صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 49

موضوع: تفسير كاشف

  1. #1
    afsanah82
    مهمان

    تفسير كاشف

    تفسير كاشف جلد اول نویسنده عماد مغنیه!


    نام كتاب : تفسير كاشف (جلد اول ) سوره هاى فاتحه و بقره
    نام نويسنده : علامه محمد جواد مغنيه
    پيش گفتار
    قرآن كريم ، منشور نهايى و جاودانه آسمانى است كه براى هدايت انسان ها در همه عصر و نسل ها فرود آمده است ، و مخاطب آن همه انسان ها در هر مرتبه از دانش و كمال هستند كه در پرتو آموزه هاى بلند آن راه سير و سلوك و مدارج عبوديت و عرفان را به سوى مقصد و مقصود آفرينش مى پيمايند و روح خويش را در زلال جارى آيات نورانى آن شستشو مى دهند. چنان كه معجزه راستين پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم )، آخرين سفير هدايتگر الهى ، نيز هست . جامعيت قرآن عزيز در همه زمينه هاى مرتبط با هدايت و تعالى و كمال و سلامت انسانى در جاى خود به اثبات رسيده است و همه دانشى مردان عرصه هاى گوناگون انديشه و علم از رهگذر اشارات آن ره توشه برگرفته و مى گيرند.
    در اين ميان بهره ورى از معارف و آموزه هاى ارزشمند قرآن ، نيازمند آشنايى با روش و ساز و كار فهم و درك و شناخت درست آن است كه در اصطلاح ، علم تفسير ناميده مى شود.
    دانش تفسير به لحاظ موضوع و متن محورى آن ، يعنى قرآن ، و نيز ابعاد گونه گون كاربردى اى كه دارد و همه شئون فردى و اجتماعى انسان ها را در بر مى گيرد، و همچنين هدف و فرايند آن ؛ يعنى هدايت و تعالى بشر، بى ترديد نقش و اهميت و ارزش و منزلتى يگانه و بى بديل در ميان انبوه دانش ها و علوم و فنون دارد. نيز از آن جا كه قرآن به زمان و عصر و امتى اختصاص نداشته و طراوت و تازگى و خرمى آن همواره و هميشگى است ؛ روند فهم و تفسير و برداشت از آن هرگز ايستايى نداشته و ندارد؛ بلكه در هر عصر و زمانى ، رهنمودهاى نو و پيام هاى تازه دارد و فهم ها و تفسيرهاى نو بر نو را بر مى تابد.
    بارى در اين رهگذر هرگونه رويكرد تفريطى ، چون جمود و تحجر و درجا زدن ، يا رويكرد افراطى ، چونان تاءويلات بى پايه و بى رويه و انحرافى و التقاطى ، مردود و نارو است . از نظر قرآن آشنايان و مفسران راستين قرآن ، تنها رويكرد ميانه را مى توان پذيرفت كه همانا تدبر و ژرفكاوى در مفاهيم و معارف و اشارات و لطايف قرآن براساس روش شناسى بايسته تفسير است كه در جاى خود به تفصيل ، تبيين شده است .
    در طول تاريخ نگارش و تاءليف و تدوين متون تفسيرى كه هزاران عنوان و اثر را شامل مى شود؛ انديشورانى سترگ با چنين رويكردى گام در راه تفسير روز آمد و عصرى از قرآن عزيز نهاده اند و كاروان رهپويان فهم و تدبر در كلام الهى را فراخور مبلغ و ميزان توان خويش منزلى به پيش برده اند. به ويژه در قرن چهاردهم هجرى ، اين كاروان ، هم نوا با رهسپاران ديگر رشته هاى علم بشرى ، شتابى چشمگير و پيشرفتى در خور داشته و آثار ارجمندى از اين رهگذر مجال بروز و ظهور يافته اند. از اين شمار، تفسير گرانسنگ ((الكاشف)) نوشته علامه و انديشمند نو انديش شيعى ، مرحوم شيخ محمد جواد مغنيه را مى توان برشمرد.
    مرحوم مغنيه كه در حوزه هاى نجف و لبنان علوم اسلامى را فرا گرفت ، و سپس افزون بر فعاليت هاى علمى و درسى در عرصه تبليغ و قضاوت و تاءليف نيز تلاش چشمگيرى داشت و گستره مطالعات او مطبوعات خارجى را نيز فرا مى گرفت ، واقعيت هاى جامعه و جهان عصر خويش را از نزديك لمس كرد و با رويكردى پرسشگرانه و هدايت جويانه به قرآن نگريست ، بدين سان تفسيرى ممتاز و نسبتا متفاوت به جهان اسلام عرضه كرد.
    نظر به جايگاه ويژه اثر وى در ميان تفاسير قرآن ؛ دفتر تبليغات اسلامى خراسان ، ترجمه اين تفسير را به زبان فارسى به منظور بهره مندى پارسى زبانان جهان اسلام ، وجهه همت خويش گردانيد. روند انجام اين مهم و چند و چون مراحل كار در پايان پيش گفتار خواهد آمد. اكنون به دليل لزوم آشنايى بيشتر با مولف و اثر وى ؛ فصلى را بدين مهم اختصاص داده ايم و شرح حال علامه مغنيه و ويژگى هاى تفسير الكاشف را به تفصيل آورده ايم .
    علامه مغنيه و تفسير الكاشف
    محمد جواد مغنيه در سال 1904 ميلادى در روستاى ((طيردبا)) از توابع شهر صور ديده به جهان گشود. پدر(1) و پدر بزرگ (2) او از روحانيان سرشناس و متنفذ جبل عامل بودند. مادر وى نيز از سادات و از خانواده اى مشهور به نام آل شرف الدين بود.(3)
    با درگذشت مادر مغنيه ، وى همراه خانواده اش و سرپرستى شيخ محمود مغنيه به نجف اشرف رهسپار شد و به مدت چهار سال در آن جا مسكن گزيد. در اين مدت ، محمد جواد خواندن و نوشتن ، صرف ، نحو و زبان فارسى را آموخت .
    پس از چهار سال اقامت در نجف ، شيخ محمود مغنيه از سوى اهالى يكى از روستاهاى جبل عامل به آن جا دعوت شد و در نتيجه خانواده مغنيه به لبنان بازگشتند. يك سال پس از بازگشت مغنيه به لبنان پدر وى از دنيا رفت ، در حالى كه او بيش از ده سال نداشت .
    دوران كودكى
    پس از درگذشت پدر، محمد جواد مغنيه و برادر ديگرش احمد، دوران كودكى بدون حضور پدر را با تمام مشكلات آن تجربه كردند. آنها نخست به منزل برادر بزرگ ترشان شيخ عبدالكريم مغنيه رفتند و آن جا به مدت دو سال از زندگى نسبتا خوبى برخوردار بودند؛ اما با رفتن شيخ عبدالكريم به نجف ، محمد جواد دوازده ساله ، بى سرپرست شد او و برادرش احمد در روستاى ((طيردبا)) با تنگدستى بسيار و مشكلات فراوان دوران يتيمى را مى گذراندند. سختى ها و مشكلات معيشتى بسيار، محمد جواد را ناگزير ساخت مانند ديگر جوانان روستا به بيروت سفر كند؛ اما او هزينه سفر به بيروت را نيز نداشت و به ناچار مسافت بين روستا و بيروت را در دو روز پياده طى كرد.
    در بيروت براى تاءمين مخارج زندگى و سفر به نجف بارها به دست فروشى پرداخت . او مدتى كتاب فروشى كرد و پس از آن ، بستنى فروشى و... پس از آن كه مغنيه هزينه هاى سفر به نجف را فراهم نمود براى گرفتن پاسپورت اقدام كرد؛ اما دولت به عللى از دادن پاسپورت به وى امتناع ورزيد؛ در نتيجه او ناگزير شد پنهانى و غير قانونى به عراق سفر كند.
    مغنيه در نجف
    محمد جواد مغنيه در نجف ، در منزل برادرش (شيخ عبدالكريم مغنيه ) اقامت گزيد. او بخشى از كتاب قطرالندى را از شيخ عبدالكريم درس گرفت و كتاب اجروميّه را براى بار دوم از سيد محمد سعيد فضل الله ، كه در بسيارى از دانش هاى حوزوى چون ادبيات عرب ، منطق ، معانى ، بيان ، اصول فقه و فقه صاحب نظر بود، فرا گرفت .
    در دوره مقدماتى افزون دو كتاب ياد شده ، الفيه ابن ناظم ، مغنى اللبيب ، حاشيه ملا عبدالله و مطول تفتازانى از ديگر كتابهايى بود كه مغنيه درس ‍ گرفت و پس از آن خود به تدريس اين كتاب ها پرداخت . در تمامى اين دروس سيد محمد سعيد فضل الله پاسخ گوى مشكلات و پرسش هاى مغنيه بود.
    مغنيه در دوره سطح ، معالم ، رسائل ، مكاسب و كافيه را فرا گرفت . او مكاسب و كفايه را دو بار درس گرفت . كفايه را بار نخست از آية الله خوئى و بار دوم از شيخ محمد حسين كربلايى آموخت . او قسمت هايى از مكاسب را نيز از آية الله خوئى فرا گرفت و افزون بر اين ، يك دوره كامل اصول را از آغاز تا پايان باب تعادل و تراجيح از استاد مسلم فقه و اصول ، سيد حسين حمامى آموخت و از درس خارج اصول در فهم درست كفايه و رسائل سود مى برد.
    مغنيه در مرحله بازخوانى كتابهاى درسى روزانه بيش از يك درس ‍ نمى گرفت ؛ زيرا وى در مرحله اول به فهم درست مطالب نرسيده بود و ناگزير شد براى فهم كفايه ، مكاسب و... دوباره آنها را درس بگيرد. اهتمام او به فهم كفايه و رسائل او را وا مى داشت از شروح كفايه استفاده كند و پرسش هاى خويش را با بزرگانى كه توانايى پاسخ گفتن به او را داشتند در ميان گذارد.
    در اصول بيشتر توجه مغنيه به تقريرات درس مرحوم نائينى اثر آية الله خوئى و اثر مرحوم شيخ محمد على كاظمينى خراسانى است و در فقه در مرحله نخست ، جواهر و مسالك و در مرحله بعد حدائق ، مفتاح الكرامه ، ملحقات عروه ، بلغة الفقيه و مستمسك بيشترين توجه مغنيه را به خود جلب كرده است .
    از نگاه مغنيه ميرزاى نائينى در اصول در رتبه شيخ انصارى است و پس از وى آخوند خراسانى در رتبه بعدى قرار دارد؛ اما هنگام تحصيل و تدريس ‍ در نجف باور مغنيه آن بود كه شيخ انصارى در رتبه اول و آخوند خراسانى در رتبه دوم و ميرزاى نائينى در رتبه سوم است .
    بازگشت به لبنان
    مغنيه در سال 1936 به جبل عامل بازگشت و در روستاى ((معركه)) فعاليت هاى تبليغى خويش را آغاز كرد. روستاى معركه ، يكى از روستاهاى محروم جبل عامل شناخته مى شد و هيچ گونه امكانات رفاهى و فرهنگى و... نداشت ، تا آن جا كه مغنيه در اين روستا از مجلاتى استفاده مى كرد كه تاريخ آن گذشته بود و از سوى يكى از دوستانش از بيروت براى او ارسال مى شد. از نظر معيشتى نيز خانواده مغنيه در نهايت تنگدستى زندگى مى گذراند.
    پس از دو سال و نيم فعاليت تبليغى در روستاى ((معركه))، مغنيه به همراه خانواده به روستاى ((طير حرفا))، كه از مناطق بسيار خوش آب و هوا و در نزديكى مرز فلسطين اشغالى قرار داشت ، عزيمت كرد. روستاى ((طير حرفا)) برخلاف روستاى معركه مكان بسيار مناسبى براى پژوهش هاى گسترده مغنيه در فقه ، ادب ، فلسفه ، اصول و... بود. در اين روستا مغنيه كتابهاى بسيار متنوعى از نويسندگان معروف مانند طه حسين ، عقاد، تولستوى ، نيچه و... فراهم آورد.
    در سال 1948 مغنيه براى احراز پست قضاوت در دادگاه عالى جعفرى عازم بيروت شد. در سال 1949 به عنوان مستشار اين دادگاه منصوب شد و از سال 1951 تا 1956 به عنوان رئيس دادگاه عالى جعفرى انجام وظيفه نمود. وى دوباره از سال 1956 تا 1967 به عنوان مستشار اين دادگاه خدمت كرد.
    مغنيه در تمام طول خدمتش در دادگاه عالى جعفرى ، چه به عنوان قاضى ، چه مستشار و حتى رياست ، به توصيه ها و اشاره هاى نخبگان سياسى و نظامى و حقوقى توجه نمى نمود و همين ويژگى او سبب شد كه از رياست عالى دادگاه به مقام مستشارى تنزل يابد.
    در دوران رياست مغنيه بر دادگاه عالى جعفرى اصلاحات بسيارى در قوانين صورت گرفت و بخشى از قوانين به نفع شيعيان تغيير يافت . افزون بر اين در شيوه گزينش قضاوت نيز تغييراتى صورت پذيرفت . پيش از اصلاحات مغنيه هيچ ضابطه و قانونى براى گزينش قضات جز سفارش ‍ صاحبان قدرت وجود نداشت . همين عامل سبب شد گروهى كه شايستگى علمى و اخلاقى نداشتند به مقام قضاوت برسند؛ اما مغنيه براى پذيرش ‍ قضات موادى را به عنوان مواد امتحانى تعيين نمود و شرط گزينش افراد را قبولى در امتحان اعلام كرد. امتحانات قضاوت سبب شد كه يكى از دوستان ((عادل عسيران))، رئيس مجلس نواب ، شايستگى رسيدن به مقام قضاوت را نيابد و مغنيه با وجود سفارش عادل عسيران از پذيرش او امتناع ورزيد.
    يكى ديگر از شخصيت هاى لبنانى كه به همراهى عادل عسيران عليه مغنيه دسيسه چينى مى كرد، كاظم خليل از وزراى دولت لبنان بود. او نيز به اين جهت كه مغنيه عليه او در دادگاه حكم كرده بود، با مغنيه دشمنى مى ورزيد.
    آثار
    مرحوم مغنيه يكى از پركارترين نويسندگان جهان اسلام است . او علاقه بسيارى به نگارش داشت . عشق مغنيه به نوشتن تا آن جا بود كه آرزو داشت به هنگام نوشتن ، جان به جان آفرين تسليم كند و در بهشت نيز خواندن و نوشتن را پى گيرد.
    مجموعه آثار مغنيه را به دو دسته مى توان تقسيم نمود:
    1. برخى از آثار مغنيه نخست در قالب مقاله در مجلات و روزنامه ها به چاپ مى رسيد و پس از آن به شكل كتاب به بازار عرضه مى شد؛ از جمله كتاب مع الشيعة الامامية ابتدا مجموعه اى از مقالات بود؛ چنان كه كتاب الاسلام مع الحياة و من هنا و هناك در مرحله نخست ، نيز چنين بود.
    2. دسته ديگرى از آثار مغنيه در قالب كتاب شكل گرفته و برخى از آنها چندين بار چاپ شده است .
    مجموعه آثار مغنيه عبارتند از:
    1. الفصول الشرعية
    2. مع الشيعة الامامية
    3. الاثنا عشرية و اهل البيت عليهم السلام
    اين سه كتاب از سوى مؤ سسه دارالتعارف در يك مجلد با عنوان الشيعة فى الميزان چاپ شده است .
    4. الله و العقل
    5. شبهات الملحدين و الاجابة عنها
    6. النبوة و العقل
    7. الاخرة و العقل
    8. المهدى المنتظر (عليه السلام ) و العقل
    9. امامة على (عليه السلام ) و العقل
    10. على (عليه السلام ) و القرآن
    11. الحسين (عليه السلام ) و القرآن
    12. مفاهيم انسانية فى كلمات الامام الصادق (عليه السلام )
    13. بين الله و الانسان
    14. الاثنا عشرية
    مجموعه اين يازده اثر نيز با عنوان عقليات اسلاميه از سوى مؤ سسه دارالتعارف به چاپ رسيده است .
    15. الفقه على المذاهب الخمسة ، قسم العبادات
    16. الحج على المذاهب الخمسة
    17. الزواج و الطلاق على المذاهب الخمسة
    18. الوصايا و المواريث على المذاهب الخمسة
    19. الوقف على المذاهب الخمسة
    اين پنج اثر نيز در يك مجلد با نام الفقه على المذاهب الخمسة از سوى مؤ سسه دارالعلم للملايين منتشر شده است .
    20. على و الفلسفة
    21. معالم الفلسفة
    22. نظرات فى التصوف
    23. فلسفة المبداء و المعاد
    24. فلسفة التوحيد و الولايه
    25. الاسلام بنظرة عصرية
    مجموعه اين آثار نيز در يك مجلد با عنوان فلسفة اسلامية منتشر شده است .
    26. المجالس الحسينية
    27. مع بطلة كربلاء
    اين دو اثر نيز از سوى دارالتعارف در يك مجلد با نام الحسين و بطلة كربلاء نشر يافته است .
    28. المراءة
    29. الكميت
    30. الاحكام الشرعية للمحاكم الجعفرية
    31. التضحية
    32. من زوايا الاءدب
    33. الوضع الحاضر فى جبل عامل
    34. اهل البيت عليهم السلام
    35. الشيعة و الحاكمون
    36. الاسلام و الحياة
    37. مذاهب و مصطلحات فلسفية
    38. قيم اخلاقية فى فقه الامام الصادق (عليه السلام )
    39. دول الشيعة
    40. فضائل الامام على (عليه السلام )
    41. مع علماء النجف
    42. هذه هى الوهابية
    43. من هنا و هناك
    44. الوجودية و الغيثان
    45. فقه الامام الصادق (عليه السلام )
    46. التفسير الكاشف
    47. فى ضلال نهج البلاغه
    48. فلسفة الاخلاق فى الاسلام
    49. علم اصول الفقه فى ثوبه الجديد
    50. اصول الاثبات فى الفقه الجعفرى
    51. التفسير المبين على هامش القرآن الكريم
    52. تفسير الصحيفة السجادية
    53. من ذا و ذاك
    54. صفحات لوقت الفراغ
    55. تجارب محمد جواد مغنية
    56. نفحات محمدية
    57. من آثار اهل البيت عليهم السلام
    58. دليل الموالى للنبى و آله عليهم السلام
    59. من وحى الاسلام
    60. اسرائيليات
    61. المختصر الجامع فى فقه الامام الصادق (عليه السلام )
    تفسير الكاشف
    اين تفسير يكى از بهترين آثار مغنيه است كه در آن به شيوه تفسير ترتيبى آيات را از اول تا به آخر تفسير مى كند. نگارش اين تفسير در زمان جنگ هاى داخلى لبنان ، جنگ اعراب و اسرائيل و... صورت پذيرفته است و چنان كه خود مفسر مى گويد: نگارش آخرين قسمت جلد ششم در سال 1390 در كربلا پايان پذيرفته است .
    تفسير الكاشف از آخرين آثار مغنيه به شمار مى آيد و مفسر معتقد است مراحل تفكر و اسلوبش در آن بيش از هر اثر ديگرش در خور رديابى است .
    اين تفسير در هفت مجلد به زيور طبع آراسته و تا كنون چندين بار تجديد چاپ شده است كه چاپ اول آن در سال 1968 انجام پذيرفته است .
    در اين تفسير، ذيل بسيارى از آيات ، مباحثى با عنوان ((اللغة))، ((الاعراب)) و ((المعنى)) و ((وجه المناسبة)) آمده است . در بحث ((اللغة)) واژه هاى غير ماءنوس آيه يا آيات را شرح مى دهد و از تفسير طبرسى ، طبرى و رازى سود مى جويد و از روايات نيز به عنوان مؤ يد نظريه خويش بهره مى گيرد. در بحث ((الاعراب)) نقش نحوى برخى از واژه هاى مشكل قرآن را بيان مى كند و از تفاسيرى چون مجمع البيان ، كشاف و بحرالمحيط نقل قول مى كند.
    در بحث معنا نيز برداشت خود از آيه را خلاصه و مفيد طرح مى كند و بحث هاى تخصصى را با عنوانى مستقل ، جداگانه بر مى رسد.
    گرايش تفسيرى مغنيه
    بسيارى از مفسران قرآن تحت تاثير محيط و مسائل و پرسش هايى كه در هر عصر مطرح است در تفسير آيات قرآن گرايش خاصى يافته اند؛ براى نمونه تفسير الكشاف گرايش ادبى و فخر رازى در تفسير الكبير گرايش كلامى و عقلى دارد و طنطاوى در تفسير الجواهر فى تفسير با گرايش علمى تفسير آيات را به پايان برده و بيشترين توجه وى به انطباق آيات با دانسته ها و دستاوردهاى علمى است .
    محمد جواد مغنيه نيز از اين قاعده مستثنا نيست . او در تفسير آيات قرآن بسيار تحت تاثير مسائل سياسى و اجتماعى است و در جاى جاى آيات قرآن بر طرح مسائل سياسى و جنايات و دسيسه هاى اسرائيل در تحريف اسلام و قرآن مى پردازد، از كشتار كودكان و افراد ناتوان جامعه به دست يهوديان در جنگ 1967 سخن مى گويد، اهداف اسرائيل و حاميان آن را افشا مى كند و عمليات شهادت طلبانه را براى دفاع از وطن بهتر از زندگى با خوارى مى داند.
    توجه نويسنده الكاشف به مسائل سياسى و اجتماعى و آيات مربوط به بنى اسرائيل ، به گونه اى است كه تنها افشاگرى ها و روشنگرى هاى مغنيه درباره بنى اسرائيل كتابى با عنوان اسرائيليات القرآن را شكل داده است .
    ويژگى هاى الكاشف
    1. پيرايش تفسيرى
    از مهم ترين و برجسته ترين ويژگى هاى اين تفسير حذف نابايسته هاى تفسيرى است . نويسنده الكاشف در اين زمينه از ضوابط و قوانين خاصى پيروى مى كند و بر اساس همين قواعد، بخش عمده اى از ديدگاه ها و نظريات مفسران را يادآور نمى شود.
    مهم ترين اين معيارها عبارتند از:
    الف - حذف تفاسيرى كه برگرفته از اسرائيليات است . به باور مغنيه ((اسرائيلياتى كه در برخى از تفاسير آمده ، خرافات و افسانه است و بزرگ ترين و درست ترين دليل بر اثبات دروغ بودن و باطل بودن آنها اين است كه به ((اسرائيل)) نسبت داده مى شود)).
    بر اين اساس مغنيه از بيان ديدگاه هاى مفسرانى كه مستند آنها اسرائيليات است چشم مى پوشد. او در تفسير آيه و اتبعوا ما تتلوا الشياطين على ملك سليمان و ما كفر سليمان ولكن الشياطين كفروا...(4) مى نويسد: ((مفسران در اين جا به درازا سخن گفته اند و بسيارى از اين سخنان مدركى ندارند جز اسرائيلياتى كه نه عقل آنها را تاءييد مى كند و نه نقل . رازى حدود بيست صفحه در تفسير اين آيه نوشته است و در نتيجه معناى آيه را پيچيده تر و مشكل تر كرده است . صاحب مجمع البيان نيز همين كار را كرده است)).
    همو در تفسير آيه و قلنا يا آدم اسكن اءنت و زوجك الجنة ...(5) نظريات مفسران را درباره جنت ، حقيقت آن ، مكان آن و...، برگرفته از اسرائيليات مى خواند: ((عده زيادى از مفسران به بحث درباره بهشتى كه آدم از آن بيرون آمد پرداخته و اين پرسش ها را مطرح كرده اند: حقيقت اين بهشت چيست و در كجا بوده است ؟ همچنين درباره درختى كه از آن نهى شده است پرسيده اند:؛ آيا آن درخت انجير بوده است يا گندم ؟ نيز درباره مارى كه ابليس در شكم آن داخل شد و مكانى كه آدم در آن فرود آمد سخن گفته اند؛ آيا اين مكان ، هند بوده است يا حجاز؟ و مطالب ديگرى از اين قبيل كه در اسرائيليات آمده و قرآن كريم بدان اشاره نكرده و در سنت پيامبر نيز از طريق صحيح ثابت نگرديده است و همچنين عقل نمى تواند به آنها شناخت پيدا كند)).
    مغنيه در تفسير آيات (اءو كالذى مر على قرية و هى خاوية على عروشها...)(6) (و هل اءتاك نبؤ ا الخصم اذ تسوروا المحراب ...،(7)) (اذ نادى ربه اءنى مسنى الشيطان ...(8)) (روادته التى هو فى بيتها(9)) و آيات ديگرى نيز، نظريات مفسران را برخاسته از اسرائيليات معرفى مى كند و از ذكر آنها چشم مى پوشد.
    ب - حذف ديدگاه هاى تفسيرى كه علمى و مستند نيستند؛ براى نمونه مغنيه در تفسير آيات و اختار موسى قومه سبعين رجلا لميقاتنا...(10) و و جعلوا لله شركاء الجن و خلقهم و خرقوا له بنين و بنات ...(11) نظريات تفسيرى گروهى از مفسران را غير مستند معرفى مى كند. او در ذيل آيه نخست مى نويسد: ((مفسران سخن را پيرامون اين آيه به درازا كشانده اند و نظريات آنها در تفسير آن مختلف است ؛ مثلا در مورد ميقات اختلاف كرده اند كه آيا مقصود، ميعاد نزول تورات است و يا چيز ديگر؟ و نيز اختلاف كرده اند كه چرا موسى (عليه السلام ) براى رفتن به ميقات از ميان قوم خود هفتاد مرد را برگزيد؛ آيا بدين سبب بود كه آنها موسى را متهم مى كردند و به او مى گفتند: ما هرگز به تو ايمان نمى آوريم تا اين كه سخن خدا را همان گونه كه تو شنيدى ما هم بشنويم . از اين رو آنها وى را همراهى كردند تا همان طور كه او شنيده ، آنها هم بشنوند، يا اين كه رفتن آنها همراه موسى (عليه السلام ) دليل ديگرى داشت ؟
    همچنين ، مفسران درباره سبب مجازات آنها و نيز در اين خصوص اختلاف كرده اند كه آيا زلزله به مرگ آن هفتاد نفر انجاميد، يا به گونه اى بود كه ستون فقرات آنها را شكست و مفصل هاى آنان را از يكديگر جدا كرد؛ ولى به مرحله مرگ نرسيد.
    در آيه ، نشانه اى وجود ندارد كه به ترجيح نظر گروهى از مفسران اشاره داشته باشد)).
    ج - حذف تفاسيرى كه در عقيده ، زندگى و آخرت كارآمد نيستند. بخش ‍ عمده اى از تفاسير به بحث درباره مسائلى مى پردازند كه نه تاءثيرى در باورهاى دينى و مذهبى دارند و نه براى دنيا و آخرت سودمندند. اين گونه تفاسير از نگاه مغنيه شايسته طرح نيست و بايد از تفاسير برچيده شود. به همين جهت مغنيه در تفسير آيات (و اءبونا شيخ كبير)،(12) (ان اءول بيت وضع للناس (13))، (و لقد كرمنا بنى آدم ...(14))، (و يساءلونك عن ذى القرنين (15))، (و اذ قال ابراهيم لاءبيه آزر)،(16) (قاتلوا الذين لا يؤ منون بالله و لا باليوم الاخر...(17)) و... از طرح پاره اى از نظريات تفسيرى اجتناب مى كند؛ براى نمونه ايشان در ذيل آيه شريفه ان اءول بيت وضع للناس مى نويسد: ((برخى از مفسران صفحات زيادى را به تحقيق و نقل اقوال درباره كعبه اختصاص داده اند؛ آيا كعبه نخستين خانه اى بود، كه در روى زمين بنا شد و يا خانه اى ديگر نيز پيش از آن ساخته شده است ؟... ولى اين بحث هيچ ثمره اى ندارد؛ زيرا نه به اصول دين ارتباط دارد و نه به فروع دين و اعتقاد به ثبوت و يا عدم آن ضرورتى ندارد)).

