در این سالها از لالهزار عزیز قدیم هیچ رد و نشانی نمانده، حتی از آن چند سینمای معدود قدیمی و یا انگشتشمار سالنهای تئاتری که در دهه شصت و اوایل هفتاد، بقایایش هنوز لک و لکی میکردند.
در میانهی دههی شصت، روزهای جمعه که به لالهزار میرفتی، هنوز میشد بیقراری این خیابان را برای رجعت گذشته دریافت، و صدای ترانههای قدیمی را (به خصوص از نوع کوچه بازاریاش) شنید، آن هم از بلند گوی نوار فروشان دوره گردی که همه ی بساطشان: یک ضبط با بلندگو و باطری ماشین و نوارهایی که هنوز عکسهای شرکتهای ضبط و پخش کاست قدیم را داشت، در یک جعبه جمع بود و در طول خیابان بالا و پایین می کردند و دستفروشهایی که روی پیادهرو عکسهای کوچک و سیاه و سفید بهروز، ناصر، بیک، فردین و… را میفروختند، چند دکهی کتابفروشی هم بود که کتابهای جیبی عشقی و پلیسی می فروختند یا کرایه میدادند که مضمونشان شرح عملیات مایک هامر بود و یا عاشقانههای ر. اعتمادی و از این قسم،مظیر کتابهای امیر عشیری، پرویز قاضی سعید، ارونقی کرمانی و….؛ تئاتر نصر و تئاتر پارس هنوز برنامه داشتند، دو نمایش با یک بلیط، که میشد صبح با یک بلیط رفت داخل سالن تئاتر و بعد از ظهر هم پس از دیدن دو نمایش کمدی و اخلاقی (!) بیرون آمد، سینماهای بسیاری کرکرهها را پایین کشیده و خاموشی گزیده بودند، اما هنوز این خیابان کم سینما نداشت و سر جمع میشد ته مانده عطردلنشین لالهزار قدیم را بویید و هوای روح نوازش را تنفس کرد و پی به شکوه آن روزگاری که سپری شده بود، برد.
سر در تئاتر نصر، در روزگار احتضار لاله زار
در دهه هفتاد اما همان بقایای ناچیز هم رو به نابودی گذاشتند، تئاتر نصر هم کرکرهاش پایین آمد، اکثریت قریب به اتفاق سینماها تعطیل شدند، بساط آن دکههای کرایه و فروش کتاب های جیبی، جمع شد و دیگر خبری هم از دستفروشهای دورهگردی که نوار و یا عکس بازیگران قدیمی را می فروختند، نبود. انگار همه چیز در این زمانه دست به دست هم داده بود تا هیچ رد و نشانه ای از لاله زار قدیم، جز یک اسم باقی نماند. سالهایی که خانه پدری صادق هدایت (آن بالای لالهزار که به لاله زار نو معروف است، بعد از منوچهری که میپیچی به خیابان کوشک)، مهد کودک صادقیه شده بود و جماعت نادان عکسهای بچه های کوچک و مقداری هم سگ و گربه بر نمای بیرونی دیوار این خانه کشیده بودند… (و اما امروز انگار مرحمتی شده و با نصب یک پلاک ثبت ملی، از مهد کودک بودن در آمده، اما به همان حال خود رها شده که گذر ایام مخروبهاش کند، برای که مهم است بزرگ ادبیات داستانی ما در کجا زندگی می کرده؟)، برای ما که احتضار لاله زار را دیدیم و هیچ کاری از دستمان برنیامد، بغضی که در گذر از لاله زار گلویمان را می فشرد، به خانه پدری هدایت که می رسیدیم جای خود را به اشک و اندوه می داد، این که وای چگونه مردمی هستیم ما؟!
روزگاری از مهمترین سینماهای لاله زار بود
اما در این سالها که از لالهزار دیگر جز یاد و خاطرهای بیش نمانده، سه بار به لالهزار قدیم سفر کردم، همان لالهزار صدا و نور، موسیقی و تصویر، لاله زار سینما و تئاتر، و به قول مسعود کیمیایی «برادوی تهران». آنجا که وقتی از جلوی سر در سینماهایش رد میشدی، صدای فیلم از بلندگویی در بیرون سینما پخش میشد تا تو را وسوسه کند به رفتن به آن سالن تاریک که روشن بود به نور متحرکی بر پردهای نقرهای، نزدیک این بلندگو جایی بود که بچههایی با جیبهایی خالی جمع میشدند تا لااقل صدای فیلمها را بشنوند و تصویرشان را تخیل کنند! همان لاله زار که وسط نمایش فیلمها، وقتی یک پرده که تمام میشد، چراغها را روشن میکردند، و صدای تخمه، آجیل، لیموناد و بستنی … مردی که جعبهای از گردنش آویخته بود، بلند میشد. فروشندهای که گویی همه تنقلات دنیا را در همان جعبه کوچک جمع کرده بود. همان لاله زار تئاترهای روحوضی «خشم هیتلر یا کلفت پررو»، بشتابید… بشتابید… گفتن های سید (بهروز وثوقی) فیلم گوزنها را به خاطر بیارید؟ لالهزار ابی فیلم کندو، بچه کتک خورده این خیابان که میخواست برای رسیدن به اوج از هفت کافه مجانی بخورد و بنوشد، لاله زار محمود سیاه، سعدی افشار یا حتی قدیمیتر از آن، روزگاری که سن تئاترهای تهران جولانگاه بزرگانی چون نوشین بود…
بقایای خانه ای با معماری زیبای قدیمی در لاله زار
چه حیف و چه حیف و چه حیف …که ما نبودیم و تنها خاطراتش را جستیم در روایت عکسها و از زبان آدمهای دلتنگی که ساعتشان در همان سی سال پیش یخ زده بود (تعبیری از ترانه زیبای کوچه ملی یغما گلرویی)، در روایت پرویز دوایی از روزگار رنگین لالهزار در کتاب بازگشت «یکه سوار»ش کسی که این سالها دور از وطن، در آن کوچه پس کوچههای قدیمی و با معماری زیبای پراگ، همیشه دلتنگ لاله زار آن سالها بوده… دوایی باوجود اینکه هیچ مشکلی برای بازگشت به ایران نداشته، نیامده؛ چرا که میترسد به تهران پا نگذاشته دلش هوای لالهزاری کند که با لالهزار روزگار جوانی او تفاوتهای بسیار دارد، همان لالهزاری که ما شاهد احتضارش بویم و هیچ کس نتوانست، و یا اگر می توانست نخواست که دست یاری به سویش دراز کند!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)