موج جنون،
از بی كران هستی،
عزم ساحل امّید می كرد.
موج رقصش،
دل دریا را می شكافت و
طوفانی به پا می خاست.
آرزوی وصال داشت و
نغمه ی پرواز.
همه تن، عشق بود و
همه سر، رفتن.
پای در گرداب و
چشم در راه.
مجنون،
در سیاهی چشمان لیلی
آواره بود و
زورق شكسته و طوفان زده ی دل،
امّیدوار به آغوش گرم ساحل.
ساحل عشق اما
از سنگ بود و
سر می شكست
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)