  2. کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    د - تفاوت افق ها. معيار ديگرى كه در تفسير الكاشف براى پيدايش برخى از ديدگاه هاى تفسيرى مورد استفاده قرار مى گيرد، بى نيازى از تفاسيرى است كه در زمان هاى گذشته مورد توجه و نياز بوده است ؛ اما امروزه مورد نياز و قابل طرح نيست . مغنيه در مقدمه مى نويسد: ((گروهى از مفسران پيشين به واژه شناسى قرآن اهميت زيادى داده اند. درباره رمز معجزه بودن واژه ها و اسلوب آن سخن را به درازا كشانده و پرسش هايى را مطرح كرده اند؛ به عنوان مثال پرسيده اند: چرا ((واو)) آورده ، نه ((فاء)) و يا چرا ((فاء)) آورده نه ((واو))؟ چرا گفته است : ((يفقون)) و نگفته است ((يظلمون)) و...، آن گاه پس از طرح اين پرسش ها پاسخ ‌هايى داده اند كه نه فايده اى دارد و نه بر ضابطه اى استوار است . از اين رو من اين گونه مباحث را مطرح نكردم ... اگر مفسران پيشين به ساختارهاى فصيح و معانى بليغ قرآن ، بيش ‍ از باوراندن ارزش هاى دينى به خواننده اهميت مى داده اند، بدان سبب بود كه در عصر آنها به دين و قوانين و ارزش هاى آن ، چنان كه در عصر ما معمول است ، تحقير و توهين نمى شد. بنابراين طبيعى است كه زبان تفسير در آن زمان بايد غير از زبان تفسير در اين زمان بوده باشد... مسائل بديعى و بيانى و ذكر چگونگى اسلوب و نظام عبارت پردازى قرآن را براى تفاسيرى چون كشاف زمخشرى ، البحر المحيط اندلسى ، و كسان ديگرى كه اين مباحث را مطرح كرده اند واگذاشتم)).
    از اين رو نويسنده الكاشف در ذيل آيه و اذا يرفع ابراهيم القواعد من البيت ...(18) مى نويسد: ((در هر صورت ، ما در برابر شناخت تاريخ كعبه و تاءسيس آن ، در پيشگاه خداوند، نه مسئول هستيم و نه مكلف و نيز ماءمور دانستن اين مطلب نيستيم كه ، آيا خانه كعبه جزء بهشت است و يا قطعه اى از زمين ؟ آيا آدم و پيامبران پس از او در همين كعبه حج گزاردند يا نه ؟ آيا كعبه در هنگام طوفان (نوح ) به سوى آسمان بالا برده شد و پس از طوفان به زمين فرود آمد؟ آيا حجرالاسود را جبرئيل از آسمان آورد يا آن را آدم با خود از بهشت آورده و يا اين كه از كوه ابو قبيس گرفته شد؟ و آيا اين سنگ بر اثر لمس كه گناهكاران سياه شده است ؟ و مطالبى از اين قبيل كه جز خبر واحد و يا روايت داستان سرايان و خرافه گويان مدركى ندارد.
    ما در برابر هيچ يك از مطالب گفته شده مسئوليت نداريم و شناخت آنها بر ما نه واجب است و نه مستحب نه عقلا و نه شرعا. و تحقيق درباره آنها براى ما نه سود دنيوى دارد و نه سود اخروى . اين گونه بحث ها، زمانى به شدت مطرح بود؛ لكن پس از مدتى باد آنها را برد و اگر كسى بخواهد آنها را بار ديگر زنده كند، مانند كسى است كه سعى مى كند عقربه ساعت را به عقب برگرداند)).
    ه‍ - عدم ارتباط با حوزه تفسير. نويسنده الكاشف در مواردى از طرح نظريات برخى مفسران به آن جهت كه آنها را تفسير نمى داند اجتناب مى ورزد؛ براى نمونه ايشان در بحث ((المعنى)) در ذيل آيات 84 - 90 انعام مى نويسد: ((هدف خداوند از نام بردن اين پيامبران آن بوده است كه حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) بر عرب ها چنين استدلال كه جد آنها ابراهيم (عليه السلام ) و نيز بسيارى از فرزندان او يكتاپرست بودند. هدف ديگر اين بوده است كه پيامبر اسلام در دعوت به سوى خدا و تحمل آزار در اين راه از پيامبران پيشين سرمشق بگيرد. آنچه گفته شد، خلاصه اى بود از مضمون آيات هفتگانه . اين مضمون بسيار روشن است و نياز به شرح و بسط ندارد. اما برخى از مفسران ، درباره اين آيات آن قدر سخن را به درازا كشاندند كه از مرحله تفسير فراتر رفته و مطالبى را بيان داشته اند كه نه به مضمون آيات ارتباط دارد و نه به زندگى)).
    و - پرهيز از پرداختن به مباحث تخصص . در تفسير الكاشف در مواردى نظريات تفسيرى مفسران به آن جهت كه در كتابهاى تخصصى ديگرى چون فقه ، كلام ، حقوق و... آمده است عرضه نمى گردد؛ براى نمونه در تفسير آيات (ولله على الناس حج البيت (19))، (و السارق و السارقة فاقطعوا اءيديهما جزاء...(20))، (يساءلونك عن الاءنفال قل الاءنفال لله و الرسول (21))، (و نسوا حظا مما ذكروا به (22)) و... نويسنده ، مخاطب را به كتابهاى تخصصى فقه و كلام ارجاع مى دهد. او در تفسير آيه والله على الناس حج البيت پس از تقسيم استطاعت به عقلى و شرعى مى نويسد: ((و التفصيل فى كتب الفقه)) و در تفسير آيه (و نسوا حظا مما ذكروا...) مسئله تحريف انجيل را به دائرة المعارف الفرنسية الكبرى و تفسير المنار ارجاع مى دهد: ((مقصود از آن چيزى كه آنها بدان تذكر داده شدند انجيلى است كه خدا بر عيسى (عليه السلام ) فرو فرستاد؛ زيرا انجيل به طور آشكار، يكتاپرستى و نبوت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را به نام احمد بيان مى كند؛ لكن نصارا آن را كاملا تحريف كردند؛ چنان كه يهود تورات را تحريف نمودند. يكى از قوى ترين دلايل تحريف انجيل آن است كه سران كليسا و مورخان در مورد اين كه چه كسى انجيل هاى چهارگانه را نوشت و در چه زمانى و با چه زبانى و نسخه هاى اصلى آن چگونه از بين رفت ، دچار اختلاف شده اند و اين اختلافات در كتاب دائرة المعارف الفرنسية الكبرى به تفصيل موجود است . صاحب تفسير المنار اين موضوع و مسائل زياد ديگرى را در اين زمينه يادآورى كرده است)).
    ز - اختلاف انديشه ها و باورها. برخى از نظريات تفسيرى در الكاشف مجال طرح نيافته است ؛ زيرا محمد جواد مغنيه از جهت مبنا با صاحبان نظريات مخالف است ؛ براى نمونه ايشان به جهت باور نداشتن ارتباط آيات با يكديگر از طرح اختلافات مفسران در ذيل آيه يا اءيها الذين آمنوا لا تاءكلوا الربا اءضعافا مضاعفة ...(23) اجتناب مى كند: ((مفسران براى ارتباط اين آيه با قبل آن ، چند وجه بيان كرده اند. پيش تر در چندين مورد اشاره كرديم كه سنت قرآن بر آن است كه برخى از احكام را با برخى ديگر در هم آميزد. به علاوه آيات قرآنى به تدريج و به مناسبت هاى مختلف نازل شده اند)).
    در تفسير آيات قالوا ان يسرق فقد سرق اءخ له من قبل (24) و و اذ قال ابراهيم رب اءرنى كيف تحى الموتى قال اءولم تؤ من ...(25) و... نيز مؤ لف الكاشف به جهت ناسازگارى با باورهاى بسيارى از مفسران از طرح ديدگاه هاى تفسيرى آنها خوددارى مى نمايد.
    2. رودررويى با آراى مفسران
    دومين ويژگى تفسير الكاشف پاى بند نبودن نويسنده آن به ديدگاه ها و باورهاى مفسران قرآن است . او در ذيل آيه يا اءيها الذين آمنوا لا تساءلوا عن اءشياء ان تبد لكم ...(26) مى نويسد: ((البته ما به تعليلات نحوى اعتقادى نداريم و از گفته هاى مفسران نيز تقليد نمى كنيم)).
    در اين راستا مغنيه در جاى جاى تفسير خويش كه بسيار زياد و در خور توجه است ، نظريات جمهور، اكثر و بسيارى از مفسران را به نقد مى كشد. مهم ترين معيارهاى مغنيه در نقد و بررسى ديدگاه هاى تفسيرى عبارتند از:
    الف - تعبد به ظواهر. در نگاه نويسنده الكاشف ، ظواهر آيات تا هنگامى كه دليل عقلى معتبر بر خلاف آنها وجود نداشته باشد حجت هستند و مفسران بايد بر اساس ظاهر آيات ، قرآن را تفسير نمايند. او در تفسير آيات و يا آدم اسكن اءنت وزوجك الجنة ...(27) با عنوان ((قصه آدم كما هى فى القرآن)) مى نويسد: ((ما حد وسط ميان دو گروه را اختيار مى كنيم . از اين رو، به طور كلى به آنچه ظاهر نص به ما الهام مى كند ايمان داريم ؛ بدين ترتيب كه درخت ، سوء و برگ درخت ، همگى به طور ملموس وجود داشتند؛ زيرا همين ها معناى حقيقى لفظ مى باشند و هيچ نيازى به تاءويل وجود ندارد؛ زيرا عقل ، معناى ظاهر را مى پذيرد و آن را رد نمى كند)).
    به باور مغنيه افزون بر سازگارى ظواهر آيات با عقل ، سازگارى ظاهر آيه با شرايط و مقتضيات رويدادى كه آيه حكايتگر آن است ، نيز ضرورى است .
    و قالت اخرج عليهن فلما راءينه اءكبرنه و قطعن اءيديهن .(28) زنان وقتى يوسف را ديدند، آن چنان سرگشته و مبهوت شدند كه دست هايشان را بريدند. مفسران گفته اند: ((قطعن))؛ يعنى دستان خود را زخمى كردند؛ لكن از ظاهر آيه برمى آيد كه مراد بريدن است ، نه زخمى كردن . در هر حال ، رويدادهايى از اين دست را تنها با توجه به شرايط و مقتضيات آن مى توان تفسير كرد، نه با نص عبارت و دلالت لفظ)).
    بر اين اساس نويسنده الكاشف در نقد و بررسى برخى ديدگاه هاى تفسيرى از ظاهر آيات به عنوان معيار صحت و سقم نظريه تفسيرى سود مى جويد؛ براى نمونه او در تفسير آيه لقد كفر الذين قالوا ان الله هو المسيح (29) مى نويسد: ((با بيان فوق آشكار مى شود كه عقيده به الوهيت مسيح (عليه السلام ) در حدود سه قرن پيش از نزول قرآن وجود داشته است . بنابراين ، معناى مقصود از آيه لقد كفر الذين قالوا ان الله هو المسيح همان معناى ظاهر لفظ است و نيازى نيست كه ما اين آيه را به ((حلول و اتحاد)) تاءويل كنيم ؛ چنان كه بسيارى از مفسران پيشين اين كار را كرده اند، با اين پندار كه بيشتر مسيحيان به ربوبيت عيسى (عليه السلام ) اعتقاد ندارند، بلكه مى گويند: خداوند در عيسى حلول كرده و يا با او يكى شده است و در اين صورت تعددى وجود ندارد)).
    ب - ناسازگارى با فصاحت و بلاغت آيات . معيار ديگر نويسنده الكاشف در نقد نظريات تفسيرى ، سازگارى و ناسازگارى اين ديدگاه ها با فصاحت و بلاغت آيات است ؛ براى نمونه مغنيه در نقد ديدگاه بيشتر فقها و مفسران شيعه كه ((طعام)) را در آيه اليوم اءحل لكم الطيبات و طعام الذين اءوتوا الكتاب حل لكم و طعامكم حل لهم (30) به حبوبات تفسير كرده اند مى نويسد: ((اما تفسير طعام به حبوبات ، كارى است كه از فصاحت و بلاغت قرآن بسيار دور است ؛ چرا كه قرآن ، طعام را در شكار دريا به كار برده است ، و در دريا حبوباتى وجود ندارد. خداوند گفته است : اءحل لكم صيد البحر و طعامه متاعا لكم (31) همچنين طعام را در آب به كار برده است و چه قدر تفاوت وجود دارد ميان آب و حبوبات ، يكى جسم مايع است و ديگرى جامد. خداوند فرموده است : فمن شرب منه فليس منى و من لم يطعمه فانه منى .(32) و نيز طعام را در انواع خوردنى ها به كار برده است : فاذا طعمتم فانتشروا.(33) آيا كسى جرئت دارد كه اين آيه را بدين ترتيب تفسير كند: وقتى جو مى خوريد - مثلا - پراكنده شويد؟ و اگر كسى بر اين تفسير جرئت كند، اين پرسش مطرح مى شود كه اين تفسير چه نوع تفسير است ؟ حتى خداوند سبحان طعام را به معناى گوشت به كار برده است : قل لا اءجد فيما اءوحى الى محرما على طاعم يطعمه الا اءن يكون ميتة اءو دما مسفوحا اءو لحم خنزير(34) بگو: در آنچه به من وحى شده حرام شده اى نمى يابم بر هيچ خورنده اى كه آن را بخورد و مگر آن كه مردارى باشد يا خون ريخته اى - جهنده اى - يا گوشت خوك .
    بر مبناى آيه فوق است كه ما بر اين اعتقاديم كه ذبيحه هاى اهل كتاب حلال است ؛ البته مشروط بر اين كه بدانيم ساير شرايط ذبح از قبيل رو به قبله بودن ، نام خدا بردن و بريده شدن چهار رگ اصلى وجود دارد)).
    ج - ناسازگارى با آيات . سومين مبناى نويسنده الكاشف در نقد و بررسى نظريات تفسيرى سازگارى و ناسازگارى با آيات است ؛ براى نمونه در ذيل آيه و ان الذين اءوتوا الكتاب ليعلمون اءنه الحق من ربهم (35) ديدگاه مفسرانى كه اهل كتاب را يهوديان معرفى كرده اند به جهت ناسازگارى با عموم لفظ، نادرست نشان داده شده است . افزون بر اين ، نظريه مفسرانى را كه ضمير ((انه)) را به پيامبر باز مى گردانند، نه به مسجدالحرام به آن جهت كه ((المسجدالحرام)) به ضمير نزديك تر است نپذيرفته است .
    در مواردى نيز محمد جواد مغنيه نادرستى ديدگاه مفسران را ناسازگارى با آيات قرآن و سياق آيات دانسته است .
    د - كاستى در دليل . مانند نقد و بررسى باورهاى مفسران در ذيل آيات (و قرآن الفجر ان قرآن الفجر كان مشهودا)،(36) (اءو كالذى مر على قرية و هى خاوية عى عروشها قال اءنى يحيى هذه الله بعد موتها)(37) و وراودته التى هو فى بيتها عن نفسه .(38)
    او در ذيل آيه ان قرآن الفجر كان مشهودا مى نويسد: ((به گواهى طبرسى و رازى ، مفسران بر اين امر اجماع دارند كه مراد از ((مشهودا)) در آيه شريفه آن است كه فرشتگان شب و روز گرد مى آيند تا به نماز صبح حاضر شوند و دليلشان روايتى است كه بخارى در ج 6 صحيح خويش ، آن را از ابو هريره در بخش سوره بنى اسرائيل نقل كرده است . ما درباره اين روايت ترديد داريم و ((مشهودا)) را به حضور حواس تفسير مى كنيم ؛ زيرا انسان در هنگام صبح ، پس از آن كه مقدارى خوابيده و مدتى كار نكرده است حواس آماده و به همين دليل گفته اند: چقدر خواب ، موجب نقض ‍ تصميم هاى روز مى شود!))
    3. نوآورى ها
    رو در رويى نويسنده الكاشف با نظريات ديگر مفسران و روحيه تقليدناپذيرى وى و به چالش كشيدن باورهاى تفسيرى ، از الكاشف تفسيرى نو با نوآورى هاى بسيار شناخته است . او در مقدمه الكاشف مى نويسد: ((همچنان كه به تفسير قرآن ادامه مى دادم بدين نكته يقين پيدا كردم كه اگر مفسرى چيز تازه و بى سابقه اى در تفسير نياورد، هر چند اين چيز ادامه تنها يك انديشه در تفسير باشد، اين مفسر انديشه اى عالمانه و پويا ندارد، بلكه صرفا انديشه يك خواننده را دارد كه آنچه را براى ديگران مى خواند در آن نقش مى بندد؛ مانند تصوير چيزى كه با همان رنگ و اندازه اصلى در آينه نقش مى بندد. اين موضوع بدان جهت است كه معانى و مفاهيم قرآن بى نهايت ژرف است و هيچ كس - هر چند به مقام والايى از دانش و فهم رسيده باشد - نمى تواند به عمق آن برسد. هر كسى تنها به ميزان معلومات و شايستگى هاى خود مى تواند معانى را كشف و استنباط كند. بنابراين ، اگر مفسر پيشين در مرزى معين باز ايستاده باشد و آن گاه مفسر بعدى بيايد و راه او را ترسيع كند و حتى يك گام هم فراتر نرود، كاملا همانند نابينايى است كه به عصاكشى تكيه مى كند و هرگاه او را از دست دهد برجاى خود ميخ كوب مى شود)).
    نوآورى هاى الكاشف را به دو گروه مى توان تقسيم كرد: الف - نوآورى در دانش هاى قرآنى ؛ ب - نوآورى هاى تفسيرى .
    الف - نوآورى ها در دانش هاى قرآنى
    1. اعجاز قرآن : قرآن پژوهان و مفسران براى اعجاز قرآن وجوه بسيارى شمارش كرده اند كه برخى ، آنها را تا 28 وجه برشمرده اند. محمد جواد مغنيه مدعى است افزون بر آنچه تا كنون در وجوه اعجاز قرآن گفته شده ، او به وجوه جديدى براى اعجاز قرآن دست يافته است كه تا كنون ديگر قرآن پژوهان و حتى آنان كه به صورت تخصصى در زمينه اعجاز قرآن تحقيق كرده و كتاب نوشته اند از كشف آن ناتوان مانده اند. او در تفسير آيه اءفلا يتدبرون القرآن ولو كان من عند غير الله لوجدوا فيه اختلافا كثيرا(39) مى نويسد: ((ما پس از آن كه مدتى در تفسير كار كرديم به رموزى از اعجاز قرآن كريم پى برديم كه علماى مسلمان پيش از ما و حتى كسانى كه درباره اعجاز قرآن كتاب هاى ويژه اى تاءليف كرده اند، بدان ها توجه نكرده بودند. البته اين بى توجهى بر اثر كوتاهى آنان نبوده است ، حاشا و كلا، بلكه اين كتاب خداست كه اسرار و شگفتى هايش تمام نمى شود: قل لو كان البحر مدادا # لكلمات ربى لنفد البحر قبل اءن تنفد كلمات ربى ولو جئنا بمثله مددا(40) بگو: اگر دريا براى نوشتن كلمات پروردگارم مركب شود، دريا به پايان مى رسد و كلمات پروردگار من به پايان نمى رسد؛ هرچند درياى ديگرى به مدد آن بياوريم)).
    الف - يكى از وجوه اعجاز قرآن در نگاه نويسنده الكاشف عبارت است از ((اقدام پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) بر مباهله ، در حالى كه به پيروزى خود، كه قرآن بدان خبر داده بود، اعتماد داشت و تحقق يافتن اين مباهله به همان ترتيبى كه قرآن خبر داده است . بزرگ ترين دليل بر اثبات راستگويى قرآن و كسى كه اين قرآن به او وحى شد به شمار مى رود)).
    ب - دومين وجه از وجوه اعجاز قرآن ، پيش گويى قرآن درباره شيوه حكومت يهوديان است . در تفسير آيه اءفلا يتدبرون القرآن مى خوانيم : ((ما در تفسير اين آيه و آيه 46 سوره نساء بيان كرديم كه چگونه قرآن از جنايات يهود در صورتى كه به حكومت برسند خبر داده است . اكنون اين پيش گويى قرآن پس از گذشت سيزده قرن و اندى تحقق پيدا كرده است و اين امر، دليل قاطعى است بر راستگويى و رسالت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم )، و نيز اين پيش گويى ، همان اعجازى است كه پيش تر گفته شد: علما و مفسران سابق بدان توجه نكرده اند)).
    ج - سومين وجه از وجوه اعجاز قرآن در منظر محمد جواد مغنيه عبارت است از بار معنايى الفاظ قرآن : ((اكنون كه ما درباره تفسير اين آيه وعد الله الذين آمنوا...(41) مى انديشيم ، متوجه شكل ديگرى از اعجاز قرآن مى شويم و آن اين كه واژه هاى قرآن عربى است و مردم ، چه پيش از نزول قرآن و چه پس از آن ، اين واژه ها را در نوشتار و گفتارشان به كار مى بردند و مى برند. همچنين اين واژه ها از لحاظ حروف و ساختار با ديگر واژه ها هيچ تفاوتى ندارند. با وجود اين ، آن بار معانى فراوانى كه جمله قرآنى با خود دارد، جمله غير قرآنى ندارد و حتى حديث نبوى هم اين امتياز را ندارد و به همين دليل ، امام على (عليه السلام ) به ابن عباس گفت : ((با قرآن با خوارج ستيز مكن ؛ زيرا قرآن داراى چندين معناست . تو مى گويى و آنها مى گويند؛ لكن با سنت با آنان احتجاج كن كه هرگز از آن نمى توانند رهايى يابند)).
    راز اين كار در توانايى گوينده نهفته است ، نه در توانايى سخن ، وگرنه سخن در قرآن و غير قرآن از يك روش برخوردار است . سخن موجودى بى جان است و گوينده است كه ، به آن جان و تاءثير مى بخشد. از اين رو تاثير سخن با اختلاف گوينده اختلاف پيدا مى كند و تاثيرى كه سخن دانا دارد، سخن نادان ندارد؛ هر چند جمله ها و واژه ها همانند يكديگرند. حتى تاثير آيات با اختلاف قارى ، تفاوت مى يابد. همچنين است سخن اخلاصمند و انسانى منافق . بنابراين گستردگى و فراوانى معانى قرآن ، دليل قطعى بر اثبات اين مدعاست كه اين كتاب از سوى كسى نازل شده كه دانش او تمامى اشيا را فرا گرفته است)).
    2. اسباب نزول : محمد جواد مغنيه برخلاف بسيارى از مفسران كه بدون توجه به درستى و نادرستى روايات اسباب نزول از آنها در فهم آيات قرآن سود مى برند، تنها اسباب نزولى را معتبر مى داند كه يقين آور باشند. او در مقدمه مى نويسد: ((از ذكر بسيارى از رواياتى كه درباره اسباب نزول آيات وارد شده ، خوددارى كردم ؛ زيرا علما درباره اسناد اين روايات تحقيقى نكرده اند و صحيح آنها را از ضعيف جدا ننموده اند، چنان كه اين كار را در مورد روايات مربوط به احكام انجام نداده اند)).
    وى در نقد و بررسى سبب نزول آيه و ما كان الله ليضيع ايمانكم ان الله بالناس لرؤ ف رحيم (42) نيز مى نويسد: ((ما به روايات اسباب نزول اعتماد نداريم جز به اندكى از آنها كه به حد يقين و اطمينان رسيده اند؛ زيرا علما اين روايات را بررسى و موثق آنها را از غير موثق جدا نكرده اند؛ چنان كه در احاديث احكام اين كار را كرده اند. از اين رو روايات اسباب نزول ، با ضعف ها و معايب خود باقى مانده اند (و در نتيجه نمى توان به آنها اعتماد كرد).))
    افزون بر اطمينان بخش بودن سبب نزول ، نويسنده الكاشف سازگارى سبب نزول با آيات و روايات متواتر و تاييد سبب نزول با آيات و روايات را نيز از شرايط بهره ورى از اسباب نزول مى خواند. او درباره سبب نزول آيه يا اءيها الذين آمنوا...(43) مى نويسد: ((ما به هيچ كدام از اسباب نزول (كه در اين باره گفته شده ) اطمينان نداريم مگر اين كه با نص قرآن و يا روايت متواتر ثابت شود. به علاوه گمان بد بردن وليد موجب فسق او نمى شود، بلكه اين گمان وى نوعى خطا و اشتباه است و شخص خطا كار فاسق نيست ، وگرنه بايد استحقاق سرزنش و مجازات را حتى در صورت احتياط و تلاش پيدا مى كرد)).
    در باور نويسنده الكاشف ، سبب نزول آيات مخصص عموم لفظ نيست ؛ براى نمونه وى سبب نزول آيات (ان الذين يكتمون ما اءنزلنا من البينات )،(44) (ان الذين يكتمون ما اءنزل الله من الكتاب )،(45) (ليس البر اءن تولوا وجوهكم قبل المشرق والمغرب )،(46) (من كفر بالله من بعد ايمانه الا من اءكره و قلبه مطمئن بالايمان )(47) و و يوم يعض الظالم على يديه يقول يا ليتنى اتخذت مع الرسول سبيلا(48) سبب نزول را مخصص عموم آيه ندانسته و ملاك را در عمل به آيه ، عموم آيه معرفى نكرده است .
    3. نزول قرآن : در تفسير الكاشف ، براى قرآن ، تنها نزول تدريجى را باور دارد و نزول دفعى را نمى پذيرد. استاد مغنيه در جاى جاى اين تفسير نزول دفعى آيات قرآن را انكار مى كند و شب قدر را شب آغاز نزول تدريجى آيات قرآن نشان مى دهد؛ براى نمونه مى توان از تفسير آيات زير ياد كرد: (شهر رمضان الذى اءنزل فيه القرآن )،(49) (و قرآنا فرقناه لتقراءه على الناس على مكث و نزلناه تنزيلا)،(50) (انا اءنزلناه فى ليلة القدر)،(51) (والكتاب المبين# انا اءنزلناه فى ليلة مباركة )(52) و و قال الذين كفروا لولا نزل عليه القرآن جملة واحدة .(53)
    4. محكمات و متشابهات قرآن : براى آيات محكم و متشابه تعاريف گوناگونى بيان شده است . در اين ميان مغنيه آيات محكم را آياتى مى خواند كه نياز به تفسير ندارند و آيات متشابه را آياتى معرفى مى كند كه از تفسير بى نياز نيستند. به باور نويسنده آياتى كه دلالت آشكارى دارند و احتمال تاءويل ، تخصيص و نسخ در آنها راه ندارد از محكمات شمرده مى شوند. در برابر، آيات متشابه آياتى هستند كه معناى تفصيلى آنها دانسته نمى شود، ظاهر آنها ناسازگار با حكم عقل است ، بيش از چند معنا را در خود جاى مى دهند، الفاظشان عم است ؛ ولى مراد خداوند از آنها خاص است و در بردارنده حكم منسوخ باشد.
    در تفسير آيه هو الذى اءنزل عليك الكتاب منه آيات محكمات هن اءم الكتاب و اءخر متشابهات (54) مى خوانيم : ((آيات قرآنى از لحاظ وضوح يا پوشيدگى مفاهيم به دو نوع تقسيم مى شوند: محكم و متشابه .
    ((محكم)) آيه اى است كه نياز به تفسير ندارد و مقصود آن ، چنان روشن است كه احتمال تاويل ، تخصيص و نسخ در آن نمى رود و ديگر براى كسانى كه دلشان بيمار است ، مجالى نمى ماند تا ديگران را گمراه كنند و با تاويل و تحريف به فتنه جويى دست بزنند.
    از جمله آيات محكم به عنوان نمونه مى توان از اين آيات نام برد: (قل هو الله اءحد)، (والله بكل شى ء عليم )، (ان الله لا يظلم مثقال ذرة )، (ان الله لا ياءمر بالفحشاء)، (و اءن الساعة آتية لا ريب فيها)، و از اين قبيل آياتى كه دانا و نادان در فهم آن يكسانند.
    ((متشابه)) در برابر ((محكم)) و بر چند نوع است :
    الف - آيه اى كه مى توان به اجمال و نه به تفصيل به معناى آن پى برد؛ مانند فنفخنا فيها من روحنا.(55)
    ب - آيه اى كه ظاهر آن بر چيزى دلالت مى كند كه عقل آن را نمى پذيرد؛ مانند: ثم استوى على العرش .(56)
    ج - لفظى است كه معمولا به دو معنا و يا بيشتر به كار مى رود؛ مانند والمطلقات يتربصن باءنفسهن ثلاثة قروء.(57)
    د - لفظى است كه دلالت بر عموم كند و ظاهر آن تمامى مكلفان را شامل شود؛ اما مقصود تنها برخى از افراد آن باشد و نه تمام افراد آن ؛ مانند والسارق والسارقة فاقطعوا اءيديهما...(58)
    ه‍ - آيه اى كه مشتمل بر حكم منسوخ باشد؛ نظير خواندن نماز به سوى بيت المقدس)).
    5. تفسير و شرايط آن : نوآورى ديگر شيخ محمد جواد مغنيه در شرايط تفسير است . ايشان در تفسير آيات و منهم اءميون لا يعلمون الكتاب (59) و يمحوا الله ما يشاء(60) شرايطى را كه ديگر مفسران و قرآن پژوهان براى تفسير ياد كرده اند مى پذيرد و در مقدمه مى نويسد: ((در اين جا چيز ديگى نيز هست كه مفسر بدان نياز دارد و اين چيز از تمامى آنچه مفسران در مقدمه تفاسيرشان ياد كرده اند، مهمتر و باعظمت تر است ؛ زيرا پايه و محور فهم كلام خدا به شمار مى رود. من كسى را نديدم كه بدين امر مهم اشاره كرده باشد و خودم پس از آن كه مقدارى در تفسير كار كردم آن را كشف كردم و آن اين است : كسى معانى قرآن ، حقيقت و عظمت آن را درك نخواهد كرد و نخواهد شناخت ، مگر آن كه از ژرفاى دلش اين معانى را حس كند و قلب و انديشه اش با آنها هماهنگ شود و ايمان او به آنها با خون و گوشتش ‍ درآميزد. راز سخن اميرالمومنين (عليه السلام ) نيز در همين جا نهفته است كه مى فرمايد: ((آن)) قرآن صامت است ، و من قرآن ناطقم)).
    6. تحريف قرآن : بسيارى از مفسران قرآن ، تحريف را كاهش يا افزايش آيات قرآن دانسته اند؛ اما نويسنده الكاشف تحريف آيات قرآن را به سه صورت تقسيم مى كند:
    1. كاهش يا افزايش كلمات ، آيات يا سوره اى از سوره هاى قرآن .
    2. تغيير حركات به گونه اى كه سبب دگرگونى معنا گردد؛ مثلا فاعل را مفعول يا مفعول را فاعل نشان دهد.
    next page

    fehrest page


    back page

  4. کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #3
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    3. تفسير ظاهرى آيات متشابه قرآن ، آن هم آياتى از قبيل يد الله فوق اءيديهم . در نگاه مغنيه اگر مفسرى ((يدالله)) را به ((دست خدا)) تفسير كند نه به ((قدرت خدا))، اين نوع از تفسير نيز اصطلاحا تحريف است .
    ب - نوآورى هاى تفسيرى
    بخش دوم از نوآورى هاى مغنيه در تفسير آيات قرآن است . وى از برخى آيات ، تفسيرى ارائه مى دهد كه با تفاسير تمامى مفسران ناهمخوان است ؛ براى نمونه در تفسير آيه اقتربت الساعة وانشق القمر(61) شق القمر را ممكن مى خواند، اما وقوع آن را در زمان پيامبر به گونه اى كه ديگر مفسران باور دارند نمى پذيرد: ((مفسران گفته اند: مشركان از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) خواستند كه اگر راست مى گويد، ماه را دو نيم كند. او هم از خدايش تقاضا كرد و ماه دو نيم شد و سپس به حال نخست خود بازگشت .
    ترديدى نيست كه اين كار ذاتا امكان پذير است ؛ ولى امكان ، چيزى است و به وقوع پيوستن چيزى ديگر؛ چه ، به وقوع پيوستن نياز به دليل دارد و دليلى بر اثبات اين حادثه ، كه ماه در دوران پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) به دو نيم شده باشد، وجود ندارد، بلكه دليل هايى بر نفى آن وجود دارند كه عبارتند از:
    اولا، اين حادثه با چندين آيه در تضاد است كه آشكارا بيان مى كند، پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) به درخواست مشركان درباره امور خارق العاده و معجزات پاسخ نمى داده و تنها بر طبق فرمان خداوند به آنها پاسخ مى داده است ... .
    ثانيا، دو نيم شدن ماه حادثه طبيعى مهمى است كه اگر اتفاق مى افتاد، مردم شرق و غرب آن را مى ديدند و دانشمندان و تاريخ نگاران بيگانه و ديگران اين حادثه را ثبت مى كردند؛ چنان كه حوادث كوچك تر از آن را ثبت كرده اند.
    ثالثا، دو نيم شدن ماه از موضوعاتى است كه جز از طريق خبر متواتر به اثبات نمى رسد، در حالى كه خبر دو نيم شدن ماه خبر واحد است و در اين باره نمى توان بدان اعتماد كرد... .
    رابعا، جمله (و انشق القمر) پس از جمله (اقتربت الساعة ) آمده است و اين نشان مى دهد كه ماه در هنگامى كه قيامت بر پا شود به دو نيم تقسيم مى شود و مراد از واژه ((انشقاق)) در اين جا همان چيزى است كه در آيه 1 از سوره انشقاق ، از اين واژه اراده شده است : (اذا السماء انشقت )؛ يعنى در روز قيامت ، ستارگان آسمان پاره پاره مى شوند)).
    بخشى از نوآوريها در تفسير آيات الاحكام است . نويسنده الكاشف در تفسير آيه شريفه فلولا نفر من كل فرقة منهم طائفة (62) ((ليتفقهوا فى الدين)) را بر خلاف بسيارى از مفسران صفت براى گروهى گرفته كه براى شناخت دين و حلال و حرام آن سفر مى كنند. و در تفسير آيات يا اءيها الذين آمنوا اذا لقيتم الذين كفروا زحفا(63) و الان خفف الله عنكم و علم اءن فيكم ضعفا فان يكن منكم ...(64) مى نويسد: ((فقها فتوا داده اند كه فرار از جنگ حرام است ، مگر آن كه تعداد ارتش دشمن بيش از دو برابر ارتش مسلمان باشد. به نظر ما فقها در اين مورد نه مى توانند به وجوب مقاومت در ميدان جنگ فتوا دهند و نه به روا بدون فرار از آن و اين امر، بايد به دست فرمانده امين و آگاه سپرده شود؛ زيرا او مسئول جنگ است و نه فقها...
    به علاوه فتواى فقها در وقتى نافذ بود كه معيار قدرت و نيروهاى رزمى ، كميت بود نه كيفيت و تعداد ارتش بود نه ساز و برگ هاى كشنده و جهنمى جديد و پيشرفته)).
    مولف الكاشف در ذيل آيه (الان خفف الله ...) نتيجه مى گيرد: ((بر اين اساس ما ترجيح مى دهيم كه اين آيه و آيه قبلى به طور كلى درباره بيان حكم فرار از جنگ نازل نشده اند، بلكه اين دو آيه بر پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) و اصحاب او اختصاص دارند و ديگران را در برنمى گيرند. البته خدا داناتر است)).
    نمونه هاى ديگرى از نوآورى هاى الكاشف را در ذيل آيات زير مى توان يافت : (و ما من دابة فى الاءرض ولا طائر... ثم الى ربهم يحشرون )،(65) (و اذا اءردنا اءن نهلك قرية ...)،(66) (و اءنه كان رجال من الانس ...)،(67) (و قرآن الفجر ان قرآن الفجر كان مشهودا)،(68) (من كان يظن اءن لن ينصره ...)،(69) (يا اءيها الذين آمنوا لا تتخذوا اليهود...)،(70) (لقد كفر الذين قالوا ان الله هو المسيح )،(71) (فيه رجال يحبون ان يتطهروا...)(72) و و قطعن اءيديهن ...(73)
    4. ساده نويسى و روان نگارى
    تفسير الكاشف از آن جهت كه با هدف آشنا ساختن نسلى جوان و جوياى واقعيت شكل گرفته است ، بر خلاف بسيارى از تفاسير، بسيار روان و در خور فهم است . نويسنده اين تفسير با مسائل جوانان بسيار آشناست . او عامل بى توجهى نسل جديد را به باورهاى دينى و مسائل اخلاقى ، هجوم فرهنگى غرب مى داند و راه رهايى از اين بن بست را در امور زير مى جويد: تبليغ دين در مدارس به خصوص آموزش قرائت ، حفظ و تفسير قرآن ؛ ارتباط روحانيون با جوانان و نشان دادن دين به عنوان سرچشمه سعادت ؛ تبيين روشن و دقيق حقايق دينى با كتابها، سخنرانى ها، مقالات و... .
    در اين راستا مغنيه كتابها و مقالات بسيارى نوشته است . او در قالب تفسير الكاشف به صورتى ساده و شفاف ، سرچشمه نيازهاى روحى و مادى انسان را باورهاى دينى و اخلاق اسلامى معرفى مى كند. او در زمينه راه هاى رهايى مى نويسد: ((خواننده دليل اين ادعا را در همين تفسير خواهد يافت ؛ تفسيرى كه دين را به انواع مظاهر زندگى مرتبط مى سازد و به جنبه انسانى قرآن بيش از جنبه بلاغت كلمات آن اهميت يم دهد)).
    ((خصوصيت بارز تفسير عبارت است از: ((قانع كردن)). قانع كردن خوانده بر اين كه دين با تمام اصول و فروع و تعاليم خود، خير و كرامت و سعادت انسان را طالب است ، و هر كس از اين هدف منحرف شود از حقايق دين و راه استوار زندگى منحرف شده است . من براى اين كه به هدف مزبور برسم ، كوشيده ام تا شرح آيات قرآنى را ساده و روشن بياورم تا خواننده در هر سطحى كه باشد آن را بفهمد... از آن جا كه تفسير همانند هنر از شرايط محيطى سرچشمه مى گيرد، اين جانب در تفسير خود، به اين موضوع توجه كردم كه نسل جديد را به اصول و فروع دين قانع كنم و به آنها بنمايانم كه دين دوش به دوش زندگى حركت مى كند)).
    5. فقه مقارن و كلام تطبيقى
    از ديگر ويژگيهاى تفسير الكاشف ارائه تفسير آيات فقهى و كلامى به صورت تطبيقى است ؛ براى نمونه مفسر در بحث تيمم در تفسير آيه يا اءيها الذين آمنوا لاتقربوا الصلاة و اءنتم سكارى حتى تعلموا ما تقولون ولا جنبا...(74) به مقايسه ميان ديدگاه هاى گوناگون فقهى شيعه و مذاهب چهارگانه اهل سنت مى پردازد و در تفسير آيه يا اءيها الذين آمنوا اءطيعوا الله و اءطيعوا الرسول و اءولى الاءمر منكم (75) مذهب كلامى شيعه و ساير مذاهب كلامى را با هم مى سنجد و ناسازگارى ديدگاه هاى ايشان را برخاسته از مصداق مى داند.
    همچنين در اين زمينه به تفسير آيات زير مى توان نگريست :
    (يا اءيها الذين آمنوا اذا قمتم الى الصلاة ...)،(76) (و اءتموا الحج والعمرة لله فان اءحصرتم ...)،(77) (و من يرتدد منكم عن دينه فيمت و هو كافر...).(78)
    6. راهنماى موضوعى آثار
    در تفسير الكاشف متناسب با هر موضوع تفسيرى ، آثار ديگر نويسنده ، كه موضوع آن همان موضوع تفسيرى و يا بخشى از اثر درباره آن موضوع است ، معرفى مى شود؛ براى نمونه در ذيل آيه مثل الجنة التى وعد المتقون (79) تحت عنوان ((الشيعة الامامية و الصحابه)) چهار اثر خويش را، كه در همين زمينه نگاشته است ، معرفى مى كند:
    1. مع الشيعة الاماميه ؛ 2. الشيعة و الحاكمون ؛ 3. الاثنا عشرية و اهل البيت ؛ 4. الشيعة و التشيع .
    او در تفسير آيه يا اءيها الذين آمنوا ان كثيرا من الاءخبار و الرهبان ...(80) دو اثر خويش را به نام هاى مع الشيعة الاماميه و مع علماء النجف الاءشرف هم موضوع با مسئله ((اءبوذر و الاشتراكيه)) نشان مى دهد.
    در تفسير آيه و اءتموا الحج والعمرة لله فان اءحصرتم فما استيسر من الهدى ...(81) كتابهاى الحج على المذاهب الخمسه ، الفقه على المذاهب الخمسه و فقه الامام جعفر الصادق (عليه السلام ) از جمله آثار خويش را معرفى مى كند كه درباره حج نوشته شده يا بخشى از آن درباره حج است .
    7. راهنماى موضوعى تفسير
    ويژگى ديگر تفسير الكاشف ارائه فهرست موضوعى و جايگاه بحث آن در تفسير است . بر اثر همين رويكرد است كه در تفسير الكاشف تفسير آيات مشابه يا هم موضع تكرار نشده ، يا اگر تكرار شده با اسلوب متفاوت است ؛ براى نمونه مغنيه در تفسير آيه خذ من اءموالهم صدقة (82) و آيه و انه لفى زبر الاءولين (83) فهرستى از صفحاتى كه در تفسير الكاشف درباره اين دو آيه بحث كرده ، ارائه مى دهد. او در تفسير (و انه لفى زبر الاءولين ) مخاطب را براى آشنايى با دلايل عقلى و نقلى وحيانى بودن قرآن ، به موارد زير ارجاع مى دهد:
    الكاشف ، ج 1، ص 65، تفسير سوره بقره ، آيه 23؛ همان ، ج 2، ص 350، تفسير سوره نساء، آيه 53؛ همان ، ج 2، ص 389، تفسير سوره نساء، آيه 82؛ همان ، تفسير سوره نور، آيه 55 با عنوان ((وجه آخر لاعجاز القرآن))؛ همان ج 1، ص 233، تفسير سوره بقره ، آيه 46؛ همان ، ج 2، ص 492، با عنوان ((هل الانبياء كلهم شرقيون)).
    8. تفسير موضوعى
    تفسير الكاشف ، در شمار تفاسيرى است كه به روش تفسير ترتيبى ، آيات قرآن را تفسير مى كند. با وجود اين ، نويسنده گاه از شيوه تفسير موضوعى در كنار تفسير ترتيبى سود مى برد. براى نمونه مسئله خلود را با عنوان ((الخلود فى النار)) در ذيل آيه الله ولى الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الى النور...(84) و بحث تقيه را در ذيل آيه لا يتخذ المؤ منون الكافرين اءولياء من دون المؤ منين و من يفعل ذلك فليس من الله فى شى ء الا اءن تتقوا منهم تقاة ...(85) به شيوه تفسير موضوعى مورد بحث قرار مى دهد.
    9. بهره گيرى از ساختار پرسش و پاسخ
    نويسنده الكاشف براى تبيين بهتر مراد خداوند، تفسير خويش را به شكل پرسش و پاسخ سامان داده است . او مى نويسد: و لايضاح المراد منها نورده بضيغة السوال و الجواب .
    با اين رويكرد، مفسر در تفسير بسيارى از آيات قرآن نخست پرسشى را مطرح مى كند و بعد به صورت كامل و روشن به پاسخ آن پرسش ‍ مى پردازد.
    روش شناسى الكاشف
    در طول تاريخ تفسير، برخى از مفسران ، با مبنا و معيار قرار دادن آيات ، انديشه هاى خويش را نظام و ساختار مى دهند و گروهى اندك با محور قرار دادن باورهاى خود، آيات را بر ديدگاه هاى خويش تطبيق مى دهند. اين گروه برخلاف گروه اول در پى يافتن مراد و مقصود خداوند نيستند، بلكه به دنبال تاءييد نظريات شخصى خود با آيات قرآن هستند.
    مفسر تفسير الكاشف در شمار مفسرانى است كه آيات قرآن را مبنا قرار مى دهد و انديشه هاى خويش را بر اساس آيات پالايش مى كند. او در مقدمه تفسير مى نويسد: ((در اثناى پرداختن به تفسير، به نظريه ها و باورهاى فراوان ديگرى نيز دست يافتم ؛ به عبارت درست تر تفسير، بسيارى از برداشتها و افكار پيشينم را تصحيح كرد)).
    روش تفسيرى مغنيه را در چند روش كلى مى توان خلاصه نمود:
    1. تفسير به ماءثور؛ 2. تفسير عقلى ؛ 3. تفسير علمى .
    1. تفسير به ماءثور
    تفسير قرآن به كمك آيات قرآن ، روايات پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) و اهل بيت عليهم السلام يا سخن صحابه و تابعان ، آن گونه كه اهل سنت مدعى هستند، تفسير ماءثور ناميده مى شود.
    الف - تفسير قرآن به قرآن
    در الكاشف ، تفسير قرآن به قرآن از بهترين شيوه هاى تفسير قرآن معرفى شده است . در جاى جاى اين تفسير مصدر قرآن ، واحد خوانده و آيات مفسير يكديگر نمايانده شده است . در ذيل آيات (وترى الجبال تحسبها جامدة و هى تمر مر السحاب )،(86) (ولكن رحمد من ربك لتنذر)،(87) (و يرسل الصواعق فيصيب بها من يشاء)،(88) (و لتنذر اءم القرى و من حولها)(89) آيات قرآن به آن جهت كه مصدر واحدى دارند، مفسر يكديگر خوانده شده اند.
    مغنيه در اين شيوه تفسيرى ، از مبينات براى تفسير مجملات ، از خاص در تفسير عام ، از محكمات در تبيين متشابهات و از سياق در فهم بهتر آيات سود مى برد:
    يك . تبيين مجملات به وسيله مبينات ؛ براى نمونه در آيه شريفه يا اءيها الذين آمنوا اءوفوا بالعقود اءحلت لكم بهيمة الاءنعام الا ما يتلى عليكم غير محلى الصيد و اءنتم حرم ان الله يحكم ما يريد(90) جمله الا ما يتلى عليكم مجمل است و مغنيه در تفسير آن از غير محلى الصيد و اءنتم حرم و آيه حجرمت عليكم الميته والدم و لحم الخنزير و ما اءهل لغير الله به والمنخنقة والموقوذة والمتردية والنطيحة و ما اءكل السبع الا ما ذكيتم ...(91) سود مى برد.
    دو. تفسير عام به خاص . در تفسير الكاشف از آيات خاص در تفسير آيات عام بهره گرفته شده است ؛ براى نمونه آيه شريفه والذين يتوفون منكم و يذرون اءزواجا يتربصن باءنفسهن اءربعة اءشهر و عشرا(92) از آيات عام قرآن شناخته مى شود؛ چه اين كه اين آيه درباره عده وفات است و عده وفات زن باردار در آن بيان نشده است . مغنيه براى تفسير اين آيه از آيه واءولات الاءحمال اءجهلن اءن يضعن حملهن (93) كه از آيات خاص قرآن به شمار مى آيد، سود مى برد.
    سه . تفسير در پرتو سياق آيات . سياق آيات قرآن يكى از عناصر مهم تفسيرى است و مفسران بسيارى بر اساس سياق آيات در فهم بهتر آيات مى كوشند.
    نويسنده تفسير الكاشف نيز بارها از سايق آيات سود مى برد؛ براى نمونه وى در تفسير آيات (بلى من كسب سيئة و اءحاطت به خطيئته فاءولئك اءصحاب النار هم فيها خالدون )،(94) (لا اكراه فى الدين )(95) و اءم يقولون افتراه قل ان افتريته فعلى اجرامى (96) از سياق سود مى برد. اما يك تفاوت اساسى ميان مغنيه و ديگر مفسران وجود دارد و آن است كه ايشان اعتماد به سياق آيات را همچون قاعده اى كلى ، نادرست مى داند: ((سوال : سياق آيات نشان مى دهد كه مراد از آيه تطهير (احزاب / 33) زنان پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم )اند. بنابراين چگونه عده اى از مفسران و محدثانى كه از آنان روايت نقل كرده ايد، آنها را از مصاديق اين آيه ندانسته اند؟
    پاسخ : اولا، صاحب تفسير المنار از استادش شيخ محمد عبده (ج 2، ص ‍ 451، چاپ دوم ) نقل كرده است : روش قرآن چنين است كه انسان را از يك حالت به حالتى ديگر منتقل مى كند و آن گاه يكى پس از ديگرى به مباحث مورد نظر باز مى گردد.
    امام جعفر صادق (عليه السلام ) مى گويد: آيه قرآن ، آغازش درباره چيزى و فرجامش درباره چيزى ديگر است . بنابراين درست نيست كه به سياق آيات قرآن حكيم چونان قاعده اى فراگير تكيه كنيم)).
    ب - تفسير قرآن به روايات
    روايات معصومين در تفسير الكاشف جايگاه بسيار بلندى دارد و نخستين تكيه گاه مفسر در فهم آيات سنت پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) است . در مقدمه تفسير مى خوانيم .
    ((در تفسير آيه و بيان مقصود آن ، قل از هر چيز بر حديثى تكيه كردم كه در سنت پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) به اثبات رسيده باشد؛ زيرا سنت ، ترجمان قرآن و راه شناخت معانى آن است . خداوند متعال مى فرمايد: هر چه پيامبر اكرم به شما داد بستانيد و از هر چه شما را منع كرد اجتناب كنيد)).
    محمد جواد مغنيه در جاى جاى تفسير خويش از روايات معصومين در جهت فهم آيات سود مى برد و مجملات ، عمومات ، مطلقات آيات را تفسير مى كند؛ براى نمونه در تفسير آيات زير از روايات بهره گرفته است :
    (و من الناس من يتخذ من دون الله اءندادا...)،(97) (ان الذين آمنوا والذين هاوا و النصارى و الصابئين ...)،(98) (فلولا نفر من كل فرقة منهم طائفة ليتفقهوا فى الدين ...)،(99) (يا اءيها الذين آمنوا لا تقربوا الصلاة و اءنتم سكارى ...)(100) و و كنتم على شفا حفرة من النار.(101)
    هرچند نويسنده الكاشف مانند بسيارى ديگر از مسفران از شيوه تفسير روايى در فهم آيات وحى سود مى برد؛ يك تفاوت اساسى ميان نظرگاه ايشان با ساير مفسران وجود دارد و آن اين كه ، مغنيه روايات تفسيرى را كه بيشتر در حد خبر واحد هستند تنها در احكام شرعى و موضوعات آنها حجت مى داند و از بهره ورى از اين گونه اخبار در باورهاى دينى و مباحث و مسائل تاريخى و موضعات خارجى اجتناب مى كند. اگر هم در مواردى ايشان از اين گونه روايات سود مى برد، آن روايات با خود قرينه اى دارند كه سبب اطمينان مفسر مى گردد و به منزله سنت قطعى مى شود.
    در تفسير آيه و اذ يرفع ابراهيم القواعد من البيت واسمعيل ...(102) مى خوانيم : ((اين جانب ، در ميان سخنان باستان شناسان ، در اين باره چيزى نيفتم و قرآن نيز به طور آشكار تاريخ تاءسيس خانه كعبه را بيان نكرده و تنها به اين مقدار بسنده كرده است كه ابراهيم و اسماعيل به ساختن خانه پرداختند و در اين باره با يكديگر همكارى كردند و اين سخن مشخص ‍ نمى كند كه آيا خانه پيش از ابراهيم وجود داشته ولكن خراب شده و آن گاه ابراهيم و فرزندش اسماعيل ، آن را تجديد بنا كرده اند و يا اين كه پيش از ابراهيم ابدا وجود نداشته است . سنت قطعى (يا خبر متواتر) نيز در اين باره وجود ندارد و رواياتى كه در اين موضوع آمده ، همگى خبر واحدند و خبر واحد تنها در احكام شرعى و يا بنا به قولى در احكام شرعى و موضوع آنها - چنان كه برخى گفته اند - حجت است ؛ اما در عقايد، مسائل تاريخى و موضوعات خارجى محض حجيت ندارد مگر اين كه قرينه اى وجود داشته باشد كه موجب اطمينان و اعتماد انسان بدان شود و در اين صورت ، خبر واحد به منزله خبر متواتر خواهد بود)).
    افزون بر اين ، در نگاه مغنيه رواياتى به عنوان روايت تفسيرى در خور بهره بردارى هستند كه با آيات قرآن ناسازگارى نداشته باشند؛ براى نمونه وى در تفسير آيه صراط الذين اءنعمت عليهم غير المغضوب عليهم ولا الضالين روايتى را كه مراد از ((مغضوب عليهم)) را يهود و مراد از ((ضالين)) را نصارا معرفى مى كند، ناسازگار با عموم آيه مى خواند: ((در برخى از روايات آمده است كه مراد از ((مغضوب عليهم )) يهود و مراد از ((ضالين)) نصار است ؛ لكن لفظ آيه عام مى باشد، نه تخصيص در آن وجود دارد و نه استثنا. بنابراين ، هر كس كه فرمان بردار باشد نعمت و رحمت خدا شامل حال او خواهد شد و هر كس كه گناهكار باشد گمراه و مورد خشم است)).
    2. تفسير عقلى
    در طول تاريخ تفسير، عقل يكى از مهم ترين ابزارهاى فهم آيات وحى الهى بوده است . مفسران بسيارى در شناخت متشابهات از محكمات ، زدودن ناسازگارى آيات با يكديگر و فهم درست تر آيات از عقل سود برده اند و از جمله اين مفسران محمد جواد مغنيه است . در نگاه وى عقل موهبتى الهى است كه به انسان توانايى رسيدن به انديشه هاى دينى را ارزانى مى دارد، وجوب عمل به آيات و روايات را دليل مند مى سازد، ناسازگارى آيات را از ميان مى برد، تاءويل برخى از آيات را ضرورى نشان مى دهد و... .
    در يك جمع بندى كوتاه ، عقل در تفسير الكاشف در زمينه هاى زير مبناى فهم آيات قرار مى گيرد:
    يك . تاءويل برخى از مفاهيم قرآنى . در منظر نويسنده الكاشف ، هر آيه اى از آيات قرآن كه با حكم بديهى عقل ناسازگار افتد بايد تاءويل گردد و اين تاءويل بايد به گونه اى باشد كه با حكم عقل سازگار نمايد. او در مقدمه مى نويسد: ((هرگاه ظاهر لفظ با حكم بديهى عقل تعارض داشت لفظ را به گونه اى تاءويل كردم كه با عقل هماهنگى پيدا كند؛ زيرا عقل دليل و حجت بر وجوب عمل كردن به نقل و روايت است)).
    بر اين اساس ، در تفسير وى براى جلوگيرى از تحريف قرآن ضرورى است ؛ چه اينكه فهم ظاهرى تعدادى از آيات قرآن بدون جريان تفسير عقلى تحريف قرآن را در پى دارد. مغنيه در تفسير آيه و ان منهم لفريقا يلوون اءلسنتهم بالكتاب ...(103) مى نويسد: ((تحريف به چند صورت تحقق مى يابد. گاهى تحريف به افزودن و گاهى به كاستن است ؛ يعنى چيزى به كتاب خدا افزوده و يا از آن حذف شود. گاهى با تحريف حركات ، به گونه اى كه معنا را تغيير دهد، صورت مى گيرد؛ مثلا فاعل را مفعول و مفعول را فاعل قرار دهند. همچنين ممكن است تحريف با تفسير تحقق پذيرد؛ به عنوان مثال : ((يدالله)) به معناى حقيقى دست تفسير شود و نه به دست مجازى ، كه مراد قدرت خداوند است)).
    در اين راستا مغنيه در تفسير آيه حتى نرى الله جهرة (104) نخست اثبات مى كند خدا از جهت عقلى قابل رويت نيست و پس از آن آيه را تاءويل مى كند. او مى نويسد: ((اماميه و معتزله مى گويند: ديدن خدا با چشم ظاهرى محال است ، هم در دنيا و هم در آخرت ؛ چرا كه خدا نه جسم است و نه در جسمى حلول كرده و نه چيزى كه در مكانى قرار دارد. چون اين دو طايفه ، ديدن خدا را از لحاظ عقلانى محال مى دانند. آياتى كه در ظاهر بر امكان رويت خدا دلالت دارند، بر رويت او با عقل و بصيرت حمل كرده اند و نه بر ديدن او با چشم سر، و به تعبير فيلسوف بزرگ محمد بن ابراهيم شيرازى ، معروف به ملاصدرا يا صدرالمتاءلهين ، ديدن خدا با حقايق ايمان امكان پذير است نه با اعضاى بدن . و در تفسير آيات و قلنا يا آدم اسكن اءنت وزوجك الجنة ...(105) نيز، نويسنده الكاشف نخست عصمت انبيا را از راه عقل اثبات مى كند و سپس آياتى كه به ظاهر با عصمت انبيا ناسازگار است ، تاءويل مى نمايد.
    دو. رفع ناسازگارى آيات . نويسنده الكاشف ناسازگارى و تناقض حقيقى ميان آيات با يكديگر را امكان ناپذير مى خواند، چنان كه ناسازگارى واقعى آيات با عقل را محال مى نامد؛ اما وى تناقض ظاهرى آيات را جايز مى شمرد و در رفع اين ناسازگارى از عقل به عنوان يكى از راه هاى زدودن تناقض بهره مى گيرد. او نخست آيات هم موضوع را در كنار هم قرار مى دهد و سپس با مبنا قرار دادن آيات سازگار با عقل ، آياتى را كه ناسازگار با آيات مورد تاءييد عقل و حكم عقلى است تاءويل مى كند؛ مانند آياتى كه موضوع آنها عصمت انبياست .
    مغنيه در تفسير آيه ما اءصاب من مصيبة فى الاءرض ولا فى اءنفسكم (106) با عنوان ((المصائب و صاحب الضلال)) در نقد ديدگاه سيد قطب مى نويسد: ((تناقض حقيقى و واقعى ميان آيات و برخورد يكى از آنها با حكم عقل ، بر قرآن و در قرآن محال است . چگونه محال نباشد، در حالى كه اين كتاب از سوى خداى حكيم و داناست ! بنابراين ، هرگاه ظاهر آيه اى با آيه اى ديگر و يا با حكم عقل برخورد داشته باشد، مى فهميم كه اين ظاهر و اطلاق آن ، مراد خداوند تعالى نيست و اگر لفظ و نصارا به اهل كتاب تعبير كند و يا اين كه اين اطلاق بر اساس آن ، چيزى است كه به حكم عقل شناخته شده است ؛ نظير اين كه از قدرت خداوند به ((يد)) تعبير مى كند)).
    next page

