صفحه 1 از 12 1234511 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 117

موضوع: یکی از بستگان خدا

  1. #1
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    یکی از بستگان خدا

    شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.

    پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

    در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

    خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
    - آهای، آقا پسر!
    پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
    - شما خدا هستید؟
    - نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
    - آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. کاربر مقابل از shirin71 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    كار يك روزه‌ي بازيل كشيش

    لئون تولستوي

    پاییز بود. پیش از سحر، یک گاری که به واسطه‌ي ناهمواری‌های راه تکان می‌خورد، بر در خانه‌ي «بازيل داويدوويچ» کشیش ایستاد. دهقانی که بالاپوش کوتاهی پوشیده و یقه‌ي آن را بالا کشیده بود به زمین جست و اسب‌ها را برگرداند. نزدیک پنجره‌ای شد که می‌دانست پنجره‌ي اتاقی است که زن آشپز و کلفت در آن می‌خوابند. پس دسته‌ي شلاقش را به آن زد.
    ‏- کی آن جا است؟
    - برای «پدرک» است.
    - چه خبر است؟
    ‏- برای کسی که دم مرگ است:
    - و تو، که هستی؟
    ‏- از واسدرن می‌آیم.
    ‏خدمتکار چراغ را روشن کرد، از دالان و حیاط گذشت و در را بازکرد. در همان هنگام زنی بالای پلکان پيدا شد. زن کشیش بود، فربه، کوتاه قد، سرش پوشیده از دستمال؛ با صدای بم و خصمانه‌یی فریاد کرد:
    ‏- باز شیطان که را به جان ما انداخته است؟
    ‏خدمتکار جواب داد:
    ‏- آمده است «پدرک» را ببرد.
    ‏- و شما، چه‌تان می‌شود که همه‌تان خوابیده‌اید؟ و بخاری که هنوز روشن نشده!
    ‏- هنوز وقتش نیست.
    - اگر وقتش نبود حرفش را نمی‌زدم!
    ‏دهقان واسدرن وارد خانه‌ي چوبی شد، در مقابل تمثال‌ها، علامت چليپا ‏کشید، به زن کشیش سلام کرد و روی نیمکتی پهلوی در نشست. زنش با دردهای جان‌کاه، تازه بچه مرده‌ای زاییده بود و خودش هم در حال مردن بود. و دهقان ساکت به اطراف می‌نگریست و به فکر راهی بود که برای بردن ‏کشیش پیش خواهد گرفت: یک راست، یا از راه کوسویه ، این سبب می‌شود که پيچ بزرگی بزند: «نزدیک ده راه خيلی بد است، جوی یخ بسته است، اما تحمل گاری را ندارد؛ به هزار زحمت بیرون آمدم.»
    ‏خدمتکار دوباره وارد شد و یک دسته هیزم درخت تيس نزدیک بخاری گذاشت. از آن مرد خواست که لطف کرده و چند تا کنده را اره بکند: او هم بالاپوشش را کند و دست به کار شد.
    ‏کشیش به عادت خود، تر و تازه و چابک، بیدار شد. باز چندی روی تخت‌خوابش لم داد، علامت چلیپا کشید و دعای مطلوبش را خواند: «پادشاه آسمان‌ها...» سپس برخاست، چکمه‌هایش را پوشید، خود را شست، موهای بلندش را شانه کرد، لباده‌ي کهنه‌اش را پوشید، آمد پای تمثال‌ها و برای دعا ایستاد.
    ‏درست در وسط دعای «پاتر» سر این کلمات ایستاد:
    ‏«همان‌طور که ما کسا نی که ما را رنجانده‌اند می‌بخشيم رنجش از ما را هم ببخشید». یادش آمد که شب گذشته شاگرد کشیش، در حال مستی، در موقع عبور، این کلمات را زير لب گفته بود: ‏«فریسیان، دوروها». بازيل داويدوويچ عیوب فراوان در خود می‌دید، ولی از این تهمت دورويی مخصوصاً در خشم شد. بر شاگرد کشیش خشم گرفته بود. اکنون لبانش زمزمه می‌کرد: «همان‌طور که ما می‌بخشيم...» و پیش خود افزود: «خدا با او باشد». و در گفتن این کلمات «نگذارید وسوسه ما را از پا درآورد» به یادش آمد که یکشنبه‌ي پیش، پس از نمازی که در خانه‌ي ملاک پول‌دارمالچانوو خوانده بود بسیار لذت برده و چایی خوشمزه و معطری را نوشیده بود...
    ... پس از این دعاها، در آیينه‌ی قدي که شکلش را تغییر می‌داد نگاه کرد و با ‏خشنودی چهره‌ي مهربان و پهنش را دید که ريش کوچک تنگی آن را زینت ‏می‌داد. با آن‌که از چهل و دو سالش هم گذشته بود جوان به نظر می‌آمد. در اتاق پذیرایی زنش تازه سماور را که جوش می‌زد آورده بود.
    ‏- چرا این کار را خودت می‌کنی؟ تکلا کجا است؟
    - همسرش در حال خشم تکرار کرد:
    ‏- چرا این کار را خودت می‌کنی؟ پس که این کار را خواهد کرد؟
    - چرا به این زودي؟
    ‏- یک دهاتی از واسدرن آمده است که تو را ببرد، زنش در حال مردن است.
    ‏- خيلی وقت است؟
    - همین الآن.
    ‏- چرا من را بیدار نکردید؟
    ‏بابا بازيل چایش را بی‌شیر خورد، زيرا که روز جمعه بود، روغن متبرک را برداشت، بالاپوشش را پوشيد، شب کلاهش را بر سر گذاشت و با قدم مطمئن از دالان بیرون رفت. دهقان در آنجا منتظرش بود.
    ‏کشیش گفت:
    ‏- روز به خیر میتری.
    ‏بعد آستین گشادش را بالا زد، روی پیشانی دهقان علامت چلیپا را کشید و او هم دستش را که ناخن‌هایی کوتاه داشت بوسید. بعد با هم از پلکان بیرون ‏رفتند. آفتاب برخاسته بود، اما نمی‌توانست از پشت ابرهای کوتاه بگذرد.
    ‏دهقان گاری را جلو آستانه آورد، بازيل داويدوويچ بالا رفت و روی نشیمنی که از علوفه و لحاف‌های تا کرده درست کرده بودند نشست. میتری پهلوی او جا گرفت، ضربه‌ شلاقی به مادیان پیر که استخوان‌هایش نمایان بود زد و گاری راه افتاد و در جاده، بنای تکان خوردن گذاشت.
    ‏دانه‌های برف در هوا حرکت می‌کردند ...
    ... خانواده‌ي بازيل داويدوويچ ماژائیسکی عبارت از زنش، ‏مادر زنش، زن بیوه‌ي کشیش سابق، و سه بچه بود: دو پسر و یک دختر. بزرگترشان تحصیلات خود را در مدرسه‌ي کشیش‌ها تمام کرده و خود را برای دانشگاه حاضر می‌کرد. دومی، آلیوشا، سوگلی مادر، هنوز در مدرسه‌ي کشیش‌ها بود، دختر لنا، شانزده ساله، ‏در خانه بود، ‏بیش و کم مادرش را کمک می‌کرد و زندگی او را سخت می‌دید.
    ‏ماژائیسکی خودش تحصیلات خيلی خوب در مدرسه‌ي کشیش‌ها کرده بود؛ چون تحصیلات خود را در 1840 به پایان رساند خود را برای ورود به فرهنگستان آماده کرد و حتی در فکر این بود که تارک دنیا بشود. اما مادرش که زن بیوه‌ي شاگرد کشیشی بود و یک پسر یک چشم و سه دختر روی دستش مانده بود، بسیار تنگ دست بود و تصمیمی که آن وقت ناگزیر شد بگیرد فداکاری تلخی بود، ‏از خود گذشتگی واقعی. رؤياهای فرهنگستان را از یاد برد و کشيش ده شد. جايی خالی بود، ‏به شرط این‌که دختر کشیش سابق را بگیرد. این شغل از متوسط هم پایین‌تر بود؛ کشیش سابق تنگ دست بود؛ زن بیوه و دو دخترش هم تهی‌دست بودند. آنا، ‏آن زنی که این شغل وابسته به او بود، از خوشگلی دور بود، اما خیلی دست و پا داشت، زود بازيل داويدوويچ ‏را فریفت. بی‌آنکه فکر بکند او را گرفت و بابا بازيل شد، ‏موی سرش را گذاشت، اول کوتاه بود و بعد بلند شد. مدت بیست و دو سال با آنای زنش به خوشی زندگی کرد، هرچند که در یک ماجرای افسانه‌آمیز کوتاهی با دانشجویی کشیده شده بود، ‏درباره‌ي آن زن هم‌چنان مهربان بود و شاید هم بیشتر دوستش می‌داشت، برای جبران این‌که در موقع خیانتش تن به احساسات بسیار بد داده بود. این غفلتِ از خود، این زیر بار رفتن، همان حسی بود که سابقاً وادارش کرده بود از فرهنگستان چشم بپوشد و یک شادی گوارای درونی از این کار حس می‌کرد ...
    ... کشیش و دهقان راه خود را ساکت دنبال کردند. در راه پست و بلند، با وجود کندی حرکت مادیان، گاری از این دست‌انداز به دست‌انداز دیگر می‌جست. کشیش پی در پی از نشیمن خود می‌لغزید، دوباره به جای خود می‌نشست و بالاپوش خود را جمع می‌کرد.
    ‏وقتی که از ده بیرون آمدند و از گودال گذشتند، دهقان از وسط کشت‌زارها ‏به راه افتاد و کشيش پرسید:
    ‏- راست است که زن ارباب حالش به همین بدی است؟
    دهقان با قدری اکراه جواب داد:
    ‏- امیدوار نیستم زنده ببینمش.
    ‏- خواست خدا ممکن نیست عقب بیفتد. کشیس تکرار کرد:
    ‏- خواست خدا! چه می‌توان کرد؟ باید تحمل کرد.
    ‏دهقان نگاه خود را به طرف کشیش گرداند. قطعاً می‌رفت چیز زننده‌اي ‏بگوید، اما در برابر وضع ملایم چشمانی که به او دوخته شده بود، نرم شد، ‏سر را تکان داد و زير لب گفت:
    ‏- خواست خدا، خواست... اما پدرک من، این کار خيلی سخت است. من تنها هستم. با بچه‌ها چه خواهم کرد؟
    ‏- نگذار هوا برداردت. خدا زیر بغلت را خواهد گرفت.
    ‏دهقان جوابی نداد و خطاب به مادیان که رفتارش کندتر می‌شد چند فحش زیر لبی داد. سپس به شدت مهاری‌ها را تکان داد.
    ‏وارد جنگل می‌شدند و در آنجا راه که همه‌اش دست‌انداز بود همه جا بد بود. مدت‌ها به همین گونه ساکت رفتند و با نگاه خود بهترین معبرها را در نظر گرفتند. تنها در موقع بازگشت به جلگه، کشیش دوباره حرف زد و گفت:
    - سبزه قشنگی است.
    ‏دهقان جواب داد:
    - بد نيست.
    دیگر حرف نزدند. نزدیک ساعت ده به خانه رسیدند:
    ‏زن نمرده بود. دردهایش ساکت شده بود. قوت نداشت که برگردد، همان‌طور دراز روی تخت خواب افتاده بود و تنها حرکت چشمانش نشان می‌داد که هنوز زنده است. کشیش را نگاه کرد، مثل این‌که می‌خواهد او را صدا بزند، و تنها به او نگاه کرد. زن پيری پهلوی او نشسته بود. بچه‌ها بالای بخاری خوابیده بودند. بزرگترشان، دخترک ده ساله‌ای که تنها یک پیراهن دربرداشت، آرنج راست را در دست چپ گرفته بود و مانند دختر بزرگی مادرش را نگاه می‌کرد.
    ‏کشیش نزدیک زن بیمار رفت، ‏دعایش را خواند، روغن متبرک را مالید و در برابر تمثال‌ها دعا خواند.
    ‏پيرزن باز بار دیگر بر زن مشرف به مرگ نگریست، چهره‌اش را از پارچه‌ي سفیدی پوشاند و به طرف کشیش رفت و سکه‌یی در دستش گذاشت. آن را گرفت و می‌دانست که پنج کپک است.
    ‏شوهر وارد خانه‌ي چوبی شد. پرسید:
    ‏- تمام شد؟
    ‏پيرزن جواب داد:
    ‏- آخرش است.
    ‏دخترک با شنیدن این سخنان بنای زاری را گذاشت. چند سخن نامفهوم گفت و بچه‌ها همه دسته‌جمعی با صداهای مختلف زوزه کشیدند.
    ‏دهقان علامت چلیپا كشيد، پارچه را بلند کرد که چهره‌ي بی‌خون، آرام بی‌حرکت زنش را ببیند. بعد با احتیاط دوباره رويش را پوشاند و پس از چندین علامت چلیپا به طرف کشیش برگشت.
    - مي‌رويم؟
    - برويم.
    ‏بسیار خوب، به مادیان آب می‌دهم.
    ‏از خانه‌ي چوبی بیرون رفت.
    ‏پيرزن بنای خواندن دعا را گذاشت. از یتیمانی حرف می‌زد که بی‌مادر مانده‌اند و می‌گفت هیچ‌کس نخواهد آمد آن‌ها را غذا بدهد، لباس بپوشاند و مانند پرندگانی که از آشیانه افتاده‌اند بی‌کس خواهند ماند. با هر جمله‌ای نفس بلند می‌کشید و چون خود به نفس خود گوش می‌داد، باز بیش از پيش بلندتر زمزمه می‌کرد. کشیش همه‌ي این‌ها را می‌شنید و حس می‌کرد که حزن سراپایش را فرا می‌گیرد. دلش برای بچه‌ها می‌سوخت و می‌خواست کاری برای آنها بکند. دست به جیب لباده‌اش زد، در آنجا کیفش را حس کرد که یک نیم مناتی در آن بود و دیروز در خانه‌ي مالچونانوها عایدش شده بود. چنان‌که عادتش بود وقت نکرده بود آن را به زنش بدهد و بی‌آنکه متوجه نتیجه‌ي آن باشد آن را در دست پيرزن گذاشت.
    ‏مرد بیوه برگشت و خبر داد که همسایه خواسته است که کشیش را برگرداند، زيرا خودش باید آنجا بماند و سقف خانه را تعمیر کند...
    ... همسایه دهقان مو حنایی بود، خوش‌رو و خوش صحبت. در ضمن خداحافظی‌ها که تازه با پسرش کرده بود کمی مشروب خورده و کاملاً سردماغ بود.
    ‏گفت:
    ‏- مادیان میتری خيلی خسته است. می‌بایست کمکش بکنم. باید همیشه ‏به هم کمک کرد. مگر آنچه می‌گویم راست نیست!؟
    خطاب به اسب اَخته‌اش فریاد کرد:
    ‏- آهای! تو! یارو، راه بیفت.
    ‏بازيل داويدوويچ که به واسطه‌ي تکان‌های راه در نشیمن خود جست و خیز ‏می‌کرد گفت:
    ‏- این قدر تند نرو.
    ‏- بسیار خوب، این کار شدنی است. خوب، مُرد؟
    کشيش گفت: بلی.
    ‏آن مرد موحنایی دلش می‌خواست هم زاری بکند و هم بخندد.
    به خوشحالی قناعت کرد و گفت:
    ‏- پس چه! زن را از او گرفت، یک دختر به او داد.
    کشیش گفت:
    ‏- دلم برای آن بیچاره می‌سوزد.
    ‏- البته باید دل بسوزد. به کلی دست تنها است؛ فلاکت است. آمد و به من گفت: «پس کشیش را تو ببر، زیرا که مادیان من دیگر نمی‌تواند». باید رعایت کرد. هان، پدرک، مگر درست نمی‌گویم؟
    ‏- تو، تو باز هم به گمانم الان مشروب خورده‌ای. فدور، این کار بدی است. امروز یکشنبه نیست.
    ‏- با پول خودم مشروب خورده‌ام. من پسرم را بدرقه می‌کردم... پدرک، مرا ببخش.
    ‏- من نباید ببخشم. تنها برای این است که مشروب خوردن بد است.
    ‏- البته، بهتر است نکنیم. اما باید با مردم روبه‌رو شد... می‌شد دل آدم برایش نسوزد؟ این تابستان هم اسبش را دزدیده‌اند.
    ‏و فدور به نقل داستان درازی درباره‌ي دزدی اسب‌ها در هفته بازار شروع کرد. دزدها یکی را کشته بودند که پوستش را بفروشند و یکی از آن‌ها را دهقان‌ها گرفتند.
    ‏- و او را زدند، ‏به قدرت خدا، خوب زدندش!
    - چرا بزنندش؟
    ‏- پس چه، می‌بایست نازش بکنند؟
    ‏در ضمن این گفتگوها بود که به خانه‌ي بازيل داويدوويچ رسیدند.
    ‏او امیدوار بود که استراحت بکند. اما بدبختانه دو کاغذ رسیده بود. پاکت اول که کاغذ خلیفه بود اهمیت بسیار نداشت. اما دومی کاغذ پسرش، طوفانی در خانه به راه انداخت، زن کشیش خواستار نیم مناتی شده بود.
    ‏از دست رفتن این پول باز بر خشم او افزود. راستی هم که پسرش در کاغذ خود پول می‌خواست و ممکن نبود پول برایش بفرستند. و این همه به واسطه‌ي «بی‌قیدی» شوهرش بود.

