موج جنون،

از بی كران هستی،

عزم ساحل امّید می كرد.

موج رقصش،

دل دریا را می شكافت و

طوفانی به پا می خاست.

آرزوی وصال داشت و

نغمه ی پرواز.

همه تن، عشق بود و

همه سر، رفتن.

پای در گرداب و

چشم در راه.

مجنون،

در سیاهی چشمان لیلی

آواره بود و

زورق شكسته و طوفان زده ی دل،

امّیدوار به آغوش گرم ساحل.

ساحل عشق اما

از سنگ بود و

سر می شكست

young couple sunset beach 365 243