    fehrest page


    back page

  6. کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #4
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    3. موقعيت علمى
    محمد جواد مغنيه بر خلاف گروهى از قرآن پژوهان و مفسران ، به جامعيت قرآن براى تمام نيازمندى هاى بشر در زمينه هاى مختلف تجربى و انسانى معتقد نيست . او در تفسير ((هدى للمتقين)) مى نويسد: ((اين جمله آشكارا دلالت دارد بر اين كه در قرآن نبايد به دنبال علم تاريخ ، فلسفه ، علوم طبيعى و رياضى و امثال آن رفت ، بلكه تنها هدايت انسان ، ارشاد، اصلاح و خوشبختى دو جهان او را بايد در قرآن جستجو كرد؛ به بيانى ديگر قرآن ، كتاب دين ، اخلاق ، عقيده و شريعت است و اگر در آيات قرآن آياتى درباره جهان هستى آمده ، مقصود خداوند از اين آيات بيان حقايق علمى نيست ، بلكه هدف آن است كه ما با جهان هستى و نظام حاكم بر آن به وجود خداى سبحان هدايت شويم و پى ببريم كه هيچ موجودى از موجودات به طور تصادفى و بدون قصد، چنان كه ماديون مى گويند، آفريده نشده است)).
    بر اثر همين رويكرد، مغنيه بر مفسران و قرآن پژوهانى كه در پى جمع ميان آيات و دانسته هاى علمى هستند دو اشكال مى كند:
    1. دانش بشر به تناسب انديشه محدود او محدود است ؛ اما قرآن كه خاستگاه آن علم الهى است نامحدود است و نمى توان ميان محدود و نامحدود گرد آورد؛
    2. علم انسان مجموعه اى است از فرضيه ها و تئوريهاى درست و نادرست و در عين حال خطاپذير. در زمانى دانسته اى قطعى و يقينى و در زمانى ديگر خرافه ناميده مى شود. بنابراين چگونه مى توان ميان آنچه خطاپذير است با قرآنى كه خطاناپذير است جمع نمود.
    هرچند نويسنده الكاشف جامعيت قرآن را، به معنايى كه ياد شد، منكر است و بر مفسران و قرآن پژوهان علم گرا خدشه مى كند؛ تاءثير دانسته هاى علمى قطعى در فهم بهتر آيات و شناخت اسرار و فلسفه احكام را مى پذيرد و از بهره ورى از يافته هاى غير قطعى و يا ملاك قرار دادن مطلق دستاوردهاى علمى در راستى و درستى آيات ، پرهيز مى دهد.
    او مى نويسد: ((اشكالى ندارد كه ما از حقايقى كه علم آنها را كشف كرده براى درك برخى از آيات كمك بگيريم ، لكن مشروط به اين كه اين حقايق را معيار راستى و درستى قرآن قرار ندهيم ، بلكه از آنها به عنوان ابزارى براى شناخت اسرار و حكمت برخى از احكام آن بهره گيريم)).
    با اين باور كه محمد جواد مغنيه در تفسير برخى از آيات قرآن از دستاوردهاى علمى سود مى برد و در تفسير برخى از آيات قرآن نظريات مفسران علم گرا را به نقد مى كشد؛ براى نمونه او در تفسير آيات زير از يافته هاى قطعى علمى سود برده است :
    (ان فى خلق السموات والاءرض واختلاف الليل والنهار...)،(107) (الذين ياءكلون الربا لا يقومون الا كما يقوم الذى يتخبطه الشيطان )،(108) (و من كل الثمرات جعل فيها زوجين اثنين .(109))
    در تفسير آيه (و من كل الثمرات ...) مى خوانيم : يعنى در گياه هر نوع ميوه جفت وجود دارد: نر و ماده كه به سان نر و ماده نخل ها آشكارند و يا همانند ديگر گياهان پنهانند.
    شيخ مراغى در تفسيرش مى گويد: ((دانش جديد ثابت كرده است كه ميوه درخت و دانه كشت از نر و ماده توليد مى شود. اين جفت گاهى در يك درخت قرار دارند؛ همانند بيشتر درختان و گاهى در دو درخت قرار دارند؛ مانند نخل ها)). در مجله لبنانى العلوم ، شماره اوت 1967 مقاله اى است زير عنوان : ((چگونه زندگى موجودات برانگيخته مى شود)). در اين مقاله آمده است : حشرات روى بدان هاى خود لقاح لازم را برمى دارند و بدون كوچك ترين خطا آن را به غلاف هاى شكوفه گُل ها منتقل مى كنند. پرنده با منقارش شكوفه زنبق را تلقيح مى كند و اين گويى معجزه است . در جنگ جهانى دوم ، نيروهاى متفقين وارد كورسيكا (= جزيره فرانسوى ) شدند. پس از ورود آنان ، درختان زيتون دچار آفت و ميوه هايش كم شد. آمريكا خواست به اهالى اين منطقه كمك كند. از اين رو ماده ((د.د.ت))، را به روى درختان زيتون پاشيد و حشره زيان رسان از بين رفت ؛ لكن به همراه آن ، ديگر حشرات نيز نابود شدند.
    در نتيجه ، در سال آينده هيچ يك از درختان زيتون ، ليمو و بادام ، ميوه ندادند.
    بدين ترتيب آشكار شد كه ميوه جز از طريق تلقيح ماده نرينه به مادينه به وجود نمى آيد.))
    و در تفسير آيه و لقد خلقناكم ثم صورناكم ثم قلنا للملائكة ...(110) نظريه داروين را به جهت علمى و قطعى نبودن نمى پذيرد: ((ما پيرو آن دليلى هستيم كه ترديد و احتمال مخالف را نپذيرد؛ زيرا وقتى احتمال بيايد، استدلال باطل مى شود و اين حقيقتى عينى و بديهى است كه حتى تجربه گرايان ، كه منبع شناخت را به آزمايش حسى منحصر مى دانند، نيز آن را انكار نمى كنند)).
    وى تفسير شياطين به ميكروبها را در ذيل آيه يا بنى آدم لا يفتننكم الشيطان كما اءخرج اءبويكم من الجنة ...(111) تفسير به حدس و گمان دانسته نكوهش مى كند.
    منابع و مآخذ الكاشف
    محمد جواد مغنيه از منابع بسيارى در تفسير آيات قرآن سود برده است كه برخى از اين منابع در يك دسته بندى كلى عبارتند از:
    1. منابع تفسيرى
    نويسنده الكاشف در تفسير آيات با ديدگاه هاى بسيارى از مفسران بزرگ قرآن آشناست به گوه اى كه در تفسير برخى از آيات ده ها تفسير را مطالعه مى كند. منابع تفسيرى الكاشف عبارتند از:
    1. مجمع البيان
    2. مفاتيح الغيب
    3. البحر المحيط
    4. المنار
    5. تفسير القرآن كريم ، ملاصدرا
    6. الكشاف
    7. تفسير بيضاوى
    8. غرائب القرآن ، نيشابورى
    9. تفسير مراغى
    10. التسهيل لعلوم التنزيل
    11. تفسير طبرى
    12. آلاء الرحمن
    13. روح البيان
    14. بيان السعادة
    15. الدر المنثور
    16. روح المعانى
    17. فى ضلال القرآن
    در ميان اين تفاسير، بيشترين نقل قول را از تفسيرهاى مجمع البيان ، مفاتيح الغيب و المنار دارد و بيشترين عنايت او به تفسير المنار است ؛ هر چند در جاى جاى تفسير، نظريات عبده و رشيد رضا را نقد مى كند.
    2. منابع فقهى
    بهره ورى محمد جواد مغنيه از منابع فقهى در تفسير آيات الاحكام بسيار گسترده است . مهم ترين منابع فقهى الكاشف عبارتند از:
    1. مسالك الاءفهام ، شهيد ثانى
    2. احكام القرآن ، جصاص
    3. تذكره ، علامه حلى
    4. جواهر الكلام ، نجفى
    5. احكام القرآن ، ابى بكر معافرى اندلسى
    6. الروضة البهيه ، شهيد ثانى
    7. المغنى ، ابن قدامه
    8. بداية المجتهد، ابن رشد
    9. الفقه الاسلامى فى ثوبه الجديد، شيخ مصطفى زرقا
    افزون بر منابع ياد شده ، مغنيه از منابع اصول ، تاريخ ، علوم تجربى و انسانى نيز در تفسير سود مى برد؛ از آن جمله در دانش اصول از رسائل شيخ انصارى و... و در تاريخ از مروج الذهب و محمد رسول الله و الاخبار المصريه و... و در بخش روايات از سنن ترمذى ، وسائل الشيعه ، كافى و... سود مى برد و در كنار تمام اين كتابها از مجلات و روزنامه ها نيز در تبيين هر چه بهتر آيات بهره مى گيرد.
    مراحل انجام كار
    دفتر تبليغات اسلامى خراسان ، كه پيشبرد دانش قرآنى جامعه و اشاعه و تعميم و تعميق فرهنگ قرآنى را از رسالت هاى اصلى خويش مى شناسد، در كنار طرح هاى گسترده پژوهشى ديگر، كه در گروههاى پژوهشى و بويژه گروه قرآن اين دفتر سامان مى يابند، برگردان التفسير الكاشف را به زبان فارسى در دستور كار خويش قرار داد. اين مهم از حدود ده سال پيش آغاز شد و بنا به دلايلى ترجيح داده شد پس از اتمام كار ترجمه و آماده سازى ، مراحل انتشار آغاز گردد. در ابتدا با همكارى چند مترجم ، كار ترجمه آن به پيش رفت ، اما در ادامه به لحاظ يكدست شدن اثر، با يك مترجم كار به سامان رسيد و مقدار ترجمه شده به دست مترجمان ديگر نيز دوباره از سوى مترجم انجام يافت . در مدت ياد شده كار ترجمه و حروف نگارى و ويرايش و صحفه بندى اثر با دشواريها و فراز و نشيب هايى همراه گرديد و تلاش هاى بسيارى در راه ارائه منقح و پيراسته اثر به كار رفت . هر چند كارى اين چنين گسترده شامل حدود پنج هزار صفحه بويژه در مقوله ترجمه هرگز خالى از كاستى و اشكال نخواهد بود، اما تلاش بر اين بوده كه با كمترين ميزان اشكال همراه باشد.
    دوستان بسيارى در طول مسير به گونه هاى مختلف با ما همكارى و هميارى داشته اند كه از همه ايشان تشكر مى كنيم : نخست ، حجة الاسلام موسى دانش كه با حوصله فراوان و تلاش پى گير، ترجمه تمام كتاب را به پايان بردند.
    آن گاه حجج اسلام و آقايان : سيد عباس صالحى ، محمد مهدى مسعودى ، جهانگير مسعودى و حسن حكيم باشى ، كه به ترتيب ، مسئوليت دفتر خراسان ، معاونت پژوهش و مديريت گروه قرآن را بر عهده داشته و دارند و در طول مدت ياد شده حمايت و اشراف و نظارت و پى گيرى اثر را به خوبى به انجام رساندند.
    نيز از پژوهشگر ارجمند، جناب آقاى محمد بهرامى تشكر مى كنيم كه تحقيق و نگارش فصل ((علامه مغنيه و تفسير الكاشف)) را با هدف آشنايى با مولف و اثر وى بر عهده داشته اند و نيز فاضل گرامى جناب آقاى على شكوهى كه پى گيرى امور فنى و نظارت بر تصحيح و آماده سازى آن را عهده دار بوده اند و برادر ارجمند جناب آقاى سيد مهدى محمد زاده ، كه حروف چينى ترجمه را به پايان بردند.
    سپس از جناب آقاى دكتر عباس عرب ، كه ويرايش تطبيقى متن با ترجمه را در برخى از جلدهاى آن بر عهده داشتند.
    در پايان از مسئولان گرامى بوستان كتاب ، كه انتشار اين اثر را وجهه همت خويش قرار دادند و نيز دوستان عزيز واحد آماده سازى بوستان كتاب قم ، كه ويرايش دستورى و كنترل و صفحه آرايى نهايى را به انجام رساندند بسيار سپاسگزاريم .
    بى گمان انجام اين مهم جز با هميارى عزيزان نام برده و نيز دوستانى كه همكارى هاى گوناگونى كم و بيش داشته اند ميسر و مقدور نبوده است . اميد آن كه تلاش همه اين عزيزان ، گامى در جهت انجام وظيفه دينى و گزاردن رسالت قرآنى بوده باشد و در پيشگاه حضرت احديت - جل و علا - مقبول افتد. بمنّه و كرمه .
    دفتر تبليغات اسلامى شعبه خراسان
    پاييز 83
    سخن مترجم
    قرآن درياى بيكران معارف الهى است كه مى تواند پاسخ ‌گوى تمامى نيازهاى معنوى ، فرهنگى ، اخلاقى و اجتماعى انسان ها در هر زمان و مكان باشد و تشنگان معرفت را سيراب كند. ليكن فهم و درك مفاهيم بلند قرآنى و گرفتن پيام هاى سعادت بخش اين كتاب آسمانى ، كار ساده اى نيست ؛ چرا كه آيه آيه قرآن نياز به شرح و تفسير دارد و حتى برخى از مفاهيم آن ، تنها با گذشت زمان قابل درك است و به بيانى ديگر: زمان ، قرآن را تفسير مى كند. چنان كه ابن عباس از مفسر حقيقى قرآن كريم ، يعنى اميرالمومنين على بن ابيطالب (عليه السلام ) نقل مى كند كه فرمود: ان للقرآن معانى سوف يفسره الزمن قرآن مفاهيمى دارد كه زمان آن را تفسير مى كند)). بنابراين ، يك مفسر، افزون بر دانستن دانش هايى كه براى آمادگى در جهت انجام اين كار بزرگ ، مورد نياز اوست ، بايد به شرايط زمان خود نيز آشنا باشد. اما بيش ‍ از همه اينها، مفسر بايد به قرآن ايمان داشته باشد، زيرا بزرگ ترين نشانه و كليد فهم قرآن ، ايمان به اين كتاب است و هر كس كه به آن ايمان داشته باشد مى تواند آن را درست تفسير كند.
    نويسنده تفسير الكاشف مرحوم علامه محمد جواد مغنيه ، افزون بر اين كه يك متفكر و انديشمند برجسته اسلامى و در علوم مختلف اسلامى همچون ادبيات عرب ، فقه ، اصول ، حديث ، كلام ، فلسفه و... صاحب نظر و متخصص است ، از جمله افرادى مى باشد كه از سويداى دل به قرآن كريم ايمان دارد. او خود نيز در مقدمه تفسيرش (الكاشف ) بدين نكته اشاره مى كند: ((مفسر بيش از آنچه مفسران در مقدمه تفاسير خود بيان كرده اند به يك چيز نياز دارد و آن اين كه مفاهيم قرآنى در ژرفاى دل او نفوذ كرده و او بدان ها باور كامل داشته باشد؛ زيرا اين ، اساس فهم سخن خداست)).
    ويژگى هاى الكاشف
    اين تفسير، علاوه بر آنچه تفاسير كهن دارند؛ نظير پرداختن به شرح كردن واژه ها، تجزيه و تركيب و... از ويژگى هاى ديگرى نيز برخوردار است كه بر جذابيت و ارزش آن مى افزايد و خواننده را به مطالعه تشويق مى كند. برخى از اين ويژگى ها از اين قرار است :
    1. تفسير الكاشف ، يك تفسير علمى و تحقيقى است كه نويسنده ، با تكيه به معيارها و دلايل نيرومند و استوار، به تفسير و ابراز نظر درباره آيه مورد بحث مى پردازد.
    2. از آن جا كه علامه مغنيه ، فردى آشنا به شرايط زمان و آگاه از مسائل اجتماعى و سياسى جهان اسلام بوده ، در ضمن تفسير آيات قرآنى ، به بيان مشكلات و گرفتارى هاى اجتماعى و سياسى مسلمانان ، به ويژه نسل جوان پرداخته است ، مشكلاتى كه دقيقا امروز، جهان اسلام و به خصوص دنياى عرب با آن روبه رو است . او تلاش مى كند با بهره گيرى از مفاهيم و پيام هاى قرآنى ، راه حلى براى از ميان بردن اين مشكلات ارائه دهد. بنابراين ، مطالعه اين تفسير براى جوانان اسلامى و سياستمداران و دست اندركاران اداره امور جهان اسلام بسيار سودمند خواهد بود.
    3. نويسنده ، بر چند نكته تكيه مى كند كه ارزش تفسير او را دو چندان كرده است :
    الف - او مى گويد: من با اين ديد به قرآن نگاه كردم كه كتاب دين ، هدايت ، اصلاح و قانون است و نخستين هدفش اين است كه بشريت در صلح زندگى كند و بر فضاى اين زندگى ، امنيت و صلح ، تواءم با فراوانى و آسايش ‍ حاكم باشد.
    ب - او كوشش مى كند، خواننده را قانع كند كه دين اسلام با تمام اصول و فروع خود، خير، كرامت و سعادت انسان را مد نظر دارد.
    ج - اسرائيليات و يا مطالب و داستانهاى افسانه و خرافى را كه در برخى از تفاسير آمده ، حذف كرده است .
    چند يادآورى لازم
    1. منظور از واژه اعراب ((تجزيه و تركيب)) است كه مترجم به خاطر رعايت اختصار، همان واژه را به كار برده كه در متن عربى به كار رفته است .
    2. نويسنده ، آدرس روايات و برخى از مطالبى را كه نقل قول كرده ، متاءسفانه ياد نكرده است و مترجم به دليل نداشتن فرصت كافى به انجام اين كار موفق نگرديد و اميد است در چاپ هاى بعدى ، اين كار صورت گيرد. همچنين در بخش ((اعراب)) صرفا به ترجمه بسنده و از نقد و تفصيل خوددارى شده است .
    3. مطالبى كه در داخل () قرار دارد، توضيحى است از سوى مترجم كه بر متن اصلى افزوده شده است .
    4. از آن جا كه در متن عربى ، عنوان آيات ، قسمتى از يك آيه بوده و اين عنوان در فارسى مناسب نبوده است ، مترجم ، با توجه به مضمون آيه ، عنوانى را برگزيده است كه با زبان فارسى همخوانى داشته باشد.
    5. از مسئولان و دست اندركاران محترم دفتر تبليغات اسلامى خراسان ، كه برنامه ريزى و اجراى اين پروژه بزرگ را به عهده داشته و اين جانب را مورد لطف و تشويق قرار داده اند و نيز ديگر دوستان و همكاران در اين نهاد مقدس كه به نحوى در به سامان رسيدن اين اثر نقش ايفا كردند، صميمانه سپاسگزارم .
    باشد كه اين خدمت ناچيز، در پيشگاه حضرت ولى عصر (عج ) پذيرفته شود.
    موسى دانش
    مقدمه مولف
    به نام خداوند بخشاينده مهربان
    سپاس خداوندى را سزد كه پروردگار جهانيان است و درود او بر محمد و خاندان پاك و پاكيزه اش .
    اين جانب درباره عقيده و اصول آن ، هشت جلد كتاب كوچك (112) تاءليف كردم . در اين كتاب ها مخاطب من ، نسل جوان است و با شيوه و زبان خودشان با آنها سخن گفته ام ؛ نسلى كه تنها چيزى را باور مى كنند كه با خواسته ها، تربيت و فرهنگ آنان همخوانى داشته باشد.
    خداوند چنين مقدر كرد كه تاءليف اين سلسله از كتابهايم موفقيت آميز باشد و بحمدالله چند بار تجديد چاپ شود. بديهى است ، هر كارى كه بر وفق حكمت و آرمان الهى باشد، خدا هم پيروزى و موفقيت را براى آن مقرر مى دارد؛ زيرا توفيق از سوى خداست و در اين ، ترديدى وجود ندارد. ولى ذات مقدس او كارها را جز از طريق عوامل و سنت هاى آن به اجرا در نمى آورد.
    البته ، صرف قرار دادن قلم بر روى كاغذ، سنت و راه پيروزى محسوب نمى شود، بلكه تنها راه موفقيت آميز بودن و مورد توجه واقع شدن يك اثر آن است كه خواننده از آنچه مى خواند خشنود باشد و آن را بپسندد، در حال يكه خواننده از هر نوشته اى احساس رضايت نمى كند، مگر آن كه نوشته براى او باشد نه براى نويسنده آن . پسند خواننده به نوبه خود، نويسنده را تشويق مى كند تا كارش را ادامه دهد و بدين ترتيب ، خواننده و نويسنده بر يكديگر تاءثير متقابل مى گذارند.
    در هر حال ، انتشار زنجيره اى كتابهاى مزبور، تشويقم كرد تا به تاءليف كتابهايى قطورتر و گسترده تر اقدام كنم كه برخى از آنها عبارتند از: معالم الفلسفة الاسلاميه ، الفقه على مذاهب الخمسه ، الشيعة و الحاكمون ، الشيعة و التشيع ، فضائل الامام على و...
    خوشبختانه ، اين كتابها نيز همانند كتابهاى ياد شده در قبل ، با استقبال زيادى روبه رو شد. در نتيجه ، مشيت الهى و توفيق خداوند وادارم كرد تا به تاءليف كتاب موسوعة فقه الامام جعفر الصادق در شش جلد بزرگ بپردازم . اين كتاب نيز همچون تاءليفات گذشته ام مورد توجه و استقبال خوانندگان قرار گرفت و همان گونه كه خداى بزرگ با حكمت و عنايت خود، كتابهاى قبلى را با موفقيت تواءم ساخت ، اين اثر را نيز چنين كرد. همچنين ، توفيق و اراده خداوندى و مورد استقبال واقع شدن كتاب موسوعه وادارم كرد تا به تاءليف كتابى دست بزنم كه به مراتب قطورتر و بزرگ تر از آن است ؛ يعنى تفسير قرآن كريم ، كه آن را تفسير كاشف ناميدم .
    به حول و قوه خدا و توفيق و بخشش او، اين جزء كه تفسير دو سوره حمد و بقره را در بر دارد به بپايان رسيد. و نتيجه فداكاريها و زحمات خود را ببينم يا روزگار بر عكس آنچه من مجسم نموده و اراده كرده ام عمل خواهد كرد! وانگهى وقتى تفسير كاشف همان گونه كه من مى خواهم به پايان برسد، آيا همانند ديگر تاءليفات و كتابهاى منتشر شده ام مورد استقبال قرار خواهد گرفت ؟ بر فرض اين كه به اتمام برسد و مورد توجه خوانندگان هم قرار گيرد، آيا همچون كتاب موسوعة الفقه كتاب ديگرى به دنبال خواهد داشت ؟
    اينها پرسش هايى است كه جز خدا كسى پاسخ آنها را نمى داند: و ما تدرى نفس ماذا تكسب غذا و ما تدرى نفس باءى اءرض تموت (113) انسان نمى داند كه فردا چه چيز به دست خواهد آورد و نمى داند در كدامين سرزمين مى ميرد)). ايمانى كه به اين حقيقت دارم ، به هيچ روى ، مانع از تصميم و ادامه تلاش و كار مداوم نمى شود؛ زيرا من علاوه بر حقيقت ياد شده ، به موضوع ديگرى نيز ايمان دارم و آن اين كه عزم راسخم ، اثر فوق العاده خود را در تحقق بخشيدن به آنچه نظر دارم خواهد گذارد و همين ايمان است كه وادارم مى سازد تا به سبب ترس از فوت شدن فرصت ، نهايت درجه تلاشم را مبذول دارم . از اين رو، همچنان مى نويسم و مى نويسم و اميدوارم تا فرا رسيدن مرگ موفق شوم ، كار را به پايان رسانم ، زيرا تنها مرگ است كه جلو فعاليتم را مى گيرد. از اين رو، مادام كه مرگ من فرا نرسيده ، همچنان به تلاشم ادامه مى دهم .
    بالاترين آرزويم آن است كه مرگ من فرا رسد و من در حال نوشتن چيزى باشم كه مردم را به سوى خدا، حق و عدالت فرا مى خواند و حتى بالاترين خواسته ام آن است كه وارد بهشت شوم و در آن جا فارغ البال و دور از گرفتاريها و رنج خانواده ، بخوانم و بنويسم ! چه بسيار اين پرسش در ذهنم خلجان مى كند كه اگر خدا نعمت بهشت را به من عطا فرمايد آيا در آن جا بى كار خواهم بود؟ و يا به من امكان داده خواهد شد كه در آن جا هم بخوانم و بنويسم ؟ به خودم پاسخ مى دهم : بله ، زيرا در بهشت هر آنچه چشم ها از ديدنش لذت ببرند و دلها بدان ميل كنند موجود است ، حتى خواندن و نوشتن . سپس اين پرسش به صورت ديگرى به ذهنم باز مى گردد: در حال يكه بهشتيان ، همگى در نهايت درجه كمال قرار دارند، من براى چه كسى بنويسم ؟
    از اين بى پروايى با قلم ، معذرت مى خواهم ؛ به بيانى درست تر مگر نه اين است كه من هم آدمى هستم و مشكل است كه آدمى بتواند از نيت هاى خويش رهايى يابد و چه دشوار است كه انسان ما فى الضمير خود را هنگامى كه فرصت ابراز آن را مى يابد، بيان نكند.
    نسل جديد
    هر چيزى تابع اسباب و عوامل واقعى خودش است ، خواه اين چيز پديده اى طبيعى باشد نظير طوفان و زلزله ، يا پديده اى اجتماعى باشد همچون بى سوادى و نادارى ، يا از امور مربوط به قلب باشد همانند ايمان و كفر. هيچ چيز بدون سبب و تدبير و به طور تصادفى وجود نمى يابد. اين مطلب ، مقدمه اى است براى پرسش و پاسخ زير:
    سوال : چرا نسل جديد به ارزش هاى دينى ، آن گونه كه نسل هاى گذشته اهميت مى دادند اهميت نمى دهد؟ براى نمونه ، بيشتر جوانان اين نسل از عبادات و مراسم دينى روگردان شده اند، حتى گوش دادن به موعظه و اندرزى كه به نحوى با دين ارتباط پيدا مى كند براى ايشان سنگين است ، نيز ارزشهاى انسانى نظير برادرى ، برابرى ، صلح ، هميارى ، راستى و عدالت در دلهاى آنان طنينى ندارد و اگر درباره آنها و قداست آنها سخن بگويند، تنها به مقدارى كه منفعت شخصى آنها ايجاب كند، باز بان آن را مقدس ‍ مى شمارند و نه با دل ، با گفتارشان و نه با كردارشان ؟
    پاسخ : ملت هاى اسلامى اعم از عرب و غير عرب ، تنها به اصل و ارزشى تكيه مى كردند كه از كتاب خدا و سنت پيامبرش سرچشمه مى گرفت . از اين رو، براى آنان نه سوسياليزم ارزشى داشت ، نه اگزيستانسياليسم ، نه دموكراسى ، نه ملى گرايى و نه هيچ چيز ديگرى ، مگر وحى آسمانى كه اصول عقيده و شيوه رفتارى خود را از آن مى گرفتند، روش هاى آموزشى آنان بر طبق وحى بود، قوانين و احكام لازم الاجراى در دادگاه ها و ادارات و نيز ساير احكام فردى و اجتماعى از وحى (قرآن كريم ) استنباط مى شد.
    از اين رو، تعاليم دين در اذهان بسيارى از مردم روشن بود. مردم ، آنچه را شريعت مى پذيرفت و بدان دستور مى داد و يا از آن نهى مى كرد، به خوبى مى شناختند. همه مسلمانان به كسى كه متدين بود و بر اساس دين زندگى مى كرد، اعتماد مى كردند و امانت خود را بدو مى سپردند و اگر كسى از دين منحرف مى شد، او را بر هيچ چيزى امين نمى دانستند و به او اعتماد نمى كردند. اين سخن بدان معناست كه در واقع ارزش هاى اجتماعى ، درست همان ارزش هاى دينى بود و اگر احيانا فردى از اين ارزش ها تخلف مى كرد و به مخالفت با آنها برمى خاست ، به منزله كسى بود كه بر ضد يك نظام سالم و استوار جامعه بشورد و آن را برهم زند.
    آن گاه ، روزگار دگرگون شد و با نفوذ و تسلط غرب بر كشورهاى اسلامى ، دگرگونى بزرگى روى داد. استعمار غرب ، نخست احكام قرآن را هدف قرار داد و آثار آن را از دادگاه ها محو كرد و قانون عرفى و مدنى فرانسوى و انگليسى را جايگزين آن ساخت . آموزش عقايد و اخلاق دينى را از نظام آموزشى حذف نمود و زمينه را براى رواج قمار، گناه ، ميخوارگى و هر كارى كه موجب فساد عقيده و اخلاق مسلمانان مى شد، آماده كرد. در نتيجه ، ويژگى هاى قرآن و سنت پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) از زندگى اجتماعى رخت بربست و ناپديد شد، حتى بر سر زبان عربى همان آمد كه بر سر عقيده و اخلاق دينى آمد. از اين رو، نسل جديدى كه به عقيده و اخلاق اهميت نمى دهد، در واقع نتيجه اوضاع آلوده اى است كه اين نسل در آن به وجود آمده و تربيت يافته است . بنابراين ، طبيعى است كه اين نسل ، سايه و انعكاسى از اين اوضاع اجتماعى باشد و اگر ما به نسلى ، جدا از جامعه و محيطش بنگريم ، راه خطا پيموده ايم . واقعيت همان است كه فلاسفه گفته اند: معلول ، نتيجه و محصول علت خود مى باشد.
    راه حل مشكل جوانان
    سوال : شما درد را بيان كرديد، اما درمان آن چيست ؟
    پاسخ : حقيقت آن است كه پاسخ به اين سوال تنها كار يك روشنفكر نيست ، بلكه بايد انديشه هاى بزرگ و اخلاصمند درباره آن تاءمل كنند و به تبادل نظر بپردازند؛ چرا كه هرگاه اخلاق و آداب و رسوم مختلف در محيط جامعه اى پديد آيد و مدت زيادى در آن حاكم شود، به صورت حقيقت و واقعيتى ماندگار در مى آيد كه از بين بردن آن ، كار ساده اى نيست ؛ زيرا همان گونه كه عوامل طبيعى در عالم طبيعت اثر دارد، اخلاق و آداب و روسم نيز بر روان ها اثر مى گذارد و تغيير اين عادت ها نيازمند تلاش و كوشش طولانى و سخت است ، همان گونه كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) براى دگرگون كردن عقايد و عادتهاى مردم دوران جاهليت كوشش هاى طاقت فرسايى به عمل آورد.
    در احاديث نيز بدين نكته اشاره شده كه از جمله آنها اين حديث است : ((اسلام با غربت آغاز گرديد و بار ديگر همچون دوران آغازين خود غريب خواهد شد)).
    next page