    برگرفته از كتاب:
    تولستوي، لئون؛ داستان‌هاي برگزيده يا شاهكارهاي كوتاه تولستوي؛
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #3
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض كريسمس خانوادگي

    دان گريوز

    این داستان را ‏پدرم برایم تعریف کرد. ماجرایش در دهه‌ی 1920 ‏در «سیاتل» و پیش از به دنیا آمدن من اتفاق افتاده است. او ا‏ز هر شش برادر و ‏يك خواهرش بزرگ‌تر بود، بعضی از آن‌ها از خانه رفته بودند.
    اوضاع مالی خانواده به هم ریخته بود. کار و بار پدرم کساد شده بود و تقريباً هيچ‌كس شغلی نداشت و کشور به رکود اقتصادی نزدیك می‌شد. کریسمس آن سال درخت داشتیم، اما از هدیه خبری نبود. ما ‏بچه‌ها نمي‌توانستیم به سادگی با این مسئله کنار بیاییم. شب ‏کریسمس همگي با حال بدی به خواب رفتیم.


    ‏صبح که از خواب بیدار شدیم، در نهایت ناباوری يك پشته هدیه زير درخت کریسمس دیدیم. سعی کردیم موقع خوردن صبحانه خودمان را کنترل کنیم، اما با تمام شدن صبحانه به طرف هدیه‌ها هجوم بردیم. ‏بعد بازي شروع شد. اول مادرم؛ همه‌ی ما دورش حلقه زدیم و توی ذهن‌مان هدیه‌اش را پیش‌بینی می‌کردیم. وقتی بازش کرد، دیدیم شال قدیمی‌اش است؛ همان که چند ماه قبل گمش کرده بود. هدیه‌ی پدر تبری با دسته‌ی شکسته بود. خواهرم دمپایي‌های کهنه‌اش را هدیه گرفت. یکی از پسرها یک شلوار چروک و وصله خورده و من یک كلاه؛ همان کلاهی که فکر می‌کردم در ماه نوامبر توی رستوران جا گذا‏شتم. ‏هر کدام از این چیزهای به دردنخور و دورانداختنی یک اتفاق باور نکردنی بود. بعد از مدت‌ها آن‌قدر خندیدیم که به سختی می‌توانستیم روبان دور هدیه‌ی بعدی را باز کنیم. اما این همه سخاوتمندی و گشاده دستی از طرف چه کسی بود؟ از طرف برادرم «موریس». چند ماه بود چیزهای کهنه‌ای را که می‌دانست آن‌ها را گم نمی‌کنیم، پنهان می‌کرد. بعد در شب کریسمس بعد از آن‌که همه‌مان خوابيدیم، آرام و آهسته آن‌ها را بسته‌بندی کرد و زیر درخت گذاشت. ‏این یکی از بهترین خاطرات کریسمس عمرم است.


    دان گريوز
    انكريج، آلاسكا


    برگرفته از كتاب:
    استر، پل؛ داستان‌هاي واقعي از زندگي آمريكايي؛
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. کاربر مقابل از shirin71 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  6. #4
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    سه قطره خون

    صادق هدايت

    «ديروز بود كه اطاقم را جدا كردند، آيا همانطوري كه ناظم وعده داد من حالا به كلي معالجه شده‌ام و هفته‌ي ديگر آزاد خواهم شد؟ آيا ناخوش بوده‌ام؟ يك سال است، در تمام اين مدت هرچه التماس مي‌كردم كاغذ و قلم مي‌خواستم به من نمي‌دادند. هميشه پيش خودم گمان مي‌كردم هرساعتي كه قلم و كاغذ به دستم بيفتد چقدر چيزها كه خواهم نوشت… ولي ديروز بدون اينكه خواسته باشم كاغذ و قلم را برايم آوردند. چيزي كه آن قدر آرزو مي كردم، چيزي كه آن قدر انتظارش را داشتم...! اما چه فايده _ از ديروز تا حالا هرچه فكر مي كنم چيزي ندارم كه بنويسم. مثل اينست كه كسي دست مرا مي‌گيرد يا بازويم بيحس مي‌شود. حالا كه دقت مي‌كنم مابين خطهاي درهم و برهمي كه روي كاغذ كشيده‌ام تنها چيزي كه خوانده مي‌شود اينست: «سه قطره خون.»

    ***

    « آسمان لاجوردي، باغچه‌ي سبز و گل‌هاي روي تپه باز شده، نسيم آرامي بوي گلها را تا اينجا مي‌آورد. ولي چه فايده؟ من ديگر از چيزي نمي‌توانم كيف بكنم، همه اين‌ها براي شاعرها و بچه‌ها و كساني‌كه تا آخر عمرشان بچه مي‌مانند خوبست _ يك سال است كه اينجا هستم، شب‌ها تا صبح از صداي گربه بيدارم، اين ناله هاي ترسناك، اين حنجره‌ي خراشيده كه جانم را به لب رسانيده، صبح هم هنوز چشممان باز نشده كه انژكسيون بي كردار...! چه روزهاي دراز و ساعت‌هاي ترسناكي كه اينجا گذرانيده‌ام، با پيراهن و شلوار زرد روزهاي تابستان در زيرزمين دور هم جمع مي‌شويم و در زمستان كنار باغچه جلو آفتاب مي نشينيم، يك سال است كه ميان اين مردمان عجيب و غريب زندگي مي‌كنم. هيچ وجه اشتراكي بين ما نيست، من از زمين تا آسمان با آنها فرق دارم - ولي ناله‌ها، سكوت‌ها، فحش‌ها، گريه‌ها و خنده‌هاي اين آدم‌ها هميشه خواب مرا پراز كابوس خواهد كرد.

    ***

    « هنوز يكساعت ديگر مانده تا شاممان را بخوريم، از همان خوراكهاي چاپي: آش ماست، شير برنج، چلو، نان و پنير، آنهم بقدر بخور ونمير، - حسن همه‌ي آرزويش اينست يك ديگ اشكنه را با چهار تا نان سنگك بخورد، وقت مرخصي او كه برسد عوض كاغذ و قلم بايد برايش ديگ اشكنه بياورند. او هم يكي از آدم‌هاي خوشبخت اينجاست، با آن قد كوتاه، خنده‌ي احمقانه، گردن كلفت، سر طاس و دستهاي كمخته بسته براي ناوه كشي آفريده شده، همة ذرات تنش گواهي مي‌دهند و آن نگاه احمقانه او هم جار ميزند كه براي ناوه كشي آفريده شده. اگر محمدعلي آنجا سر ناهار و شام نمي‌ايستاد حسن همه‌ي ماها را به خدا رسانيده بود، ولي خود محمد علي هم مثل مردمان اين دنياست، چون اينجا را هرچه مي‌خواهند بگويند ولي يك دنياي ديگرست وراي دنياي مردمان معمولي. يك دكتر داريم كه قدرتي خدا چيزي سرش نمي شود، من اگر به جاي او بودم يك شب توي شام همه زهر مي‌ريختم مي‌دادم بخورند، آنوقت صبح توي باغ مي‌ايستادم دستم را به كمر ميزدم، مرده‌ها را كه مي‌بردند تماشا مي‌كردم _ اول كه مرا اينجا آوردند همين وسواس را داشتم كه مبادا به من زهر بخورانند، دست به شام و ناهار نمي‌زدم تا اينكه محمد علي از آن مي‌چشيد آنوقت مي‌خوردم، شب‌ها هراسان از خواب مي‌پريدم، به خيالم كه آمده‌اند مرا بكشند. همه‌ي اين‌ها چقدر دور و محو شده …! هميشه همان آدم‌ها، همان خوراك‌ها ، همان اطاق آبي كه تا كمركش آن كبود است.

    « دو ماه پيش بود يك ديوانه را در آن زندان پائين حياط انداخته بودند، با تيله شكسته شكم خودش را پاره كرد، روده‌هايش را بيرون كشيده بود با آن‌ها بازي مي كرد. مي‌گفتند او قصاب بوده، به شكم پاره كردن عادت داشته. اما آن يكي ديگر كه با ناخن چشم خودش را تركانيده بود، دست‌هايش را از پشت بسته بودند. فرياد مي‌كشيد و خون به چشمش خشك شده بود. من مي‌دانم همه‌ي اين‌ها زير سر ناظم است:

    « مردمان اين‌جا همه هم اين‌طور نيستند. خيلي از آنها اگر معالجه بشوند و مرخص بشوند، بدبخت خواهند شد. مثلا" اين صغرا سلطان كه در زنانه است، دو سه بار مي‌خواست بگريزد، او را گرفتند. پيرزن است اما صورتش را گچ ديوار مي‌مالد و گل شمعداني هم سرخابش است. خودش را دختر چهارده ساله مي‌داند، اگر معالجه بشود و در آينه نگاه بكند سكته خواهد كرد، بدتر از همه تقي خودمان است كه مي‌خواست دنيا را زير و رو بكند و با آنكه عقيده اش اينست كه زن باعث بدبختي مردم شده و براي اصلاح دنيا هر چه زن است بايد كشت، عاشق همين صغرا سلطان شده بود.

    « همه‌ي اين‌ها زير سر ناظم خودمان است. او دست تمام ديوانه‌ها را از پشت بسته، هميشه با آن دماغ بزرگ و چشم‌هاي كوچك به شكل وافوري‌ها ته باغ زير درخت كاج قدم مي‌زند. گاهي خم مي شود پائين درخت را نگاه
    مي‌كند، هر كه او را ببيند مي‌گويد چه آدم بي‌آزار بيچاره‌اي كه گير يكدسته ديوانه افتاده. اما من او را مي‌شناسم. من ميدانم آنجا زير درخت سه قطره خون روي زمين چكيده. يك قفس جلو پنجره‌اش آويزان است، قفس خالي است، چون گربه قناريش را گرفت، ولي او قفس را گذاشته تا گربه‌ها به هواي قفس بيايند و آنها را بكشد.

    « ديروز بود دنبال يك گربه‌ي گل باقالي كرد: همينكه حيوان از درخت كاج جلو پنجره‌اش بالا رفت، به قراول دم در گفت حيوان را با تير بزند. اين سه قطره خون مال گربه است، ولي از خودش كه بپرسند مي‌گويد مال مرغ حق است.

    « از همه‌ي اينها غريب‌تر رفيق و همسايه‌ام عباس است، دو هفته نيست كه او را آورده‌اند، با من خيلي گرم گرفته، خودش را پيغمبر و شاعر مي‌داند. مي‌گويد كه هر كاري، به خصوص پيغمبري، بسته به بخت و طالع است.
    هر كسي پيشانيش بلند باشد، اگر چيزي هم بارش نباشد، كارش مي گيرد و اگر علامه‌ي دهر باشد و پيشاني نداشته باشد به روز او مي‌افتد. عباس خودش را تارزن ماهر هم ميداند. روي يك تخته سيم كشيده به خيال خودش تار درست كرده و يك شعر هم گفته كه روزي هشت بار برايم مي‌خواند. گويا براي همين شعر او را به اينجا آورده‌اند، شعر يا تصنيف غريبي گفته :

    « دريغا كه بار دگر شام شد،
    « سراپاي گيتي سيه فام شد،
    « همه خلق را گاه آرام شد،
    « مگر من، كه رنج و غمم شد فزون.

    « جهان را نباشد خوشي در مزاج،
    « بجز مرگ نبود غمم را علاج،
    « وليكن در آن گوشه در پاي كاج،
    « چكيده‌ست بر خاك سه قطره خون »

    ديروز بود در باغ قدم مي‌زديم. عباس همين شعر را مي‌خواند، يك زن و يك مرد و يك دختر جوان به ديدن او آمدند. تا حالا پنج مرتبه است كه مي‌آيند. من آن‌ها را ديده بودم و مي‌شناختم، دختر جوان يكدسته گل آورده بود. آن دختر به من ميخنديد، پيدا بود كه مرا دوست دارد، اصلا به هواي من آمده بود، صورت آبله‌روي عباس كه قشنگ نيست، اما آن زن كه با دكتر حرف مي‌زد من ديدم عباس دختر جوان را كنار كشيد و ماچ كرد.

    ***

    «تا كنون نه كسي به ديدن من آمده و نه برايم گل آورده‌اند، يك سال است. آخرين بار سياوش بود كه به ديدنم آمد، سياوش بهترين رفيق من بود. ما با هم همسايه بوديم، هر روز با هم به دارالفنون مي‌رفتيم و با هم بر مي‌گشتيم و درس‌هايمان را با هم مذاكره مي‌كرديم و در موقع تفريح من به سياوش تار مشق مي‌دادم. رخساره دختر عموي سياوش هم كه نامزد من بود اغلب در مجلس ما مي آمد. سياوش خيال داشت خواهر رخساره را بگيرد. اتفاقا" يك ماه پيش از عقدكنانش زد و سياوش ناخوش شد. من دو سه بار به احوال‌پرسيش رفتم ولي گفتند كه حكيم قدغن كرده كه با او حرف بزنند. هر چه اصرار كردم همين جواب را دادند. من هم پاپي نشدم.

