وقتی پیرمرد با لب های لرزان و کلماتی شکسته تقاضایش را گفت ،
مربی آموزش رایانه با لبخندی ملیح همراه با نگاهی مهربان به او خیره ماند.
سرهای جوان هایی که هرکدام پشت رایانه نشسته بودند ،یکی یکی به طرفش چرخید .
پچ پچ های ریز نامفهومی شنیده می شد .
این اصطلاحی بود که انتظار شنیدنش را داشت .
شاید هم به همین خاطر بود که تنها این جمله راشنید . عرق سردی نشست روی پیشانیش.
لرزش دستانش بیشترشد، پیرمرد ضعیف تر از آن بود که تاب نگاه های سنگین و پچ پچ دیگرانرا داشته باشد .
اما مربی با مهربانی او را پشت رایانه نشاند و بنا به تقاضای او چت کردن را همراه با وب کم به او آموزش داد.
حالا او خوشحال است که بعد از سالها می تواند دختر و نوه هایش را که
آن سر دنیا زندگی می کنند ،هر روز ببیند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)