    fehrest page


    back page

  8. کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #5
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    غلطهاى چاپى
    نمى گويم كتابى را خوانده ام كه چاپخانه هاى قديم يا جديد، آن را بدون غلط چاپى بيرون داده است و نيز گمان مى كنم هرگز كتابى را نخواهم خواند كه در آن غلط چاپى وجود نداشته باشد. اين جانب تلاش فراوانى كردم كه كتابهايم عارى از غلط چاپى باشد، ولى موفق نشدم . من قبلا تحمل ديدن يك غلط چاپى را در كتاب و يا مقاله اى نداشتم ، لكن به تدريج با آن ماءنوس ‍ شدم . تنها چيزى كه با آن انس نگرفتم و باورم نمى شد اين است كه اين گونه غلطها را در مصحف شريف ببينم ، براى نمونه در برخى از چاپها ديدم كه به جاى ((يبسط)) با سين ، ((يبصط)) با صاد آمده است . در قرآنى كه به عنوان متن تفسير رازى در سال 1935 در مصر چاپ شد، آيه 146 از سوره بقره چنين آمده است : و ان فريقا منهم ليكتمون الحق و هم لايعلمون ، در حالى كه ((و هم يعلمون)) درست است . از چنين غلطى نمى توان چشم پوشى كرد. همچنين در تفسير المنار، چاپ دوم ، آيه 212 از سوره بقره چنين نوشته شده است : والذين اتقوا فوقهم الى يوم القيامة در حالى كه ((فوقهم يوم القيامة)) درست است . گناه اين اشتباه كمتر از اشتباه قبلى نيست . در منطقه ما، ((جبل عامل)) اگر كسى دچار اشتباهى شود، براى توجيه اشتباه خود به اين ضرب المثل معروف تمسك مى كند كه : ((در نگارش قرآن هم اشتباه وجود دارد)). در تفسير مجمع البيان ، چاپ عرفان ، آيه پانزدهم از سوره احقاف ، چنين نوشته شده است : حتى اذا بلغ اءربعين سنة در حال كه حتى اذا بلغ اءشده و بلغ اءربعين سنة درست است .
    غرض از اشاره به مطلب بالا آن نيست كه من به جهت وجود اشتباه چاپى در اين كتاب ، پيشاپيش از خواننده معذرت بخواهم ، هر چند اين اشاره خواهى نخواهى ، در واقع نوعى معذرت خواهى نيز هست ، بلكه هدفم آن است كه به كسانى كه تنها به اشتباه لفظى توجه مى كنند و از بيان معنا و دانستن آن چشم مى پوشند و نيز به شخصى كه رزى به من گفت : ((در كتاب تو غلطهاى چاپى زيادى وجود دارد)) و درباره مطالب سودمند ديگرش ‍ چيزى نگفت ، آن سان كه گويى در كتابهاى من جز اشتباه چاپى ، مطلب ديگرى نيست ، بگويم : خدا تو را ببخشد و من و تو را هدايت كند.
    در هر حال ، من از وجود خطاهاى فكرى و نيز چاپى در اين كتاب معذرت مى خواهم و همان گونه كه امام على (عليه السلام ) مى فرمايد: ((مردم همگى ناقص و تباهكارند، مگر اين كه خدا آنها را نگاه دارد)) از خداى سبحان مى خواهم كه اگر درست فهميدم از من بپذيرد و اگر خطا كردم به حق پيامبر اكرم و خاندانش عليهم السلام از من درگذرد. بهترين درودها و پاك ترين سلام ها برايشان باد.
    پيش درآمد
    استعاذه هنگام قرائت قرآن
    خداوند مى گويد: ((و چون قرآن بخوانى ، از شيطان رجيم به خدا پناه ببر))(131) و نيز مى فرمايد: ((و اگر از جانب شيطان در تو وسوسه اى پديد آمد به خدا پناه ببر؛ زيرا او شنوا و داناست)).(132)
    معناى استعاذه
    استعاذه تنها بدين معنا نيست كه بگويى : اءعوذ بالله من الشيطان الرجيم ؛ (پناه مى برم به خدا از شيطان رانده شده ) بلكه معناى گسترده ترى دارد كه اعتماد به خدا، توكل بر او و ترس از او را نيز در بر مى گيرد، هر چند با لفظ و سخن هم تواءم نباشد. بنابراين ، كسى كه مى خواهد كارى را انجام دهد و اعتقاد دارد كه فوق او نيرويى هست كه در انجام دادن كار نيك ، به وى يارى مى رساند، كسى كه به انجام دادن كار حرام تمايل پيدا مى كند و آن را براى خدا ترك مى كند، كسى كه چيزى به ذهنش ‍ راه مى يابد و نمى داند آيا اين چيز ربانى است يا شيطانى ، اما پيش از آن كه انديشه ذهنى اش را اجرا كند، آن را بر شريعت خداوند عرضه مى دارد و معيار فعل و ترك را مبتنى بر آن مى داند، همه اين افراد در حقيقت و در واقع از شيطان رجيم به خدا پناه برده اند.
    نيرومندترين و روشن ترين چيزى كه پناه بردن به خدا را نشان مى دهد آن است كه انسان به آفريدگار خود اعتماد كند و يقين داشته باشد كه بنده خدا نه زيانى مى تواند برساند و نه سودى و به طور كلى چيزى وجود ندارد كه انسان را از عنايت و مواظبت خداوند بى نياز سازد؛ زيرا تجربه ها به ما نشان داده است كه هر كس از غير خدا عزت بخواهد ذليل مى شود و كسى كه به غير او پناه برد نااميد مى گردد و نيز با پناه بردن به حاكمان ، يا گروه يا خزانه هاى ثروتمندان نمى توان به آرزوها دست يافت ، بلكه تنها خداى يكتا و بى همتاست كه مى تواند آرزوهاى آدمى را برآورده سازد.
    شيطان كيست ؟
    ما شيطان را رو در روى خود نديده ايم ؛ ولى چون وحى از او خبر داده است بايد وجودش را باور كنيم . البته ما وظيفه نداريم كه درباره هويت ، شكل ، طول و عرض او جستجو و پرسش كنيم . آرى ، خدا او را در كتاب عزيز خود، چنين وصف مى كند: ((شيطان مردم را گمراه مى سازد و آنان را از اطاعت خدا و انجام دادن كار نيك منصرف مى كند)). بنابراين ، هر وسوسه اى يا انسانى كه ميان تو و فرمان بردارى از خدا و كار نيك حايل شود و تو را با گناه و كار زشت فريب دهد و نيز چهره باطل و گمراهى را زيبا جلوه دهد و به ظاهر لباس هدايت و حقيقت بر آن بپوشاند، همو شيطانى مرئى يا نامرئى است .
    خنده آور است كه آدميان شيطان سيرت از شر شيطان به خدا پناه مى برند و بدين ترتيب به طور ناخودآگاه به خودشان پناه مى برند؛ نظير كسى كه قرآن مى خواند حال آن كه قرآن او را لعنت مى كند، چنان كه در حديث آمده است . توضيح مطلب اين كه قرآن فرد دروغگو و خيانتكار را لعنت مى كند و از آن جا كه او اين سخن را در قرآن مى خواند، گويى خود، لعنت خدا را براى خود مى خواند. خدا مى گويد: ((لعنت خدا، ملايكه و تمام مردم بر آنان باد)).(133)
    حكم استعاذه
    پيش از قرائت قرآن ، گفتن استعاذه عملى مستحب است نه واجب ؛ اما امر به استعاذه همانند امر به شستن دست و گفتن ((بسم الله)) پيش از صرف غذاست . اگر استعاذه واجب مى بود، بايد در نماز واجب بود همچنان كه قرائت حمد و سوره واجب است ؛ ولى اجماع بر عدم وجوب آن است . صاحب مفتاح الكرامه مى گويد: ((هيچ كس با استحباب استعاذه مخالفت نكرده ، جز اين جنيد. فقها نظريه او را شاذ و غريب دانسته اند)).
    منطق ابليس
    به مناسبت استعاذه و پناه بردن از شر شيطان به خدا، به افسانه هايى كه به ابليس نسبت داده مى شود اشاره مى كنيم ؛ زيرا اين افسانه ها تصوير روشنى است از بسيارى از مردم عصر حاضر، به ويژه فرصت طلبان - از هر صنفى كه باشند - در مغالطه ها و بازيهايشان با كلمات ، تا ايجاد شبهه كنند و حقايق را پنهان سازند. ما در نقل اين افسانه ها، تنها در انشاى كلمات دخل و تصرف كرديم ؛ اما مضمون و محتوا را حفظ نموديم .
    گفته مى شود كه ابليس به خدا گفت : روا نيست كه مرا به سبب سجده نكردن به آدم مجازات كنى .
    خدا: براى چه ؟
    ابليس : اگر حقيقتا از من سجده مى خواستى ، مرا به آن مجبور مى كردى .
    خدا: كى فهميدى كه من سجده كردن به آدم را از تو نخواستم ؟ آيا آن را پس ‍ از فرمان من و مخالفت خودت دانستى ، يا پيش از آن كه تو را به سجده كردن دستور دهم ؟
    ابليس : پس از آن كه به من دستور دادى .
    خدا: در اين صورت ، حجت بر تو تمام است ؛ زيرا تو پيش از آن كه بدانى من چيزى را كه اظهار كرده ام اراده نكرده ام ، به مخالفت با من برخاستى و از اجراى فرمانم خوددارى كردى ... به علاوه ، اگر من تو را به سجده كردن مجبور مى كردم ، ديگر انگيزه اى براى امر كردن باقى نمى ماند.
    در اين منطق ابليس ، تصوير روشن كسى را مى بيند كه همه پيامدها و مسئوليت ها را بر عهده خداوند مى گذارد. خداى سبحان با اراده تكوينى و از طريق ((كن فيكون)) موجود باش ، پس موجود مى شود)) با مكلفان برخورد نمى كند، بلكه از طريق ارشاد و اراده طلب و تشريع - كه از آن به امر و نهى تعبير مى شود - با آنان رفتار مى كند.
    مى گويند: روزى ابليس با حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) ديدار كرد و به او گفت : خدا تو را مرشد و راهنما و مرا گمراه كننده و اغواگر برشمرده است ، در حالى كه هدايت و گمراهى ، هر دو در دست خداست ، نه در دست تو چيزى است و نه در دست من .
    پيامبر اكرم فرمود: هرگز چنين نيست . بيان باطل و ممانعت از آن و بيم دادن مردم براى ارتكاب آن ، در دست من و نفاق و فريب دادن به باطل ، در دست تو و قدرت تشخيص و حق انتخاب ، در دست انسان است . بنابراين ، هر كسى كه بهترين نوع عمل را برگزيند به نفع خود عمل كرده و هر كس كه بد كند به زيان خود كرده است .
    مى گويند: ابليس نزد عيسى (عليه السلام ) رفت و به او گفت : مگر تو تصور نمى كنى كه در زند خدا جايگاهى بلند دارى ؟ اگر چنين است ، پس خود را از بلنداى كوه فرو افكن تا ببينم آيا خدا تو را نجات خواهد داد؟
    حضرت مسيح (عليه السلام ) گفت : خدا مى تواند بنده اش را امتحان كند، اما بنده نمى تواند پروردگارش را آزمايش بنمايد.
    مى گويند: پس از آن كه (در عصر نوح ، پيغمبر خدا) مردم در آب غرق شدند و آب فرو نشست ، ابليس نزد نوح رفت و گفت : اى پيامبر خدا، تو به من احسان كردى من نيز مى خواهم به تو پاداش دهم .
    نوح گفت : از خدا آمرزش مى طلبم اگر چنانچه من به كسى همچون تو احسان كرده باشم .(134)
    ابليس گفت : هم اكنون خواهم گفت چه احسانى به من كردى .
    نوح گفت : چه احسانى به تو كردم ؟
    ابليس گفت : بر قومت نفرين كردى تا هلاك شوند و هلاك شدند. من پيش از اين شب و روز مى كوشيدم تا آنان را گمراه سازم و فريب دهم ، اما پس از هلاك شدن آنان ، اكنون در مرخصى هستم ! و كسى را پيدا نمى كنم كه گمراه سازم .
    نوح گفت : حال چگونه به من پاداش مى دهى ؟
    ابليس : تو را اندرز مى دهم كه خشمگين نشوى ؛ زير هيچ آدمى خشمناك نگردد، مگر آن كه من به سادگى بر او مسلط گردم . ميان دو نفر قضاوت نكن ، كه اگر چنين كردى من سومين نفرى هستم كه در كنار شما دو تن مى باشم و نيز با زن خلوت نكن ، وگرنه تو را به وسيله او و او را به واسطه تو گمراه مى كنم .
    اين منطق نشان مى دهد كه شيطان از طرفداران جنگ است و سلاح هاى جهنمى را به دارندگانش ارزانى مى بخشد.
    گويند: رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و اصحابش از كنار مردى گذر كردند كه به ركوع مى رفت و سجده مى كرد و به زارى مى پرداخت . اصحاب حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) گفتند: اى پيامبر خدا، اين عابد چقدر خوب نماز مى خواند! پيامبر اكرم فرمود: اين همان كسى است كه پدر شما را از بهشت بيرون كرد.
    هدف از اين لطيفه يا افسانه آن است كه انسان نبايد از ظاهر زهد و عبادت فريب بخورد.
    مى گويند: يك بار وقتى حضرت موسى (عليه السلام ) براى مناجات با پروردگارش به سوى طور روانه شد، ناگهان به ابليس برخورد. ابليس گفت : اى كليم الله ، به كجا مى روى ؟
    موسى : به سوى پروردگارم مى روم تا از او دستورهايى بگيرم و من مى توانم در پيشگاه خدا واسطه شوم تا تو را ببخشد، اما شرطش اين است كه از گمراه كردن ديگران دست بردارى .
    ابليس : من نه از و درخواست شفاعت مى كنم و نه از كسى ديگر، بلكه بر خداست كه از من رضايت بخواهد. (نعوذ بالله ).
    موسى : اى كافر ملعون ، سخن زشتى گفتى .
    ابليس : چرا اى كليم الله ؟ من چه گناهى دارم ؟ خدا از من خواسته تا آدم را سجده كنم و من از شدت اخلاصى كه به او دارم ، به جز او ديگرى را سجده نمى كنم ، مگر اين اخلاص من گناه است ؟
    موسى : اين سخنان كه تو مى گويى مغالطه و بازى با كلمات است و به دردت نمى خورد و فردا خواهى ديد كه چه بر سرت مى آيد.
    ابليس : تو نيز فردا (قيامت ) خواهى ديد كه من چه خواهم كرد.
    موسى : چه كار مى كنى ؟
    ابليس : از خدا مى خواهم كه به وعده اش وفا كند و اين سخن او را هم دليل مى آورم : ((رحمت من همه چيز را فرا گرفته است)).(135) من نيز ((چيزى)) هستم ، پس بايد رحمت او مرا نيز شامل شود و اگر من چيزى نباشم ، در اين صورت نبايد مورد بازپرسى و مجازات قرار گيرم .
    موسى : رحمت خدا كسانى را در بر مى گيرد كه اهليت و شايستگى داشته باشند و تو اين شايستگى را ندارى .
    ابليس : در اين صورت ، راه ديگرى را در پيش مى گيرم .
    موسى : چه راهى ؟
    ابليس : گمراهانى را كه از من پيروى كردند فرا مى خوانم و از خدا نيز مى خواهم تا مومنانى را كه از او پيروى كرده اند فرا خواند و قانون راءى گيرى و انتخابات را اجرا مى كنيم . در آن جا روشن خواهد شد كه چه كسى بيشترين راءى را به دست مى آورد و پيروز مى شود. اما اگر انتخابات لغو گردد، من با گروه خودم دست به راهپيمايى و تظاهرات مى زنم تا اين كه به خواسته ام برسم .
    اين افسانه نشان مى دهد كه تعداد پيروان باطل بيش از پيروان حق است ؛ زيرا همان گونه كه على (عليه السلام ) مى گويد: ((حق سنگين و باطل سبك است)). از اين رو، بر انسان خردمند است كه به سان قانون و يك اصل كلى ، اكثريت را معيار حق و اقليت را ميزان باطل به شمار نياورد. در نهج البلاغه آمده است : ((اختلاف ، نشانه پيروان باطل است هرچند تعدادشان زيد باشد و همبستگى ، نشان پيروان حق است ، اگر چه تعدادشان كم باشد)).
    در قرآن كريم اين آيات آمده است : ((بيشتر آنان از حق نفرت دارند)).(136)
    در آيه ديگرى آمده است كه ((بسيارى از مردم نمى دانند)).(137)
    همچنين است در آيات ديگر بيان اين كه ((سپاسگزار نيستند))،(138) ((نمى انديشند))،(139) ((ايمان نمى آورند)).(140)
    در روايتى آمده است : ((هرگاه طرفداران ابليس گرد هم آيند، خاور و باختر را پُر كنند)).
    از اين قبيل نصوص بسيار زياد است . شيعه مى گويد: جانشين پيامبر اكرم كاملا همانند پيامبر اكرم است ؛ يعنى خدا او را برمى گزيند و او را در ميان بندگانش جانشين خود قرار مى دهد، نه اين كه مردم او را برگزينند و با او بيعت كنند و او را به نفع يا به ضرر خود بر ديگران مقدم بدارند؛ چه ، اگر مردم چنين كنند، او پادشاه مردم است ، نه جانشين پيامبر اكرم . اما رهبر طراز اول دينى (مرجع تقليد) از ديدگاه شيعه كسى است كه از ويژگى هايى كه صاحب شريعت آنها را بيان كرده ، برخوردار باشد، نه اين كه مردم او را انتخاب كنند يا حاكمى از حكام دنيوى او را برگزيند. اين امر اصلا امكان ندارد، مگر مى توان شهوت پرستان و هوس بازان را امين دين خدا قرار داد؟ و اگر چنين باشد، پس پيامبران و فرستادگان الهى را نيز آنها بايد برگزينند و براى خدا حكم صادر كنند و او را مجبور سازند كه آنان را به رسميت بشناسد... خدا بسيار بالاتر از آن چيزهايى است كه ستمكاران به او نسبت مى دهند.
    از سخنان فوق ، چنين نتيجه مى گيريم كه جانشين پيامبر اكرم ، تنها كسى است كه از سوى پيامر درباره او نص وارد شده باشد. همچنين ، مرجع عالى دينى كسى است كه داراى خصوصياتى باشد كه در دين بدآنها تصريح شده باشد. بنابراين ، اگر كسى مقام خلافت را بر عهده گيرد، بدون آن كه نصى درباره نام او وارد شده باشد يا آن كه مقام مرجعيت را در دست بگيرد، بدون آن كه نصى درباره خصوصيات و ويژگى هاى او آمده باشد، بر خدا و پيامبرش دروغ بسته است و هر كس دروغ بگويد زيان خواهد ديد.
    وانگهى ، هر قضيه اى ، خواه درباره خلافت ، خواه درباره مرجعيت و خواه درباره موضوعى ديگر، در صورتى راست است كه واقعيت را منعكس كند و بازى با كلمات ، نه باطل را حق قرار مى دهد، نه حق را باطل و نه نامعقول را معقول . اگر قرار باشد كه توجيه خلافى با سخنان و الفاظ زيبا، قدرت انسان را بر اثبات مطالب ناحق ثابت كند، بايد گفت كه اين را نيز ثابت مى كند كه گوينده چنين سخنانى شاگرد موفق شيطان در وارونه جلوه دادن حقايق و پوشاندن آنها با پوشش زيباى دروغ و تزوير است .
    بسم الله و تعريف اسلام با يك كلمه
    بسم الله الرحمن الرحيم ؛ اين كلمه مقدس ، شعارى است كه به مسلمانان اختصاص دارد. آنان سخنان و كارهاى خود را با اين شعار آغاز مى كنند. اين كلمه از لحاظ نشان دادن اسلام ، پس از شهادتين لا اله الا الله ، محمد رسول الله در درجه دوم قرار دارد.
    اما غير مسلمانان ، كارهاى خود را با اين كلمات آغاز مى كنند: باسمك اللهم ، باسمه تعالى ، باسم المبدى ء المعيد و يا باسم الاءدب و الابن و روح القدس (141) و امثال آن .
    همزه از لفظ ((اسم)) در ((بسم الله))، هم در تلفظ و هم در نوشتن ، به سبب كثرت استعمال حذف و چنين نوشته مى شود: بسم الله الرحمن الرحيم در غير ((بسم الله))، همزه تنها به هنگام گفتن حذف مى شود نه در نوشتن نظير ((سبح باسم ربك الاءعلى))، ((و اءقسم باسم الله)).
    لفظ جلاله (الله ) عَلَم است براى معبود بر حقى كه به تمام صفات جلال و كمال وصف مى شود و چيزى از آنها به او وصف نمى شود. برخى مى گويند: خداوند اسمى دارد كه آن را ((اسم اعظم)) مى نامند و اگر كسى آن را بداند، چشمه هاى خير بر او جارى مى شود و با دست او معجزه ها انجام مى گيرد؛ ولى ما عقيده داريم كه هر نامى از نام هاى خدا اسم اعظم ، يعنى عظيم است و در اين مورد به كار بردن اسم تفضيل مطلقا درست نيست ؛ زيرا طرف ديگرى كه در اين صفت با خدا شريك باشد وجود ندارد؛ به بيانى ديگر برتر بودن يك چيز بر چيزى ديگر، ايجاب مى كند كه آن دو با يكديگر شريك باشند و يكى از آنها بر ديگرى اندكى برترى داشته باشد، در حالى كه خداوند همتا ندارد و هيچ كس در هيچ چيزى با او شريك نيست .
    ((رحمن)) در اصل ، صفتى است كه از ((رحمت)) مشتق شده است . اين صفت وقتى به خدا نسبت داده مى شود، به معناى احسان است و هرگاه به غير او نسبت داده شود به معناى نازك دلى مى باشد. آن گاه به كار بردن صفت ((رحمن)) در ذات مقدس الهى آن قدر شيوع پيدا كرده كه از نام هاى نيكوى او شده است . خداوند مى فرمايد: ((بگو: الله را بخوانيد يا رحمن را، هر كدام را بخوانيد، براى او نامهاى نيكوست)).(142) بنابراين ، شما مى توانيد ((رحمن)) را، صفت ((الله)) بگيريد به اعتبار معناى اصلى آن و مى توانيد آن را بدل از كلمه ((الله)) قرار دهيد، بنابراين كه از معناى اصلى اش منتقل گرديده و به صورت اسم ذات مقدس قرار گرفته است .
    ((رحيم)) نيز صفتى است كه از ((رحمت)) مشتق شده و هرگاه به خدا نسبت داده شود، به معناى احسان است . شمار زيادى از مفسران ، تفاوت ميان دو واژه ((رحمن)) و ((رحيم)) را چنين بيان كرده اند: ((رحمن)) از رحمتى مشتق شده است كه معنايش عام است ، هم مومن را در برمى گيرد و هم كافر را؛ اما ((رحيم)) از رحمتى مشتق شده كه معنايش خاص است و تنها شامل حال مومن مى شود. بر همين اساس است كه مى گويى : يا رحمن الدنيا و الاخرة و مى گويى : يا رحيم الاخرة فقط دون الدنيا. اما من مى گويم : يا رحمن يا رحيم فى الدنيا و الاخرة : ((آيا آنان رحمت پروردگارت را قسمت مى كنند؟)).(143)
    معناى بسم الله الرحمن الرحيم به طور كلى اين است كه كارت را با كمك گرفتن از خداوندى آغاز كردى كه رحمتش همه چيز را فرا گرفته است و نيز در ذهنت چنين ثبت مى كنى كه آنچه انجام مى دهى به نام خداست ، نه به نام خودت يا كسى ديگر، چنان كه كارمند دولت به مردم مى گويد: بر شماست كه به نام دولت ، چنين و چنان كنيد. نيز معناى ((بسم الله)) اين است كه عملى را كه انجام مى دهى حلال است و شايبه اى از چيزهايى كه خدا حرام كرده است ، در آن وجود ندارد. بنابراين ، اگر عمل انسان حرام باشد و آن را به نام خدا انجام دهد، در آن واحد و در عمل واحد دو معصيت كرده است : يكى آن كه او كارى را انجام داده كه ذاتا حرام است و ديگر آن كه اين عمل را به دروغ به خدا نسبت داده است ، در حال يكه شاءن خدا اجل از آن است .
    از ديدگاه شيعه اماميه ((بسم الله)) جزء سوره است و نيز در نمازهايى كه قرائت با صداى بلند در آنها واجب مى باشد، واجب است ((بسم الله)) هم با صداى بلند خوانده شود؛ نظير نماز صبح و دو ركعت اول مغرب و عشا و اما در آن جا كه نماز بايد آهسته خوانده شود، همانند نمازهاى ظهر و عصر بلند خواندن ((بسم الله)) مستحب است ؛ بدين معنا كه آهسته خواندن آن نيز جايز است .
    حنفيه و مالكيه مى گويند: ترك ((بسم الله)) به طور كلى در نماز جايز است ؛ زيرا جزء سوره نيست . شافعيه و حنبليه مى گويند: ((بسم الله)) جزئى از سوره است كه در هيچ حالتى ترك نمى شود. البته تفاوت اين دو گروه در آن است كه حنبلى ها مى گويند: ((بسم الله)) مطلقا آهسته (اخفات ) خوانده مى شود و شافعى ها مى گويند: در نماز صبح و نمازهاى مغرب و عشا بلند (جهر) خوانده مى شود و در بقيه آهسته . بنابراين ، نظريه حنبليه و شافعيه با نظريه اماميه سازگارى ندارد.
    خوب است بدين نكته اشاره شود كه نام و صفات خدا از همين حروف (معمولى ) تركيب يافته است و مانند ساير كلمات ، تلفظ و نوشته مى شود. با اين بيان ، نام خدا مقدس است و احكام ويژه اى دارد؛ براى نمونه ، جايز نيست كه نام يا صفت خدا روى برگه يا چيز ديگرى نوشته شود كه نجس و آلوده است يا آن كه با مداد و قلم نجس نوشته شود. همچنين ، لمس كردن آن به جز براى كسانى كه پاكند (با وضويند) جايز نيست .
    فقهاى اماميه فتوا داده اند: ((هر كس از روى قصد و آگاهى ، قرآن را در ميان زباله ها و آشغالهاى آلوده بيندازد، يا آن را لگد كند، يا از روى توهين و روگردانيدن ، آن را پاره پاره كند و يا كارهايى از اين نوع كه نشان دهنده اهانت به شارع و شريعت مى باشد، (انجام دهد) كافر و مرتد است )).
    برخى مى گويند: سوره فاتحه ، تمام معانى قرآن را - بدون استثنا - در بر دارد و ((بسم الله)) تمام معانى سوره فاتحه را در بر دارد و باء ((بسم الله)) تمام معانى ((بسم الله)) را در بر دارد. در نتيجه ، تمام معانى قرآن كريم ، در ((باء)) بسم الله الرحمن الرحيم گرد آمده است .
    اين گوينده به سان كسى است كه تلاش مى كند تا جهان هستى را با تمام آسمانها و زمينش در داخل يك تخم مرغ جاى دهد، بدون آن كه تخم مرغ ، بزرگ يا جهان ، كوچك شود.
    در 21 آوريل 1967 در روزنامه مصرى الجمهوريه مطلبى را خواندم كه ((ضياء الريس))، نويسنده آن گفته بود، او مقاله اى در مجله اى ادبى از يك نويسنده مشهور عرب خوانده است . اين نويسنده نقل مى كند: هنگامى كه عضو هيئت علمى اعزامى در انگلستان بوده ، با يك خانم انگليسى روشنفكر، درباره اسلام و مسيحيت به بحث و جدال مى پردازد. آن خانم انگليسى در حالى كه همه مسلمانان و از جمله شخص نويسنده را به مبارزه مى طلبد، مى گويد: من تمام اصول مسيحيت را در يك كلمه خلاصه مى كنم و آن عبارت است از: كلمه ((محبت))، آيا تو - اى مسلمان - مى توانى كلمه اى بياورى كه تمام اسلام را در خود داشته باشد؟ نويسنده جواب مى دهد: آرى ، و آن عبارت است از: كلمه ((توحيد)).
    ((ريس)) پس از آن كه اين گفتگو را نقل مى كند، مى گويد: اين پاسخ البته موفقيت آميز نبوده است و دلايل خوب و درستى را هم براى اثبات عدم موفقيت پاسخ نويسنده ارائه مى دهد.
    سپس ((ريس)) خود مى گويد: اگر اين سوال از من مى شد، پاسخ مى دادم : آن كلمه ، عبارت است از: كلمه ((رحمت)). او براى اثبات درستى پاسخ خود به چند آيه و روايت استدلال مى نمايد و از آيه بسم الله الرحمن الرحيم شروع مى كند و نيز به آيه و ما اءرسلناك الا رحمة للعالمين (144) و... تمسك مى جويد.
    البته ((ريس)) در اين سخنش كه پاسخ نويسنده مزبور موفقيت آميز نبوده ، حق به جانب است ؛ ولى خود ((ريس)) هم در گزينش كلمه ((رحمت)) موفق نبوده است ؛ زيرا او بر آنچه آن زن انگليسى گفته ، چيزى را نيفزوده ؛ چرا كه كه كلمه ((محبت)) را از او اخذ كرده و به كلمه ((رحمت)) برگردانده است . بنابراين ، اسلام هيچ مزيتى بر مسيحيت ندارد.
    اگر من همراه هيئت علمى اعزامى در انگلستان بودم ، پاسخ مى دادم كه آن كلمه ((استقامت)) است ؛ زيرا اين ، يك كلمه جامع و مانع است ؛ چرا كه هم استقامت در عقيده را - با توجه به اين كه در آن ، توحيد و دورى جستن از شرك است - در بر مى گيرد و هم استقامت در اعمال ، اخلاق ، احكام و تمام تعاليم اسلامى را، كه رحمت ، محبت و هميارى نيز از جمله آنهاست . رحمت از اصول اسلام است ؛ اما تمام اسلام نيست ، چنان كه توحيد نيز يكى از اصول اسلام است و نه تمام اصول آن .
    next page