    «خوب يادم است، نزديك امتحان بود، يك روز غروب كه به خانه برگشتم، كتاب‌هايم را با چند تا جزوه‌ي مدرسه روي ميز ريختم همين كه آمدم لباسم را عوض بكنم صداي خالي شدن تير آمد. صداي آن بقدري نزديك بود كه مرا متوحش كرد، چون خانه‌ي ما پشت خندق بود و شنيده بودم كه در نزديكي ما دزد زده است. ششلول را از توي كشو ميز برداشتم و آمدم در حياط ، گوش بزنگ ايستادم، بعد از پلكان روي بام رفتم ولي چيزي به نظرم نرسيد. وقتي كه برمي‌گشتم از آن بالا در خانه‌ي سياوش نگاه كردم، ديدم سياوش با پيراهن و زير شلواري ميان حياط ايستاده. من با تعجب گفتم :

    «سياوش تو هستي؟»

    او مرا شناخت و گفت:

    «بيا تو كسي خانه مان نيست.»

    «صداي تير را شنيدي؟»

    « انگشت به لبش گذاشت و با سرش اشاره كرد كه بيا، و من با شتاب پائين رفتم و در خانه‌شان را زدم. خودش آمد در را روي من باز كرد. همين طور كه سرش پائين بود و به زمين خيره نگاه ميكرد پرسيد:

    «تو چرا به ديدن من نيامدي؟»

    «من دو سه بار به احوال پرسيت آمدم ولي گفتند كه دكتر اجازه نمي‌دهد.»

    «گمان مي‌كنند كه من ناخوشم، ولي اشتباه ميكنند.»

    دوباره پرسيدم:

    «اين صداي تير را شنيدي؟»

    « بدون اينكه جواب بدهد، دست مرا گرفت و برد پاي درخت كاج و چيزي را نشان داد. من از نزديك نگاه كردم، سه چكه خون تازه روي زمين چكيده بود.

    « بعد مرا برد در اطاق خودش، همه‌ي درها را بست، روي صندلي نشستم، چراغ را روشن كرد و آمد روي صندلي مقابل من كنار ميز نشست. اطاق او ساده، آبي رنگ و كمركش ديوار كبود بود. كنار اطاق يك تار گذاشته بود. چند جلد كتاب و جزوه‌ي مدرسه هم روي ميز ريخته بود. بعد سياوش دست كرد از كشو ميز يك ششلول درآورد بمن نشان داد. از آن ششلول هاي قديمي دسته صدفي بود، آن را در جيب شلوارش گذاشت و گفت:

    « من يك گربه‌ي ماده داشتم، اسمش نازي بود. شايد آن را ديده بودي، از اين گربه‌هاي معمولي گل باقالي بود. با دو تا چشم درشت مثل چشم‌هاي سرمه كشيده. روي پشتش نقش و نگارهاي مرتب بود مثل اينكه روي كاغذ آب خشك كن فولادي جوهر ريخته باشند و بعد آن را از ميان تا كرده باشند. روزها كه از مدرسه برمي‌گشتم نازي جلو مي‌دويد، ميو ميو مي‌كرد، خودش را به من مي‌ماليد، وقتي كه مي‌نشستم از سر و كولم بالا مي رفت، پوزه‌اش را به صورتم مي‌زد، با زبان زبرش پيشانيم را مي‌ليسيد و اصرار داشت كه او را ببوسم. گويا گربه‌ي ماده مكارتر و مهربان‌تر و حساس‌تر از گربه‌ي نر است. نازي از من گذشته با آشپز ميانه اش از همه بهتر بود، چون خوراك‌ها از پيش او در مي‌آمد، ولي از گيس سفيدخانه، كه كيابيا بود و نماز مي‌خواند و از موي گربه پرهيز مي‌كرد، دوري مي‌جست. لابد نازي پيش خودش خيال مي‌كرد كه آدم‌ها زرنگ‌تر از گربه‌ها هستند و همه‌ي خوراكي‌هاي خوشمزه و جاهاي گرم و نرم را براي خودشان احتكار كرده‌اند و گربه‌ها بايد آنقدر چاپلوسي بكنند و تملق بگويند تا بتوانند با آنها شركت بكنند.

    « تنها وقتي احساسات طبيعي نازي بيدار مي‌شد و بجوش مي آمد كه سر خروس خونالودي به چنگش مي‌افتاد و او را به يك جانور درنده تبديل مي‌كرد. چشم‌هاي او درشت‌تر مي‌شد و برق مي‌زد، چنگال‌هايش از توي غلاف در مي‌آمد و هر كس را كه به او نزديك ميشد با خرخرهاي طولاني تهديد مي كرد. بعد، مثل چيزي كه خودش را فريب بدهد، بازي در مي‌آورد. چون با همه‌ي قوه‌ي تصور خودش كله‌ي خروس را جانور زنده گمان مي كرد، دست زير آن مي‌زد، براق مي‌شد، خودش را پنهان مي‌كرد، در كمين مي‌نشست، دوباره حمله مي كرد و تمام زبردستي و چالاكي نژاد خودش را با جست و خيز و جنگ و گريزهاي پي در پي آشكار مي‌نمود. بعد از آنكه از نمايش خسته مي‌شد، كله‌ي خونالود را با اشتهاي هر چه تمامتر مي‌خورد و تا چند دقيقه بعد دنبال باقي آن مي‌گشت و تا يكي دو ساعت تمدن مصنوعي خود را فراموش مي كرد، نه نزديك كسي مي آمد، نه ناز مي‌كرد و نه تملق مي‌گفت.

    « در همان حالي كه نازي اظهار دوستي مي‌كرد، وحشي و تودار بود و اسرار زندگي خودش را فاش نمي‌كرد، خانه‌ي ما را مال خودش مي‌دانست، و اگر گربه‌ي غريبه گذارش به آنجا مي‌افتاد، بخصوص اگر ماده بود مدتها صداي فيف، تغير و ناله‌هاي دنباله‌دار شنيده مي‌شد.

    « صدايي كه نازي براي خبر كردن ناهار مي‌داد با صداي موقع لوس شدنش فرق داشت . نعره‌اي كه از گرسنگي مي‌كشيد با فريادهايي كه در كشمكش‌ها مي‌زد و مرنو مرنوي كه موقع مستيش راه مي‌انداخت همه با هم توفير داشت. و آهنگ آنها تغيير مي‌كرد: اولي فرياد جگرخراش، دومي فرياد از روي بغض و كينه، سومي يك ناله‌ي دردناك بود كه از روي احتياج طبيعت مي‌كشيد، تا بسوي جفت خودش برود. ولي نگاه‌هاي نازي از همه چيز پرمعني‌تر بود و گاهي احساسات آدمي را نشان مي‌داد، بطوري كه انسان بي اختيار از خودش مي‌پرسيد: در پس اين كله‌ي پشم‌آلود، پشت اين چشم‌هاي سبز مرموز چه فكرهايي و چه احساساتي موج مي‌زند!

    « پارسال بهار بود كه آن پيش‌آمد هولناك رخ داد. مي‌داني در اين موسم همه‌ي جانوران مست مي‌شوند و به تك و دو مي‌افتند، مثل اينست كه باد بهاري يك شور ديوانگي در همه‌ي جنبندگان ميدمد. نازي ما هم براي اولين بار شور عشق به كله‌اش زد و با لرزه اي كه همه‌ي تن او را به تكان مي‌انداخت، ناله‌هاي غم‌انگيز مي‌كشيد. گربه‌هاي نر ناله‌هايش را شنيدند و از اطراف او را استقبال كردند. پس از جنگ‌ها و كشمكش‌ها نازي يكي از آن‌ها را كه از همه پرزورتر و صدايش رساتر بود به همسري خودش انتخاب كرد. در عشق ورزي جانوران بوي مخصوص آن‌ها خيلي اهميت دارد براي همين است كه گربه‌هاي لوس خانگي و پاكيزه در نزد ماده‌ي خودشان جلوه‌اي ندارند. برعكس گربه‌هاي روي تيغه‌ي ديوارها، گربه هاي دزد لاغر ولگرد و گرسنه كه پوست آنها بوي اصلي نژادشان را مي‌دهد طرف توجه ماده‌ي خودشان هستند. روزها و به خصوص تمام شب را نازي و جفتش عشق خودشان را به آواز بلند مي‌خواندند. تن نرم و نازك نازي كش و واكش مي‌آمد، در صورتيكه تن ديگري مانند كمان خميده مي‌شد و ناله هاي شادي مي‌كردند. تا سفيده‌ي صبح اين كار مداومت داشت. آن وقت نازي با موهاي ژوليده ، خسته و كوفته اما خوشبخت وارد اطاق مي‌شد.

    « شب‌ها از دست عشقبازي نازي خوابم نميبرد، آخرش از جا در رفتم، يك روز جلو همين پنجره كار مي‌كردم. عاشق و معشوق را ديدم كه در باغچه مي‌خراميدند. من با همين ششلول كه ديدي، در سه قدمي نشان رفتم. ششلول خالي شد و گلوله به جفت نازي گرفت. گويا كمرش شكست، يك جست بلند برداشت و بدون اينكه صدا بدهد يا ناله بكشد از دالان گريخت و جلو چينه‌ي ديوار باغ افتاد و مرد.

    « تمام خط سير او لكه‌هاي خون چكيده بود. نازي مدتي دنبال او گشت تا رد پايش را پيدا كرد، خونش را بوييده و راست سر كشته‌ي او رفت. دو شب و دو روز پاي مرده‌ي او كشيك داد. گاهي با دستش او را لمس مي‌كرد، مثل اينكه به او مي‌گفت: «بيدار شو، اول بهار است. چرا هنگام عشقبازي خوابيدي، چرا تكان نمي‌خوري؟ پاشو ، پاشو!» چون نازي مردن سرش نمي‌شد و نمي‌دانست كه عاشقش مرده است.

    « فرداي آن روز نازي با نعش جفتش گم شد. هرجا را گشتم، از هر كس سراغ او را گرفتم بيهوده بود. آيا نازي از من قهر كرد، آيا مرد، آيا پي عشقبازي خودش رفت، پس مرده‌ي آن ديگري چه شد؟

    « يكشب صداي مرنو مرنو همان گربه‌ي نر را شنيدم، تا صبح ونگ زد، شب بعد هم به همچنين، ولي صبح صدايش مي‌بريد. شب سوم باز ششلول را برداشتم و سر هوائي به همين درخت كاج جلو پنجره ام خالي كردم. چون برق چشم‌هايش در تاريكي پيدا بود ناله‌ي طويلي كشيد و صدايش بريد. صبح پايين درخت سه قطره خون چكيده بود. از آن شب تا حالا هر شب مي‌آيد و با همان صدا ناله مي‌كشد. آن‌هاي ديگر خوابشان سنگين است نمي‌شنوند. هر چه به آنها مي‌گويم به من ميخندند ولي من مي‌دانم، مطمئنم كه اين صداي همان گربه است كه كشته‌ام. از آن شب تاكنون خواب به چشمم نيامده، هرجا مي‌روم، هر اطاقي مي‌خوابم، تمام شب اين گربه‌ي بي‌انصاف با حنجره‌ي ترسناكش ناله مي‌كشد و جفت خودش را صدا مي‌زند.

    امروز كه خانه خلوت بود آمدم همانجاييكه گربه هر شب مي‌نشيند و فرياد مي‌زند نشانه رفتم، چون از برق چشم‌هايش در تاريكي مي‌دانستم كه كجا مي‌نشيند. تير كه خالي شد صداي ناله‌ي گربه را شنيدم و سه قطره خون از آن بالا چكيد. تو كه به چشم خودت ديدي، تو كه شاهد من هستي؟

    « در اين وقت در اطاق باز شد رخساره و مادرش وارد شدند.

    رخساره يكدسته گل در دست داشت. من بلند شدم سلام كردم ولي سياوش با لبخند گفت:

    «البته آقاي ميرزا احمد خان را شما بهتر از من مي‌شناسيد، لازم به معرفي نيست، ايشان شهادت مي‌دهند كه سه قطره خون را به چشم خودشان در پاي درخت كاج ديده‌اند.

    «بله من ديده ام.»

    « ولي سياوش جلو آمد قه‌قه خنديد، دست كرد از جيبم ششلول مرا در آورد روي ميز گذاشت و گفت:

    « مي‌دانيد ميرزا احمد خان نه فقط خوب تار مي‌زند و خوب شعر مي‌گويد، بلكه شكارچي قابلي هم هست، خيلي خوب نشان ميزند.

    « بعد به من اشاره كرد، من هم بلند شدم و گفتم:

    «بله امروز عصر آمدم كه جزوه‌ي مدرسه از سياوش بگيرم، براي تفريح مدتي به درخت كاج نشانه زديم، ولي آن سه قطره خون مال گربه نيست مال مرغ حق است. مي‌دانيد كه مرغ حق سه گندم از مال صغير خورده و هر شب آنقدر ناله مي‌كشد تا سه قطره خون از گلويش بچكد، و يا اينكه گربه اي قناري همسايه را گرفته بوده و او را با تير زده‌اند و از اينجا گذشته است، حالا صبر كنيد تصنيف تازه اي كه درآورده‌ام بخوانم ، تار را برداشتم و آواز را با ساز جور كرده اين اشعار را خواندم:

    « دريغا كه بار دگر شام شد،
    « سراپاي گيتي سيه فام شد،
    « همه خلق را گاه آرام شد،
    « مگر من، كه رنج و غمم شد فزون.

    « جهان را نباشد خوشي در مزاج،
    « بجز مرگ نبود غمم را علاج،
    « وليكن در آن گوشه در پاي كاج،
    « چكيده‌ست بر خاك سه قطره خون »

    « به اينجا كه رسيد مادر رخساره با تغير از اطاق بيرون رفت، رخساره ابروهايش را بالا كشيد و گفت: «اين ديوانه است.» بعد دست سياوش را گرفت و هر دو قه‌قه خنديدند و از در بيرون رفتند و در را برويم بستند.