    fehrest page


    back page

  10. کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #6
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    خلاصه ، برخى از مسائل عقيدتى بر عقل استوار است و برخى ديگر بر وحى و احكام شريعت تابع مصالح و مفاسد است . به دعوت اسلام ، كسانى پاسخ مثبت دادند كه به غيب ، ايمان آوردند، نماز را برپا داشتند و زكات دادند، در حالى كه كافران و منافقان از اين امور روى برتافتند. خدا در ابتدا، در آيات پيشين ، مومنان و آن گاه در مرحله دوم ، كافران را ياد كرده و در مرحله سوم ، به ذكر منافقان و خصوصيات آنان پرداخته است .
    كسى كه به حق پايبند است
    مردم از لحاظ پايبند بودن به حق و نبودن آن بر دو دسته اند: نخست كسى كه براى حق پايبند به حق است و براى او فرق نمى كند كه حق با غرض ‍ شخصى اش سازگارى داشته باشد و يا نداشته باشد و حتى چنين كسى هدفى كه با حق تضاد داشته باشد ندارد، وگرنه التزام به حق نداشت . او براى حق ، ايثار مى كند، سختى ها را بر دوش مى كشد، همچون بيمارى كه تندرستى را در نوشيدن داروى تلخ و درد چاقوى جراحى جستجو مى كند. ديگر كسى كه به هيچ چيزى پايبند نيست و هيچ چيز براى او ارزشى ندارد، مگر اين كه با غرض و هواى نفسانى او سازگارى داشته باشد و از انتقاد هم باكى ندارد. چنين فردى از دو حالت بيرون نيست : يا حق را در ظاهر و باطن تكذيب مى كند و يا تنها در باطن ، و نه در ظاهر. در اصطلاح قرآنى اولى را كافر و دومى را منافق مى نامند. فرد پايبند به حق با تكذيب كننده آن ، چه منافق و چه كافر، تفاوت دارد:
    1. پايبند به حق ، احساس مسئوليت مى كند بر خلاف كسى كه به حق التزام ندارد هيچ گونه احساس مسئوليتى در او نيست .
    2. پايبند به حق ، به چيزى ايمان نمى آورد مگر با دليل قانع كننده ؛ اما كسى كه به حق التزام ندارد، به چيزى از روى دليل ، حجت و منطق ايمان نمى آورد؛ زيرا او جز به خواسته هاى خود، به هيچ چيزى ديگر اعتقاد ندارد و اگر گه گاه به توجيه ظاهر خواسته خود مى پردازد صرفا براى پنهان كردن از مردم و حفظ موقعيت خود نزد آنان است .
    3. پايبند به حق ، جا را براى انتقاد باز مى كند و به آن خوشامد مى گويد و با كمال دقت به سخنان ناقد گوش فرا مى دهد و چنانچه برايش روشن گردد كه اشتباه كرده ، از نظريه اش دست برمى دارد. معناى آيه هيجدهم از سوره زمر نيز همين است : ((آن كسانى كه به سخن تو گوش مى دهند و از بهترين آن پيروى مى كنند)).
    كسى كه در برابر حق بى پرواست (بر حسب مثل معروف ) ((ماده بز است هرچند پرواز كند)).(178)
    خدا كسانى را كه در گمراهى خود پافشارى مى كنند، در چند آيه با بيانى ژرف و رسا به تصوير مى كشد: ((گفتند: دلهاى ما از آنچه ما را بدان دعوت مى كنى در پرده است . گوش هايمان سنگين است و ميان ما و تو حجابى است . تو به كار خود پرداز و ما نيز به كار خود مى پردازيم )).(179): اگر آنان را دعوت كنيد، دعوت شما را نمى شنوند و اگر بشنوند اجابت نمى كنند)).(180)
    حق پايبند، چنانچه پس از تحقيق و جستجو، گرفتار خطايى بشود، بخشوده مى شود، اما آنان كه التزام به حق ندارند، در صورتى كه خطا كنند، جز لعنت و عذاب ، چيزى نصيب ايشان نخواهد شد.
    بسيارى از مردم ، دانسته يا نادانسته ، تنها به منافع خود، ايمان و اعتقاد دارند. آرى ، چگونه آن نادانى كه به نسب (و نژاد) خود مى نازد و بر ديگران برترى مى جويد بايد باور كند كه گرامى ترين مردم در نزد خدا باتقواترين آنهاست ؟ چگونه حاكمى كه حكومت و سلطنتش بر ستم و تجاوز به ديگران استوار است ، عدالت را باور مى كند؟ و يا آن محتكرى كه مهم ترين منبع ثروت او احتكار است ، چگونه مى تواند به حرمت احتكار و ترك آن ايمان بياورد.
    اين گروه و امثال آنها، يعنى كسانى كه حق را تكذيب و از آن سرپيچى مى كنند، مصداق اين آيه مى باشند: سواء عليهم ءاءنذرتهم اءم لم تنذرهم لايؤ منون .
    سوال : درباره كسانى كه نه پايبند حق هستند و نه مخالف آن ؛ نظير افراد نادان و ساده لوح كه از روى شتاب و بدون دليل ، و حتى صرفا به سبب داشتن وجدان سالم چيزى را تاءييد مى كنند، چه مى گوييد؟
    پاسخ : اين گروه همچون دويانگان و مستضعفانند: ((اميد است خدا از آنان بگذرد و او بخشاينده و آمرزنده است)).(181)
    سوال دوم : ظاهر آيه ((ختم الله على قلوبهم)) آن است كه خدا مانع ايمان آوردن و پيروى كردن كافران از حق مى شود. بنابراين ، كافر در كفر خودش ‍ مجبور است نه مختار و در نتيجه ، مستحق مذمت و مجازات نيست ؟
    پاسخ : هر چيزى كه سودمند نباشد و هدفى بر آن مترتب نگردد، وجود و عدمش يكسان است . هدف از وجود ((قلب)) آن است كه انسان با آن از دلايل و براهين درست بهره گيرد، چنان كه هدف از ((گوش)) آن است كه انسان از طريق آن ، صداها را بشنود و هدف از ((چشم)) آن است كه چيزهاى قابل ديدن را، خواه از لحاظ كيفيت و خواه از لحاظ كميت ، ببيند. بنابراين ، وقتى دلايل قطعى بر اثبات حق اقامه مى شود و انسان از اين دلايل روى برمى گرداند و همچنان بر گمراهى اش پاى مى فشارد، اين بدان معناست كه او از ((دل)) خود بهره نگرفته و قلب او نيز از چيزى كه بايد سود مى جست ، سود نجسته ، گويى خدا او را بدون قلب آفريده است و يا با قلب بسته اى كه ، هرگز براى حق باز نمى شود. بر اين اساس ، اگر انسانى كه قلبش پذيراى حق نيست به انسانى بى قلب وصف شود جايز است . خدا مى گويد: ((در اين سخن براى صاحب دلان يا آنان كه با حضور گوش فرا مى دارند اندرزى است)).(182)
    على رغم اين كه مى دانيم ((قلب)) موجود و ثابت است ؛ لكن مادام كه از هدايت دور است گويى وجود ندارد. پس اين كه خداوند مهر زدن را به قلب افراد نسبت داده ، از باب مجاز است نه حقيقت .
    آنچه اين مطلب را تاءييد مى كند آن است كه همان گونه كه پرده محسوس ‍ جلو گوش و چشم كافران را نگرفته ، بر دلهاى آنان نيز حقيقتا مهر زده نشده است ؛ اما راجع به مسئله جبر و اختيار و اين كه آيا انسان مجبور است يا خير، در آينده به تفصيل سخن خواهيم گفت .
    منافقان
    وَ مِنَ النّاسِ مَن يَقُولُ ءَامَنّا بِاللّهِ وَ بِالْيَوْمِ الاَخِرِ وَ مَا هُم بِمُؤْمِنِينَ(8)
    يخَدِعُونَ اللّهَ وَ الّذِينَ ءَامَنُوا وَ مَا يخْدَعُونَ إِلا أَنفُسهُمْ وَ مَا يَشعُرُونَ(9)
    فى قُلُوبِهِم مّرَضٌ فَزَادَهُمُ اللّهُ مَرَضاً وَ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمُ بِمَا كانُوا يَكْذِبُونَ(10)
    وَ إِذَا قِيلَ لَهُمْ لا تُفْسِدُوا فى الأَرْضِ قَالُوا إِنّمَا نحْنُ مُصلِحُونَ(11)
    أَلا إِنّهُمْ هُمُ الْمُفْسِدُونَ وَ لَكِن لا يَشعُرُونَ(12)
    وَ إِذَا قِيلَ لَهُمْ ءَامِنُوا كَمَا ءَامَنَ النّاس قَالُوا أَ نُؤْمِنُ كَمَا ءَامَنَ السفَهَاءُ أَلا إِنّهُمْ هُمُ السفَهَاءُ وَ لَكِن لإ؛ ّّ يَعْلَمُونَ(13)
    وَ إِذَا لَقُوا الّذِينَ ءَامَنُوا قَالُوا ءَامَنّا وَ إِذَا خَلَوْا إِلى شيَطِينِهِمْ قَالُوا إِنّا مَعَكُمْ إِنّمَا نحْنُ مُستهْزِءُونَ(14)
    اللّهُ يَستهْزِىُ بهِمْ وَ يَمُدّهُمْ فى طغْيَنِهِمْ يَعْمَهُونَ(15)
    أُولَئك الّذِينَ اشترَوُا الضلَلَةَ بِالْهُدَى فَمَا رَبحَت تجَرَتُهُمْ وَ مَا كانُوا مُهْتَدِينَ(16)
    مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الّذِى استَوْقَدَ نَاراً فَلَمّا أَضاءَت مَا حَوْلَهُ ذَهَب اللّهُ بِنُورِهِمْ وَ تَرَكَهُمْ فى ظلُمَتٍ لا يُبْصِرُونَ(17)
    صمّ بُكْمٌ عُمْىٌ فَهُمْ لا يَرْجِعُونَ(18)
    أَوْ كَصيِّبٍ مِّنَ السمَاءِ فِيهِ ظلُمَتٌ وَ رَعْدٌ وَ بَرْقٌ يجْعَلُونَ أَصبِعَهُمْ فى ءَاذَانهِم مِّنَ الصوَعِقِ حَذَرَ الْمَوْتِ وَ اللّهُ محِيط بِالْكَفِرِينَ(19)
    يَكادُ الْبرْقُ يخْطف أَبْصرَهُمْ كلّمَا أَضاءَ لَهُم مّشوْا فِيهِ وَ إِذَا أَظلَمَ عَلَيهِمْ قَامُوا وَ لَوْ شاءَ اللّهُ لَذَهَب بِسمْعِهِمْ وَ أَبْصرِهِمْ إِنّ اللّهَ عَلى كلّ‏ِ شىْ‏ءٍ قَدِيرٌ(20)
    پاره اى از مردم مى گويند: به خدا و روز قيامت ايمان آورده ايم ، حال آن كه ايمان نياورده اند (8) اينان خدا و مومنان را مى فريبند و نمى دانند كه تنها خود را فريب مى دهند (9) در دلهايشان بيمارى است و خدا نيز بر مرضشان بيفزوده است و به كيفر دروغى كه گفته اند براى ايشان عذابى است دردآور (10) چون به آنان گفته شود كه در زمين فساد نكنيد، مى گويند: ما نيكوكاريم (11) آگاه باشيد كه اينان خود تبهكارانند و نمى دانند (12) و چون به آنان گفته شود كه شما نيز همانند ديگر مردمان ايمان بياوريد، مى گويند: آيا ما نيز همانند بى خردان ايمان بياوريم ؟ آگاه باشيد كه اينان خود بى خردانند و نمى دانند (13) و چون به مومنان مى رسند مى گويند: ايمان آورده ايم و چون با شيطان هاى خويش خلوت مى كنند، مى گويند: ما با شما هستيم ، ما استهزايشان مى كنيم (14) خداست كه آنها را استهزا مى كند و وا مى گذاردشان تا همچنان در خودسرى خويش ‍ سرگردان بمانند (15) اينان گمراهى را به هدايت خريدند، پس تجارتشان سود نكرد و در شمار هدايت يافتگان در نيامدند (16) مثلشان ، مثل آن كسانى است كه آتش افروختند، چون پيرامونش را روشن ساخت ، خدا روشنايى از آن باز گرفت و نابينا در تاريكى رهايشان كرد (17) كرانند، لالانند، كورانند، و باز نمى گردند (18) يا چون بارانى سخت در ظلمت همراه با رعد و برق از آسمان فرود آيد، تا مباد كه از بانگ صاعقه بميرند، انگشتان خويش در گوشها كنند. و خداست كه بر كافران احاطه دارد (19) نزديك باشد كه برق ، ديدگانشان را نابينا سازد. هرگاه كه بردمد چند گامى برمى دارند و چون خاموش شود از رفتن باز ايستند. اگر خدا مى خواست گوشهاشان را كر و چشمانشان را كور مى ساخت كه او بر هر كارى تواناست (20)
    خداوند، نخست مومنان را ياد كرد و آنها كسانى هستند كه در ظاهر و باطن به حق اخلاص دارند. بار دوم از كافرانى ياد كرد كه هم در ظاهر كافرند و هم در باطن . اكنون ، در مرحله سوم نوبت به منافقان مى رسد؛ يعنى كسانى كه وانمود مى كنند مومن هستند، در حال يكه نيستند. بدترين و منفورترين كفر در نزد خدا، كفر منافقان است . از اين رو، خداوند درباره آنها به تفصيل سخن گفته و ويژگى ها و حالات آنان را در طى سيزده آيه بيان نموده ، در حالى كه در وصف كافران به دو آيه بسنده كرده است و حتى درباره منافقان يك سوره كامل فرو فرستاده است . آيات مذكور همانند آيه والله بكل شى ء عليم (183) كاملا روشن است و نياز به تاءويل و تفسير ندارد. از اين رو، به بيان بخش ذيل بسنده مى كنيم :
    منافق كيست ؟
    هر فردى خواهان اين است كه مورد توجه و احترام مردم باشد و دست كم (آن كه مردم ) از كارهاى او خرده نگيرند و او را مذمت نكنند، به ويژه اگر موفقيت او در زندگى و شغلش به اعتماد مردم به او بستگى داشته باشد. از اين رو، سزاوار است كه به ضمير هر انسانى كه خصوصيت ياد شده را دارا باشد، شك و ترديد كرد، هر چند در كارهايش چيزى كه موجب ترديد شود، آشكار نگردد؛ زيرا انسانى كه شيفته تاءمين منافق خود مى باشد، هميشه در معرض نيرنگ و ريا قرار دارد. اگر دليل ، اطلاق نمى داشت ، اين مورد را از قاعده ((حمل فعل و كار مسلمان بر صحت)) استثنا مى كردم .(184)
    در هر صورت ، هر كس كه كار خود را از مردم پنهان نمايد و به چيزى تظاهر كند كه در او نباشد و از كنار رفتن پرده از روى حقيقت خود، بيم داشته باشد، دروغگو، منافق ، رياكار و نيرنگ باز خواهد بود، حتى اگر اعتماد همه مردم را به خود جلب كند، بلكه اگر روزى پرده نيرنگ از او برداشته شود، گناهش دو چندان مى گردد، و اين اعتماد در زند خدا و مردم ، وبالى بر عهده او خواهد بود.
    سوال : اگر مردم ، عملى را حرام بدانند، و نيز شخصى ميان خود و خدا بر اين عقيده باشد كه اين عمل مباح است و هيچ ضررى ندارد و به سبب ترس از سخن مردم ، مخفيانه آن را انجام دهد، آيا چنين شخصى منافق و رياكار است ؟ وانگهى آيا بر او واجب است كه عقيده اش را براى مردم بيان كند؟ آيا وى چنانچه در برابر خطايى كه مردم مرتكب مى شوند ساكت بماند مسئول است ؟
    پاسخ : اگر اين شخص عملى را كه به مباح بودن آن اعتقاد دارد انجام دهد، اشكالى ندارد و مادام كه وجدانش از انجام دادن اين عمل راحت باشد، از زمره منافقان و رياكاران محسوب نمى شود؛ زيرا تكليف شخصى او به وجدانش مربوط مى شود نه به وجدان مردم و حتى اگر در واقع خطا هم بكند معذور خواهد بود؛ چرا كه در خطا، گناه و ايرادى وجود ندارد. اما بيان حقيقت از باب امر به معروف و نهى از منكر برايش واجب است ؛ زيرا فرض ‍ بر آن است كه خطاى مردم ، خطا در شناخت حكم است و نه خطا در تشخيص موضوع .(185)
    آياتى كه ما در صدد تفسير آن هستيم درباره منافقانى سخن مى گويد كه دليل اثبات نبوت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) و اثبات حق بر آنان اقامه شده است ؛ ولى با وجود اين آنها به سبب دشمنى و سركشى ، همچنان بر انكار حق پاى مى فشارند، چنان كه اين دليل ، بر مشركانى كه با پيامبر دشمنى ورزيدند و جنگيدند نيز اقامه شد. تفاوتى كه ميان مشركان و منافقان وجود داشت ، اين بود كه مشركان ، دشمنى خود را با حق اعلان كردند و با كمال جرئت و آشكار گفتند: ما از حق پيروى نمى كنيم ؛ زيرا نادارها از آن پيروى مى كنند و بدان ايمان آورده اند: ((گفتند: آيا به تو ايمان بياوريم و حال آن كه فرومايگان پيرو تو هستند)).(186) اما منافقان گرچه به همين دليل و يا همانند آن ، حق را انكار كردند؛ ولى به سبب بيم و نيرنگى كه داشتند، در ظاهر، خودشان را تسليم حق وانمود مى كردند و در باطن ، دشمن آن بودند. از اين رو، آنها بدتر از كافران بودند؛ زيرا ظاهر كافران با باطنشان سازگارى داشت و در اعلان كفر و دشمنى راستگو بودند؛ نظير كسى كه آشكارا در راه عمومى و ملاء عام شراب مى نوشد؛ ولى ظاهر منافقان با باطن آنها تضاد دارد همانند شخص خونخوارى كه چون قديسان پشمينه در بر كند.
    مفهوم اين نيرنگ آن است كه نه دين مى تواند جلو انسان منافق را بگيرد، نه عقل ، نه حق و نه عدالت و مادام كه دور از چشمان مردم قرار داشته باشد، هيچ چيز وجدان او را بيدار نمى كند، و كسى كه چنين باشد دشوار است كه به كار نيك باز گردد. از اين رو، خدا منافقان را در اين آيات به نيرنگ ، غفلت ، بيمارى قلب ، كم خردى ، غرور، پيروى از هواى نفس ، ناپاكى و پافشارى در گمراهى وصف مى كند، و نيز (امروزه ) مردم آنها را به نام ستون پنجم ، مزدوران پست ، فسادكنندگان و رياكاران ياد مى كنند. منافقان ، همان گونه كه در عصر پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) و پيش از آن وجود داشتند، در عصر حاضر نيز وجود دارند و در ميان نسل هاى آينده نيز خواهند بود، ولى در هر جا كه باشند، حتى در قبرهايشان ملعون هستند و چنانچه پيروزى نصيب آنها شود موقتى است ؛ اما پيروزى راستگويان و اخلاص ورزان پايدار است .
    از چيزهاى شگفت آورى كه درباره منافقان خواندم ، سخنى از محيى الدين ، معروف به ابن عربى است كه ، در جزء چهارم كتاب فتوحات مكيه آمده است : ((چه قدر خداوند زيبا سخن گفته است : يستخفون من الناس ؛(187) آنان از مردم پنهان مى كنند؛ زيرا مردم به طور فطرى فراموش كارند و از خداوندى كه نه گمراه مى شود و نه فراموش مى كند، (كارهايشان را) پنهان نمى دارند، در حالى كه بهتر است ، قضيه بر عكس باشد.))
    معناى اين سخن آن است كه اگر منافق درباره كارش بينديشد و از اندكى انديشه و خرد برخوردار باشد، بايد گناهان و نقصهاى خود را - اگر امكان پذير باشد - از خداوند پنهان كند و نه از مردم ؛ زيرا مردم نمى توانند به وى سود و زيانى برسانند تنها خداست كه سود و زيان در دست اوست .
    به علاوه ، مردم گناهان و خلافكاريهايى را كه مى بينند به تدريج فراموش ‍ مى كنند، مدتى درباره گناهكار سخن مى گويند و گاهى سخن نمى گويند و آن گاه فراموش مى كنند و سكوت در پيش مى گيرند، گويى چيزى نبوده است . ما افرادى را ديده ايم كه گناهان بزرگى را مرتكب شده اند و در ميان مردم رسوا گرديده اند، تا آن جا كه مدتى متوارى و پس از مدتى در ميان مردم ظاهر شده اند و آنان هم با وى همچون انسانى پاك و بيگناه به مجالست و معامله پرداختند و چه بسا به او اعتماد كردند و او را براى مقام هاى دولتى برگزيدند و حتى مقام دينى مقدسى را به او سپردند كه آن را جز پيامبر و يا وصى او بر عهده نمى گيرد. افزون بر اين كه مردم فراموش ‍ مى كنند، بر طبق هوا و هوس نيز كسى را ثنا مى گويند و فردى را نكوهش ‍ مى كنند. بنابراين ، انسان خردمند بايد از خدا بترسد نه از مردم ، و بايد مراقب نفس خويش باشد و آن را از آنچه شرم آور است و پسنديده نيست كه بدان شهرت يابد دور سازد، و نفس خود را مؤ اخذه كند. هيچ كس ‍ ترسوتر از كسى نيست كه در خلوت كارى كند كه در جلوت از آن شرم دارد.
    پرستش پروردگار
    يَأَيهَا النّاس اعْبُدُوا رَبّكُمُ الّذِى خَلَقَكُمْ وَ الّذِينَ مِن قَبْلِكُمْ لَعَلّكُمْ تَتّقُونَ(21)
    الّذِى جَعَلَ لَكُمُ الأَرْض فِرَشاً وَ السمَاءَ بِنَاءً وَ أَنزَلَ مِنَ السمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثّمَرَتِ رِزْقاً لّكُمْ فَلا تجْعَلُوا للّهِ أَندَاداً وَ أَنتُمْ تَعْلَمُونَ(22)
    اى مردم ، پروردگارتان را بپرستيد كه شما و پيشينيانتان را آفريده است ، باشد كه پرهيزگار شويد (21) آن خداوندى كه زمين را چون فرشى بگسترد و آسمان را چون بنايى بيفراشت و از آسمان آبى فرستاد و بدان آب براى روزى شما از زمين هرگونه ثمره اى برويانيد و خود مى دانيد كه نبايد براى خدا همتايانى قرار دهيد (22)
    پس از آن كه خداوند خصوصيات و احوال مومنان ، كافران و منافقان را بيان مى كند، بالغان و عاقلان را مورد خطاب قرار مى دهد - خواه آنان مومن باشند و خواه غير مومن ، در زمان خطاب موجود باشند يا در آينده وجود پيدا كنند - و به آنان دستور مى دهد كه خداى يكتا را پرستش كنند. اين امر درباره مومنان بدين معناست كه آنان به ايمان و فرمانبردارى ادامه دهند و درباره كافران ، منافقان و فاسقان بدين معناست كه آنها راه توبه و بازگشت را در پيش گيرند.
    سوال : چگونه اين خطاب كسانى را كه هنوز وجود پيدا نكرده اند در بر مى گيرد، با اين كه مى دانيم كه خطاب ((يا اءيها الناس))، خطاب روياروى است و آن خطاب با كسى كه وجود ندارد جايز نيست ؟
    پاسخ : قضايا بر دو قسمند: خارجى و حقيقى . اولى به كسانى اختصاص ‍ دارد كه در حال حاضر وجود دارند و آيندگان را شامل نمى شود؛ نظير ((غرق من فى السفينة ؛ كسانى كه در كشتى بودند غرق شدند)). دومى (قضيه حقيقى )، هم كسانى را كه در زمان خطاب و جود دارند شامل مى شود و هم كسانى را كه بعدها وجود پيدا خواهند كرد؛ همانند: ((اعدلوا اءيها الحكام ؛ اى حكمان ، به عدالت رفتار كنيد)). اين قضيه بر هر حاكمى تطبيق مى شود، خواه آن كه در حال حاضر هست ، خواه آن كه در آينده خواهد بود. آيه يا ايها الناس اعبدوا ربكم از همين باب است .
    تابعيت فرع از اصل
    سوال : اگر كسى آيات را برسى كند و درباره آنها با دقت بينديشد، در مى يابد كه قرآن وقتى كه يكى از اصول عقيده نظير ((توحيد))، ((نبوت)) و ((قامت)) را مطرح مى كند، آن را تواءم با دليل و برهان مى آورد، و هرگاه يك حكم شرعى مانند ((حرمت زنا)) را بيان مى كند، دليلى براى آن نمى آورد، رمز اين مطلب چيست ؟
    پاسخ : هرگاه وجود خدا و نيز نبوت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) با دليل عقلى ثابت شود، خود سخن خدا و پيامبر حجت است و به هيچ وجه مخالفت با آن جايز نيست ؛ زيرا مخالف با سخن خدا و پيامبرش نقض دليل قاطع عقلى است كه بر اثبات توحيد و نبوت اقامه شده است . بنابراين ، كسى كه ايمان بياورد و به اين دو اصل تسليم شود، بايد به تمامت آنچه در كتاب و سنت آمده همچون احكام شرعى و فروع آن ، بدون پرسش و پاسخ تسليم گردد و اگر كسى اين دو اصل را انكار كند، ديگر سخن گفتن با او درباره احكام شرعى و فروع آن فايده اى ندارد. بر همين اساس است كه قرآن به آوردن دلايل و براهين بر اثبات ((توحيد))، ((نبوت)) و ((قيامت)) اهميت ويژه اى داده است . مطالب قرآنى از توحيد آغاز مى گردد؛ زيرا اين مطلب به مثابه پايه ديگر اصول است .
    توحيد
    تمام اديان آسمانى بر سه اصل تاءكيد دارند: ((توحيد))، ((نبوت)) و ((قيامت)). هيچ پيامبرى از آدم تا محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) نبوده ، مگر اين كه دعوتش بر اساس همين سه اصل استوار بوده است و بقيه موارد به سان فروع اين دعوت به شمار مى رفته است ؛ مثلا عدالت ، قدرت و حكمت خدا از فروع توحيد است و امامت و قرآن از فروع نبوت ، و حساب ، بهشت و دوزخ از فروع قيامت .
    قرآن كريم از اصل اول ، يعنى توحيد شروع مى شود و به بيان دلايل آن مى پردازد؛ زيرا توحيد به منزله پايه است . قرآن در خطاب به مردم چنين گفته است : ((بپرستيد پروردگارتان را كه شما را آفريده است ...)). بديهى است كه عباد خدا ايجاب مى كند كه در آغاز بايد او را از طريق يقين شناخت ، نه از طريق حدس و گمان ؛(188) زيرا به شهادت خود قرآن گمان ، چيزى را از حق بى نياز نمى كند. بنابر اين ، سوال مى شود كه راه درست خداشناسى چيست ؟
    علما در اين كه راه شناخت خدا به چه روشى بايد باشد اختلاف كرده اند و هر كس آن را بر طبق نظريه اى كه درست مى داند مشخص كرده است : برخى از آنها جهان هستى را طريق شناخت خداوند مى دانند و آن را بدين ترتيب بيان مى كنند كه طبيعت و رخدادهاى آن ، كه تكرار مى شود و تحول پيدا مى كند، نياز به وجود يك علت دارد. اگر بگوييم اين علت ، خود طبيعت است ، درست نيست ؛ زيرا لازمه اين سخن ، آن است كه يك چيز در آن واحد هم علت باشد و هم معلول ، و اين همان دور باطلى است كه در بخش سابق ، يعنى در تفسير آيه چهارم سوره مورد بحث : ((يؤ منون بما اءنزل اليك)) توضيح داديم . اما اگر علت طبيعت ، چيزى خارج از طبيعت باشد. در اين صورت مى پرسيم : آيا آن چيز، علتى داشته يا بدون علت يافت شده است ؟ در صورت اول ، باز هم درباره آن چيزى كه علت واقع شده مى پرسيم : آيا آن هم علتى داشته است ؟ به فرض اين كه آن هم پيش تر از خود علتى داشته ، باز هم درباره آن مى پرسيم و به همين ترتيب سوال را ادامه مى دهيم تا مرز بى نهايت ، و اين نيز همان تسلسل است كه محال مى باشد.
    بنابراين ، مشخص است كه فرض دوم درست است : طبيعت علتى دارد كه اين علت نياز به علت ديگر ندارد و آن علت علتهاست و به چيز ديگرى منتهى نمى شود جز كلمه الله و سخن او كه به هر چيزى كه بگويد: ((باش)) پس موجود مى شود)).
    شايان ذكر است كه دليل فوق در صورتى درست است كه ما نظريه عليت را قبول داشته باشيم . نظريه عليت آن است كه هر اثرى مستلزم يك موثر و هر معلولى ناگزير از داشتن يك علت است ، درست مانند دانش كه نيازمند وجود دانشمند است و مثل نوشته اى كه به وجود نويسنده نياز دارد.(189)
    براى اين كه انديشه دور و تسلسل و باطل بودن آن و نيز لزوم منتهى شدن به علتى كه علت ندارد، روشن شود به نقشه هايى كه مهندسان براى هواپيماها و ماشينها و ساختمانها و ديگر وسايل طراحى مى كنند، مثال مى زنيم ؛ چرا كه همه اين نقشه ها بايد به نخستين اختراع كننده اش كه آن را با انديشه خود ساخته است و ديگران از او اقتباس كرده اند، اما خود او از هيچ كس نگرفته است ، منتهى شود. و اگر فرض شود كه براى آن نقشه ، اختراع كننده اوليه اى وجود ندارد، لازم مى آيد كه نه اختراعى وجود داشته باشد و نه چيزى كه بتوان اختراع را بدان نسبت داد.
    بر اين اساس ، روا نيست كه كسى بگويد و بپرسد: نخستين اختراع كننده ، اين نقشه را از چه كسى گرفته است ؟ زيرا معناى اختراع كننده آن است كه او اين نقشه را از فرد ديگرى نگرفته است و اين حقيقت ، خود بر درستى خودش دلالت دارد، چنان كه خورشيد بر روشنايى اش دليل مى باشد. وضعيت در مورد آفريننده و روزى دهنده نيز از همين قرار است ؛ زيرا معنايش اين است كه او مى آفريند و آفريده نشده است ، روزى مى دهد و كسى او را روزى نمى دهد. از اين رو لايپ نيتز خدا را ((مهندس)) مى ناميد؛ يعنى اختراع كننده و افلاطون او را ((صانع)) مى ناميد كه اشاره به اين نكته دارد كه او آفريننده است و نه آفريده شده .
    برخى براى اثبات وجود خداوند به نظم و هماهنگى موجود در جهان و فراگير بودن اين نظم و هماهنگى استدلال مى كنند و اين دليل را ((دليل غايى)) مى نامند.
    البته ، ناگفته نماند كه بسيارى از دانشمندان جديد علوم طبيعى بر اين باورند كه پديده هاى طبيعى را نمى توان با علت غايى تفسير و توجيه كرد، بلكه بايد آنها را با علت فاعلى توجيه كرد.
    پاسخ : ما وجود علت فاعلى را از وجود علت غايى به دست مى آوريم ، همان گونه كه از وجود يك تناسب هندسى در تخت به وجود نجار ماهر پى مى بريم . پاسخ اشكال پيش گفته از طريق بيان فرضيه بديهى بدين ترتيب و به شرح زير روشن مى شود:
    برخى (براى اثبات وجود خدا) به فرضيه اى بديهى كه دانشمندان طبيعى و ديگران در كشف بسيارى از حقايق بر آن تكيه مى كنند اعتماد كرده اند. يكى از مصاديق اين فرضيه بديهى ، نظريه وجود نيروى جاذبه است كه نيوتن آن را از افتادن سيب بر زمين كشف كرد؛ زيرا تمام فرضيه اى غير جاذبه نادرست مى باشد و تنها فرضيه وجود جاذبه درست است و از همين جا بود كه نيوتن به وجود آن يقين پيدا كرد.
    اما تطبيق اين دليل بر آن چه ما هم اكنون درباره اش تحقيق مى كنيم ، بدين ترتيب است كه ما نظام و پيوستگى جهان و نيز فراگير بودن اين نظام را مى بينيم . اگر وجود اين نظام را بدون آفريننده حكيم فرض كنيم ، اين فرض ‍ باطل و از نظر عقل مردود است . نيروى عقل ، تنها آفريننده حكيمى را مى پذيرد كه به جهان نظم و انسجام بخشيده است . اينك به مثال زير توجه كنيد:
    next page