    « در حياط كه رسيدند زير فانوس من از پشت شيشه‌ي پنجره آن‌ها را ديدم كه يكديگر را در آغوش كشيدند و بوسيدند.»
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. کاربر مقابل از shirin71 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  8. #5
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    چو مرتع نباشد تن من مباد

    آیدا مرادی آهنی

    یکی بود، یکی نبود. البته هنوز هم کاملاً مشخص نیست که یکی بوده یا ده تا. و یا این که هنوز هم مشخص نیست که آن یکی بوده و یا اصلا نبوده. در هر صورت یکی بوده و یکی نبوده. یه کره خاکی و آبی بود که هی دور یه کره‌ای از آتیش می چرخید. روی این کره خاکی و آبی یه مرتعی بود، همه چیز دار؛ بکر و سبز و خوشگل. از شیر مرغ تا جون گوسفند توش پیدا می‌شد. خدا هم از تو جدول مندلیف نگاه کرده بود و هرچی عنصر اون تو بود معدنش رو تو این مرتع چپونده بود. بعضیاش رو هم ابتکاری گذاشت؛ چه بسا که مندلیف و بعدی‌ها هم هنوز اونا رو کشف نکرده بودن. القصه، تو این مرتع که همه گوسفند ها و گوسفندنماهای همسایه واسش سم تیز کرده بودن، یه مشت گوسفند زرده به کون نکشیده زندگی می‌کردن. صبح تا شب تو علف‌ها لم می‌دادن، یا می‌چریدن یا همدیگرو می‌دریدن. اما اکثر وقت‌ها هم همدیگرو دید میزدن یا تو کار هم فضولی میکردن؛ همدیگرو نصیحت میکردن و از هم ایرادات قوم موسی رو میگرفتن. در امور مربوط به شکم و زیر شکم هم خوب دمبه‌ای ورمیتابوندن. از صبح تا شب هم چند بار ورد می خوندن و پشت سرش هم آروغ میزدن. کسی هم نبود که بهشون بگه بالا چشمتون پشم. اگه یه زمانی گوسفندایی از مرتع همسایه می‌اومدن و یه ایراد ازشون می‌گرفتن، کلی قرشمال بازی راه مینداختن و طایفشون رو به خر میبستن که : « آهای قرمپوفا ! مگه خبر ندارین که ما چن هزار سال قدمت داریم. اون موقع که مرتع شما تو زهدان مادرش یعنی این کره آبی و خاکی لگد مینداخت و بویی از فمنیسم نبرده بود ما ملکه ماده داشتیم. همه اختراعات از کفش و پول گرفته تا چه و چه از نبوغ نوابغ ما صادر شده. (البته با ذکر این که کلیه گوسفندان مراتع این کره آبی و خاکی واقعا پیشرفته بودن و علوم نظامی و غیر نظامی را بلعیده و روزنامه‌های فراوانی رو هم، غرغره کرده بودن؛ استفاده از همه نوع امکانات اعم از امکانات نظامی، سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، علمی، فرهنگی، هنری، ورزشی را برای خودشون واجب کفایی می دونستن) ما نقطه مرکز زمین و نکته سر آسمان بودیم. البته درست است که الان مشتی خر در لباس گوسفندیم و مفمان هم پیوسته دم دهن مبارکمان است اما : (و از اونجا که کباده شعر و ادب هزار ساله را به سختی به دوش می کشیدن: بادی از ماتحت به گلو انداخته و می‌خوندن)
    صد البته، قبول که ما همه چیز باخته‌ایم
    ولی این مهم است که ما پاک باخته‌ایم
    تمدن و عقل و کشور و منابع
    تحول و مدرنیته و صنایع
    همه را کنار گذاشتیم
    در راه صوفی، موفی‌گری تاختیم
    بدین ترتیب با به رخ کشیدن داشته‌های پدری که میون خودشون، همش گناه کبیره وصغیره و جلیله و جلاله و........ محسوب میشد، ثابت میکردن که فقط از خدای جون داده میترسن، نه از بنده فلان فلان شدش. بعدشم یه نماینده پروار از اونا با صدای نخراشیده‌ای نطق همیشگی زیر رو ایراد می کرد:
    « و اما ! همه آن افتخارات مرتع باستان ما یک طرف و این زندگی چند صد ساله ما در این مرتع هم یک طرف. این زندگی که شما فضولچه‌ها اینقدر جفنگ به نافش میبندید، چه بسا با شکوهتر از آن افتخارات باستانی باشد. چرا که در آن دوران، هنوز این منجیان عالم گوسفندیت یعنی همین بز نژاد های خودمان نیامده بودند که یک سری اوراد و آداب چگونگی دفع فضولات و مستحبات و واجبات پایین تنه را یادمان بدهند و ما در عین پیشرفت در معصیت و سیاهی غوطه ور بودیم و راه خود را نمی یافتیم. (در این لحظه دور از چشم گوسفندان همسایه چشمک بزرگی از طرف نماینده پروار به گوسفندان مرتع حواله می شد و وی ادامه می داد) و آمار ازدواج‌های محظور و ناموفق و بره‌های طلاق و تولید مسکرات وگناهان جنسی و خودکشی و انواع فسق و فجور در گوسفندان باستانی ما بسیار بالا بود. اما اکنون چند صد سال می‌شود که این خدابیامرزها آمدند و چشم ما را به روی بالا و پایین این دنیای دون باز کردند. غیرتمان را نسبت به نوامیسمان یاد آور شدند و به ما آموختند که ما گوسپنتا نیستیم وگوسفند هستم و این نکته بسیار مهم را به ما یادآوری کردند که بکار بردن واژه گوسپنتا به علت طرز چیدن حروف آن معصیت دارد و ماده‌ای را به ما نشان دادند که با دود کردنش غم و غصه عالم از دلمان میرود و........ »
    اما از اونجا که نشاشیده شب درازه ؛ گوسفندای همسایه دیدن که تا چشم کار می کنه معدن و زمین حاصلخیز و علف مرغوب و عناصر کمیاب، تو مرتع بیکار افتاده و گوسفندای مرتع هم بی‌خبر از این همه ثروت ملی، لنگ ها رو هوا کرده و فقط فک میدرونن. بنابراین اولین کاری که کردن این بود که به دار و دسته روباها خبر دادن. از خدا که پنهون نیس از شما هم پنهون نباشه که سال‌های متمادی بود که یه معامله دو طرفه بین این گوسفندا و دار و دسته روباها برقرار بود. چه بده بستونی که این وسط نمی‌شد! اما خوب از اونجا که ذات اقدس الهی روباه رو روباه و گوسفند رو گوسفند آفریده ؛ این بده بستون بعد از چند سال به باج گرفتن روباها از گوسفندا تبدیل شد. بدین ترتیب دار و دسته روباها بعد از کسب اخبار مهم راجع به مرتع؛ دور هم جمع شدن و هفت شب و هفت روز پشت درهای بسته بدون حضور خبرنگاران فضول به مذاکره پرداختند.
    در تمام این مدت لاشخورا شبانه روز بالای مرتع چرخ میزدن و مدام متوکلوپرامید میخوردن که یه وقت گلاب به روتون حالت تهوع نگیرن. اما بعد از مدتی دستشون برای گوسفندای مرتع رو شد و قافیه و بیت و غزل و رباعی رو باختن. اما بازم از رو نرفتن. رفتن و اون دور دورا روی درختای پر شاخ و برگ نشستن و منتظر شدن.
    از اونجا که خود مرتع هم کم خائن و بادمجون دور قاب چین نداشت؛ این وسط دار و دسته گرگا هم بوی خون به دماغشون خورد. با هم جمع شدن و گفتن: «آآآآوووو.........مگه ما زینب زیادییم؟» اینطوری شد که اونا هم تصمیم گرفتن یک کپلی تو آب تکون بدن، اما دیدن که بدون روباها محاله. به چپ زدن، به راست زدن، فهمیدن که باید برن یه جای روباها رو بلیسن. القضا نامه ای به دار و دسته روباه‌ها نوشتن که تیترش این بود: « مهمون حبیب خداس ». خودشونو دعوت کردن و شبانه با هواپیماهای اختصاصی وارد بلاد روباها شدن. روباها هم همون اول چند مسئله رو به عنوان خوش‌آمدگویی اعلام کردن که اولا یه صفایی به حال گرگا بدن. دوما به اونا بفهمونن: تا زمانی که گرگا محتاج روباها هستن حکمو روباها میخونن و بس ! پس جلسه رو اینطور شروع کردن: آغایان و آغاباجیان محترم! مشروب نداریم چون جلسه کاملا جدیه. خبرنگار نداریم چون طبق معمول قضیه، قضیه فضولی موقوف و کاملا محرمانه است! و در پایان به عنوان نتیجه‌گیری باید بگیم که بدانید: «دو سلطان در یک اقلیم نگنجند.» گرگا هم که سم و دمشون تو پوست گردو بود سر و پوزه‌ای به علامت موافقت جنبوندن و دار و دسته گرگا و دار و دسته روباها به پشت میز های مذاکره در پشت در های بسته رفتند. روباها سریع یه نماینده دست و پا کردن و قرارشونم این شد که نقشهء کاملشونو برای گرگا نگن. خلاصه‌ای که نمایندشون گفت از این قرار بود: «عارضیم خدمتتون: پس از هفت شبانه روز مذاکره پشت درهای بسته که عباس کچل نشسته به این نتیجه رسیدیم که ما روباها نه دوست داریم و نه دشمن، فقط منافع داریم. بنابراین تصمیم گرفتیم بگردیم و یکی از حرومزاده ترین اشخاص خودمونو که سال ها تحت نظر و آموزش است انتخاب کنیم. گشتیم و گشتیم تا بالاخره اون پدر سوا، مادر سوا رو پیدا کردیم. البته مشکلاتی هم سر راهمون بود که پزشکان متخصص و مجرب تو این زمینه به ما کمک کردن؛ اعم از ختنه و جراحی پلاستیک. قبل از اینکه کسی سوال اضافی بپرسه باید بگم که در مورد زبان و لهجه و آداب و رسوم مرتع مورد نظر هم سال ها است که تحقیق و بررسی میشه. البته مبادا خدای ناکرده فکر کنید که ما سال‌ها به این چس متر مرتع چشم داریم ها نه ! امروز اینجا فردا بازار قیامت ! درسته که مدت مدیدیه که پشم این گوسفندا رو به توبره می کشیم اما آن فقط یه امر علی حده است !! در هر حال تنها کار انجام نشده؛ مرحله آخر جراحی پلاستیک و طلاکاریه. چراکه ما فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم که هیچ چیز از سامری کمتر نداریم که هیچ، بیشتر هم داریم. پس از این مول باوفا باید یه بز طلایی ساخت که چشم این گوسفندای خرفت رو خیره کنه و دهنشون رو آب بندازه........ » گرگا گفتن : « ای به قربانتون. شما به پیش، ما به دنبالتون. حمله از شما، دفاع از ما. خلاصه اینکه ما مشترک المنافعیم! اما اول باید پنجه این لاشخورا رو از مرتع کوتاه کنیم. تا اونا باشن آب خوش از گلوی ما و شما پایین نمیره........ » روبهک جستی زد و فریادکنان گفت : «الحق که پوچ مغزتر از شما امت گرگ در جهان نیست که نیست. مگه خبر ندارید که این لاشخورا دستشون برای گوسفندا رو شده. اون احمقا با خودشونم تفاهم ندارن........» گرگا در حالی که لبخند کاملاً مرموزی می‌زدن، همگی زیر لب با هم گفتن : « فاک » بدین ترتیب دار و دسته گرگا و دار و دسته روباها با هم دست دادن و قرارداد بستن و به قول گرگا مشترک المنافع شدن. از همون لحظه هم آخرین مرحله جراحی پلاستیک روی مول برگزیده انجام شد تا قالب مول روباه کاملا عوض شد و در لباس بز طلایی فرو رفت.
    روزی از روز ها که گوسفندای مرتع طبق معمول هر روز مشغول بع بع و یاهو و ورد خوندن و فوت کردن و جفت‌گیری و پس انداختن و دیگر کارهای عادی و احمقانه خودشون بودن و لاشخورا هم از بالای درختای پر شاخ و برگ حواسشون فقط به دنبه گوسفندا بود؛ بز طلایی وارد شد. طبق دستور از پیش تعیین شده رفت سراغ بزا. صداشو کشید رو سرش و زد به شاخ سلیطه بازی که : «ای وای! ای امت بز نژاد! چه نشسته‌اید که هرچه رشته‌اید پنبه شد! ها! چیه؟ چرا مثل بز نگا می کنین؟ بدبختا اگه دیر بجنبین چن روز دیگه ریشتونو میزنن، شاختونو میبرن و موهاتونو فر n ماهه میکنن و همه جا چو میندازن که تو این مرتع از همون اولم بزی وجود نداشته و هرچی بوده فقط گوسفند بوده. تازه ممکنه دوباره به « گوسفند » بگن : « گوسپنتا » و این یعنی فاجعه! یعنی بز آوردن! » بزا یه کم به بالا و یه کم به پایین بز طلایی نگاه کردن و گفتن : «برو، برو، تو مادر به خطا میخوای ما رو بندازی تو هچل. اولا ، درسته که تو طلایی هستی اما اینو بگیم که طلا واسه ما ضرر داره! عقیم میشیم! اونوخت کدوم پدر سوخته‌ای میاد جواب ماده‌های ما رو میده؟ دوما، ما حوصله دردسر نداریم. سوما، ما اونقدام که تو میگی خاکمون به سر نشده. گوسفندا به کار خودشون ماهم به کار خودمون. تازشم، این منترا چن صد سالی هست که دیگه به گوسفند نمیگن گوسپنتا ......» بز طلایی اول مکثی کرد ؛ که ای وای! اینا چه جوری از اوضاع و احوال مادر من خبر دارن؟ اما اون که بز نبود، روباه بود؛ اونم از اون نوعش. پس خودشو جم و جور کرد. با خودش گفت: « وقتی به قاطر بگن پدرت کیه؟ باید بگه، اسب آقا داییمه» لحنشو یه کم آرومتر کرد و گفت: « درسته که رنگ من طلاییه ولی جنسم از طلا نیست. اما اگه شما رو ناراحت میکنه، یه کم از پشماتون رو قیچی کنید، بدید من تا یه لباس مثل شما برا خودم ببافم که دیگه هم نژاد های خودمو اینقدر ناراحت نبینم.» یواشکی کلی تف زد به چشماش و با لحن کاملا محزونی ادامه داد : « من در راه آنچه پدرانمان برای این مرتع کردن از هیچ چیز کوتاهی نخواهم کرد. اما عزیزانم آیا کسی بین شما هست که دوست داشته باشه ریششو بزنن، شاخشو ببرن، موهاشو فر n ماهه کنن ؟ بیاین با من همکاری کنین. اگه ضرر کردین ؛ این من و این شما. اگه تعداد ماده هاتون بیشتر نشد، گلیمتون فرش ابریشم نشد؛ این من و این شما. نا سلامتی ما بزیم، اون خرفتا گوسفندن. ماها نگاه نافذ و گیرا داریم. اونا چی دارن؟ ما ها جدمون همبازیه اخفش بوده، اما اونا چی؟ ماها کلی ورد و آداب و کوفت و زهرمار بلدیم، اونا چی؟ ها ! چیه؟ چرا مثل بز نگا میکنین؟ اونا چی دارن؟ ها؟ اونا حتی طرز صحیح جفت‌گیری کردن رو از ما یاد گرفتن. اگه ما نبودیم تا حالا دیگه حتماً نسلشون ور افتاده بود. حقش بود که تو همون عهد عتیق « ابی » به جای ذبح کردن همشون رو مقطوع النسل می‌کرد که نکرد. اشکال نداره، دیر نشده، هرکی الاغو برد پشت بوم، خودشم میارتش پایین.»
    بزا که تازه داشتن میفهمیدن قضیه چیه، برای غور کردن تو این موضوع جلسه تشکیل دادن. بعد از هفت دقیقه و هفت ثانیه، موافقت خودشون رو با بز طلایی اعلام کردن. مقداری هم از پشمای خودشون رو چیدن و دادن که بز طلایی برای خودش یه لباس بافت و تنش کرد و تبدیل به یه بز سیاه شد. اسم خودش رو هم گذاشت: « آبوچاه ». بعدش همه بزا به صف شدن و آبوچاه رو سردسته کردن. سم کوبان و شاخ تکان رفتن سمت گوسفندا. آبوچاه با کسب اجازه از امت بزا گلویی صاف کرد و در حالی که بز مآبانه به گوسفندا خیره شده بود فریاد زد که: « ای امت ضعیف و همیشه مظلوم گوسفند من آبوچاه رهبر امت بزا هستم. امروز اومدم تا شما رو از خطر انحطاط آداب و رسوم مقدسمون آگاه کنم و بگم که این همه اجحاف و زورگویی مراتع همسایه نسبت به شما دیگه بسه. هرچی شما نشستین و کوتاه اومدین؛ یه عده اومدن و همه چیز شما رو به توبره کشیدن. خریت بسه ! بیایید تا سم به سم هم دهیم به مهر، مرتع خویش را کنیم آباد و بدونید که: چو مرتع نباشد تن من مباد. ........» گوسفندا هم که دیدن ای وای مثل اینکه واقعا هوا پسه و اینطوری که آبوچاه میگه هر لحظه ممکنه این زندگی آروم رو از دست بدن؛ به فکر فرو رفتن. از ترس اینکه مبادا دیگه نتونن بچرن و به هم تجاوز کنن و همدیگرو جرو واجر کنن و گوشت هم رو که میخورن، استخون هم رو نتونن بخورن و جفت‌گیری کنن و بره پس بندازن و از بچاپ، بچاپ بیفتن؛ جلسه تشکیل دادن. بعد از هفت دقیقه و هفت ثانیه سریعاً موافقتشون رو با آبوچاه اعلام کردن و همگی با بزا متحد شدن و آبوچاه رو به عنوان رئیس خودشون و اختیاردار مرتع معرفی کردن. لاشخورا که این وضعیت رو دیدن در حالی که همشون با همدیگه قهر بودن فهمیدن که مسجد جای سروصداهای نامربوط نیست و باید بپرن.
    از طریق جاسوس‌ها و رسانه‌ها و دست پرورده‌ها و غلامان و نمک خورده، نمکدان نشکسته‌ها و کلیه امکانات پیشرفته دیگه هم دار و دسته گرگا و دار و دسته روباها از پیروزی اولیه خودشون باخبر شدن و به مناسبت اینکه این ائتلاف کاملاً خوب جواب داده، تصمیم گرفتن که جشن با شکوهی برگزار کنن. کلیه هزینه این جشن هم به عهده دار و دسته گرگا بود. طرفین تو این جشن در حالی که گیلاساشونو به هم نزدیک میکردن گفتن : « یک لحظه هم از مهره ها و منافع خودمون تو مرتع غافل نمیشیم؛ نوش »
    اما بشنوید از مرتع: آبوچاه که تا دیروز بین روباها مول بی‌اعتبار و بی‌آبرویی بیش نبود یه لیدر با کلی اعتبار و آبرو شده بود. همه دستورایی که بهش میرسید رو مو به مو اجرا میکرد. بین گوسفندا دعوا مینداخت. اجوج و مجوج رو عاصی کرده بود. سم بزا رو کاملاً باز گذاشته بود طوری که اونا هرچقدر دوست داشتن، بز گیری میکردن. حتی به گوسفندای ماده مرتع هم رحم نمی کردن. هر بزی که رد میشد یه زنگوله طلایی داشت که ادعا میکرد فقط رنگش طلاییه و جنسش از طلا نیست. به مقداری که یه گوسفند تو عمرش پشکل ول میده، دور بزا پر از ماده های رنگ و وارنگ و پشمینه پوش بود. زاد و رود بزا به بینهایت رسیده بود و درست همونطوری که آبوچاه بهشون قول داده بود؛ گلیمشونم فرش ابریشم شده بود. بزای گر هم که همشون از سرچشمه آب میخوردن. آبوچاه کلی روباه تو لباس بز و گوسفند وارد کرد. اونا هم نامردی نکردن و هرچی معدن و علف و پشم گوسفند و عنصر کمیاب و نایاب و فراوان‌یاب بود، چاپیدن و بردن بلادشون. از اونجایی که مرتع خیلی با برکت بود با اینجور چاپیدن‌ها، ثروت‌هایی که داشت حالا حالاها تموم نمی‌شد. آبوچاه کم کم دستور داد که همه گوسفندا باید هر روز غمگین باشن و به اوراد و آداب و آروغاشون، گریه و خودزنی رو هم به عنوان چاشنی اضافه کنن. در ضمن دستور داد که همیشه رنگ لباساشون، آبوچاهی باشه ( البته تشخیص اینکه آبوچاهی چه رنگیه؟ بستگی به برداشت خواننده از داستان داره. ) در ضمن آبوچاه طی یک اعلامیه آتشین همه جا، جار زد که: « از اونجا که وقتی تقویم روزانه و شبانه را ورق میزنیم و میبینیم که در هر برگ اون یه بز در هزار و دویست سال پیش مرده، گوسفندا و بزای عزیز بدونن که هر روز، روز عزاست. » گوسفندا هم که دیدن عزاداری مانع چریدن و چاپیدن و تجاوز کردن و بره پس انداختنشون نمیشه؛ گردن کج کردن و گفتن : « به دیده منت. چشم. » جونم براتون بگه که اوضاع و احوال همینطوری میگذشت، اما این وسط یهو نمیدونم چی شد، که دار و دسته گرگا و دار و دسته روباها به این نتیجه رسیدن که آبوچاه داره خرفت میشه و دیگه بدرد نمی خوره و اگه همینطوری پیش بره امامزاده ای که با هم ساختن ممکنه یه کارای بدی هم تو کفنش بکنه. از یه طرفم با خودشون گفتن: « ای بابا ! اگه آبوچاه رو خرابش کنیم؛ اونوقت همه چیز مرتع رو از دست میدیم........ » بعد از اینکه فکراشونو رو هم گذاشتن، رفتن و با یه کفتار پیر مشورت کردن. چرا که این کفتار سال‌ها از خرفتی گوسفندا استفاده کرده بود و تو لباس بز میونشون میلولید. گرگا و روباه‌ها هم، دست به کمر رفتن پیشش و گفتن : «بیا، این ریش و این قیچی. هر جور که شده یه مرگِ روباه جور کن، بده آبوچاه نوش جون کنه و ریغ رحمت رو سر بکشه. خلاصه بره جایی که بز نی اندخت.» کفتار هم گفت: «ای به چشم. شما فقط سر کیسه رو شل کنین.»
    چن روزی گذشت تا اینکه خبر رسید آبوچاه مرده. گوسفندا و بزا هم کلی خود زنی کردن و درحالی که دلشون یه آبوچاه دیگه میخواست همگی متفق القول اعلام کردن: «دوباره، دوباره، یه بار فایده نداره ! » کفتار هم طبق دستور مقامات بالا یه بزی رو که صدای کلنگ گورش بلند شده بود به عنوان رئیس مرتع انتخاب کرد و خودشم مثلاً به رتق و فتق امور پرداخت. بز پیر هم راه میرفت و داد میزد که : « منیم انا الحق » چن سالی گذشت. تو این مدت از معدن و علف و........ چیزی نبود که بز نماها وگوسفند نماها بزخور نکرده باشن. کفتار هم که کیسه هاش پر شد؛ گوسفندایی که یه کم باهوش بودن رو به بهونه جنون گوسفندی ذبح کرد.
    « کلاه جمله هشیاران ربودند
    درین بازار گه چه جای مستان »
    بعدشم مثلا کشید کنار تا باقی عمرش رو به عیش و عشرت بپردازه. البته چن تا بز بعد از کفتار اومدن که دوام چندانی نداشتن. (بین خودمون بمونه که کفتار اعتقاد داشت این مسئله به بی‌عرضگی اونا برمی گرده) تو همین اوضاع و احوال صدای گوسفندا هم کم کم بلند شد که : « چرا فقط بزا رئیس میشن ؟؟؟؟ حالا درسته ماها از نواده های همبازی اخفش نیستیم ولی اونقدرا هم که شما فکر میکنین پاپتی نیستیم........ » اوضاع و احوال داشت همینطوری میگذشت تا روزی که دوباره دست گرگا و روباها تو مرتع جادو کرد. اونا که دیدن جو مرتع طوریه که هر لحظه ممکنه آداب و رسوم خریت نابود بشه و اوضاع خانخانی بشه؛ متوسل به دار و دسته میمونا شدن. گشتن و گشتن یه میمون پیدا کردن که مولد آلزایمر و مالیخولیا و سادیسم و مازوخیسم و حشریسم و........ بود. چون از همه میمونا زشتتر بود طبیعیه که بازیشم بیشتر بود. خلاصه، دو دسته مؤتلفه، برای اینکه در کون گوسفندا رو چفت کنن میمونه رو گریم گوسفندی کردن و اسمش رو گذاشتن: « میانی » و انداختنش تو مرتع. میانی هم که دید تا دیروز تو تیمارستان بوده و امروز افتاده تو گلستان؛ شروع به گربه رقصونی کرد. چپ و راست قر و اطوار میومد. هو میکشید. ناز میومد. کل میکشید و حرافی میکرد. شعار میداد. ورد میخوند، فوت میکرد و آروغ میزد و جیغ میکشید. طبق دستورات غیر مستقیم گروهای موئتلفه به بز پیر میدون میداد. انگاری که جعفر خان از فرنگ برگشته باشه نظریه میداد که: « گوسفندای این کره آبی و خاکی، همون حلقه گمشده داروین هستن.» هر شور و مشورتی با بزا و گوسفندای دولتمرد داخلی و خارجی داشت پشت در های بسته بدون حضور خبرنگارا انجام میداد و برای این کارش هم سه تا دلیل داشت، به شرح زیر :
    1. انوار شدید فلش دوربین ها برای چشم های تیزبین حضار خطرناک میباشد.
    2. امواج موبایل برای گوش های تیز حضار مضر میباشد.
    3. چون بحث کاملا جدی و مطابق با اصول و شئون فرهنگی مرتع است، لذا وجود آلاتی مانند MP3 Player و از این قبیل وسائل، کاملاً قرتی بازی تلقی میشود. در ضمن جیغ میکشید: « چو مرتع نباشد تن من مباد ! ». دستور داد همه جا با خط ناخوانا نوشتن: « سم به سم هم دهیم به مهر، مرتع خویش را کنیم آباد ! »
    روزگار برای گوسفندا خیلی سخت میگذشت و چاپیدن ثروت های ملی مرتع هم ادامه داشت. اما گوسفندا که دیدن میانی هم مثل قبلی‌ها به چریدن و چاپیدن و تجاوز و بره پس انداختنشون کار نداره طبق معمول شروع کردن از ریش به سبیل پیوند کردن. اما از اونجا که این گوسفندا شدیداً حفیظ الشعار بودن، هم شعار میانی رو حفظ کردن و هم تونستن خط ناخوانای در و دیوارا رو بخونن. هر وقت هم که به هم میرسیدن بعد از کلی سلام و احوال پرسی و سم دادن، میگفتن: « به جان شما، چو مرتع نباشد تن مباد! » موقع خداحافظی هم سم های همدیگرو سفت فشار میدادن و میگفتن : « سم به سم هم دهیم به مهر، مرتع خویش را کنیم آباد ! »
    بله، همین شد که کم کم میانی همه شعارای آبوچاه رو زنده کرد و گوسفندای مرتع، بعد از سلام و خداحافظی و خواب و ورد و فوت و آروغ و دفع مواد شیمیایی با صدای بلند میگفتن: « چو مرتع نباشد تن من مباد ! » و روزگار به تکرار قبل می‌گذشت.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. کاربر مقابل از shirin71 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  10. #6
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    يك داستانِ كوتاهِ عاشقانه