    fehrest page


    back page

  12. کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #7
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    بنابراين ، غبار غربت از چهره اسلام زدوده نمى شود و چشمان پيامبر اكرم با بازگشت اسلام روشن نمى گردد، مگر به وسيله رهبرى كه همانند محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) باشد و اصحابى كه همچون مهاجران و انصار (صدر اسلام ) باشند. البته ، براى خدا مشكل نيست كه روزى وضعى را به وجود آورد كه در آن ، بار ديگر حكومت قرآن ، آيين قرآن و اخلاق قرآن باز گردد؛ ولى وظيفه ما آن است كه به اندازه توان خود تلاش كنيم و منتظر معجزه آسمانى نباشيم . كارهايى كه ما هم اكنون مى توانيم انجام دهيم از اين قرار است :
    1. در مدارس جايگاه بلندى براى دين قائل شويم ، به ويژه براى قرائت قرآن ، حفظ و تفسير آن ؛ زيرا قرآن به مثابه سنگ پايه است . چنانچه دست اندركاران و مسئولان آموزش در مدارس دولتى از اين كار جلوگيرى كنند - كه به يقين چنين خواهند كرد - ما بايد به منظور رسيدن به اين هدف ، در كنار مدارس علوم جديد و رايج امروز، مدارس ملى تاءسيس كنيم . بودجه اين مدارس را مى توان از ميليون ها پولى كه به نام حقوق الهى به مراجع تقليد و ديگران پرداخت مى شود، تاءمين كرد و من موردى را براى هزينه كردن اين پولها بهتر از صرف آنها در راه احياى تعاليم دينى و انتشار آن و تربيت نسل جوان بر طبق اين تعاليم نمى بينم .
    2. هر يك از روحانيان وظيفه خود را با كمال اخلاص انجام دهد و خود را آماده كند كه رهبرى آگاه باشد و نيز بشناسد كه از كجا مى تواند در دلهاى جوانان نفوذ كند و چگونه مى تواند به آنها بباوراند كه دين منبع و سرچشمه ارزش هايى است كه مى تواند زندگى بهترى را براى آنها فراهم سازد.
    3. حقايق دينى را به صورت روشن و قابل فهم ، براى مردم بيان كنيم و آن را به وسيله كتابها، سخنرانى ها، مقاله ها و نشريه ها منتشر سازيم و نيز براى بى خبران و شك آورندگان اثبات كنيم كه اسلام با عقيده ، آيين و اخلاقش از نيازهاى روحى و مادى انسان سرچشمه مى گيرد و براى حل مشكلات انسان ، راههاى مناسب ارائه مى دهد و مى خواهد سعادت اين جهان و آن جهان او را تاءمين كند.
    خواننده ، دليل اين ادعا را در همين تفسير خواهد يافت ؛ تفسيرى كه دين را به انواع مظاهر زندگى مرتبط مى سازد و به جنبه انسانى قرآن بيش از جنبه بلاغت كلمات آن اهميت مى دهد.
    مفسر
    واژه ((تفسير)) در لغت به معناى آشكار كردن و در اصطلاح ، علمى است كه در آن از معانى الفاظ قرآن و ويژگى هاى آن بحث مى شود.
    آشنايى با اين علم ، نياز به يك سلسله مقدمات و آمادگيهايى دارد كه برخى از آنها عبارتند از: آشنايى با انواع علوم عربى ،(114) علم فقه و اصول آن ، علم حديث و علم كلام ، تا مفسر از روى دليل بداند كه چه چيزى بر خدا و پيامبران جايز است و چه چيزى بر او و آنان محال . برخى مى گويند: علاوه بر علوم پيش گفته ، دانستن علم تجويد و قرائت نيز بر مفسر لازم است .
    در اين جا، چيز ديگرى نيز هست كه مفسر بدان نياز دارد و اين چيز از تمام آنچه مفسران در مقدمه تفسيرشان ياد كرده اند، مهمتر و با عظمت تر است ؛ زيرا پايه و محور فهم كلام خدا به شمار مى رود. من كسى را نديدم كه بدين امر مهم اشاره كرده باشد و خودم پس از آن كه مقدارى در تفسير كار كردم ، آن را كشف كردم و آن است : كسى معانى قرآن ، حقيقت و عظمت آن را هرگز درك نخواهد كرد و نخواهد شناخت ، مگر آن كه از ژرفاى دلش اين معانى را حس كند و قلب و انديشه اش با آنها هماهنگ شود و ايمان او به آنها با خون و گوشتش درآميزد. راز سخن امام اميرالمومنين (عليه السلام ) نيز در همين جا نهفته است كه مى فرمايد: ((آن ، قرآن صامت است ، و من قرآن ناطقم)).
    همچنان كه به تفسير قرآن ادامه مى دادم ، بدين نكته يقين پيدا كردم كه اگر مفسرى چيز تازه و بى سابقه اى در تفسير نياورد، هر چند اين چيز ارائه يك انديشه در تفسير باشد، اين مفسر انديش اى عالمانه و پويا ندارد، بلكه صرفا انديشه يك خواننده را دارد كه آنچه را براى ديگران مى خواند در انديشه او نقش مى بندد؛ نظير صورت چيزى كه با همان رنگ و اندازه خود در آينه نقش مى بندد. اين موضوع بدان جهت است كه معانى و مفاهيم قرآن بى نهايت ژرف است و هيچ كس - هر چند به مقام والايى از دانش و فهم رسيده باشد - نمى تواند به عمق آن برسيد؛ هر كسى تنها به ميزان معلومات و شايستگى هاى خود مى تواند معانى را كف و استنباط كند. بنابراين ، اگر مفسر پيشين در مرزى معين باز ايستاده باشد و آن گاه مفسر بعدى بيايد و راه او را ترسيم كند و حتى يك قدم هم فراتر نرود، كاملا همانند نابينايى است كه به عصاكشى تكيه مى كند و هرگاه او را از دست مى دهد بر جاى خود ميخكوب مى شود.
    جز اينها، در اثناى پرداختن به تفسير، به نظريه ها و باورهاى فراوان ديگرى نيز دست يافتم ، به عبارت درست تر تفسير، بسيارى از برداشتها و افكار پيشينم را تصحيح كرد. برخى از نظرياتى كه من در حالى كه به سخنان خدا مى انديشيدم به آنها يقين پيدا كردم از اين قرارند:
    1. ايمان بدون تقوا وجود ندارد.
    2. بهشت جز بر كسى كه در راه حق ، جهاد و فداكارى كند، حرام است .
    3. تمام اصول و فروع دين اسلام ، از ايمان به خدا گرفته تا كوچك ترين حكمى كه در شريعت است ، همگى بدون استثنا پيوند استوار و محكم با زندگى دارند.
    4. ايمان و يقين پيدا كردم كه ناآگاه ترين مردم به حقيقت اسلام و هدفهايش ، كسانى اند كه به اسلام نسبت داده مى شوند (يعنى كسانى كه نام مسلمان را به خود گرفته اند.) و نيز نظريات ديگرى كه خواننده در لابه لاى صفحات اين تفسير مى تواند آنها را بيابد و بسيارى از اين نظريات را تحت عنوان هايى كه بيانگر آنها مى باشند، در بندهايى جداگانه و مستقل مطرح نموده ام .
    از اين رو، من وظيفه اى سنگين تر و دشوارتر از وظيفه كسى كه سخنان خدا را تفسير مى كند نمى شناسم ؛ زيرا او مى خواهد مقصود خدا را از اين سخنان به دست آورد و اين ، كار ساده اى نيست ؛ ولى آنچه مشكل را آسان مى سازد آن است كه مفسر، فهم و تصور خودش از معانى و مقاصد قرآن را آن گونه كه در ذهن وى مى گذرد بيان كند، نه آنچه را در جهان خارج و واقع وجود دارد، نظير مجتهدى كه اگر حكم خدا را درست تشخيص دهد پاداش ‍ داده مى شود و اگر خطا كند معذور است و حتى ممكن است به سبب نيت ، اجتهاد و عدم تقصيرش پاداش هم داده شود.
    دعوت قرآن
    اگر كسى آيات قرآن را بررسى نمايد و درباره معانى آن بينديشد، در مى يابد كه در وراى اين آيات ، يك مقسم مشترك و يك چارچوب كلى وجود دارد كه تمام قواعد، اصول ، سوره ها و آيات قرآن را به يكديگر پيوند مى دهد و اين رابط يا مقسم مشترك ، عبارت است از: فرا خواندن مردم به يك زندگى پاك و پاكيزه كه امنيت و عدالت در آن حاكم باشد و فراوانى و صلح ، آن را فرا گيرد: ((اى كسانى كه ايمان آورده ايد، چون خدا و پيامبرش شما را به چيزى فرا خوانند كه زندگى تان مى بخشد دعوتشان را اجابت كنيد)).(115)
    فرا خواندن خدا و پيامبر اكرم به سوى زندگى ، شيوه خاصى دارد و بر پايه هايى چند استوار است . اما شيوه فراخوانى را خداوند در سخن خود، خطاب به پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) مشخص مى كند: ((مردم را با حكمت و اندرز نيكو به راه پروردگارت بخوان و با بهترين شيوه با آنان مجادله كن)).(116) مراد از حكمت و اندرز نيكو آن است كه پيامبر اكرم ، دل و عقل (مردم ) را مخاطب خود قرار دهد و در دعوت خود به سوى خدا، زيبايى آفريدگان و شگفتى هاى موجودات را به نمايش بگذارد: ((به زودى آيات قدرت خود را در آفاق و در وجود خودشان به آنها نشان خواهيم داد تا برايشان آشكار شود كه او حق است)).(117)
    همچنين آشوبگران و كينه توزان را از سرنوشت و پايان بد، بترساند و براى آنان مثالهايى از امت هاى گذشته بزند، همان گونه كه شعيب چنين كرد، آن جا كه به قومش گفت : ((اى قوم من ، مخالفت با من شما را به كارى وا ندارد تا آنچه بر قوم نوح يا قوم هود يا قوم صالح يا در همين نزديكى به قوم لوط رسيد، به شما نيز برسد)).(118) اما اگر اين كينه توزان ، همچنان بر دشمنى و كينه توزى پاى فشارند، آنها را به حال خود رها سازد، زيرا دلايل و براهين زياد به حال آنان سودى ندارد: ((اگر با تو به جدال برخيزند، بگوى : من و پيروانم در دين خويش به خدا اخلاص ورزيديم)).(119) ((همانا بر توست رساندن و بر ماست بازخواست كردن )).(120)
    اما برخى پايه هاى فرا خواندن به زندگى خوش را به ترتيب زير يادآور مى شويم :
    1. انسان در اين زندگى ، تصادفى و بدون هدف آفريده نشده است : ((خدا شما را آفريد، آن گاه مى ميراند.))(121)
    2. خداى متعال انسان را به حال خود رها نكرده است تا هوسها و شهوتها بر او حكومت كند، بلكه راه ميانه اى را براى او ترسيم كرده كه اجازه ندارد از آن تخطى و تجاوز كند: ((آيا انسان مى پندارد كه او را به حال خود وا گذاشته اند؟))،(122) ((به پروردگارت سوگند! كه همه را بازخواست كنيم . به سب كارهايى كه مى كرده اند.))(123)
    3. ايجاد امنيت و حفظ نظم (بدين معنا كه ) هر كس در اين نظم اخلاق كند و به منظور ايجاد فساد در زمين تلاش نمايد در دنيا به اشد مجازات گرفتار مى شود و در آخرت نيز برايش عذابى دردناك خواهد بود: ((جزاى كسانى كه با خدا و پيامبرش جنگ مى كنند و در زمين به فساد مى كوشند، آن است كه كشته شوند، يا بر دار گردند، يا دست ها و پاهايشان يكى از چپ و يكى از راست بريده شود، يا از سرزمين خود تبعيد شوند. اينها رسواى يشان در اين جهان است و در آخرت نيز به عذابى بزرگ گرفتار آيند)).(124)
    4. حفظ امنيت و برقرارى نظم هرگز تحقق پيدا نمى كند، مگر آن كه هر انسانى امين نفس خود و كرامت ذاتى خويشتن باشد، زيرا بر اساس منطق قرآن ، جامعه صالح ، جامعه اى است كه حتى يك فرد فاسد هم در آن پيدا نشود: ((... هر كس ، كس ديگر را، نه به قصاص قتل كسى يا ارتكاب فسادى بر روى زمين بكشد، چنان است كه همه مردم را كشته باشد و هر كس كه به او حيات بخشد، چون كسى است كه همه مردم را حيات بخشيده باشد...)).(125) البته ، اين امر بدان سبب است كه حقيقت انسانيت ، همان گونه كه وابسته به تمام افراد است ، به تك تك افراد نيز وابسته مى باشد. از اين رو، اگر كسى در حق يكى از افراد جنايتى مرتكب شود، مانند اين است كه به همه انسانها جنايت كرده و اگر كسى به فردى احسان كند، مانند اين است كه به همه انسانها جنايت كرده و اگر كسى به فردى احسان كند، مانند اين است كه به همه انسانها احسان كرده است . جمله قتل نفسا بغير نفس ‍ اءو فساد فى الاءرض در آيه شريفه اشاره به اين نكته دارد كه هر فردى تقدس انسانى خود را دارد و او هميشه در حريمى قرار دارد كه شكستن آن حرام است ، مگر اين كه وى خودش اين حرمت را بشكند و با ارتكاب جنايت ، آن تقدس و حرمت انسانى را از خود سلب كند.
    5. روابط ميان مردم بر اساس حفظ كرامت انسانى براى هر فرد استوار است و تفاوتى نمى كند كه اين فرد، مرد باشد يا زن ، سياه باشد يا سفيد، دارا باشد يا نادار، و پيرو هر دين و آيينى باشد. خدا با كوتاه ترين و رساترين عبارت اين حقيقت را بيان كرده است : ((ما فرزندان آدم را گرامى داشتيم)).(126) هركس به كسى كه خدا او را گرامى داشته ، بى احترامى كند، به خدا و آيين او بى احترامى كرده است .
    6. ايمان به خدا و نبوت حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) و روز قيامت و ديگر اصول و فروع دين ، صرفا يك شعار دينى نيست كه قرآن كريم آن را سر مى دهد، بلكه هر يك از اصول اسلام و احكام آن ، داراى ثمره هايى است كه با اخلاق نيكو و عمل مفيد مى توان آنها را به دست آورد. از اين رو، خداوند در چندين آيه ، ايمان به خودش را با عمل صالح تواءم دانسته است . ايمان به نبوت حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) نيز همان ايمان به انسانيت و آسايش اوست : ((نفرستاديم تو را، جز آن كه مى خواستيم به مردم جهان رحمتى ارزانى داريم)).(127)
    اما داخل شدن در بهشت ، رابطه محكمى با تلاش و عمل صالح در اين زندگى دارد: ((آيا مى پنداريد كه به بهشت خواهيد رفت و حل آن كه هنوز براى خدا معلوم نشده است كه از ميان شما چه كسانى جهاد مى كنند و چه كسانى پايدارى مى كنند)).(128)
    بدين ترتيب ، قرآن كريم براى رسيدن به اهداف خود و پذيرفته شدن دعوتش به زندگى از سوى انسان ها، راه مثبت و درست را مشخص مى كند، دعوتى كه با جمله استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم بدان اشاره كرده است .
    اين آيه دليل روشنى است بر اين كه نمى توان هر دعوتى را كه مربوط به زندگى نباشد دعوت دينى ناميد و هر كس چنين دعوتى را به خدا و پيامبرش نسبت دهد بر دين دروغ بسته است . و من سعى كرده ام آيات قرآن را بر همين اساس تفسير كنم . جزئيات بيشتر روش اين تفسير به شرح زير است :
    روش اين تفسير
    منظور از اين روش در اينجا چارچوبى است كه از چند ضابطه كلى تشكيل يافته است و مولف در پرتو اين چارچوب حركت مى كند و از آن منحرف نمى شود؛ زيرا هر كارى كه بر طبق روش (و ضابطه ) انجام نشود، كارى است بى هدف كه تضاد و بى برنامگى بر آن حاكم است . روشى كه من در اين تفسير از آن پيروى كردم از ضوابط زير برخوردار مى باشد:
    1. به قرآن از اين ديد نگريستم كه اين كتاب در حقيقت و سرشت خود، كتاب دين ، هدايت ، اصطلاح و قانون است ، هدفش پيش از هر چيز، آن است كه به همه انسانها زندگى بخشيد، زندگى اى كه بر پايه هاى درست و سالم استوار باشد، امنيت و عدالت بر آن حكومت كند و فراوانى و رفاه سراسر آن را فراگيرد. پيش تر نيز بدين موضوع اشاره كرديم .
    2. گروهى از مفسران پيشين به واژه شناسى قرآن ، زياد اهميت داده اند، درباره رمز معجزه بودن واژه ها و اسلوب آن ، سخن را به درازا كشانده و پرسش هايى را مطرح كرده اند؛ به عنوان مثال پرسيده اند: ((چرا ((واو)) آورده ، نه ((فاء)) يا چرا ((فاء)) آورده نه واو))؟ چرا گفته است : ((يفسقون)) و نگفته است : ((يظلمون)) و... آن گاه پس از طرح اين پرسش ها پاسخ ‌هايى داده اند كه فايده دارد و نه بر ضابطه اى استوار است . از اين رو، من اين گونه مباحث را مطرح نكردم .
    مى دانيم كه هر تفسيرى داراى خصوصيتى است كه بر ديگر ويژگى هاى آن غلبه دارد. خصوصيت بارز تفسير من عبارت است از: ((قانع كردن )). قانع كردن خواننده به اين كه دين با تمام اصول و فروع و تعاليم خود، خير و كرامت و سعادت انسان را طالب است و هر كس از اين هدف منحرف شود از حقايق دين و راه استوار زندگى منحرف شده است . من براى اين كه به هدف مزبور برسم ، كوشيده ام تا شرح آيات قرآنى را به صورتى ساده ، آسان و روشن بياورم ، تا خواننده در هر سطحى كه باشد آن را بفهمد.
    اگر مفسران پيشين به ساختارهاى فصيح و معانى بليغ قرآن ، بيش از باوراندن ارزش هاى دينى به خواننده ، اهميت مى داده اند، بدان سبب بود كه در عصر آنها دين و قوانين و ارزشهاى آن چنان كه در عصر ما معمول است ، تحقير و توهين نمى شد، بنابراين ، طبيعى است كه زبان تفسير در آن زمان بايد غير از زبان تفسير در اين زمان بوده باشد.
    از آن جا كه تفسير همانند هنر از شرايط محيطى سرچشمه مى گيرد، اين جانب در تفسير خود، اين موضوع را مورد توجه قرار دادم كه نسل جديد را به اصول و فروع دين قانع كنم و به آنها بنمايانم كه دين دوش به دوش زندگى حركت مى كند. البته ، اين كار بدان معنا نيست كه من جهات سودمندى را كه مفسران بزرگ متذكر شده اند، ناديده انگاشتم . ابدا چنين نيست ، زيرا من اين جهات را تلخيص و با عبارتى روشن تر بيان كردم و حتى درباره آن ها اظهار نظر كردم ، به ويژه درباره مسائل مشكل فلسفى از قبيل جبر و اختيار، هدايت و گمراهى ، امامت ، عصمت پيامبران ، شفاعت ، باطل شدن عمل كسى كه مرتكب گناه كبيره مى شود، حساب قبر و... همچنين غالبا براى هر آيه بخشى را تحت عنوان ((واژگان))، به منظور شرح واژه هاى غير ماءنوس ‍ و بخشى ديگرى را تحت عنوان ((اعراب)) به منظور بيان نقش نحوى برخى از واژه هاى مشكل اختصاص دادم . با اين كه مى دانستم تفسيريهاى جديد به اين مسائل نپرداخته اند؛ ولى من به دليل علاقه برخى از خوانندگان - هر چند تعدادشان اندك است - آنها را مطرح كردم . اما مسائل بديعى و بيانى و ذكر چگونگى اسلوب و نظام عبارت پردازى قرآن را براى تفاسيرى چون كشاف زمخشرى ، البحر المحيط اندلسى غرناطى ، و كسان ديگرى كه اين مباحث را مطرح كرده اند واگذاشتم .
    در اين جا به مناسبت اشاره به اين نكته كه با اختلاف دوران ها، زبان تفسير هم اختلاف پيدا مى كند؛ بد نيست سخنى را از محيى الدين بن عربى كه در جلد چهارم كتاب الفتوحات المكيه ((باب حضرة الحكمه)) آورده است نقل كنم . او در هنگام سخن گفتن درباره تلاوت قرآن كه ژرف ترين معانى را در بردارد و اين معانى با جديدترين نظريات علمى و مهم ترين آنها همچون نظريه نسبيت ((انشتين)) - كه زمان و مكان را از ابعاد مقوم شى ء مى داند - مطابقت دارد، مى گويد: ((... وقتى انسان قرآن را تلاوت مى كند، در هر تلاوتى معناى خاصى را مى يابد كه در تلاوت نخست ، اين معنا را نيافته بود. با اين كه حروف تلاوت شده ، درست همان حروف قبلى است و تنها محيط و شرايط است كه تحول پيدا مى كند و بايد هم معناى قرآن تحول پيدا كند؛ زيرا زمان تلاوت نخستين ، غير از زمان تلاوت بعدى است)). اين سخن ابن عربى كه ((بايد حول پيدا كند)) نشان مى دهد كه وى معتقد بود هر چيزى با تحول زمان ، متحول و متعدد مى شود و چه راست گفته است فيلسوف معاصر، ((راسل)) آن جا كه مى گويد: ((پيشينيان ، با اجتهاد و انديشه هاى خود: نظرياتى را استنباط كردند كه (امروز) درستى و علمى بودن آنها را علم ثابت كرده است و حال آن كه در روزگار خود، بيش از فرضيه و استنباط پيشنهادى نبودند)).
    3. از ديدگاه من ، اسرائيلياتى كه در برخى از تفاسير آمده ، خرافات و افسانه اند و بزرگ ترين و درست ترين دليل بر اثبات دروغ بودن و باطل بودن آنها اين است كه به ((اسرائيل)) نسبت داده مى شود.
    همچنين ، از ذكر بسيارى از رواياتى كه درباره اسباب نزول آيات وارد شده ، خوددارى كردم ؛ زيرا علما درباره اسناد اين روايات تحقيق نكرده اند و صحيح آن ها را از ضعيف جدا ننموده اند، كما اين كه اين كار را در مورد روايات مربوط به احكام انجام داده اند. حتى علما رد سند روايات احكام مستحب سهل انگارى به خرج داده و درباره آن تحقيق نكرده اند و تنها در سند روايات احكام واجب و حرام دقت و تاءمل نموده اند، تا آن جا كه در كتاب هاى اصول ، بحث مستقلى را با عنوان ((تسامح در ادله سنن و مستحبات)) اختصاص داده اند.
    همچنين نخواستم خود و خواننده را به بيان وجود رابطه و مناسبت ميان آيات و پيوستگى برخى از آنها با برخى ديگر - چنان كه مفسران اين كار را كرده اند - مشغول كنم ؛ زيرا قرآن يكباره به پيامبر اكرم وحى نشد، بلكه به تدريج نازل شد و نيز ترتيب سوره ها و آيات قرآنى - كه ما هم اكنون آن را قرائت مى كنيم - بر حسب نزول نيست . يكى از كارشناسان درباره ترتيب آيات قرآن و بلاغت آن ، مى گويد:
    سوره هاى قرآن ، به ترتيبى كه هم اكنون در دسترس ماست ، از زمان پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) مرتب گرديد: در مصحف ، سوره هاى طولانى بر سوره هاى وسط مقدم شد و سوره هاى وسط بر سوره هاى كوتاه . در اين ترتيب و تنظيم نه نزول سوره ها و آيات در مكه يا مدينه رعايت شده است و نه تاريخ نزول آيا. از اين روى ، مى بينيم كه سوره هاى ((بقره))، ((آل عمران)) و ((مائده)) در اول قرآن ، پس از سوره فاتحه آمده است ، با اين كه اين سوره ها مدنى است . در برخى از موارد در يك سوره مدنى آياتى را مى يابيم كه در مكه نازل شده و يا در سوره اى مكى آياتى را مشاهده مى كنيم كه در مدينه نازل شده است .
    صاحب تفسير المنار به نقل از استادش ، شيخ محمد عبده در جلد دوم ، ص ‍ 451، چاپ دوم اين كتاب مى گويد: ((قرآن صرفا يك كتاب هنرى نيست تا هر موضوعى از آن به باب ويژه اى اختصاص يافته باشد، بلكه قرآن كتاب هدايت و اندرز است و مباحث يك مقصد با شگرد ادبى و تنوع بيانى مختلف چند بار تكرار شده است تا خواننده و شنونده آن ، از پى گيرى طريق هدايت خسته نشوند)).
    4. در تفسير آيه و بيان مقصود آن ، پيش از هر چيز بر حديثى تكيه كردم كه در سنت پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) به اثبات رسيده باشد؛ زيرا سنت ، ترجمان قرآن و راه شناخت معانى آن است . خداوند متعال مى فرمايد: ((هر چه پيامبر اكرم به شما داد بستانيد و از هر چه شما را منع كرد اجتناب كنيد)).(129) اما اگر حديثى از سنت نيافته باشم ، بر ظاهر آيه و سياق آن تكيه كردم ؛ زيرا گوينده حكيم در بيان مراد خودش بر چيزى تكيه مى كند كه مخاطب آن را بفهمد و اين چيز، مفهوم ظاهرى سخن مى باشد؛ چرا كه مخاطب نيز به نوبه خود همين ظاهر را مى گيرد، مگر آن كه خلاف آن ثابت شود.
    هرگاه آيه دوم ، همان معناى آيه اول را داشت و آيه دوم آشكارتر و روشن تر از آيه اول بود، هر دو آيه را با هم آوردم تا مقصود بيشتر روشن شود؛ زيرا منبع قرآن يكى است و برخى از آن برخى ديگر را بيان مى كند و بعضى شاهد است بر ديگرى .
    هرگاه ظاهر لفظ با حكم بديهى عقل تعارض داشت ، لفظ را به گونه اى تاءويل بردم كه با عقل هماهنگى پيدا كند؛ زيرا عقل دليل و حجت بر وجوب عمل كردن به نقل و روايت است .
    چنانچه در باب يك مسئله فقهى ، ظاهر لفظ، با اجماع مسلمانان در تمام دوران ها و مكان ها تعارض داشت ، اجماع را بر ظاهر ترجيح دادم ؛ نظير آيه اذا تداينتم بدين الى اءجل مسمى فاكتبوه (130) كه ظاهر ((اكتبوه)) بر وجوب دلالت دارد؛ اما بنا بر اجماع مسلمانان كتابت دَين ، مستحب است . از اين رو، ظاهر را حمل بر استحباب كردند، نه بر وجوب .
    اما نظريات مفسران را به عنوان يك حجت قطعى و دليلى مستقل مطرح نكردم ، بلكه در جايى كه احتمال چند معنا براى لفظ وجود داشت سخن آنان را به عنوان مويد و مرجح آوردم ؛ چرا كه مفسران براى كشف معانى و اسرار قرآن و آشكار ساختن ويژگى هاى آن تلاش هاى چشم گيرى كرده اند و در تاءويل كتاب خدا چنان اهتمام ورزيده اند كه هيچ كتابى : نه در ميان ملت هاى كهن و نه در ميان ملت هاى جديد - به اين اندازه مورد توجه و اهتمام نبوده است . وانگهى در رشته هاى مختلف علوم مختلف قرآنى كه مسلمانان در طول تاريخ به آنها اشتغال داشته اند، در ميان مفسران ، پيشوايان بزرگى وجود دارند كه اگر چه نظريات آنها همانند سخن معصوم (عليه السلام ) حجيت ندارد، اما دست كم پرتوهايى بر معناى مورد نظر مى اندازد و راه را براى فهميدن آن هموار مى سازد.
    next page

    fehrest page


    back page

  14. کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #8
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    اگر نامت را ببينى كه در هوا با حروفى از نور نوشته شده است ، آن گاه هر طرف را كه جستجو كنى ، كسى را نبينى ، به ناچار بايد انسان خردمندى را فرض كنى كه در جايى وجود دارد و او ابزارى در اختيار دارد كه مى تواند با آن ، حروفى را از نور در هوا پيوسته و منسجم بنويسد. غير از اين فرض ، فرض ديگرى همچون تصادف ، يا برخورد دو ستاره و يا وجود آتش فشان و حوادثى از اين قبيل را انسان خطا مى داند، و دست كم ، عقل آدمى بدان اطمينان ندارد، مگر آن كه وجود شخصى را فرض كنيم كه براى ايجاد آن ، ابزار خاصى را در اختيار داشته باشد. وضعيت نظام موجود در جهان هستى نيز چيزى شبيه همين وضعيت است .
    مهم ترين و روشن ترين سخن در اين باره ، سخن ولتر است كه مى گويد: ((انديشه وجود خدا يك فرضيه بديهى است و هر انديشه متضاد اين فرضيه ، نادانى است . در كتاب الظاهرة القرآنيه ، صفحه 91، چاپ 1958 خواندم : ((در آمريكا نوعى مورچه وجود دارد كه لانه خود را يك شب پيش ‍ از آتش سوزى در آن ترك مى كند)). حال ، درباره اين مورچه هرگونه فرض ‍ و توجيهى غير قابل قبول است ، جز اين كه وجود يك تدبير كننده دانايى را فرض كنيم كه او هر چيزى را هدايت كرده است .
    برخى براى اثبات وجود خدا به ((برهان اخلاقى)) استدلال مى كنند و مى گويند: اگر ايمان به وجود خدا نباشد، تمام معيارهاى اخلاقى از بين مى رود، و در اين صورت مانعى كه مردم را از ارتكاب كار بد باز دارد و يا انگيزه اى كه آنان را بر كار نيك وا دارد، وجود نخواهد داشت .
    اين دليل در واقع ، به انكار خدا نزديك تر است تا به اعتراف به وجود او؛ زيرا در اين فرض ، ايمان به خدا وسيله است نه هدف ؛ به گونه اى كه اگر وجود انسانى را فرض كنيم كه خودش بر طبق انديشه خودش كارهاى شايسته اى انجام مى دهد و كارهاى ناشايسته را ترك مى كند، بر وى واجب نيست كه به خدا ايمان بياورد. ترديدى نيست كه خدا را وسيله قرار دادن به مراتب بدتر از منكر شدن وجود اوست .
    بعضى به دليل لدنى اتكا مى كنند. اين دليل عبارت است از: آگاهى و احساس مستقيم قلبى . اين گروه مى گويند: قلب انسان به طور مستقيم و بى دليل و مقدمه ، وجود خدا را در مى يابد، درست همان گونه كه دوستى و دشمنى را درك مى كند. قبلا در تفسير آيه ((والذين يؤ منون بالغيب)) در بخش ((شناخت)) در اين باره به تفصيل سخن گفته شد.
    بهترين روش براى اثبات وجود خدا، روشى است كه خود او بدان استدلال كرده است . اين روش عبارت است از: نگريستن و انديشيدن در آفرينش ‍ آسمان ها و زمين و نيز در انسان و مرگ و زندگى و نعمتهاى آشكار و ديگر پديده هايى كه در قرآن كريم ، سنت پيامبر اكرم و نهج البلاغه آمده است .
    اين روش ، هرچند به دليل كونى و غايى بر مى گردد، ولى بيان آن با شيوه مذكور موجب مى شود كه از پيچيدگى و انحراف دور بماند و درك مطلب به اذهان خاص و عام نزديك شود. اگر كسى به دليلى كه خداى - عزوجل - بر اثبات وجود خدا آورده قانع نشود، آيا به دلايل آدمى مثل خود قانع خواهد شد!؟
    از همه شگفت آورتر اين است كه شخص كافر ايمان و اعتقاد دارد كه مثلا پيراهنى را كه وى مى پوشد، كشاورز با نظم خاصى بذرش را كاشته ، آن گاه كارگر بافنده آن را رشته و به خوبى بافته است سپس تاجر با كمال شناخت ، آن را فروخته و خياط به زيبايى آن را بريده و دوخته است . او به همه اينها اعتقاد دارد، اما به وجود آن كه همه چيز را به خوبى و استوارى آفريده است ايمان ندارد.
    علاوه بر دلايل اثبات وجود خداوند كه تحت ضابطه اى همگانى و قانون كلى قرار دارند، خداى سبحان در وجود هر انسان دليلى قرار داده كه او را به وجود يگانه الهى هدايت مى كند و اين دليل ، ويژه همان انسان است و كسى با او شركت ندارد، و آن اين است كه هر انسانى اگر به رويدادها و تجربه هاى گذشته خود رجوع كند و درباره آنها عميقا بينديشد، در زندگى اش به چيزهايى برمى خورد كه جز اراده و مشيت الهى ، نمى تواند تفسير ديگرى براى آنها پيدا كند.
    من كاملا بعيد مى دانم كه يك انسان - هرچند كافر باشد - مدتى در دنيا زندگى كند و در اين مدت حتى يك لحظه هم برايش اتفاق نيفتد كه بدون قصد و به طور ناخودآگاه به خدا رجوع نكند. او در سخت ترين لحظات به چه كسى روى مى آورد؟ بى ترديد، او به فطرت الهى كه خدا انسان ها را بر آن فطرت آفريده است باز مى گردد؛ فطرتى كه هر نوزادى با آن سرشته مى شود. آنچه نه پدر به وى آموزش داده ، نه مادر به او تلقين داده و نه محيط او را چنين ساخته است .
    مردى كه منكر وجود خدا بود، از امام جعفر صادق (عليه السلام ) پرسيد: دليل بر وجود خدا چيست ؟ امام (عليه السلام ) فرمود: اگر بر كشتى سوار شوى و باد به وزيدن آغاز كند و كشتى و ناخدايان آن غرق گردند و تنها تو زنده بمانى ، آيا باز هم اميد رهايى دارى ؟
    مرد كافر گفت : بله .
    امام فرمود: خدا همان است كه در آن لحظه ، اميد دارى تا تو را رهايى بخشد.
    من به كسى كه در وجود خدا ترديد دارد نصيحت مى كنم كه دلايل منكران وجود خدا و ماديون را بخواند در اين صورت ، يقينا به خدا ايمان خواهد آورد، زيرا دليلى بر انكار آنان نمى يابد جز آن كه آنها مى خواهند خدا را با چشم ببينند و با دست لمس كنند و با بينى ببويند!
    درباره خداشناسى ، من دلايل زيادى را در كتاب الله و العقل ، فلسفة المبداء و المعاد - كتابى كه آن را به منظور رد فلسفه مادى نوشتم - بين الله و الانسان ، معالم الفلسفه ، الاسلام مع الحياة و امامة على و العقل (190) و ديگر تاءليفات و مقالاتم يادآور شده ام . از خدا مسئلت دارم كه دلهاى ما را از شك و ترديد پاك سازد و ما را مشمول توفيق و رضوان خود گرداند.
    در اصل اول ، يعنى ((توحيد)) سخن را به درازا كشاندم ، تا همانند قاعده اى كلى باشد و بتوان در تمام آياتى كه به توحيد ارتباط دارد، بدان رجوع كرد.
    ناتوان از آوردن حتى يك سوره نظير قرآن
    وَ إِن كنتُمْ فى رَيْبٍ مِّمّا نَزّلْنَا عَلى عَبْدِنَا فَأْتُوا بِسورَةٍ مِّن مِّثْلِهِ وَ ادْعُوا شهَدَاءَكُم مِّن دُونِ اللّهِ إِن كُنتُمْ صدِقِينَ(23)
    فَإِن لّمْ تَفْعَلُوا وَ لَن تَفْعَلُوا فَاتّقُوا النّارَ الّتى وَقُودُهَا النّاس وَ الحِْجَارَةُ أُعِدّت لِلْكَفِرِينَ(24)
    وَ بَشرِ الّذِينَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصلِحَتِ أَنّ لهَُمْ جَنّتٍ تجْرِى مِن تحْتِهَا الأَنْهَرُ كلّمَا رُزِقُوا مِنهَا مِن ثَمَرَةٍ رِّزْقاً قَالُوا هَذَا الّذِى رُزِقْنَا مِن قَبْلُ وَ أُتُوا بِهِ مُتَشبِهاً وَ لَهُمْ فِيهَا أَزْوَجٌ مّطهّرَةٌ وَ هُمْ فِيهَا خَلِدُونَ(25)
    و اگر در آنچه بر بنده خويش نازل كرده ايم در ترديد هستيد، سوره اى همانند آن بياوريد و جز خدا همه حاضرانتان را فرا خوانيد اگر راست مى گوييد (23) و هرگاه چنين نكنيد - كه هرگز نتوانيد كرد - پس بترسيد از آتشى كه براى كافران مهيا شده و هيزم آن مردمان و سنگها هستند (24) به آنان كه ايمان آورده اند و كارهاى شايسته كرده اند، بشارت ده كه براى ايشان بهشت هايى است كه در آن نهرها جارى است . و هرگاه كه از ميوه هاى آن برخوردار شوند گويند: پيش از اين ، در دنيا، از چنين ميوه هايى برخوردار شده بوديم ، كه اين ميوه ها شبيه به يكديگرند. و نيز در آن جا همسرانى پاكيزه دارند و در آن جا جاودانه باشند (25)
    قرآن همان گونه كه انسان را به طريق علم به وجود خدا راهنمايى كرده ، به طريق علم به نبوت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) نيز ارشاد نموده است . از اين قبيل است آيه و ان كنتم فى ريب مما نزلنا على عبدنا... منظور از ((عبدنا)) در اين جا محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) و مقصود آيه ، تحدى است ؛ بدين معنا كه قرآن ، مشركان را به مبارزه مى طلبد، به رغم اين كه آنان اهل سخن و حتى در اين كار، سرآمد ديگرانند، پس بايد سخنى چون قرآن بياورند. البته ، لازم نيست سخنانى را كه به منظور مبارزه با قرآن مى آورند از لحاظ كميت و حجم نيز به اندازه قرآن باشد، بلكه آنها در اين جهت مختارند: مى خواهند به اندازه قرآن بياورند، مى خواهند به مقدار ده سوره بياورند، مى خواهند به اندازه يك سوره بياورند و يا... . همچنين لازم نيست كه آنان سخنانى بياورند كه معانى قرآن را شامل شود؛ يعنى مشتمل بر قوانين اخلاقى ، اصول قانونگذارى ، اخبار به غيب و امثال آن باشد، بلكه با هر معنا و مقصدى مى توانند سخنى بياورند، لكن بيان آنها بايد از همان ويژگى هايى برخوردار باشد كه قرآن دارد.
    اين خواسته قرآن - چنان كه مى بينيد - چيزى نيست كه از حد توان آنها بيرون باشد، زيرا قرآن از آنها نخواسته است كه كوه ها را بر دوش خود حمل كنند و يا درياها را بخشكانند، بلكه از آنان خواسته است تا سخنى بياورند و براى آنان ، كارى آسان تر از اين وجود نداشت . با وجود اين ، وقتى ثابت شد كه آنها از آوردن سخنى در برابر قرآن ناتوان هستند، اين مطلب نيز ثابت مى شود كه بايد در اين جا رمزى وجود داشته باشد، و اين رمز و راز، چيزى جز وحى و نبوت نيست . همچنين ، هر چيزى را كه علم توان تفسير و توجيه آن را نداشته باشد، بايد به وسيله چيزى تفسير شود كه مافوق طبيعت است .
    نيرومندترين دليل بر راستگويى قرآن ، يقين و اعتمادى است كه در آيه ((ولن تفعلوا)) وجود دارد؛ چرا كه پس از مشركان عرب نيز، تا امروز كسى نتوانسته سخنى همچون قرآن بياورد و اين در تا روز قيامت به روى همگان همچنان باز است .
    خدا پس از آن كه كافران و جهنم و عذابى را كه براى آنان است يادآور شد، از مؤ منان و نعمتها و پاداشهايى كه در انتظار ايشان است ياد مى كند، زيرا شيوه قرآن چنين است كه به منظور تاءثير ارشاد و اندرز، تشويق را در كنار بيم دادن و وعده را در كنار تهديد مى آورد.
    بسيارى از مفسران بر اين عقيده اند كه ضمير در ((مثله)) به قرآن بر مى گردد و معناى آن اين است كه سوره اى بياوريد كه اسلوب و ويژگيها و خصوصيات قرآن را داشته باشد. برخى مى گويند: ضمير ((مثله)) به ((عبدنا)) يعنى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) بر مى گردد و معنايش ‍ اين است كه فردى بياوريد كه همانند محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) بى سواد باشد و بتواند همانند قرآنى كه او نقل مى كند بياورد.
    در هر دو نظريه ، معناى آيه درست و روشن است ؛ ولى نظريه اول مشهورتر و آشكارتر مى باشد؛ زيرا خدا فرموده است : ان كنتم فى ريب مما نزلنا و نگفته : ((ان ارتبتم فى محمد)). با وجود اين ، نظريه دوم ، دليل نيرومندى دارد، زيرا اگر فرض كنيم كه دانشمند توانايى بتواند سخنى به اسلوب قرآن بياورد، اين عمل او نقض تحدى محسوب نمى شود؛ چرا كه تحدى به موردى اختصاص دارد كه فردى بى سواد بتواند همانند قرآن بياورد نه دانشمندى توانا.
    مراد از ((وقود)) هر چيزى است كه به وسيله آن آتش برافروخته مى شود، و مراد از ((ناس)) گناهكاران مى باشند و مقصود از ((حجارة )) بت هايى است كه مشركان آنها را مى پرستيدند.
    راز اعجاز قرآن
    نبوت ، نوعى نمايندگى است ميان خدا و خلق او، و خدا اين سمت را به هر يك از بندگانش كه صلاح بداند عطا مى كند تا او آن چيزهايى را كه آنان به دانستن آنها نياز دارند از سوى پروردگار به آنها برساند. خدا هر پيامبرى را با بنيه آشكار و روشن بر اثبات راستگويى در ادعاى نبوتش تقويت كرده است ، تا اين بينه حجتى باشد عليه كسانى كه پيامبر مزبور به سوى آنان فرستاده شده است . شرط اساسى اين بينه آن است كه از نوع ويژه اى باشد كه تنها با دست پيامبران به منصه ظهور مى رسد، نه با دست ديگران . و اين شرط بدان منظور شده است كه ميان پيامبر اكرم و ديگران اشتباهى پيش ‍ نيايد.
    حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) دلايل و بينه هايى بر اثبات نبوت خود دارد كه از آن جمله قرآن است كه نسخه هايش در همه جا وجود دارد. سوره ها و آياتش از بلندگوها و ايستگاه هاى راديويى در شرق و غرب و حتى از راديو اسرائيل پخش مى شود. قرآن از آن جهت دليل بر نبوت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) است كه هر منكرى را به مبارزه فرا مى خواند و همچنان از او مى خواهد تا وى يا ديگرى همانند وى سوره اى مثل قرآن بياورد. چه در زمان ما و چه در گذشته شنيده نشده است كه على رغم كثرت منكران قرآن و دشمنى آنها با اسلام و مسلمانان ، فردى توانسته باشد اين تحدى را بشكند. بنابراين ، وقتى ناتوانى آنها ثابت شد، به طور بديعى نبوت حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) نيز ثابت مى شود.
    با اين كه علما در اعجاز قرآن وحدت نظر دارند، اما در اين باب دچار اختلاف شده اند كه آيا رمز اعجاز قرآن ، اسلوب و زيبايى و تازگى شكل آن است و يا مضمون و محتواى آن ؛ يعنى علم ، قوانين ، اخبار به غيب و امثال آنها و يا هر دوى آنها؟
    علما درباره بيان سبب اعجاز قرآن سخن را به درازا كشانده و در اين مورد كتابهاى ويژه اى نوشته اند. من در بيان آنچه آنان گفته اند زياد سخن نمى گويم و تنها به بيان آنچه از نظر خودم ، سبب اعجاز قرآن است بسنده مى كنم . خلاصه سخن اين كه انسان مى تواند در سخن و يا عمل از انسان ديگرى همانند خود تقليد كند، اما از آفريننده خود در هيچ يك از آثارش نمى تواند تقليد كند. تقليد از او امرى است محال ؛ زيرا انسان آفريده است و به هر درجه اى از قدرت و عظمت كه برسد نمى تواند از حدود خود فراتر برود. در اين جا خوب است به مطالب زير اشاره كنيم :
    تحدى
    پيش تر گفتيم كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) با قرآن ، دشمنان خود را به مبارزه فرا خواند. ترديدى نيست كه به مبارزه طلبيدن در صورتى درست اس كه شخص مورد نظرى كه به تحدى فرا خوانده مى شود، توان انجام آن كار را داشته باشد. نظير اين كه از كسى كه دست سالم دارد بخواهى تا آن را روى سرش بگذارد و يا پرى را زمين بردارد. اما اگر از شخص بى سواد بخواهى كه بخواند و از غير پزشك بخواهى تا بيمار را مداوا كند و يا از فردى كه شاعر نيست بخواهى تا شعرى بسرايد، اين كار تحدى نخواهد بود. محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) دشمنان را درباره چيزى به تحدى فرا خواند كه در توانشان بود و آن عبارت بود از: سخن ؛ ولى آنان در اين تحدى ناتوان ماندند و همين ناتوانى موجب شد تا معجزه بودن قرآن ثابت شود.
    سوال : شايسته است قرآن درباره كسى كه در زمان عربى بلاغت دارد معجزه باشد، نه درباره كسى كه اين زبان را نمى داند و يا اين كه مى داند؛ ولى ناآشنا به قوانين بلاغت است ؟
    پاسخ : قرآن به سبب اين كه سخن خداست معجزه مى باشد، هم براى عرب زبان و هم براى غير عرب زبان . و ما اين اعجاز را تنها از راه ناتوانى عرب زبان بليغ به دست مى آوريم و مى شناسيم . چنان كه از ناتوانى قهرمان شناى جهان در درياى طوفانى ، به ناتوانى ديگران نيز پى مى بريم البته ، با فرض ‍ اين كه وى قهرمان اول شنا در جهان باشد. به تعبير ما فقها: ناتوانى عرب زبان بليغ ، سبب شناخت معجزه بودن قرآن است ، و اين ، نه جزء آن است و نه شرط آن .
    آيا محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) غير از قرآن معجزه اى دارد؟
    برخى بر اين باورند كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) جز قرآن معجزه اى ندارد؛ اما من موافق با كسانى هستم كه عقيده دارند معجزات پيامبر اكرم قابل شمارش نيست ؛ زيرا حكمت الهى اقتضا مى كند كه بر حسب اختلاف موارد و اشخاص ، معجزه نيز متنوع و گوناگون باشد. چنان كه حكمت او ايجاب كرد كه پيامبرش با نصاراى نجران مباهله كند. البته ، تنوع معجزات در صورتى است كه طالب معجزه از روى راستى آن را درخواست كند؛ اما اگر فردى دروغگو مطالبه معجزه كند، در اين صورت ، تنها به قرآن بسنده مى شود؛ زيرا اعجاز قرآن ، اصلى كلى است كه تنها به زمان ، گروه و يا فرد خاصى منحصر نمى شود.
    گاهى حكمت اقتضا مى كند كه مطلقا معجزه اى بر شخص ارائه نشود و اين در جايى است كه (براى اثبات نبوت ) به آگاهى و احساس آن شخص و يا سوگند پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) اكتفا گردد. در خبر آمده است كه مردى به پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) گفت : من به معجزات چه كار دارم ؟ به خدا سوگند كه من فرستاده خدايم ! آن مرد گفت : گواهى مى دهم كه معبودى جز خدا نيست و محمد پيامبر خداست .
    يكى از دلايلى كه نشان مى دهد معجزات محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) شمردنى نيست ، آن است كه در گذشته مبلغ دينى براى اثبات نبوت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) به مواردى كه در روايات آمده استدلال مى كرده است ؛ از قبيل سخن گفتن سنگ ريزه با او، آمدن درخت به سوى او و جوشش آب از ميان انگشتان او. مردم نيز در آن روزگار، اين سخنان را از او مى پذيرفتند. اما امروز كه مردم به زندگى برتر دست يافته اند، ما براى اثبات نبوت پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) بدين ترتيب استدلال مى كنيم كه او در كنار مستضعفان قرار داشت ، با ستمكاران جنگيد و به بركت او و بركت آيين وى ، تاج ظالمان از سر آنها برگرفته و در زير قدم ساربانان انداخته شد و گنجهاى پادشاهان در ميان تهى دستان و بيچارگان توزيع گرديد. به هر حال ، تمام معجزات پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) بزرگ و مهم است ؛ ولى به نظر من مهمترين آنها دو چيز است :
    1. شريعت قرآن كه حقوق انسان و روابط مردم را با يكديگر بر اساس ‍ عدالت و تعاون تنظيم كرده است و ما به زودى همه اين احكام و حقوق را در جاى خود بيان خواهيم كرد.
    2. مباهله پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) با هيئت نجران كه خداى سبحان داستان آن را در سوره آل عمران ثبت كرده است . اين مباهله ، دليل قاطع و حد فاصلى است كه شخص معاند و منكر نبوت را رو در روى هلاكت و عذاب قرار مى دهد؛ هلاكت و عذابى كه با خارج شدن يك كلمه از دهان پاك حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) از آسمان نازل مى شود. آرى ، اين مبارزه طلبى در طول تاريخ بشرى همانندى ندارد. شرح و تفصيل اين واقعه در جاى خود خواهد آمد.
    ما سخن را درباره اصل دوم ، يعنى ((نبوت)) به درازا كشانديم تا به سان قاعده اى كلى باشد كه در تمام آيات مربوط به نبوت بتوان بدان رجوع كرد. البته من كتابى خاص به نام النبوة و العقل در اين باره تاءليف كرده ام كه چهار بار به چاپ رسيده است .
    خدا از مثل زدن شرم ندارد
    إِنّ اللّهَ لا يَستَحْىِ أَن يَضرِب مَثَلاً مّا بَعُوضةً فَمَا فَوْقَهَا فَأَمّا الّذِينَ ءَامَنُوا فَيَعْلَمُونَ أَنّهُ الْحَقّ مِن رّبِّهِمْ وَ أَمّا الّذِينَ كفَرُوا فَيَقُولُونَ مَا ذَا أَرَادَ اللّهُ بِهَذَا مَثَلاً يُضِلّ بِهِ كثِيراً وَ يَهْدِى بِهِ كَثِيراً وَ مَا يُضِلّ بِهِ إِلا الْفَسِقِينَ(26)
    الّذِينَ يَنقُضونَ عَهْدَ اللّهِ مِن بَعْدِ مِيثَقِهِ وَ يَقْطعُونَ مَا أَمَرَ اللّهُ بِهِ أَن يُوصلَ وَ يُفْسِدُونَ فى الأَرْضِ أُولَئك هُمُ الْخَسِرُونَ(27)
    خدا ابايى ندارد كه به پشه و كمتر از آن مثل بزند. آنان كه ايمان آورده اند مى دانند كه آن مثل درست و از جانب پروردگار آنهاست . و اما كافران مى گويند كه خدا از اين مثل چه مى خواسته است ؟ بسيارى را بدان گمراه مى كند و بسيارى را هدايت . اما تنه فاسقان را گمراه مى كند (26) (و آنها) كسانى (هستند) كه پيمان خدا را پس از بستن آن مى شكنند و آنچه را خدا به پيوستن آن فرمان داده مى گسلند و در زمين فساد مى كنند. آنها زيانكارانند (27)
    حيا
    وقتى كه حيا به انسان نسبت داده مى شود، به معناى دگرگونى حالت طبيعى او به حالتى ديگر، بر اثر يكى از عوامل است . حياى انسان گاهى نيكوست و گاهى زشت . حياى نيكو آن است كه انسان از انجام دادن كارهاى زشت و پست شرم كند. از اين رو، به كسى كه بى پروا اين گونه كارها را انجام دهد گفته مى شود: اگر حيا ندارى ، هر كارى خواهى بكن . امام صادق (عليه السلام ) فرمود: ((كسى كه حيا ندارد ايمان ندارد.))
    اما حياى زشت آن است كه انسان كار شايسته اى را به سبب بيم و هراس ‍ ترك كند؛ نظير اين كه از آموختن و جستجوى دانش و امثال آن خجالت بكشد. اميرالمومنين (عليه السلام ) فرمود: ((ترس با نااميدى همراه است و حيا با محروميت ، و فرصتها همچون ابرها مى گذرد)). از قديم گفته اند: در دين حيا نيست .
    اين معناى حياست هرگاه به انسان نسبت داده شود؛ اما اگر به خدا نسبت داده شود مقصود از آن ترك فعل است و از اين قبيل است آنچه در روايت آمده است : خدا از پيرمرد كهنسال حيا مى كند؛ يعنى او را مجازات نمى كند.
    مراد از ((مثل)) شبيه و نظير است . مثل ، به قصد توضيح انديشه و برطرف كردن اشتباه از آن ، آورده مى شود.
    مقصود از عهد خدا، حجتى است كه از سوى او بر بندگانش اقامه شده است ، خواه منبع اين حجت ، فطرت و عقل باشد و خواه نقلى باشد كه به وسيله كتاب آسمانى ثابت شده و يا بر زبان پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) مرسل جارى گشته باش . مراد از ميثاق ، استحكام و استوارى است . بزرگ ترين پيمان محكم و استوار خداوند، اعتقاد به يگانگى و اخلاص در پرستش اوست كه از طريق عقل و شرع ثابت شده است . مراد از قطع آنچه خداوند به وصل آنها دستور داده است ، اوامر و نواهى خداست .
    اعراب
    ((ما)) در جمله ((مثلا ما، مى تواند زايد و براى تاكيد باشد و ((بعوضة)) مفعول اول و ((مثلا)) مفعول دوم كه بر مفعول اول مقدم شده ، و كلام در تقدير اين است كه ان الله لايترك جعل البعوضة مثلا. برخى مى گويند: ممكن است ((مثلا)) حال از ((بعوضة)) باشد. و نيز ممكن است ((ما)) اسم مبهم و به معناى شى ء باشد و در اين صورت ، مفعول است براى ((يضرب)) و ((بعوضة)) بدل آن و ((مثلا)) مفعول دوم كه بر مفعول اول مقدم شده است و تقدير اين است : ان الله لايترك جعل شى ء من الاءشياء مثلا حتى ولو كان هذا الشى ء بعوضة . مصدر مؤ ول از ((اءن يوصل)) بدل از ضمير ((به)) و به معناى يقطعون ما اءمر الله بصلته است .
    هدايت و گمراهى
    واژه ((هدايت)) به چند معنا به كار مى رود:
    1. بيان و ارشاد: بسيارى از آيات هدايت در قرآن به همين معناست ؛ نظير آيه و ما منع الناس اءن يؤ منوا اذ جاءهم الهدى ؛(191) و چه چيز مردم را از ايمان آوردن منع كند زمانى كه آنها را هدايت آيد)). در اين آيات ، هدايت به معناى بيان است و بيان خدا نيز به آنچه پيامبران آورده اند و يا آنچه خداوند بدان آشكارا دستور داده ، به گونه اى كه ترديدى در آن راه نداشته باشد، منحصر مى شود.
    2. پذيرفتن اندرز و بهره گيرى از آن : از اين قبيل است آيه 108 سوره يونس : قل يا اءيها الناس قد جاءكم الحق من ربكم فمن اهتدى فانما يهتدى لنفسه و من ضل فانما يضل عليها؛ بگو: اى مردم ، شما را حق از جانب پروردگارتان آمده است ، پس كسى كه هدايت را بپذيرد پس همانا به نفع خويش پذيرفته است ، و كسى كه گمراه شود پس همانا بر ضرر خويش ‍ گمراه شده است)).
    3. توفيق و عنايت ويژه خداوند: نظير آيه ولكن الله يهدى من يشاء(192) و آيه و ان الله يهدى من يريد(193) كه در اين دو آيه معناى هدايت اين است كه خدا او را توفيق مى دهد تا به هدايت عمل كند و راه به سوى آن را برايش آماده سازد.
    بديهى است كه هدايت به مجرد بيان ، مستلزم توفيق در عمل نيست ، بلكه گاهى ممكن است شخصى بر عمل به هدايت توفيق پيدا نكند. از اين قبيل است سخن خدا كه مى فرمايد: ((ليس عليك هداهم))؛(194) يعنى تنها به عهده تو بيان است ، خواه آنان به هدايت تو عمل كنند و يا نكنند.
    4. پاداش : همانند آيه ان الذين آمنوا و عملوا الصالحات يهديهم ربهم بايمانهم تجرى من تحتهم الاءنهار فى جناب النعيم (195) كه بدين معناست : آنان را به سبب ايمانشان پاداش مى دهد. و همچنين است آيه ((يهدى اليه من اءناب ؛(196) خدا كسى را كه به سوى او برگردد به سوى خويش هدايت مى كند)).
    5. از هدايت ، ارشاد كننده و بيان كننده اراده مى شود؛ زيرا هدايت به وسيله او حاصل شده است و در آيه ((يهدى به كثيرا))؛ خدا گروه كثيرى را با قرآن هدايت مى كند، نيز همين معنا مراد است . صاحب مجمع البيان مى گويد: ((معناى ((يهدى به كثيرا)) اين است : به وسيله آن ، كسانى را كه ايمان آورده اند و گفته اند اين در جاى خودش است هدايت مى كند، و از آن جا كه خدا هدايت كرده ، به او نسبت داده شده است .))
    6. حكم به هدايت يافتن كسى كه هدايت شده و نام گذارى او به ((مهتدى))، چنان كه مى گويند: ((عدله القاضى ؛ قاضى به عدالت او حكم كرده است)). اين معنا را مى توان به خدا نسبت داد.
    گمراهى نيز معناى متعددى دارد:
    1. به اشتباه انداختن ، ايجاد ترديد، به فساد انداختن و جلوگيرى از دين و حق : اين معنا به هيچ روى به خدا نسبت داده نمى شود، بلكه به ابليس و پيروانش نسبت داده مى شود و از اين قبيل است سخن خداى تعالى كه به نقل از ابليس مى گويد: ((ولاءضلنهم و لاءمنينهم ؛))(197) هر آينه آنها را گمراه مى كنم و با آرزوها سرگرم مى نمايم)). و نيز مانند آيه ((و اءضل فرعون قومه ؛(198) فرعون قومش را گمراه كرد)). و آيه ((و اءضلهم السامرى ؛(199) سامرى - رئيس گوساله پرستان - آنها را گمراه كرد)).
    2. مجازات : در قرآن آيات زيادى است كه به همين معنا مى باشد. برخى از اين آيات عبارتند از: ((يضل الله الكافرين))،(200) ((و يضل الله الظالمين))(201) و كذلك يضل الله من هو مسرف مرتاب .(202)
    next page