    مديا كاشيگر


    اگر شكسپير نبود، از مارلوو چه مي‌ماند؟
    خورخه لوئيس بورخس



    عباس مي‌گفت: «از سينما شروع شد ــ فيلمِ نگهبانِ شبِ ليليانا كاواني. من توي صف بودم و داشتم به گيشه مي‌رسيدم كه يك‌هو چشمم افتاد به نسرين: تنها يك گوشه ايستاده بود و نگاهش نوميدانه توي صف دنبالِ يك آشنا مي‌گشت، دم‌به‌دم به ساعتش نگاه مي‌كرد و به درازيِ صف، و نوميدتر مي‌شد. وقتي نوبتم شد، دو تا بليت خريدم، آمدم پيشش، به‌اش لبخند زدم و گفتم: سلام خانم، اگر بليت مي‌خواهيد، من يكي اضافه دارم، مالِ شما. او هم به‌ام لبخند زد و گفت: اتفاقاً وقتي شما را توي صف ديدم، خواستم بيايم جلو و آشنايي بدهم، اما هرچه نگاه‌تان كردم شايد شما خودتان آشنايي بدهيد، بي‌فايده بود. آن‌وقت رويم نشد جلوِ اين‌همه آدم، اول من سرِ حرف را باز كنم. با تعجب گفتم: مگر با هم آشناييم؟ – بله، من نسرين‌ام. – نسرين؟ كدام نسرين؟ – نسرينِ يوسفي. – خانم، حتماً اشتباه مي‌كنيد. من شما را نمي‌شناسم. – مگر شما عباس نيستيد؟ عباسِ بادامي؟ – چرا. اما... – با هم خانه‌ي ژيلا و فرشيد آشنا شديم، شبِ تولدِ ژيلا. – بدتر شد، چون من اصلاً اين دو نفر را نمي‌شناسم و فكر نمي‌كنم هرگز به خانه‌شان رفته باشم...» اما درست به اين‌جا كه مي‌رسيد، نسرين حرف‌هايش را قطع مي‌كرد: «داري اشتباه مي‌كني، آن‌هم اشتباه در اشتباه در اشتباه. اول اين‌كه نگهبانِ شبِ ليليانا كاواني نبود و پرسوناي اينگمار برگمن بود. دوم اين‌كه من توي صف بودم و داشتم به گيشه مي‌رسيدم كه يك‌هو چشمم افتاد به تو: تنها يك گوشه ايستاده بودي و نگاهت نوميدانه توي صف دنبالِ يك آشنا مي‌گشت، دم‌به‌دم به ساعتت نگاه مي‌كردي و به درازيِ صف، و نوميدتر مي‌شدي. وقتي نوبتم شد، دو تا بليت خريدم، آمدم پيشت، به‌ات لبخند زدم و گفتم: سلام آقا، اگر بليت مي‌خواهيد، من يكي اضافه دارم، مالِ شما. تو هم به‌ام لبخند زدي و گفتي: اتفاقاً وقتي شما را توي صف ديدم، خواستم بيايم جلو و آشنايي بدهم، اما هرچه نگاه‌تان كردم شايد شما خودتان آشنايي بدهيد، بي‌فايده بود. آن‌وقت رويم نشد جلوِ اين‌همه آدم، اول من سرِ حرف را باز كنم. با تعجب گفتم: مگر با هم آشناييم؟ – بله، من عباس‌ام. – عباس؟ كدام عباس؟ – عباسِ بادامي. – آقا، حتماً اشتباه مي‌كنيد. من شما را نمي‌شناسم. – مگر شما نسرين نيستيد؟ نسرينِ يوسفي؟ – چرا. اما... – با هم خانه‌ي ژيلا و فرشيد آشنا شديم، شبِ تولدِ فرشيد ــ آن شب گفتي فرشيد و نه ژيلا. – بدتر شد، چون من اصلاً اين دو نفر را نمي‌شناسم و فكر نمي‌كنم هرگز به خانه‌شان رفته باشم...» و من بيش‌تر پاپيچ‌شان نمي‌شدم چون يك‌بار كه شده بودم، عباس گفته بود: «نه، نسرين، قضايا درست برعكس بود. بهترين دليلش هم اين‌كه من هنوز هم كه هنوز است، اين فرشيد و ژيلا را نمي‌شناسم. پس من نمي‌توانستم آن شب اسم‌شان را گفته باشم.» و نسرين به‌اش جواب داده بود: «اين هم شد دليل؟ من هم هنوز كه هنوز است نمي‌شناسم‌شان، پس من هم نمي‌توانستم آن شب اسم‌شان را گفته باشم.» و همين‌طور ادامه داده بودند و گيج‌ترم كرده بودند تا اين‌كه بالاخره به اين تصور كه راهي پيدا كرده‌ام، گفته بودم: «اين ژيلا و فرشيد حتماً شهرتي، اسمِ خانوادگي‌يي، چيزي دارند. – معلوم است كه دارند. وقتي از سينما درآمديم، رفتيم يك رستوراني با هم شامي بخوريم ــ حالا به پيشنهادِ كدام‌مان بود يادم نمي‌آيد ـــ و من كه حس مي‌كردم دارد يك اتفاقِ خيلي مهم در زندگي‌ام مي‌افتد و در ضمن، حرفي هم به عقلم نمي‌رسيد بزنم، براي اين‌كه چيزي گفته باشم از نسرين پرسيدم كدام ژيلا و فرشيد را مي‌گويد، و نسرين اسم‌هاي خانوادگي‌شان را به‌ام گفت، هم مالِ ژيلا را و هم مالِ فرشيد را. اما اسم‌ها به يادم نمانده. – باز كه داري اشتباه مي‌كني. درست است كه وقتي از سينما درآمديم، رفتيم يك رستوراني با هم شامي بخوريم ــ اين را كه به پيشنهادِ كدام‌مان بود، من هم يادم نمي‌آيد ـــ و من كه حس مي‌كردم دارد يك اتفاقِ خيلي مهم در زندگي‌ام مي‌افتد و در ضمن، حرفي هم به عقلم نمي‌رسيد بزنم، براي اين‌كه چيزي گفته باشم، ازت پرسيدم كدام ژيلا و فرشيد را مي‌گويي، و تو اسم‌هاي خانوادگي‌شان را به‌ام گفتي، هم مالِ ژيلا را و هم مالِ فرشيد را. – و تو هم اين اسم‌ها به يادت نمانده؟» اين را من پرسيدم. ديرتر به فكرم افتاد از دوستان‌شان پرس‌وجو كنم، اما همه‌ي آن‌ها هم يا مثلِ من بودند، يعني از وقتي نسرين و عباس را مي‌شناختند كه نسرين و عباس با هم بودند، يا زوجي به نام‌هاي ژيلا و فرشيد را نمي‌شناختند. با وجودِ اين، به معاشرتم هم‌چنان ادامه مي‌دادم ــ چون در جمع‌مان، جزو دوست‌داشتني‌ترين زوج‌ها بودند و هم اين‌كه با آن‌ها هميشه خوش مي‌گذشت تا اين‌كه يك شب كه خانه‌شان بودم، بحثِ فاوْست شد و من داشتم راجع به وحدتِ وجودي حرف مي‌زدم كه در روايتِ ولفگانگ گوته از داستان هست، اما نه در كارِ مارلوو به چشم مي‌خورد و نه در كارِ سايرِ روايت‌پردازانِ قصه‌ي معامله‌ي دانشمندان و ابليس، و مي‌خواستم از اين حرف‌هايم نتيجه بگيرم تازگيِِ يك داستان آن‌قدرها مهم نيست كه تازگيِ شيوه‌ يا زاويه‌ي روايتش كه عباس گفت: «حالا اين بحث را بگذار براي بعد چون قضيه‌ي مارلوو برايم جالب‌تر است. اين آدم بايد براي خودش غولي باشد. آن‌طور كه خوانده‌ام قصه‌ي بيش‌تر نمايشنامه‌هاي شكسپير هم در اصل مالِ مارلوو بوده». نسرين گفت: «دقيقاً، شكسپير به‌نوعي استمرارِ مارلوو است. اين را بورخس هم گفته: اگر شكسپير نبود، از مارلوو چه مي‌ماند؟ يك معناي اين جمله طبعاً اين است كه اگر شكسپيري پيدا نمي‌شد كارِ مارلوو را دنبال كند، چيزي از مارلوو نمي‌ماند؛ اما معناي ديگرش هم اين است كه اگر شكسپير توانست شكسپير بشود، يك دليلش هم به‌جز استعدادِ خودش، وجودِ آدمي مثلِ مارلوو است در پيشينه‌اش.» از ادامه‌ي بحث‌هاي آن شب چيزِ زيادي به‌خاطرم نمانده است، چون حرفِ نسرين ــ يا درست‌تر بگويم حرفِ بورخس كه نسرين نقل مي‌كرد و من آن را در صدرنوشتِ اين قصه‌ام گذاشته‌ام ــ امكانِ جديدي را براي حلِ معماي ژيلا و فرشيد به‌ام نشان مي‌داد: ژيلا و فرشيد پيشينه‌ي نسرين و عباس‌اند و من اگر مي‌خواهم آن‌‌دو را بشناسم، بايد گذشته‌ي اين‌دو را بشناسم، آن‌قدر كه بالاخره در جايي به ژيلا و فرشيد برسم. راه هم روشن است: بايد به‌سراغِ قديمي‌ترين دوستانِ هم نسرين و هم عباس بروم و ازشان بخواهم شخص يا اشخاصي را به‌ام معرفي كنند كه واسطه‌ي آشنايي‌شان بودند، شايد به اين‌ترتيب از رهگذرِ اين آدم‌هاي واسط به آن‌يكي زوج برسم. جستجويم سال‌ها طول كشيد بي‌آن‌كه هرگز بتوانم از دايره‌ي بسته يا درست‌تر بگويم از دايره‌هاي بسته‌ي متداخل همان آشناهاي هميشگي بيرون بروم. براي آن‌كه اسمِ شخصي را نياورم ــ چون همه‌ي آدم‌ها هم واقعي‌اند و هم هنوز زنده و ممكن است دوست نداشته باشند اسم‌شان به اين شكل در يك قصه‌ي خيالي بيايد ــ، اگر فرض كنيم a اسمِ b را به‌عنوانِ واسطه‌ي آشنايي مي‌آورد و b، اسمِ c را مي‌گفت و c، اسمِ d را و همين‌طور تا آخر، دايره هميشه در جايي با تكرارِ اسمِ a، b، c، d يا يكي از اسم‌هاي ديگر واسط‌هاي قبلي در خودش بسته مي‌شد. چند بار هم دايره با اسمِ خودم بسته شد، حال آن‌كه براي بازرسيدن به اسمِ خودم، از اسمِ حداقل چند نفر گذشته بودم كه مي‌دانستم سال‌ها پيش از من با نسرين و عباس آشنا شده بودند. نه اين‌كه به هيچ اسمِ جديدي نرسيدم، برعكس. به بيش از چهل اسمِ جديد برخوردم، اما همه‌ي آن‌ها هم به‌نوعي به همان دايره ــ يا دايره‌هاي متداخلِ ــ بسته برمي‌گشتند. در تمامِ اين مدت به همه‌ي حرف‌هاي هم نسرين و هم عباس دقيق شدم و به كوچك‌ترين سرنخي ‌چسبيدم كه به زندگيِ قبلي‌شان، يعني به پيش از فيلمِ نگهبانِ شب يا پرسونا مربوط مي‌شد. اما جستجوهايم در اين جهت هم بي‌نتيجه بود: توانستم عده‌ي فراواني از هم‌محله‌يي‌هاي قديم و از دوستان دورانِ كودكيِ هم نسرين و هم عباس را پيدا كنم كه برايم هزار ماجرا تعريف كردند كه وقتي براي خودشان بازگفتم، بعضي را به ياد داشتند و بقيه را با شاديِ كودكانه‌يي دوباره به ياد آوردند، اما نه هيچ سرنخي از ژيلا و فرشيد يافتم و نه هيچ نشانه‌يي كه فقدانِ حضورِ واقعي‌شان را توجيه كند. البته چند ژيلا و چند فرشيد هم در اين دايره‌هاي آشنايان و گذشتگان پيدا كردم، اما هيچ‌كدام ژيلا و فرشيدي نبودند كه دنبال‌شان مي‌گشتم. آن‌چه سرانجام سبب شد از جستجوي بيش‌تر دست‌بردارم، ماجرايي بود كه خودِ نسرين و عباس برايم بارها به‌شوخي تعريف كرده بودند، بي‌آن‌كه جدي باورم شود تا اين‌كه يك روز همه‌چيز را به چشمِ خودم ديدم: صد متري جلوتر از من بودند و تا خواسته بودم قدم تند كنم به‌ آن‌ها برسم، ناگهان متوقف شده بودند. عده‌يي جوان، پنجاه‌متري پايين‌تر، كنارِ پياده‌رو ايستاده بودند و به زن‌ها و دخترهايي كه رد مي‌شدند، متلك مي‌گفتند. نسرين با تأني راه افتاده بود. عباس صبر كرده بود بيست‌متري جلو بيفتد و آن‌گاه دنبالش افتاده بود و قدم را طوري تنظيم كرده بود كه درست با هم به جوان‌ها برسند، آن‌وقت چيزي گفته بود كه به‌خاطرِ فاصله‌ نمي‌توانستم بشنوم، اما نيازي هم به شنيدنش نداشتم، چون همان‌طور كه گفتم قصه‌ي اين شوخي‌شان را بارها برايم تعريف كرده بودند: «واي بر من! چرا خانمي به اين خوشگلي تنهاست؟» و پاسخِ نسرين: «شايد چون هنوز مردي به جذابيتِ شما نخواسته از تنهايي درش بياورد!» و به هم لبخند زده بودند، عباس گفته بود: «من فرشيدم.» نسرين گفته بود: «من هم ژيلام.» عباس دست انداخته بود دورِ گردنِ نسرين، نسرين دست انداخته بود دورِ كمرِ عباس، و عاشقانه راه را با هم ادامه داده بودند و حتماً پيش از آن‌كه خيلي دور شوند و صداي‌شان ديگر شنيده نشود، يكي ــ معمولاً خودِ عباس، اما گاهي هم نسرين، بسته به ميزانِ شگفت‌زدگيِ جوان‌ها ــ گفته بود: «من خانه‌ام خالي است...» و آن‌يكي بي‌درنگ پاسخ داده بود: «چه عالي! فوري برويم همان‌جا!» به جوان‌ها كه رسيدم، هنوز بهت‌زده بودند: «ديدي؟ هان، جانِ من، تو هم ديدي؟ – چه سرعتِ عملي! – نه بابا، زنك خراب بود. – من كه باورم نمي‌شود...» لبخندزنان گذشتم، با اين يقين كه پاسخِ معمايم را پيدا كرده‌ام و اين قصه‌ي ژيلا و فرشيد هم حتماً چيزي‌ مثلِ همين قضيه‌ي تظاهر به ناآشنايي و دادنِ اسمِ مستعار به خود است، چون در اين شوخيِ خياباني نيز بسته به اين‌كه راوي نسرين بود يا عباس، گاه عباس جلو مي‌افتد و نسرين سرِ صحبت را با او باز مي‌كرد.


    بعدالتحرير: اين قصه را سال‌ها پيش نوشته بودم، بي‌آن‌كه آن را هرگز منتشر كنم چون به نظرم پايان‌بندي‌اش بي‌نهايت لوس مي‌آمد تا اين‌كه چهار ماه پيش نسرين در يك تصادفِ رانندگي مُرد، و به فاصله‌ي كم‌تر از يك‌هفته، عباس هم رفت، در شرايطِ مشكوكي كه هنوز معلوم نشده قتل بوده يا خودكشي. يادِ قصه‌ام افتادم، آن را پيدا كردم و از نو خواندم. در بازخواني، توجهم به جمله‌ي بورخس راجع به رابطه‌ي ميانِ مارلوو و شكسپير جلب شد و اين‌كه دايره‌هاي بسته‌ي متداخلي كه در جستجوي پيشينه‌ي نسرين و عباس در آن‌ها گرفتار مي‌شدم، نوعي دايره‌هاي بورخسي بودند. متوجه شدم كه پايان‌بنديِ قصه براي اين لوس به نظرِ مي‌رسد كه درست، يعني حقيقي نيست. تنها دليلش هم احتمالاً بي‌توجهيِ خودم به بافتِ قصه‌ و ننوشتنِ جمله‌ها به شكلي بوده كه بايد نوشته مي‌شدند. براي نمونه، كافي بود به به‌جاي جمله‌ي تصريحيِ «ژيلا و فرشيد پيشينه‌ي نسرين و عباس‌اند»، يك جمله‌ي پرسشي مي‌نوشتم، قصه پايان‌بنديِ ديگري پيدا مي‌كرد. و جالب اين‌كه شكلِ پرسشي مي‌توانست همان شكلِ جمله‌يي باشد كه نسرين همان شب از بورخس گفت: «اگر نسرين و عباس نبودند، از ژيلا و فرشيد چه مي‌ماند؟» آن‌وقت شايد ناچار مي‌شدم مسيرِ ديگري را به ادامه‌ي قصه بدهم و شايد به پايان‌بنديِ درست‌تري مي‌رسيدم بي‌آن‌كه از اين بابت مجبور به تغييرِ چيزي و جعلِ واقعيت شوم. تنها چيزي كه مي‌توانستم به‌فرضِ بعيدِ موفقيت، در گذشته‌ي نسرين و عباس پيدا كنم، چند لحظه عبورِ ژيلا و فرشيد بود، حال آن‌كه من بايد به رازِ ماندگاريِ آنان پي مي‌بردم و براي اين كار، بايد به حال و آينده‌ي نسرين و عباس توجه مي‌كردم ــ و دست‌كم براي من يكي، ژيلا و فرشيد ماندگارند، وگرنه نه اين‌قدر دنبال‌شان مي‌گشتم و نه اصولاً قصه‌ي حاضر را مي‌نوشتم. از همين‌رو پايان‌بنديِ ديگر قصه‌ام مي‌تواند يك پايان‌بنديِ بورخسي باشد ــ اما مگر در قصه‌ام چيزي بوده كه بورخسي نباشد؟ــ كه احتمالاً به حقيقت نزديك‌تر است: زوجِ ژيلا و فرشيد، عشقي آن‌چنان شادان و بنابراين شوخ‌طبعانه دارند كه تصميم مي‌گيرند شوخي‌هاي خياباني‌شان را پس از مرگ‌ نيز ادامه دهند و اين بار دو آدمِ واقعاً غريبه را ناگهان به هم برسانند: ژيلا در جسمِ نسرين حلول مي‌كند و فرشيد در جسمِ عباس، و وقتي نسرين به‌سراغِ عباس مي‌رود يا برعكس، پاسخِ ديگري نه تنها بي‌درنگ مثبت است كه حتا ــ شيطنتِ مضاعفِ ژيلا و فرشيد؟ ــ سبب مي‌شود حسي از آشناييِ قديم در خانه‌ي ژيلا و فرشيد داشته باشند. از همين‌رو، بسته به اين‌كه روايتِ نخستين آشنايي را نسرين بگويد يا عباس، آن‌كه به ژيلا و فرشيد اشاره مي‌كند، هميشه ديگري است، يعني آن‌كه ظاهراً مفعولِ روايت است و فقط منتظر مي‌ماند عشق به‌سراغش بيايد. گفتم كه نسرين و عباس عادت داشتند در شوخي‌هاي خياباني‌شان تغييرِ نقش دهند. از همين‌رو در روايت‌هاي‌شان نيز تغييرِ نقش مي‌دهند تا هر دو، هر دو نقش را ايفا كنند. وجودِ عنصرِ ژيلا و فرشيد به‌عنوانِ تنها عنصرِ مشترك در هر دو روايت هم احتمالاً از دل‌نگرانيِ اين دو براي نوعي «ماندن» خبر مي‌دهد، همان‌طور كه تفاوتِ روايت‌ها گوياي نوعي «گله‌ي شوخِ عاشقانه» است: راوي قصه مي‌گويد در جلوِ صف بوده، يعني سرِ وقت به قرار رسيده، حال آن‌كه ديگري در بيرونِ صف بوده و سرگشته، يعني ديررسيده و نمي‌دانسته چه كند. جالب توجه نيز اين‌كه بازآشنايي يا وجودِ آشنايي از قديم را در هر دو روايت، آن كسي مي‌دهد كه دير رسيده و برايش ديگري بليت خريده. نكته‌ي ديگري هم هست كه مرا نسبت به اين پايان‌بندي متقاعدتر مي‌كند. اگر يادتان نرفته باشد، من در آن شب از بحثِ وحدتِ وجوديِ گوته به اين نتيجه رسيده بودم كه تازگيِ روايت، حتا به كهنه‌ترين داستان‌ها هم تازگي مي‌دهد. داستانِ نسرين و عباس هم به‌نوعي به هر دوِ اين بحث‌ها پيوند مي‌خورد كه ناگهان عباس، بحث را در مسيرِ ديگري انداخت. چرا؟ آيا به دليلِ نگرانيِ ژيلا- نسرين و فرشيد- عباس از برملاشدنِ ماجرا؟ اما اگر چنين باشد چرا حرفِ مارلوو را پيش كشيد كه بهانه‌يي شد تا نسرين آن جمله‌ي بورخس را بگويد كه قاعدتاً بايد مرا خيلي قلدرتر به مسيرِ اصلي برمي‌گرداند؟ خاصه آن‌كه اين جمله‌ي بورخس در آن زمان هنوز به فارسي ترجمه نشده بود و نسرين كه زبانِ خارجي بلد نبود، نمي‌توانست آن را خوانده باشد و احتمالاً آن را نه او كه ژيلا مي‌گفت. اما من چون به جمله‌ام شكلِ تصريحي داده بودم، هنوز نمي‌توانستم متوجهِ اين نكته‌ها شوم و اين‌كه احتمالاً قرار بود قصه‌ي ژيلا و فرشيد، نه در يك نسرين و عباسِ ديگر كه در قصه‌يي كه من خواهم نوشت، ماندگار شود. اگر چنين باشد، علتِ تعللم در انتشارِ قصه، بدونِ بعدالتحريرِ فعلي، معلوم مي‌شود: مخالفتِ ژيلا و فرشيد.