    fehrest page


    back page

  16. کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #9
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    از آن جا كه واژه ((استقامت))، ((محبت))، ((رحمت))، ((توحيد)) و ساير اصول حق و اعمال و اخلاق نيكو و درست را در بر مى گيرد و نيز از آن جا كه استقامت ، معيار درست فضيلت و كمالى است كه انسان را به سعادت دنيا و آخرت مى رساند، خداوند به ما دستور داده است كه هر روز چند بار، صبح و شام آن را در نماز خود تكرار كنيم : ((اهدنا الصراط المستقيم )).(145) همچنين خداوند خطاب به پيامبرش فرموده است : فاستقم كما اءمرت و من تاب معك و لا تطغوا انه بما تعملون بصير؛(146) همراه با آنان كه با تو رو به خدا كرده اند، همچنان كه ماءمور شده اى ثابت قدم باش و طغيان مكنيد كه او به هر كارى كه مى كنيد بيناست . و نيز فرموده است : ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل عليهم الملائكه اءلا تخافوا و لا تحزنوا وابشروا بالجنه التى كنتم توعدون ؛(147) بر آنان كه گفتند: پروردگار ما الله است و پايدارى ورزيدند، فرشتگان فرود مى آيند كه مترسيد و غمگين مباشيد، شما را به بهشتى كه وعده داده بودند بشارت است .
    براى اثبات اين موضوع كه ((استقامت)) در بر گيرنده تمام ارزشهاى اسلام است ، هيچ چيزى گوياتر از اين سخن ابليس ملعون نيست كه لاءقعدن لهم صراطك المستقيم .(148)
    در حديث آمده است كه سفيان ثقفى گفت : اى پيامبر خدا، درباره اسلام ، برايم سخنى بگو كه پس از تو درباره آن از كسى نپرسم . پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: بگو: به خدا ايمان آوردم و آن گاه استقامت كن .
    خلاصه مطلب آن كه معناى استقامت آن است كه پاى از حدود الهى بيرون ننهيم و از حق به باطل و از هدايت به گمراهى گرايش پيدا نكنيم و نيز در عقيده ، احساسات و همه گفته ها و كرده هامان بر راه راست باشيم ، راه كسانى كه خدا برايشان نعمت داده است ، نه خشم گرفتگان بر آنها و نه گمراهان .
    سوره فاتحه
    بِسمِ اللّهِ الرّحْمَنِ الرّحِيمِ(1)
    الْحَمْدُ للّهِ رَب الْعَلَمِينَ(2)
    الرّحْمَنِ الرّحِيمِ(3)
    مَلِكِ يَوْمِ الدِّينِ(4)
    إِيّاك نَعْبُدُ وَ إِيّاك نَستَعِينُ(5)
    اهْدِنَا الصرَط الْمُستَقِيمَ(6)
    صِرَط الّذِينَ أَنْعَمْت عَلَيْهِمْ غَيرِ الْمَغْضوبِ عَلَيْهِمْ وَ لا الضالِّينَ(7)
    به نام خداى بخشاينده مهربان (1) ستايش خدايى را كه پروردگار جهانيان است . (2) آن بخشاينده مهربان (3) آن فرمانرواى روز جزا (4) تو را مى پرستيم و از تو يارى مى جوييم (5) ما را به راه راست هدايت كن (6) راه آنان كه ايشان را نعمت داده اى ، نه خشم گرفتگان بر آنها و نه گمراهان (7)
    نزول
    مفسران درباره مكان نزول سوره فاتحه اختلاف نظر دارند: برخى مى گويند: در مكه نازل شده است . برخى مى گويند: در مدينه نازل شده است . قول سوم آن است كه اين سوره به سبب اهميتى كه داشته است دو بار نازل گرديده : نخست ، در مكه و ديگر بار در مدينه ، ولى بيشتر مفسران برآنند كه اين سوره در مكه نازل شده است .
    اين اختلاف ، نتيجه و فايده اى ندارد؛ زيرا اين سوره كريمه آيه اى ندارد كه با اختلاف نزول ، معناى آن اختلاف پيدا كند.
    نام هاى سوره
    براى اين سوره نامهايى ذكر كرده اند كه مشهورترين آنها از اين قرار است :
    1. فاتحه : بدين سبب كه نخستين سوره در كتابت مصحف هاست و نيز به سبب اين كه قرائت آن در اول نماز واجب مى باشد. به علاوه ، تعليم قرآن مدت ها با اين سوره آغاز مى شده است .
    2. الحمد؛ زيرا نخستين لفظ اين سوره است .
    3. ام الكتاب و ام القرآن ؛ زيرا اين سوره بر سوره هاى ديگر مقدم است هرچند به جهت كتابتش باشد؛ مانند مقدم بودن مادر بر فرزندان خود و ديگر اين كه مشتمل بر دو اصل ربوبيت و عبوديت است و تعاليم قرآن بر اين دو اصل بنا نهاده شده است .
    4. سبع المثانى ؛ زيرا اين سوره مشتمل بر هفت آيه است و قرائت آن در نماز دو بار تكرار مى شود، نيز ممكن است از اين جهت ((سبع المثانى)) ناميده شده كه ميان ذكر ((ربوبيت)) و ((عبوديت)) جمع كرده است . در هر حال ، نام گذارى با اندك شباهتى درست است .
    تفسير
    الحمد لله رب العالمين . اين جمله ، خبريه است و به معناى انشا؛ زيرا شخص گوينده ، قصد ايجاد ((الحمدلله)) را دارد، نه قصد خبر دادن از ثبوت ((الحمدلله)). جمله مذكور نوعى تعليم و تلقين است از سوى خدا براى بندگانش كه چگونه او را سپاس گويند؛ بدين معنا كه خدا مى گويد: اى بندگان من ، بگوييد: ((الحمدلله)).
    ((الحمدلله)) به معناى ثنا گفتن خداست به قصد تعظيم او در هر حال ، حتى در حالى كه آدمى با مشكلى روبه رو مى شود. اميرالمومنين على (عليه السلام ) در يكى از خطبه هاى نهج البلاغه مى فرمايد: او را بر نعمت هايش ‍ سپاس مى گزاريم ، همان گونه كه بر بلاهايش سپاس ‍ مى گزاريم .
    ((محمد))، ((احمد))، ((محمود))، ((حامد))، ((حميد)) و ((حمدان))، نامهايى است كه از حمد گرفته شده است . گاهى ((حمد)) به معناى چيزى مى آيد كه انسان از آن خشنود است . خدا مى گويد: ((... باشد كه پروردگارت تو را به مقامى پسنديده برساند)).(149) مى گويند: خوبى بازار از سود است .(150) در بامدادان ، شبروان مورد ستايش قرار مى گيرند.(151)
    واژه ((رب))، هم به معناى سيد است ؛ يعنى آن كه مقامى بلند دارد و هم به معناى مالك . در اين جا هر كدام از اين دو معنا اراده شود درست است ؛ ولى آنچه از لفظ اين آيه كريمه تبادر مى كند، معناى آفريننده است .
    ((العالمين))، جمع ((عالم)) به فتح لام مى باشد و عالم بر نوع خاصى از موجودات به كار مى رود. از اين رو، گفته مى شود: عالم جماد، عالم گياهان ، عالم حيوان و عالم انسان . واژه ((عالم)) براى مفرد به كار نمى رود؛ زيرا اسم جمع است . مراد از ((عالمين)) در اين جا، ما سوى الله است . بنابراين ، تمام موجودات را در برمى گيرد. گاهى بر تمام اصناف مردم به كار مى رود؛ نظير آيه ((... هدى للعالمين )).(152) اگر جمع ((عالمين))، در حالت جر و نصب با ((ياء)) درست باشد، جمع آن در حالت رفع با ((واو)) نيز درست خواهد بود و بر اين اساس گفته مى شود: ((عالمون)). ابو حيان اندلسى در تفسير البحر المحيط گفته است : جمع ((عالمون)) با ((واو)) شاذ است .
    ((رب العالمين))؛ آفريننده هر چيز و تدبير كننده آن . لفظ ((رب)) بدل كل است از لفظ جلاله و بر علت حمد دلالت مى كند؛ يعنى سپاس ‍ مى گزاريم خداى را؛ زيرا او پروردگار جهانيان است . (الرحمن الرحيم ). در بخش بسم الله ، درباره لفظ ((رحمن)) و ((رحيم)) سخن گفته شد.
    از سخنان اميرالمومنين على (عليه السلام ) در وصف خداى - عزوجل - آمده است : هيچ خشمى او را از رحمت باز نمى دارد و هيچ رحمتى او را از مجازات غافل نمى سازد.
    آنچه را من از اين دو جمله فهميدم آن است كه خشم خدا بر گناه كاران و مجازات آنان در روز قيامت ، مانع از شمول رحمت خدا بر آنان در اين دنيا نمى شود؛ دنيايى كه آنها از نعمت هايش برخوردار و در ميان لذت هاى آن غرقند. همچنين رحمت او در فرداى قيامت بر مومنان ، باعث دفع مشكلات و مصيبت ها از آنان در اين دنيا نمى شود.
    (مالك يوم الدين ). واژه ((دين)) معانى مختلفى دارد و از جمله آنها مقابله به مثل و پاداش است ؛ نظير جمله ((كما تدين تدان))(153) و همين معنا در اين جا تناسب دارد؛ زيرا در روز قيامت هر كس بر طبق آنچه كار كرده ، پاداش داده مى شود. ((مالك يوم الدين))، با ((الف)) خوانده شده ، چنان كه مى گويى : فلان مالك هذا البستان ؛ اين باغ از آن فلان كس است و نيز ((ملك يوم الدين)) به كسر ((لام)) خوانده شده است ، چنان كه مى گويى : ملك اليونان ؛ حاكم و سلطان يونان . هر دو قرائت متواتر اس ، ولى اولى بيشتر به كار مى رود.
    در هر دو قرائت ، يك معنا در ذهن تبادر مى كند و آن اين كه هر چيزى در دست خداست ، هم امروز و هم فرداى قيامت ؛ زيرا او پروردگار جهانيان و صاحب روز جزاست . هدف آيه آن است كه مردم را از گناه بترساند و به اطاعت خدا تشويق كند. بنا بر قرائت اول ، ((مالك)) صفت و بنا بر قرائت دوم ، ((ملك)) بدل است .
    در نهج البلاغه آمده است :
    ما، با وجود ذات خداوند چيزى را مالك نمى باشيم و اصولا چيزى نيستيم ، جز آنچه را كه خدا ما را مال آن قرار داده است . وقتى خداوند ما را مالك چيزى قرار دهد؛ يعنى خودش مالك تر است ، ما را مكلف ساخته و هر زمان كه آن چيز را از ما بستاند، تكليف آن را از ما برداشته است .
    اياك نعبد و اياك نستعين . ((اياك)) ضمير منفصل است . محل آن منصوب مى باشد؛ زيرا مفعول است براى فعلى كه پس از آن آمده و بر فعل مقدم شده است تا افاده حصر و اختصاص كند. معناى آيه اين است : تو را عبادت مى كنيم و غير تو را عبادت نمى كنيم و از تو يارى مى طلبيم و از غير تو يارى نمى جوييم . در اين جا، بنده پروردگارش را با ضمير مفرد مخاطب قرار داده است تا در توحيد اخلاص ورزد و از شرك دورى جويد و به همين دليل است كه نمى توان خدا را با صيغه جمع مورد خطاب قرار داد. اما ضمير ((نحن)) كه در ((نعبد)) و ((نستعين)) مستتر است ، براى گوينده و كسانى است كه به همراه او هستند و نه براى تعظيم .
    عبادت با روزه ، نماز، حج و زكاتى كه به قصد نزديك شدن به خدا انجام شود و نيز با هر كارى انسانى كه يكى از نيازهاى مردم را برطرف سازد، محقق مى شود. از اين جهت ، در حديث آمده است : ((نيكان دنيا، همان نيكان آخرتند)) و ((بهترين مردم كسى است كه بيش از همه سودش به مردم برسد)).
    معناى اياك نعبد و اياك نستعين تنها اين نيست كه خدا شايسته عبادت است ، بلكه علاوه بر اين ، دلالت دارد كه انسان آفريده بزرگوارى است كه خدا او را از هرگونه پرستش و كرنش است ، جز براى حق كه بر همه چيز تسلط دارد و چيزى بر او تسلط ندارد آزاد ساخته . بديهى است كه اگر آزادى با حق محدود نشود به هرج و مرج منجر خواهد شد. از چيزهايى كه در اين باره خواندم ، سخنى است از ژان پل سارتر: ((آزادى حقيقى آن است كه انسان خود و آزادى اش را در خدمت ديگران قرار دهد)).(154)
    مى گويند: دو نفر در باغى گردش مى كردند. يكى از آنها عصايى در دست داشت و با آن بازى مى كرد. ناگهان يك سر اين عصا به بينى دوستش ‍ اصابت كرد. وقتى وى اعتراض كرد، صاحب عصا گفت : من آزادم . رفيقش ‍ گفت : آزادى تو تا حد بينى من است ؟
    اگر انسان آزادى را به ايمان به خدا و تنها پرستش او محدود كند، هرگز از حقيقت فراتر نمى رود؛ زيرا هر كس كه تنها حق را بپرستد از باطل آزاد شده و هر كس كه خود را از پرستش حق آزاد بداند، يقينا باطل را پرستش كرده است و جدايى ميان اين دو محال است ، مگر از نظرگاه كسى كه طرفدار هرج و مرج است و به حلال و حرام و به هيچ چيزى ايمان ندارد، جز به خود، و شريكى براى آن قائل نيست .
    اهدنا الصراط المستقيم . ((صراط)) در لغت به معناى طريق محسوس است . درباره ((صراط)) دو نوع قرائت آمده است : با ((سين)) و با ((صاد)). اصل ، همان قرائت با ((سين)) است . ((مستقيم)) به معناى معتدل است كه در آن كژى وجود ندارد. ((مستقيم)) صفت ((صراط)) است و مراد از صفت و موصوف در اين جا، حق است .
    مقصود از هدايت ، صرفا آگاهى نيست ، بلكه آگاهى تواءم با عمل است . از اين روى ، اگر كسى براى انسان دعا كند كه خدا تو را هدايت كند، تمام نيكى را براى او خواسته است و اگر دعا كند كه خدا به تو آگاهى دهد، مقدارى از نيكى را براى او خواسته است .
    شگفت آور است كه بسيارى از مردم دعاى به هدايت را دوست ندارند، مخصوصا علما و بزرگان ، با اين كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) دعاى به هدايت را شب و روز، در نماز خود و در غير آن تكرار مى كرد.
    من هدايت و توفيقى را بهتر و بالاتر از اين نمى دانم كه خود انسان ، عيب هاى خودش را دريابد و به سبب اين عيبها احساس پشيمانى و ناراحتى كند. با اين احساس است كه ممكن است رهايى يابد و از غرور و خودخواهى به خدا پناه برد.
    (صراط الذين .) در برخى از روايات آمده است كه مراد از ((مغضوب عليهم))، يهود و مراد از ((ضالين)) نصاراست . لكن لفظ آيه عام مى باشد، نه تخصيص در آن وجود دارد و نه استثنا. بنابراين ، هر كس كه فرمان بردار باشد نعمت و رحمت خدا شامل حال او خواهد شد و هر كس كه گناهكار باشد گمراه و مورد خشم است .
    در هر حال ، هدف اين آيه و هدف تمام سوره فاتحه آن است كه بنده بايد در پيشگاه مولاى خود بايستد و مومن ، موحد، شكرگزار، سپاسگزار و اهل اخلاص باشد و نيز دعا كند كه خداوند او را به علم و عملى توفيق دهد كه مورد خشنودى اوست .
    هر انسانى هر كارى را كه از پيش فرستاده است ، در نزد آفريننده خود خواهد يافت ، اما سخن به تنهايى اثرى ندارد، مگر اين كه طاعتى را نزديك و گناهى را دور سازد.
    سوره بقره
    الم(1)
    ذَلِك الْكتَب لا رَيْب فِيهِ هُدًى لِّلْمُتّقِينَ(2)
    الف . لام . ميم (1) اين است همان كتابى كه در آن هيچ شكى نيست . پرهيزگاران را راهنماست (2)
    آغاز برخى از سوره ها
    صاحب مجمع البيان مى گويد: تمام آيات سوره بقره مدنى است ، جز آيه و اتقوا يوما ترجعون فيه الى الله .(155)
    (الم ). در اين كه مراد از اين حروف و نيز مقصود از حروفى كه برخى از سوره ها با آن آغاز شده ، همانند ((الر))، ((كهيعص))، ((حم)) و امثال آن چيست ، مفسران اختلاف نظر دارند:
    برخى مى گويند: دانستن معناى اين حروف از مصاديق علم غيب خداوند است ؛ علمى كه خداوند هيچ كس را از آن آگاه نساخته است .
    اين نظريه را نمى توان پذيرفت ؛ زيرا خداوند مردم را با چيزهايى كه نمى خواهد آنان اين چيزها را بشناسند و از آن آگاهى يابند، خطاب نمى كند. چگونه اين كار را بكند، در حال يكه علم غيب راز نهفته اوست ؟ به علاوه ، خداوند كسانى را كه درباره قرآن نمى انديشند نكوهش مى كند و مى فرمايد: اءفلا يتدبرون القرآن اءم على قلوب اءقفالها؛(156) آيا در قرآن نمى انديشند يا بر دلهايشان قفلهاست ؟))
    برخى مى گويند: فواتح السور، نام سوره است . برخى مى گويند: نام هاى خداوند است . برخى مى گويند: نامهاى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) است . برخى ، نظريات ديگرى را ابراز داشته اند.
    نظريه اى كه بر واقعيت و فهم نزديك تر مى باشد، اين است : خداوند پس از آن كه كافران و دشمنان را به مبارزه با قرآن فرا خواند و آنان از آوردن سخنى همانند قرآن ، يا همانند ده سوره آن و يا همانند يك سوره آن ناتوان ماندند، با ذكر اين حروف (الم ) و نظاير آن ، بدين مطلب اشاره كرد كه اين كتاب اعجازآميز (قرآن ) از همين حروفى كه در دسترس كودكان و بى سوادان قرار دارد تاءليف شده است . در اين صورت ، ناتوانى شما دليل قاطعى است بر وجود يك رمز و اين رمز، تفسير ديگرى ندارد، جز اين كه بگوييم اين قرآن وحى آسمانى است و نه ساخته و پرداخته دست بشر.
    (ذلك الكتاب ). ((ذلك)) اسم اشاره و محل آن رفع است بنابراين كه مبتداست . ((كاف)) براى تعظيم مى باشد و نه براى دور؛ نظير اين سخن : ((اءنا ذلك الرجل ؛ من همان مردم)). مراد از ((كتاب))، قرآن است . نفى ترديد از قرآن بدين معناست كه اين كتاب ، راست و بر حق مى باشد. ناتوانى كافران از ساختن همانند قرآن ، ايجاب مى كند كه اگر آنان طلب حقند نبايد درباره آن هيچ گونه ترديدى به خود راه دهند.
    قرآن و علم جديد
    جمله ((هدى للمتقين)) آشكارا دلالت دارد بر اين كه در قرآن نبايد به دنبال علم تاريخ ، فلسفه ، علوم طبيعى و رياضى و امثال آنها رفت ، بلكه تنها هدايت انسان ، ارشاد، اصلاح و خوشبختى دو جهان او را در قرآن بايد جستجو كرد؛ به بيانى ديگر قرآن ، كتاب دين ، اخلاق ، عقيده و شريعت است .
    سوال : شما درباره آيات مربوط به نشانه هاى جهان هستى چه مى گوييد: ((والشمس تجرى لمستقر لها))،(157) ((والقمر قدرناه منازل ...))(158) و ده ها آيه ديگر؟
    پاسخ : غرض از اين آيات آن نيست كه خدا حقايق علمى را كه در طبيعت وجود دارد براى ما بيان كند. هرگز چنين نيست ؛ زيرا اين حقايق به خرد انسان و تجربيات او واگذار شده است . هدف اصلى او ذكر اين آيات آن است كه ما از راه جهان هستى و نظام حاكم بر آن به وجود خداى سبحان هدايت شويم و پى ببريم كه هيچ موجودى از موجودات به طور تصادفى و بدون قصد - چنان كه ماديها عقيده دارند - وجود نيافته ، بلكه با اراده آفريننده دانا و حكيم وجود پيدا كرده است . خداوند اين موضوع را آشكار بيان كرده است : سنريهم آياتنا فى الافاق و فى اءنفسهم حتى يتبين لهم اءنه الحق ؛(159) به همين زودى براى كسانى كه به خدا كافرند و تدبير جهان و قوانين آن را از خدا نمى دانند، چيزى را آشكار خواهيم كرد كه آنان با آن به گمراهى خود پى ببرند)).
    وقتى كه قرآن آدمى را به انديشيدن در جهان هستى فرا مى خواند، به زبانى آشكار مى گويد: دلايل جهان هستى بر وجود خداوند از هر دليلى درست تر و نيرومندتر است ، حتى از دليل دور و تسلسل . برخى از حكما مى گويند: خدا دو كتاب دارد: كتابى كه زبان آن را تلاوت مى كند و كتابى كه عقل آن را تلاوت مى كند و آن عبارت است از: جهان هستى .
    شايان ذكر است كه قرآن به پژوهش علوم طبيعى و هر علمى كه نيكى و آسايش را براى انسان بياورد تشويق كرده است ؛ ولى تشويق كردن به علم ، يك چيز است و اين كه قرآن ، كتابى در علوم مختلف باشد چيزى ديگر است .
    همچنين ، كسى كه به قرآن و آيات آن آشناست ، شك نمى كند كه معانى اين كتاب را هيچ گروهى ، هر چند فراوان ، نمى تواند بشمارند و هيچ انديشه اى نمى تواند بدان تسلط پيدا كند، هر چند انديشه بزرگى باشد. تنها هر دانشمندى به اندازه شايستگى ها و استعداد خود مى تواند چيزهايى از قرآن درك كند. معانى قرآن بسيار ژرف است و اگر دانشمندى يكى از اين معانى را كشف كند، تنها يك گوشه از گوشه هاى آن و يك جهت از جهات آن را كشف كرده است و از آن براى شناخت موجودات عالم هستى كمك مى گيرد؛ ولى اين موضوع چيزى است و حقايق علمى كه متخصصان در آزمايشگاه هاى خود، آنها را به دست مى آورند چيزى ديگر است .
    يادآورى اين نكته ضرورى است كه اين جانب پس از آن كه مدت كوتاهى كار تفسيرى كردم ، بر اين باور رسيدم كه هر مفسرى كه چيز جديد و بى سابقه اى در تفسير نياورد، هر چند اين چيز، انديشه و نظريه اى باشد كه برخلاف نظريه مفسران پيش از خود ابراز داشته است ، اين مفسر انديشه پويا و عالمانه ندارد و تنها انديشه خواننده اى را دارد كه آنچه را براى ديگران مى خواند در ذهنش ترسيم مى كند، بدون آن كه درباره اش قضاوت كند و يا مورد بررسى و تحليل قرار دهد، چنان كه يك چيز در آيينه با همان رنگ و اندازه خود نقش مى بندد. همچنين با تفسير خود از قرآن ، اين نكته را كشف كردم كه معانى قرآن را - آن گونه كه هست - هرگز كسى نمى تواند درك كند، مگر اين كه به درستى مومن باشد و ايمان با گوشت و خونش در آميخته باشد و با اهداف قرآن هماهنگى كامل پيدا كرده باشد. رمز سخن اميرالمومنين (عليه السلام ) نيز در همين جا نهفته است كه فرمود: ((آن ، قرآن صامت است و من قرآن ناطق)).
    از جمله دلايلى كه تاءييد مى كند، قرآن قبل از هر چيزى ، كتاب هدايت ، دين ، شريعت و اخلاق است و براى بيان هدف نازل شده است ، اين آيه است : ((كتابى كه ما آن را به سوى تو فرو فرستاديم ، براى آن است كه مردم را از تاريكى ها به روشنايى بياورى ))(160) و نيز آيه هذا بصائر من ربكم و هدى و رحمة .(161) براى اثبات مدعاى مزبور، همين بس كه پيامبر بزرگ اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: ((من برانگيخته شدم تا مكارم اخلاق را به پايان برسانم)) و امير مومنان فرمود: ((در قرآن دواى بزرگ ترين دردها، كه كفر و نفاق و گمراهى است ، وجود دارد)). با اين بيان ، تفسير اين آيه روشن مى شود كه مى فرمايد: ((و با اين قرآن چيزى را كه براى مومنان شفا و رحمت است نازل مى كنيم ؛ ولى ظالمان را جز زيان نيفزايد)).(162)
    اميد است كسى كه شفاى دردهاى جسمانى اش را با تلاوت اين آيه مى جويد، از سخن امام (عليه السلام ) پند گيرد؛ البته همراه تلاوت به نسخه طبيب هم عمل نمايد.
    سوال دوم : چه مى گوييد درباره اين آيه : ((... ما در اين كتاب هيچ چيزى را فروگذار نكرده ايم ...))؛(163) زيرا ظاهر آن دلالت دارد كه تمام علوم در قرآن است ؟
    پاسخ : عموميت هر چيزى ، متناسب با همان چيز است ؛ براى نمونه وقتى مى گويى : در اين خانه همه چيز هست ؛ بدين معناست كه در آن خانه لوازم مورد نياز صاحب خانه از قبيل خرج زندگى و اثاث وجود دارد. وقتى درباره يك كتاب فقهى مى گويى : در اين كتاب همه چيز هست ؛ معنايش آن است كه تمام مسائل فقهى در آن كتاب است . قرآن يك كتاب دينى است . بنابراين ، معناى جمله ما فرطنا فى الكتاب من شى ء(164) آن است كه تمام آنچه به نيكى و هدايت بشر مربوط مى شود در قرآن وجود دارد.
    سوال سوم : نظريه شما درباره كتابهايى كه به نام هاى قرآن و دانش جديد، اسلام و طب جديد و... منتشر مى شود چيست ؟
    پاسخ اول : اولا، هر كس كه تلاش كند تا ميان اكتشافات علمى ، خواه قديم و خواه جديد، و قرآن كريم جمع كند، محال است كه اين تلاش تحقق پيدا كند؛ زيرا دانش انسان به اندازه نيروى انديشه اى كه دارد، محدود مى شود، در حال يكه قرآن از دانش نامحدود خدا نشئت گرفته است . بنابراين ، چگونه مى توان ميان محدود و نامحدود جمع كرد؟
    ثانيا، دانش انسان در معرض خطاست ؛ زيرا عبارت است از: يك سلسله نظريات و فرضيه هايى كه برخى درست و برخى نادرست مى باشد. چه بسيار دانشمندانى را مى بينيم كه بر درست بودن نظريه اى صد در صد اجماع مى كنند و آن گاه خود آنان و يا دانشمندانى كه پس از آنها مى آيند درمى يابند كه نظريه مزبور صد درصد اشتباه بوده است و حال آن كه قرآن معصوم از خطاست . پس چگونه مى تواند چيزى كه در معرض خطا قرار دارد با چيزى كه مصون از خطاست سازگارى داشته باشد؟ وانگهى در صورتى كه فرضيه ها و نظريات علمى باطل شود و يا تغيير كند، آيا ما حق داريم كه نصوص قرآنى را تاءويل كنيم و چيزى را بر آن بار كنيم كه تاب برداشتنش را ندارد؟
    البته ، اشكالى ندارد كه ما از حقايقى كه علم آنها را كشف كرده ، براى درك برخى از آيات كمك بگيريم ؛ لكن مشروط به اين كه اين حقايق را معيار راستى و درستى قرآن قرار ندهيم ، بلكه از آنها به عنوان ابزارى براى شناخت اسرار و حكمت برخى از احكام آن بهره گيريم . شايد مقصود كسانى كه درباره قرآن و علم جديد، كتاب نوشته اند و تاءليف كرده اند، نيز همين باشد.
    در هر صورت ، ما اعتقاد راسخ داريم كه در دين خود نيرومند هستيم و براى اثبات درستى آن دلايل كافى داريم و به آنچه ديگران دارند نه نيازى داريم و نه اعتقادى ، بلكه ديگران در اين ابواب به ما نياز دارند؛ زيرا بشر در تاريخ خود، دينى شايسته تر از اسلام و كتابى سودمندتر از كتاب اسلام و پيامبرى بزرگوارتر از پيامبر اكرم سراغ نداشته و نخواهد داشت و كسى كه با دلايل قرآن و دعوت او به زندگى سعادتمندانه ، هدايت نشود، اكتشافات علمى ، خواه قديم باشد و خواه جديد، نمى تواند او را قانع كند. هم اكنون در ذهنم چيزى خطور كرد كه مى تواند خستگى خواننده را تا حدودى تخفيف دهد و نيز پاسخى باشد به كسانى كه تلاش مى كنند تا قرآن را با علم جديد تطبيق دهند. خاطره اين است :
    گذر عُزيز، با الاغ و خوراك و نوشيدنى اش بر دهكده خالى مى افتد: او از ديدن آن دهكده خالى شگفت زده مى شود و با خود مى گويد: كجا خداوند اهالى اين دهكده را پس از مردن زنده مى گرداند؟! خدا خواست كه شگفت زدگى او را برطرف سازد از اين رو، او را صد سال ميراند و خوراك و نوشيدنى اش را در طول اين مدت بر حال خود، بدون آن كه دگرگون و فاسد شود بر جاى گذارد. وقتى خدا عزير را زنده كرد و خواست كه آيات شگفت انگيز خود را به او بنماياند، به وى گفت : به خوراك و نوشيدنى ات نگاه كن كه تغيير نكرده است .
    آيا شما تصور مى كنيد كه خوراك و نوشيدنى عزير در يخچال بوده است ؟ اين سوال را از صاحب ((قرآن و علم جديد)) مى پرسيم . ترديدى نيست كه يخچالى كه خوراك و نوشيدنى را صد سال نگه داشته ، از گونه و ساخت سال دو هزار بوده است نه از نمونه سال شصت و هفت (ميلادى .)
    آرى ، درك معانى قرآن را مى توان بر علم جديد و به ويژه بر نظريه نسبيت تطبيق كرد؛ زيرا فهميدن يكى از ابعاد يك معناى ژرف و دقيق قرآن با اختلاف زمان و مكان تلاوت و نيز با اختلاف وضعيت تلاوت كننده و يا شنونده ، تفاوت پيدا مى كند.
    سوال : اين اختلاف ، تنها به فهم تلاوت قرآن اختصاص ندارد؛ زيرا نظريه نسبيت يك نظريه فراگير است و تخصيص پذير نيست .
    next page