    بعدالتحريرِ دوم: بعد از اين‌كه تصميم به چاپ اين قصه با بعدالتحريرش گرفتم، آن را براي خواندن و اظهارِ نظر به دوستي دادم كه در تناسخ و زندگي‌هاي پس از مرگ تخصص دارد. روايتِ بدونِ بعدالتحرير را بيش‌تر پسنديد: «در داستانِ ژيلا و فرشيد هيچ عنصرِ ماوراءطبيعي نيست و براي اين‌كه فرضيه‌هاي تو درست باشد، بايد عنصرِ ديگري هم با آن‌ها سازگار باشد كه نيست: محلِ آشناييِ نسرين و عباس، سينمايي است كه فيلمِ نگهبانِ شب يا پرسونا را نشان مي‌دهد و مگر اين‌كه بخواهي به نظريه‌ي شوخي‌ات بيش از اندازه بها دهي، قصه‌ي هيچ‌كدام از اين دو فيلم، قصه‌يي نيست كه به ديدارِ مجددِ يك زوجِ عاشق مساعدت كند. چرا بايد ژيلا و فرشيد براي نخستين بازديدارشان به تماشاي چنين فيلم‌هايي بروند؟» ترسيدم فرضيه‌ي جديدم را هم خراب كند، وگرنه به او مي‌گفتم چند هفته پيش از آشناييِ نسرين و عباس، زني به نامِ ژيلا درست جلوِ همان سينما در اثرِ تصادفِ رانندگي، در دم جان سپرده است، و بنابراين مي‌توانسته فقط جلوِ سينما قرار گذاشته باشد كه در آن هنگام، فيلمِ ديگري را نشان مي‌داده ــ البته هرچه تحقيق كردم نتوانستم در زندگيِ اين ژيلا اثري از هيچ فرشيدي بيابم.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  11. کاربر مقابل از shirin71 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  12. #7
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    لباس غرب یا برهنگی؟

    این داستان راهمه ما شنیده ایم ولی آیا تابه حال به معنی آن پی برده ایم؟
    کریستین آندرستن داستانی دارد که مضمون آن به زبان خودمانی ما این است که دو خیاط به شهری وارد شدند وپادشاه رافریفتند که ما درفن خیاطی استادیم وبهترین لباسها را که برازنده قامت بزرگان باشد می دوزیم. امااز همه مهمتر,هنرمااین است که می توانیم لباسی برای پادشاه بدوزیم که فقط حلال زاده ها قادربه دیدن آن هستند وهیچ حرامزاده ای آن را نمی بیند. بعداز کلی تعریف ومبالغه,پادشاه باخوشحالی موافقت کرد ودستورداد مقادیرزیادی طلا ونقر دراختیار خیاطان بگذارند برای دوخت همان لباس سحرآمیز که تارش از طلا وپودش از نقره باشد.
    خیاطها طلا ونقره هارا گرفتند وکارگاهی طویل وعریض دایر کردند ولی بدون آنکه ازپارچه ونخ وسوزن خبری باشد دستهای خودراچنان ماهرانه درهواتکان می دادند که می توانست فکرکرد واقعا مشغول دوخت لباس هستند.
    نخست وزیر به دستورپادشاه برای دیدن لباس نیمه کاره به کارگاه رفت اما هرچه نگاه کرد چیزی ندید وازترس آنکه به حرامزادگی او کسی پی نبرد آنرا تصدیق وکلی تعریف و مبالغه کرد,همچنین این اتفاق برای ماموران عالی رتبه هم پیش آمد وهمه از آن تعریف می کردند, البته فقط به خاطراینکه کسی به حلال زاده نبودن آنها پی نبرد این حقیقت تلخ را پنهان می کردند.
    تابالاخره نوبت پادشاه رسید؛ اما اوهم چیزی ندید وپیش خود گفت معلوم می شود درمیان این همه فقط من حلال زاده نیستم,واز ترس آبرویش دهان به تعریف وتمجید گشود.
    سرانجام جشنی درشهربرپاشد تاپادشاه لباس تازه خودرا بپوشد وهمه مردم آن راببینند. مردم به عادت همیشه دردوسمت خیابان ایستادند وپادشاه برهنه باآداب تمام و آرامش و وقار ازبرابرهمه عبورکرد, ولی جالب است که همه مردم ازترس آبرویشان از آن تعریف وتمجید می کردند درغیراین صورت همه به حلال زادگی نبودنشان پی می بردند.
    امابااین حال همه به پادشاه به خاطرلباس جدید تبریک می گفتند. از میان جمعیت ناگاه کودکی فریاد زد؛ ((این که لباس ندارد,چرابرهنه است؟))
    هرچه مادربیچاره خواست تا اورا ساکت کند نتوانست وکودک این بارباصدایی بلندتر فریادزد؛ (چراپادشاه برهنه است؟) کم کم یکی دو بچه دیگرهم همین راتکرارکردند ودیری نگذشت که جمعیت یکپارچه فریادزدند((چراپادشاه برهنه است؟)) وچرا... وچرا....

    ***
    من این داستان به ظاهر تکراری را ذکر کردم تا در حقیقت به آن برسم؛ اینک تمدن غرب، چنین وانمود می کند که می خواهد برای انسان لباس بدوزد. اما در حقیقت به جای آنکه لباس برتن او بکند،او را برهنه ساخته است و هیچ کس جرات نمی کند فریاد بزند که لباسی درکارنیست و حاصل این همه مد و پارچه و... برهنگی است.
    آیا در این جهان که همه اسیر و شیفته تبلیغات غرب شده اند، مردمی پیدا می شوند که دلی به پاکی آن کودک داشته باشند تا فریاد بزند آنچه که به نام لباس غرب است پوشش نیست، بلکه برهنگی است؟



    چرا آن مردم ما نباشیم؟
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  13. کاربر مقابل از shirin71 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  14. #8
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    بوي خاك

    سيامك گلشيري


    كف اتاق لم داده بودم به بالش بزرگ طوسي رنگ و داشتم كتاب مي‌خواندم. رماني بود از گراهام گرين. درست يادم نيست كدام اثرش. تازه شروع كرده بودم كه شنيدم چيزي به پنجره خورد. سرم را بلند كردم و گوش دادم. هيچ صدايي نمي‌آمد. شايد هم اصلا خيال كرده بودم. سرم را خم كردم روي كتاب. هنوز چند سطر نخوانده بودم كه دوباره همان صدا را شنيدم. از پنجره‌ي من نبود. با اين حال كتاب را گذاشتم زمين و بلند شدم. رفتم كنار پنجره. گوشه‌ي پرده را پس زدم. بيرون چيزي پيدا نبود. سرم را بردم نزديك شيشه و چشمم به دختري افتاد كه روي مهتابي آپارتمان رو به رو ايستاده بود. پيراهن آستين كوتاه پوشيده بود و داشت به آپارتمان بغل نگاه مي‌كرد. بعد يك لحظه چرخيد طرف من. سرم را كشيدم عقب. مرا ديده بود. مطمئن بودم. گذاشتم كمي بگذرد. بعد چراغ را خاموش كردم و رفتم ايستادم همان‌جا. چند ثانيه بعد خم شدم و گوشه‌ي پرده را با انگشت بالا زدم، آن‌قدر كه فقط يكي از چشم‌هايم قدرت ديد داشته باشد. همان‌جا ايستاده بود و زل زده بود به پنجره‌ي اتاق من. سرم را كشيدم عقب. رفتم آن طرف پنجره. كمي صبر كردم و بعد گوشه‌ي پرده را كنار زدم. دست‌هايش را فرو كرده بود توي جيب‌هاي شلوار تيره‌اش و داشت به اطراف نگاه مي‌كرد. بعد خم شد روي زمين. دست‌ها را از جيب‌هايش درآورد و گذاشت روي كنده‌ي زانوهايش. همان‌طور دور خودش چرخي زد. بعد خم شد و چيزي برداشت. برد نزديك صورتش. به پنجره‌ي اتاق من نگاه كرد و بعد به پنجره‌ي مهتابي آپارتمان بغل. ديدم كه سرش را برگرداند طرف در مهتابي. چشمم به دختري افتاد كه توي چهارچوب ايستاده بود. موهاي بلندش را ريخته بود يك طرف، روي شانه‌اش. دختري كه پيراهن آستين كوتاه به تن داشت، دوباره به اطراف نگاه كرد. به پنجره‌ي اتاق من هم نگاهي انداخت، طوري كه انگار مي‌دانست من اين پشت، توي تاريكي، ايستاده‌ام. دنبال دختري كه موي بلند داشت، تو رفت. من همان‌جا ايستادم و نگاه‌شان كردم كه داشتند مي‌رفتند توي اتاق كناري. از پشت پرده‌هاي توري نازك‌شان همه چيز پيدا بود. با خودم فكر كردم چرا قبلا نديده بودم‌شان. من كه بارها آمده بودم اينجا، دم اين پنجره. بارها به همين خانه نگاه كرده بودم، به آپارتماني كه درست مقابل اتاق من بود. اصلا اين پرده‌هاي نازك را با آن قفسه‌هاي بلند كتاب، كه يك طرف اتاق وسط گذاشته بودند، يادم نيامد.

    دخترها رفتند توي آشپزخانه‌ي كوچك‌شان. يكي‌شان قفسه‌اي را باز كرد و جعبه‌اي بيرون آورد. آن يكي قوري را گذاشت كنارش. توي آن چاي ريخت و گذاشتش زير سماور و شير را باز كرد. قوري را گذاشت روي سماور. برگشتند توي اتاق وسط. دختري كه موي بلند داشت، وسط اتاق نشست. داشت از جايي كه نمي‌ديدم، چيزي بيرون مي‌آورد. كتاب بود. ديوار پايين پنجره‌ي اتاق وسط، جلو ديدم را گرفته بود. پرده را رها كردم. پريدم توي آشپزخانه. يكي از صندلي‌ها را برداشتم و برگشتم سر جايم. صندلي را گذاشتم كنار پنجره و رويش ايستادم. گوشه‌ي پرده را پس زدم و چشمم به دختر موبلند افتاد كه كنار كارتني چمباتمه زده بود. حدسم درست بود. تازه آمده بودند، شايد همين امروز. دختري كه پيراهن آستين كوتاه سرخ‌رنگ به تن داشت، از كشويي چيزي درآورد و رفت گوشه‌ي اتاق. توي استريوي نقره‌اي رنگي نوار گذاشت و دكمه‌اي را فشار داد. دست‌هايش را بلند كرد و بشكن زد. دلم مي‌خواست مي‌شد صداي آهنگ را بشنوم. شايد اگر لاي پنجره را باز مي‌كردم، مي‌شنيدم، اما مجبور بودم پرده را كنار بزنم. آن‌وقت مرا مي‌ديدند و همه چيز خراب مي‌شد. ديگر نمي‌توانستم راحت اينجا بايستم و تماشايشان كنم.