    fehrest page


    back page

  18. کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #10
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    پاسخ : اين سخن درست است ؛ ولى آن استعدادى كه براى اختلاف در معانى قرآن وجود دارد، در غير قرآن يافت نمى شود. اين مطلب ، گفته اى را كه پيش تر بدان اشاره كرديم تاءييد مى كند و آن اين است كه هر كس به نظريه مفسران بسنده كند و از آن حتى در تفسير يك آيه ، فراتر نرود، كوتاهى كرده و او كسى است كه انديشه خواننده اى را دارد و انديشه عالمانه و پويا ندارد. از خداى پاك مى خواهيم كه برداشت ما را از قرآن برداشتى آگاهانه و عالمانه قرار دهد و نه برداشتى نقلى و روايت گونه .
    اول ((المتقين))، ((واو)) است ؛ زيرا از ((وقى وقاية)) گرفته و آن گاه ((واو)) به ((تاء)) قلب گرديده است . واژه ((وقايه)) در لغت به معناى مطلق حفظ و نگه دارى است و در اصطلاح شرع ، به معناى نگه دارى از خشم و مجازات خدا بر اثر ترك واجب و يا فعل حرام است . اميرالمومنين (عليه السلام ) مى فرمايد: ((تقوا، در راءس اخلاق است)).
    برخى مى گويند: تقوا آن است كه خدا تو را در جايى كه نهى كرده نبيند و در جايى كه امر كرده ، ببيند و تنها با تقواست كه مقام انسان در پيشگاه خدا بالا مى رود: ان اءكرمكم عند الله اءتقيكم ؛(165) گرامى ترين شما در زند خدا با تقواترين شماست)).
    سوال : پرهيزگاران ، خود هدايت يافته اند و نياز به كسى كه آنان را هدايت كند ندارند، چنان كه دانشمند به معلم نياز ندارد؟
    پاسخ : معلم يا آموزگار، درسهايش را براى تمام دانش آموزان ايراد مى كند، خواه آنان ، باهوش باشند و خواه كودن ؛ ولى كسانى كه از آموزگار سود مى برند، دانش آموزانى هستند كه باهوش و كوشايند و هم آنانند كه سرانجام قبول خواهند شد. بر اين اساس ، مى توان گفت : آموزگار، آموزگار قبول شدگان است . همچنين است قرآن كريم كه تمام مردم را، بدون استثنا مورد خطاب قرار مى دهد؛ اما تنها مومنان و پرهيزگاران از آن سود مى برند. از اين رو، خداوند تنها آنان را ياد كرده است . به علاوه ، انسان پرهيزگار، با خواندن قرآن بر تقوايش افزوده مى شود: ((كسانى كه هدايت يافته اند، خداوند بر هدايت ايشان مى افزايد)).(166)
    الّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَ يُقِيمُونَ الصلَوةَ وَ ممّا رَزَقْنَهُمْ يُنفِقُونَ(3)
    وَ الّذِينَ يُؤْمِنُونَ بمَا أُنزِلَ إِلَيْك وَ مَا أُنزِلَ مِن قَبْلِك وَ بِالاَخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ(4)
    أُولَئك عَلى هُدًى مِّن رّبِّهِمْ وَ أُولَئك هُمُ الْمُفْلِحُونَ(5)
    آنان كه به غيب ايمان مى آورند و نماز مى گزارند و از آنچه روزيشان داده ايم انفاق مى كنند (3) و آنان كه به آنچه بر و و بر پيامبران پيش از تو نازل شده است ايمان مى آورند و به آخرت يقين دارند (4) ايشان از سوى پروردگارشان قرين هدايتند و خود رستگارانند (5)
    آن كه همه چيز را مى داند مكان ندارد
    مى گويند: دانشمندى در صدر مجلس نشسته بود و مردم پيرامون او حلقه زده بودند و به سخنانش گوش مى دادند و در برابرش كردنش مى كردند. فردى به مقام وى حسد برد و در محضر همگان به او گفت : نظريه ات درباره فلان چيز چيست ؟ و از وى مسئله اى را پرسيد كه به طلسم شباهت داشت . دانشمند گفت : نمى دانم .
    سائل (در پاسخ گفت :) جايى كه تو در آن نشسته اى خاص كسى است كه مى داند و نه كسى كه نمى داند.
    دانشمند گفت : واى بر تو! اين مكان براى كسى است كه ، چيزى را مى داند و نه همه چيز را و آن كه همه چيز را مى داند، مكان ندارد.
    البته محال است كه به همه چيز احاطه علمى پيدا كند: ((و شما را از دانش ، جز اندكى نداده اند)).(167)
    شناخت
    هيچ كس نيست كه به چيزى دانا آفريده شود، بلكه وى شناخت و دانايى را از طريق يكى از عوامل آن ، لحظه به لحظه به دست مى آورد. حتى انسان نام خودش را هم نمى داند، مگر پس از آن كه چندين بار، وى را با اين نام بخوانند. دانشمندان و صاحب نظران ، براى شناخت عواملى را ياد كرده اند كه برخى از آنها به شرح زير است :
    1. انسان معلومات خود را از طريق يكى از حواس پنجگانه خود به دست مى آورد؛ نظير اين كه رنگ ها را با چشم ، صداها را با گوش ، بوها را با بينى ، مزه ها را با چشيدن و سختى و مانند آن را با لمس كردن مى شناسد. از اين قبيل است كه آنچه انسان آن را از طريق حواس درونى اش به تصوير مى كشد؛ همانند گرسنگى ، سيرى ، دوستى و دشمنى .
    2. انسان معلومات خود را از راه مراقبت و تجربه به دست مى آورد.
    3. آگاهى هاى خود را با امور بديهى به دست مى آورد؛ يعنى امورى كه همه عقلا در شناخت آنها شريكند؛ مانند 2 = 1 + 1؛ اشيايى كه با چيز ديگرى برابرند با همديگر مساوى اند؛ چيز سودمند بهتر از چيز زيان آور است . يا اين كه معلوماتش را از به كار گرفتن انديشه و اجتهاد عقل به دست مى آورد؛ عقلى كه به نوبه خود، اين معلومات را از طريق حواس ، يا تجربه و يا امور بديهى دريافت مى كند؛ نظير حكم به اين كه هر تكه از تكه هاى آهن ، جسم سخت است . اين حكم بر هر تكه آهن ، خواه با حس آزمايش شده باشد يا نشده باشد، بر آزمايش تمام قطعات آهن متكى نيست ، بلكه بر اين اتكا دارد كه عقل يك نقطه مشترك براى تمم تكه هاى آهن تصور كرده است . از اين رو، حكم مزبور از ديدگاه عقلى حكمى فراگير است ؛ ولى همين حكم از شناختى استنباط مى شود كه متكى بر تجربه است .
    4. انسان معلوماتش را از طريق حس يا تجربه و يا نيروى عقل به دست نياورده ، بلكه مستقيم و بى واسطه آن را دريافت مى كند. اين كار - چنان كه صوفى ها مى گويند - زمانى براى شخص امكان پذير است كه با نفس خود به مبارزه برخيزد تا آن را از تمام آلودگيها پاك سازد، به بيانى روشن تر همان گوه كه عقل ، برخى اشيا را به طور بديهى و بدون دليل درك مى كند و برخى را با كوشش و استدلال ، قلب نيز برخى از چيزها را بدون مبارزه با نفس درك مى كند؛ نظير دوستى و دشمنى و برخى چيزها را پس از مبارزه با نفس درك مى كند؛ از قبيل وجود بارى تعالى و صفات او. بنابراين ، جهاد با نفس از ديدگاه صوفيه همانند اجتهاد عقلى است از ديدگاه ما.
    هيچ كس نمى تواند با صوفى درباره نظريات و عقايدش جدال كند؛ زيرا وقتى از ولى دليل بخواهى پاسخ مى دهد: ايمانم و شناختم از ذاتم سرچشمه مى گيرد. اگر از او بپرسى : چرا اين ايمان و شناخت از ذات همه مردم نمى جوشد؟ مى گويد: زيرا آن تجربه روحانى اى كه من دارم ، آنان ندارند.
    ما در برابر اين تصوف ، موضعى بى طرفانه و محتاطانه داريم . بنابراين ، نه آن را ثابت مى كنيم ؛ زيرا از حد آنچه ما به آن شناخت و آشنايى داريم به دور است و نه آن را نفى مى كنيم ؛ زيرا صدها تن از علما در هر دورانى حتى در دوران ما - على رغم اختلاف آنان در نژاد، دين ، وطن و زبان - به تصوف ايمان دارند و ما هيچ گونه دليلى بر نفى تجربه هاى شخصى نداريم . ممكن است تجربه صوفى همچون لحظاتى باشد كه شاعر و هنرمند در اين لحظات الهام مى گيرد؛ ولى اين چيزى است كه تنها صوفى بدان توجه پيدا كرده است و دليلى هم كه براى ديگران اقامه كند، ندارد؛ زيرا نه ضابطه اى دار و نه رابطه اى .
    غيب
    موجوداتى هستند كه نه با حس و تجربه مى توان آنها را شناخت و نه با نيروى عقل . برخى از آنها عبارتند از: لوح محفوظ، فرشتگان ، ابليس ، حساب قبر، بهشت و دوزخ ، تبديل عصا به مار، زنده كردن مردگان و امثال آن ؛ يعنى چيزهايى كه پيامبران بدان خبر داده و عقل نمى تواند آنها را به طور مستقل درك كند و ما هم آنها را به چشم نديده ايم . تمام اين امور از مصاديق غيب است كه در آيه ((يؤ منون بالغيب)) آمده است . بر اين اساس ، غيب عبارت از چيزى است كه شناخت آن امكان پذير نباشد، مگر از طريق وحى آسمانى و از زبان كسى كه نبوتش ثابت شده باشد و عقل سخن او را تصديق كند: ((كليدهاى غيب در نزد اوست و آنها را جز او نمى داند)).(168) بدين ترتيب ، معلوم مى شود كه ايمان به غيب جزئى از اسلام است و كسى كه به غيب ايمان ندارد مسلمان نيست . همچنين روشن مى شود كه چيزى كه با رويت و تجربه و يا عقل كشف نشود و نيز آيه اى از قرآن و يا روايتى از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) درباره آن نيامده باشد، افسانه و خرافه است ؛ نظير بسيارى از چيزهايى كه راويان آن را روايت مى كنند؛ همچون اسرائيليات و نظاير آن .
    دين و علم
    شگفت آور است كه طبيعت گرايان به غيب ايمان دارند؛ زيرا آنان اعتقاد و يقين دارند كه جهان هستى ، تصادفى و ناگهانى پديد آمده است و ترديدى نيست كه ايمان به تصادف همان ايمان به غيب است ؛ چرا كه طبيعت گرايان با چشم خود شاهد پديد آمدن جهان نبوده اند؛ چون فرض بر آن است كه آنها پس از خلقت جهان ، صورت هستى پيدا كرده اند. همچنين آنان تصادف را با عقل درك نكرده اند؛ زيرا عقل تصادف را باطل مى داند و يا دست كم نمى تواند تصادف را مورد آزمايش قرار دهد تا وجود آن را اثبات يا نفى كند.
    شگفت انگيزتر آن كه اينها به خود اجازه مى دهند تا ماده لطيفى را فرض ‍ كنند و نام آن را ((اِتر)) (ماده اى بى وزن كه در همه اجسام نافذ است ) بگذارند و مى گويند: جهان از همين ماده پديد آمده است و حتى به اين سخن خود، يقين هم دارند. آن گاه براى ديگران جايز نمى دانند كه وجود نيروى حكيم و مدبرى را در وراى اين جهان فرض كنند و به آن ايمان بياورند، با اين كه مى دانيم فرض اخير از فرض وجود يك ماده اى كور و كر به عقل و قلب نزديك تر است .
    به هر حال ، غيب ، همان گونه كه از نامش پيداست ، تنها از راه وحى درك مى شود و نه عقل و تجربه . البته يك شرط دارد و آن اين كه با عقل تضاد نداشته باشد، نه اين كه عقل آن را به طور مستقل درك كند. در اين صورت ، براى هرگونه تلاشى كه بخواهد وحى و نصوص آن را تابع علوم تجربى بسازد، مجال باقى نمى ماند؛ چرا كه وظيفه دانش تجربى تنها بدين منحصر مى شود كه انسان را براى درك طبيعت و تسلط بر آن آماده سازد و به اين پرسش ها پاسخ دهد: نيروهايى كه طبيعت اشيايى همچون جمادات ، نباتات و حيوانات از آن تشكيل مى شود، كدامند؟ چگونه هواپيمايى را ترسيم كنيم كه سرعت آن بيش از سرعت صوت است ؟ علم جربى نمى تواند كسى را كه طبيعت و نظام حاكم بر آن را، آفريده درك كند.
    اما دين ، عوامل وجود را براى ما معرفى مى كند و كليدهاى اصلى شناخت خالق جهان را به دست ما مى دهد و ما را به چيزى هدايت مى كند كه شايسته است آن را در اين زندگى انجام دهيم تا به اهداف معنوى و مادى خود دست يابيم . صنعت و كشاورزى به تنهايى و يا هر دو باهم تمام مقاصد و اهداف انسان را برآورده نمى سازد؛ زيرا انسان تنها جسم و ماده نيست ، بلكه ماده و روح و عاطفه و انديشه است . در درون انسان رحمت گسترده اى است به نام ((انسانيت)) و نور درخشنده اى است به نام ((عقل)) كه جهان بزرگ در برابر آن كوچك و ناچيز مى نمايد.
    خواسته هاى محسوس جسم ما از قبيل خوردن ، آشاميدن و خوابيدن ، خود را بر ما تحميل كرده و ما نمى توانيم اين خواست ها را ناديده انگاريم ، بلكه ناچاريم آنها را برآورده سازيم ، و در اين جهت هيچ فردى با فردى ديگر تفاوتى ندارد، چه آن دانشمند باشد و يا نادان ، پيامبر باشد يا غير پيامبر؛ اما استعدادهاى روحى و خواسته هاى آن با اختلاف افراد، تفاوت پيدا مى كند. انسان در بسيارى از موارد، احساسات و خواسته هى خويش را سركوب مى كند، خشمش را فرو مى نشاند و از روى اختيار، نه از روى اجبار، آن را اندك اندك مهار مى كند و كمال سعادت او نيز در همين سركوب كردن خواسته هاى نفسانى و رد آنهاست . بر خلاف جسم كه اگر خواسته هايش را برآورده نسازيم ، به آن زيان مى رسد.
    اگر وجود انسان به جسم خلاصه مى شد، دانشمندان طبيعى مى توانستند درباره آن قضاوت كنند، چنان كه درباره ماده قضاوت مى كنند و نيز آنان مى توانستند، رمزها و نهفته هاى نفس را بشناسند و كفر آن را به ايمان و ايمانش را به كفر، خوشحالى آن را به اندوه و اندوهش را به خوشحالى ، دوستى اش را به دشمنى و دشمنى اش را به دوستى ، شناخت آن را به ديوانگى و ديوانگى اش را به شناخت ، پيرى اش را به جوانى و جوانى اش را به پيرى و... تبديل كنند. اگر من بخواهم در اين باره قلم فرسايى كنم ، چندين صفحه را پر خواهم كرد. اميدوارم به مناسبت هاى آينده بتوانم به صورتى كامل تر و روشن تر اين مسئله را بيان كنم .
    هدف از اين سخنان آن است كه موضوع علم تجربى ، يك چيز و موضوع دين و وحى چيزى ديگر است ؛ چرا كه موضوع علم تجربى ماده است ، خواه جامد باشد و خواه بالنده . هدف اين علم ، كشف نيروهاى نهفته در درون اين ماده است . موضوع دين ، حيات انسان است ، خواه مادى و خواه معنوى و به بيانى ديگر زندگى عملى و معنوى انسان . اما هدف آن عبارت از اين است كه انسان ، به گونه اى زندگى كند كه هم خود راضى باشد و هم مورد رضايت ديگران باشد.
    گفتنى است كه اسلام براى عقل و دانش سودمند، احترام قائل است و بر فراگيرى آن تشويق مى كند و آن را بر هر مرد و زن مسلمان امرى لازم مى داند و مقام اهل دانش را بالا مى برد. از اين رو، مسلمان بايد اعتقاد داشته باشد كه دانش درست و عقل سالم ، هيچ گونه تضادى با اسلام ندارد و در احكام اسلامى با آن منافاتى نيست . عدم تضاد و منافات با عقل سالم شرط اساسى براى اسلامى بودن حكم است . اما اين كه عقل و يا علم تجربى بتواند به طور مستقل حكم اسلامى را به دست آورد، جزء شرطهاى احكام اسلامى نخواهد بود.
    سوال : از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت شده كه فرمود: ((اصل دين من ، عقل است)). اين روايت در ظاهر دلالت دارد كه عقل ، تمام احكام دينى و اسلامى را مى شناسد؟
    پاسخ : محور اصلى اسلام عبارت است از ((الوهيت و نبوت . و تمام معارف و احكام اسلام از اين دو اصل سرچشمه مى گيرند. راه شناخت اين دو نيز عقل است .(169)
    بنابراين ، معناى حديث شريف اين است : اسلامى كه بر دو محور الوهيت و نبوت مى چرخد، در اثبات اين دو محور بر عقل تكيه كرده است ، نه بر تقليد و پيروى كوركورانه و نه بر خرافات و افسانه ها.
    (و يقيمون الصلاة ). گاهى يك مقام دولتى شخصى را مجبور مى سازد كه در يك شهر معين اقامت كند و او را از رفتن به جاى ديگر منع مى كند و نيز وى را ملزم مى نمايد كه هر روز در اداره مخصوص حاضر شود تا وجودش در آن شهر را ثابت كند و اگر اين شخص تخلف كند مسئول خواهد بود.
    اسلام براى مومن طرح ويژه اى ريخته كه با آن روزى پنج بار، ايمانش به آفريننده آسمان ها و زمين و نيز اخلاص او در تمام كارهايش را تقويت كند: وجهت وجهى للذى فطر السماوات و الاءرض حنيفا و ما اءنا من المشركين .(170)
    هر كس نماز را ترك كند، در حال يكه منكر آن باشد، مرتد است ؛ يعنى از اسلام برگشته است و اگر نماز را به سبب اهميت ندادن به آن رك كند، فاسق است و مستحق مجازات . با اين بيان ، معناى سخن اميرالمومنين (عليه السلام ) در نهج البلاغه را به دست مى آوريم : ((پيامبر خدا نماز را به حَمّه (چشمه آب گرم ) تشبيه كرد كه بر در خانه شخص باشد و وى در شبانه روز، پنج بار خود را در اين چشمه بشويد. در اين صورت ، هيچ چركى بر تن باقى نمى ماند))؛ بدين معنا كه مواظبت بر نماز، دل را از آلودگى ارتداد و فسق پاك مى كند، چنان كه شستشو دادن ، جسم را از آلودگى ها پاك مى سازد. به راستى كه چه چيزى از كفر و فسق آلوده تر است ؟!
    و مما رزقناهم ينفقون . واژه ((انفاق)) در اين جا تمامت آنچه را انسان در راه خير مى بخشد در بر مى گيرد، خواه زكات باشد و يا چيزى ديگر. ترديدى نيست كه بخشش در راه خير، ذاتا امرى است پسنديده ؛ ولى سوال اين است كه آيا غير از زكات و خمس ، چيز ديگرى هم (به عنوان انفاق ) در اموال واجب است يا نه ؟
    در طريق اهل سنت از ((ترمذى)) و در طريق شيعه از كافى نقل شده كه در اموال ، حق ديگرى نيز تعلق مى گيرد. امام صادق (عليه السلام ) اين حق را چنين تفسير كرده است : حق ياد شده چيزى است كه شخص آن را به اندازه اى كه مالك است ، كم يا زياد، از مال خود مى پردازد و براى اثبات اين موضوع به آيه نوزدهم از سوره ذاريات استدلال مى كند: ((در اموالشان براى سائل و محروم حقى است ، و نيز به آيه 24 سوره معارج : ((و آنان كه در اموالشان حقى است معين براى گدا و محروم)).
    جز اين كه بيشتر علما اين آيات را بر استحباب حمل كرده اند نه بر وجوب ، مگر شيخ صدوق ، از علماى شيعه ، كه از وى اين نظريه نقل شده است : در اموال حق واجبى است غير از خمس و زكات كه مالك به اندازه آنچه مالك است ، زياد يا كم ، از اموال خود بيرون مى آورد.
    در هر حال ، آنچه در آن ترديدى وجود ندارد، اين است كه بخشش مال در راه خير، آلودگى ها را پاك مى كند و فرد را از عذاب آتش رهايى مى بخشد. خدا مى فرمايد: ((از دارايى هايشان صدقه بستان تا آنان را پاك و منزه سازى ...)).(171)
    يؤ منون بما اءنزل اليك . خطاب متوجه حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) است و مراد از ((ما اءنزل اليك)) قرآن است و سنت ؛ زيرا او از روى هواى نفس سخن نمى گويد و اين سخن نيست جز آنچه بدو وحى مى شود: ((آنچه پيامبر براى شما آورد بستانيد و از آنچه شما را نهى كرد، خوددارى كنيد)).(172)
    مراد از ((ما اءنزل من قبلك)) كتابهايى است كه بر پيامبران سابق نازل شدند؛ نظير زبور داوود، تورات موسى و انجيل عيسى (عليه السلام ). البته ، امروز هيچ گونه اثر عملى براى ايمان به اين كتابها وجود ندارد؛ چرا كه به اعتقاد مسلمانان ، آنها يا وجود ندارند و يا تحريف شده اند. اكنون سخن درباره انجيل ها را به خود مسيحيان واگذار مى كنيم . در كتاب ولتر تاءليف گستان لانس ، ترجمه محمد غنيمى هلال ، صفحه 193، چاپ 1962، عينا اين مطلب را خواندم : ((تعداد انجيلهاى معروف ، به 54 انجيل مى رسيد و انجيلهاى چهارگانه ، پس از اين انجيلها بوده است و چهارمين انجيل (لوقا) جديدترين انجيل هاست)).
    الياس نجمه در كتاب يسوع المسيح ، صفحه 11، چاپ 1962، مى گويد: ((وقتى رسولان (يعنى شاگردان مسيح ) و شاگردان آنها ديدند كه نوشتن برخى از تعاليم پروردگار و برخى از اعمال و معجزات او ضرورى است ، مقدارى از اين دستورها، اعمال و معجزات را نوشتند و اين ، همان چيزى است كه دقيقا آن را انجيل مكتوب مى ناميم . از اين رو، انجيل مكتوب به چهار صورت عرضه شد و يا داراى چهار نص گرديد)).
    سخنان فوق ، اعترافى است بر اين كه نص و حروف انجيلهاى چهارگانه ، وحى نمى باشد، بر خلاف قرآن كه تمامش وحى مى باشد، بلكه اين انجيلها روايتى است از حضرت مسيح (عليه السلام )؛ نظير كتابهاى حديث كه مسلمانان سخنان حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم )، كردارها و معجزات او را ثبت كرده اند. تنها فرقى كه ميان قرآن و انجيل وجود دارد آن است كه راويان انجيلهاى چهارگانه كه عبارتند از: متى ، يوحنا، مرقس و لوقا، از ديدگاه مسيحيان ، معصوم از خطا هستند و ايراد گرفتن بر روايات آنان جايز نيست ؛(173) اما راويان حديث از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم )، از ديدگاه مسلمانان معصوم نمى باشند، بلكه عمل كردن به اخبار آنان جايز نيست ، مگر پس از تحقيق و جستجو. در منطق عقل هيچ تفاوتى ميان انجيلهاى چهارگانه و كتابهاى حديث ، از اين لحاظ كه ايراد گرفتن بر هر دو جايز است ، وجود ندارد، در حال يكه هر دو، صرفا روايتى است كه از صاحب رسالت نقل شده است . تفاوت ميان قرآن و انجيلها روشن است ؛ زيرا قرآن تمام نسلها را به مبارزه مى طلبد تا يك سوره همانند آن بياورند؛ اما كتابهاى آسمانى ديگر چنين نيست .
    الياس نجمه خواسته است با سخنان خود در صفحه 12 (از كتاب نام برده ) اين اشكال را دفع كند: ((كليسا براى انجيل و انجيل براى كليسا گواهى مى دهد و هر يك ديگرى را اثبات مى كند)).
    بديهى است كه اين سخن ، در حكم اثبات مدعا با خود مدعاست ؛ زيرا همانند سخن كسى است كه مى گويد: من در ادعاى خود راستگو هستم ؛ چرا كه فلانى به راستگويى ام گواهى مى دهد. وقتى از او پرسيده شود: چه كسى به راستگويى فلانى شهادت مى دهد؟ او مى گويد: من شهادت مى دهم . معناى اين سخنان آن است كه شاهد همان مدعى است . در اصطلاح فلاسفه ، اين نوع استدلال را ((دور)) مى نامند كه عقل آن را محال مى داند. برخى از شعرا دور را به نظم در آورده است :
    مساءلة الدور جرت بينى و بين من اءحب
    لولا مشيبى ما جفا لولا جفاه لم اءشب ؛
    - ميان من و دوستم مسئله دور مطرح شده است .
    - اگر پيرى ام نمى بود، او ستم نمى كرد و اگر او ستم نمى كرد من پير نمى شدم .
    شعر فوق - چنان كه مى بينيد - به ياوه گويى هايى مى ماند كه ديوانگان بر زبان مى آورند؛ زيرا معناى مصراع دوم آن است كه پيرى شاعر پس از دورى دوست حاصل شده و سبب پيرى ، دورى از محبوب است ، در حال يكه معناى مصراع نخست ، آن است كه دورى ، پس از پيرى اتفاق افتاده و سبب دورى هم ، پيرى شاعر است . بنابر اين ، بايد پيرى و دورى در آن واحد، سبب و مسبب و دليل و مدلول و علت و معلول باشد؛ نظير سخن گوينده اى كه مى گويد: اين لباس را بريدم تا بپوشم و پوشيدم تا ببرم .
    آن جا كه بيم دادن و ندادن تفاوت ندارد
    إِنّ الّذِينَ كَفَرُوا سوَاءٌ عَلَيْهِمْ ءَ أَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ(6)
    خَتَمَ اللّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سمْعِهِمْ وَ عَلى أَبْصرِهِمْ غِشوَةٌ وَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ(7)
    كافران را خواه بترسانى يا نترسانى تفاوتشان نكند، ايمان نمى آورند (6) خدا بر دلهايشان و گوششان مهر نهاده و بر روى چشمانشان پرده اى است و برايشان عذابى است بزرگ (7)
    اِعراب
    ((سواء)) اسم است به معناى استواء و فعل آن ((استوى)) و اسم فاعلش ‍ ((مستو)) است . جمله ((لا يؤ منون)) خبر ((ان)) و ((سواء)) مبتدا، ((اءنذرتهم)) خبر آن ، و اين مبتدا و خبر، جمله معترضه كه ميان ((ان)) و خبرش فاصله شده است . بنابراين ، تقدير كلام بدين ترتيب است : ان الذين كفروا لا يؤ منون حتى ولو اءنذرتهم . همزه در اين جا به معناى برابرى است و نه به معناى استفهام .
    شيوه اسلام
    قبلا گفته شد كه معارف و اصول اسلامى بر دو نوعند: عقيدتى و عملى ؛ يعنى اصول و فروع ، يا عقيده و شريعت ، هرگونه كه مى خواهيد تعبير كنيد. موضع عقيده ، نفس انسان و احساست اوست و موضع شريعت ، اعمال و كردارهاى او. اسلام به سوى ايمان به خويش هم از جهت عقيده و هم از لحاظ شريعت فرا خوانده است .
    روشى كه اسلام در دعوت خود درباره عقيده در پيش گرفته ، در آيه 125 از سوره نحل بيان شده است : ((مردم را با حكمت و اندرز نيكو به راه پروردگارت بخوان و با بهترين شيوه با آنان مجادله كن ؛ زيرا پروردگار تو به كسانى كه از راه منحرف شده اند آگاه تر است ...))
    مراد از حكمت و اندرز نيكو، آن است كه در اثبات اصولى كه عقل مستقلا مى تواند آنها را درك كند بايد به عقل تكيه كرد؛ مانند ((الوهيت)) كه انسان از طريق انديشه و دقت كردن درباره آفرينش خود و آفرينش آسمان ها و زمين به شناخت او دست مى يابد و نيز مانند نبوت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) كه محققان آن را از طريق سيره و طبيعت رسالت او مى شناسند.
    اما شيوه اسلام در شناخت اصول عقيده اى كه عقل به طور مستقل نمى تواند آنها را درك كند؛ نظير برخى امور غيبى ، آن است كه به آنچه از سوى خدا به پيامبر وحى شده ، تكيه مى كند؛ آن هم بدين سبب كه نبوت اين پيامبر و راستگويى او در آنچه از سوى خدا به او خبر داده مى شود، از طريق عقل ثابت شده است .
    شيوه اسلام براى اثبات شريعت (احكام ) عبارت است از: تكيه كردن به كتاب ، سنت و عقل . احكامى كه از اين اصول سه گانه به دست مى آيد بر اساس مصالح و مفاسد، پاكيزگى ها و ناپاكى ها و عدالت و ستم است : ((... چيزهاى پاكيزه را بر آنها حلال مى كند و چيزهاى ناپاك را حرام ، و بار گرانشان را از دوششان برمى دارد و بند و زنجيرشان را مى گشايد)).(174) ((از تو مى پرسند كه چه چيزى براى آنان حلال شده ؟ بگو: چيزهاى پاكيزه براى شما حلال شده است)).(175) ((و انجام دادن كارهاى نيك را به آنان وحى كرديم ...)).(176) ((خدا به عدل و احسان و بخشش به خويشاوندان فرمان مى دهد و از فحشا و زشتكارى و ستم نهى مى كند)).(177)
    next page

    fehrest page


    back page

صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/