    دختر موبلند كارتن را برداشت و رفت توي اتاق كناري، هماني كه مهتابي داشت. كارتن را گذاشت جايي كنار پنجره و برگشت توي اتاق وسط. دختري كه پيراهن آستين كوتاه پوشيده بود، داشت وسط اتاق مي‌رقصيد. سرش را بالا و پايين مي‌آورد و موهاي سياه لَختش روي صورتش مي‌ريخت. چشمش كه به دختر موبلند افتاد،‌ رفت جلو و دستش را گرفت. با هم رقصيدند. بعد دختر موبلند رفت طرف در آشپزخانه. هنوز تو نرفته بود كه ديدم با عجله برگشت توي اتاقي كه مهتابي داشت. كنار تختي كه يك طرف اتاق بود، خم شد. گوشي تلفن را از روي ميز برداشت. لب تخت نشست. دختري كه پيراهن سرخ پوشيده بود، با رقص رفت توي اتاق كناري. جلو او شانه‌هاي لاغرش را به اين طرف و آن طرف تكان مي‌داد، دست‌هايش را مي‌چرخاند و بشكن مي‌زد. موهاي لَختش را اين‌طرف و آن‌طرف مي‌ريخت. دختر موبلند خنديد. گوشي را گرفت طرف دختر ديگر. دختر چيزي گفت. دختر موبلند گوشي را گذاشت به گوشش. دختر ديگر رفت نشست كنارش. هنوز داشت بشكن مي‌زد و شانه‌هايش را تكان مي‌داد. بعد گوشي را گرفت. دختر موبلند پاشد رفت توي اتاق وسط. پرده را رها كردم. از صندلي پايين آمدم و رفتم توي آشپزخانه. سيبي از يخچال درآوردم و با عجله برگشتم سر جايم، روي همان صندلي. به سيب گاز زدم و بعد گوشه‌ي پرده را با انگشتم كنار زدم. دختري كه پيراهن سرخ‌رنگ به تن داشت، برگشته بود توي اتاق وسط. داشتند با هم از كارتن ديگري كتاب در مي‌آوردند. يكدفعه چشمم به پسري افتاد كه روي مهتابي آپارتمان بغل ايستاده بود. پيراهن سفيد آستين كوتاهش را انداخته بود روي شلوارش. سرم را كمي عقب كشيدم. بعد دوباره آوردم جلو. پسر آمده بود كنار ديوار كوتاه لب مهتابي. دست‌هايش را گذاشت روي ديوار و خم شد طرف آپارتمان دخترها. چند ثانيه‌اي خيره شد به آپارتمان‌شان. سرش را كه برگرداند، چشمم به پسر ديگري افتاد كه از در مهتابي بيرون آمد. بلندقد بود و چاق. موهايش توي تاريكي برق مي‌زد، انگار كه ژل زده باشد. آمد كنار پسر ديگر. از دهانش چيزي درآورد. دستش را برد عقب و محكم آورد جلو. صداي برخورد چيزي را با شيشه شنيدم. هر دو دختر سرشان را به طرف پنجره بلند كردند. سرم را كشيدم عقب. چند ثانيه بعد آهسته گوشه‌ي پرده را پس زدم. از پسر چاق خبري نبود. پسر ديگر رفته بود كنار در مهتابي. دخترها داشتند كارتن را هل مي‌دادند طرف قفسه‌هاي كتاب. دختر موبلند خم شد، چند تا كتاب از روي زمين برداشت و گذاشت توي كتابخانه. دختري كه پيراهن سرخ‌رنگ به تن داشت، آمد كنار پنجره. دست‌هايش را گذاشت دو طرف صورتش، روي شيشه، و به بيرون نگاه كرد. سرم را آوردم عقب و به سيب گاز زدم. به اتاقم نگاه كردم كه در تاريكي فرو رفته بود. دوباره گوشه‌ي پرده را پس زدم. دختر موبلند توي آشپزخانه بود. داشت توي ليواني چاي مي‌ريخت. دختري كه پيراهن آستين كوتاه به تن داشت، خم شد روي استريو و دكمه‌اي را فشار داد. روي صفحه‌اي كه از جايي، بالاي استريو، بيرون آمد، يك سي‌دي گذاشت. صفحه كه تو رفت، برگشت وسط اتاق. دوباره شروع كرد به رقصيدن. رو به ديوار كنار قفسه‌هاي كتاب، جلو و عقب رفت. حدس زدم مقابل آينه ايستاده، آينه‌ي قدي. حتما همين‌طور بود،‌ چون ديدم رفت جلو، مقابل ديوار،‌و به جايي روي صورتش دست كشيد. دختر موبلند با سيني كوچكي بيرون آمد. نشستند سر ميز چهارنفره‌اي كه تازه الان متوجهش شده بودم. ليوان‌هاي چاي را گذاشتند مقابل‌شان. دختر موبلند با كارد چيزي را روي ميز بريد. ليمو بود. نصفه‌هاي ليمو را روي ليوان‌هايشان فشار دادند. دختر موبلند پاشد رفت توي اتاق كناري. نشست لب تخت. خم شد و دستش را فرو كرد توي كارتني كه كنار تخت بود. نمي‌ديدم چه‌كار مي‌كند. داشت انگار دنبال چيزي مي‌گشت. بعد برگشت توي اتاق وسط. چيزي شبيه كتاب دستش بود. نشست سر جايش. كتاب را باز كرد و ديدم چيزي از لاي آن برداشت و گرفت جلو دختر ديگر. عكس بود. دختري كه پيراهن سرخ به تن داشت، خنديد. از تكان شانه‌هايش پيدا بود. با هم خنديدند. دوباره چشمم به پسرها افتاد كه در مهتابي را باز كردند و بيرون آمدند. پسري كه پيراهن سفيد به تن داشت، آمد كنار ديوار كوتاه لب مهتابي. به پسر ديگر چيزي گفت و خنديد. بعد ديدم از دهانش چيزي درآورد و پرت كرد طرف شيشه‌ي پنجره‌ي اتاق وسط. سرم را كشيدم عقب. داشتم به سيبم گاز مي‌زدم كه دوباره صدا بلند شد. مدتي صبر كردم و بعد سرم را آهسته بردم كنار شيشه. هر دو دختر ايستاده بودند روي مهتابي. از پسرها خبري نبود. پرده‌ي اتاق‌شان را كيپ تا كيپ كشيده بودند. حتا در مهتابي هم بسته بود. دختر موبلند برگشت تو. دختري كه پيراهن سرخ‌رنگ به تن داشت، دست‌هايش را گذاشته بود به كمرش. خيره شده بود به آپارتمان بغل. مي‌دانست از آنجاست. به پنجره‌ي اتاق من هم نگاه سرسري انداخت. بعد چيزي گفت كه نشنيدم. برگشت تو. دختر موبلند جلو آينه‌ي اتاق وسط ايستاده بود. داشت آرايش مي‌كرد. از مدادي كه به چشم‌هايش مي‌كشيد، پيدا بود. بعد رفت كنار ميز. ديدم چيزي برداشت و برگشت سر آينه. سرش را برد جلو و به لب‌هايش روژ كشيد. دختري كه پيراهن سرخ‌رنگ به تن داشت،‌ يكي از ليوان‌ها را برداشت و رفت كنارش. سرش را برد جلو، نزديك آينه. موهاي روي پيشاني‌اش را پس زد. برگشت كنار ميز. سيني چاي را برد توي آشپزخانه. دوباره سر و كله‌ي پسرها پيدا شد. اين‌بار پسر چاق آمد كنار ديوار كوتاه. دستش را گرفت جلو دهانش و چيزي پرت كرد طرف شيشه. دخترها سرشان را چرخاندند طرف پنجره. پسر چاق با عجله برگشت تو. پسري كه پيراهن سفيد به تن داشت، نشست روي ديوار كوتاه. حالا هر دو دختر داشتند آرايش مي‌كردند. پسر دستش را گرفت جلو دهانش. چيزي توي مشتش انداخت و پرت كرد طرف شيشه. دختر موبلند روژ را گذاشت روي يكي از قفسه‌هاي كتاب. با عجله رفت توي اتاق كناري. در مهتابي را باز كرد و بيرون آمد. چشمش كه به پسر افتاد، ايستاد. مي‌ديدم‌شان كه خيره شده‌اند به هم. چند لحظه‌اي طول كشيد تا دختر چيزي گفت. پسر خنديد. بعد ديدم دست‌هايش را تكان داد. داشت مي‌گفت كار او نيست. دستم را هر طور بود دراز كردم طرف دستگيره‌ي پنجره. وقتي بازش مي‌كردم، صداي بلندي داد، اما كسي برنگشت نگاهم كند. شنيدم دختر گفت: «اگه يه بار ديگه بزني، من مي‌دونم و شما!»

    پسر گفت: «گفتم كه، ما نبوديم.»

    دختر گفت: «تو گفتي و منم باور كردم.»

    پسر خنديد. گفت: «اگه بخواين ما مي‌تونيم بيايم كمك‌تون. من اوساي تزئين اتاقم.»

    دختر چيزي نگفت. فقط زل زده بود به او. پسر بلند شد، دست كرد توي جيبش و كاغذي درآورد. گفت: «شماره تلفن‌مونو رو اين كاغذ نوشته‌م. كمك خواستين، خبرمون كنين.»

    لبخند زد. دندان‌هايش را كه از دهانش بيرون زده بود، مي‌ديدم. كاغذ را پرت كرد طرف دختر. كاغذ افتاد روي مهتابي. دختر گفت: «خيلي روت زياده.»

    پسر گفت: «كجاشو ديده‌ي!»

    ايستاده بودند رو به روي هم. بعد دختر برگشت تو. پسر از جايش تكان نخورد. ديدم چيزي انداخت توي دهانش. صداي آهنگي بلند شد. از آن آهنگ‌هاي تند تكنو بود. دختري كه پيراهن آستين كوتاه تن كرده بود، باز شروع كرد به رقصيدن. دختر موبلند توي آشپزخانه، در يخچال را باز كرد و خم شد. نمي‌ديدم چه‌كار مي‌كند. دختري كه توي اتاق وسط بود، آمد كنار شيشه. به بيرون نگاهي انداخت و برگشت. تمام مدت داشت مي‌رقصيد. دختر موبلند برگشت توي اتاق وسط و يكدفعه غيبش زد. اصلا نفهميدم كجا رفت. همه جا را به دقت نگاه كردم. نبود كه نبود. حدس مي‌زدم از در آپارتمان، كه لابد پشت اتاق‌ها بود، بيرون رفته. اما نديده بودم لباس عوض كند. شايد هم رفته بود توي اتاقي جايي، آن طرف آپارتمان‌شان. دختري كه پيراهن سرخ‌رنگ به تن داشت، رفت نشست سر ميز. كتاب را برداشت و ورق زد. آلبوم بود. داشت به عكس‌هايش نگاه مي‌كرد. آرام آرام صفحه‌ها را ورق مي‌زد. از صندلي پايين آمدم. توي تاريكي آپارتمان كوچكم، رفتم توي آشپزخانه. ته سيبم را انداختم توي سطل آشغال و برگشتم. دختر هنوز داشت آلبوم را ورق مي‌زد. صداي آهنگ ملايمي را مي‌شنيدم. چند دقيقه بعد چشمم به دختر موبلند افتاد كه از جايي، توي اتاق كناري، بيرون آمد. پيراهن بلند صورتي‌رنگي پوشيده بود. موهاي بلندش را بالاي سرش بسته بود. تازه متوجه قد بلندش شده بودم. شايد هم توي آن لباس اين‌طور به نظر مي‌رسيد. لحظه‌اي رو به آينه ايستاد. به اين‌طرف و آن‌طرف چرخيد. صورتش رو به ديوار بود. بعد ديدم كنار استريو خم شد. چند لحظه بعد صداي آهنگ ديگري به گوشم خورد. صداي ساكسي‌فون بود. برگشت وسط اتاق. دست‌هايش را گذاشت دو طرف، روي شانه‌هايش، و آهسته چرخيد. پاهايش را آرام اين‌طرف و آن‌طرف مي‌گذاشت. داشت وانمود مي‌كرد با كسي مي‌رقصد. دختري كه پيراهن آستين‌كوتاه به تن داشت، چيزي گفت و خنديد. دختر موبلند همان‌طور آرام آمد كنارش. سرش بالا بود، رو به سقف. گردن بلند و باريك و سفيدش را مي‌ديدم. كنار ميز چرخي زد و برگشت وسط اتاق. سرش را يك‌بري گذاشت روي شانه‌ي راستش. آهسته مي‌چرخيد و دامن صورتي‌رنگ چين‌دارش به هوا بلند مي‌شد. همان‌طور آرام برگشت كنار ميز. تمام مدت نگاهم به او بود، به پوست روشنش، موهاي خرمايي‌رنگش. چشم‌هاي درشتش را از آن فاصله مي‌ديدم، سرخي لبش را. پيشاني‌ام را چسبانده بودم به شيشه و خيره شده بودم به او. حال عجيبي پيدا كرده بودم. احساس مي‌كردم سال‌هاست مي‌شناسمش، سال‌ها كنارش زندگي كرده‌ام. داشتم بويش را هم حس مي‌كردم، بوي موهاي بلند خرمايي‌رنگش را كه بالاي سرش بسته بود، بوي تنش را. حالا حتا حرارت بدنش را حس مي‌كردم، نمناكي بدنش را. انگار اصلا كنار هم بوديم، توي آغوش هم. داشتيم ميان آن اتاق، وسط قفسه‌هاي كتاب و كارتن‌هايي كه اين‌طرف و آن‌طرف افتاده بود، مي‌رقصيديم. سرش را گذاشته بود روي شانه‌ي من. با تمام وجود توي آغوش هم بوديم. قرار بود تا ابد همان وسط برقصيم. عين ديوانه‌ها چسبيده بودم به آن شيشه و خيره شده بودم به او.

    دست‌هايش را گذاشت لب ميز. داشت با دختر ديگر حرف مي‌زد. لبخندش را مي‌ديدم، دندان‌هاي سفيدش را كه روي هم گذاشته بود. صندلي را كشيد پيش. هنوز ننشسته بود كه صدايي شنيدم. دختري كه پيراهن سرخ‌رنگ به تن داشت، رفت توي اتاق بغل. كنار ديوار گوشي را برداشت و ديدم دكمه‌اي را فشار داد. از اتاق بيرون رفت. نديدم برگردد. دختر موبلند رفت جلو آينه. لب‌هاي سرخش را سرخ‌تر كرد. دكمه‌ي بالاي پيراهنش را باز كرد. رفت سراغ استريو. خم شد. چند لحظه بعد صداي آهنگ ديگري به گوشم خورد. صداي پيانو بود. از اتاق بيرون رفت. حالا ديگر هيچ‌كدام‌شان را نمي‌ديدم. يك جايي آن پشت بودند، پشت اتاق‌ها. از جايم تكان نخوردم. توي تاريكي خيره شده بودم به آپارتمان‌شان. انتظار مي‌كشيدم و به صداي آهنگ گوش مي‌دادم. يك لحظه صداي خنده‌اي به گوشم خورد، صداي بلند خنده و بعد بلافاصله چشمم به دو پسر افتاد كه از در اتاق تو آمدند. پشت سرشان دخترها وارد شدند. هر چهار نفر وسط اتاق، مقابل قفسه‌هاي كتاب، دور هم ايستاده بودند. داشتند حرف مي‌زدند. صداي درهم و برهم كلمه‌ها را مي‌شنيدم. بعد جواني كه قدش بلندتر بود، شروع كرد به حرف زدن. صداي بلندش را مي‌شنيدم. دست‌هايش را مدام تكان مي‌داد. داشت با آب و تاب چيزي تعريف مي‌كرد. بعد همه زدند زير خنده. دختر قدبلند به ميز اشاره كرد. دختري كه پيراهن سرخ‌رنگ به تن داشت، رفت توي آشپزخانه. پسر قدبلند كت قهوه‌اي رنگش را درآورد و پشت يكي از صندلي‌ها آويزان كرد. خواست بنشيند كه ديدم دختر به پنجره اشاره كرد و چيزي گفت. جوان قدبلند آمد نزديك شيشه. سرم را عقب كشيدم. گذاشتم چند ثانيه‌اي بگذرد. بعد آهسته صورتم را به شيشه نزديك كردم. پسر كنار پنجره، دست‌هاي دختر را گرفته بود. ايستاده بودند روبه‌روي هم. ديدم كه دست دختر را برد كنار صورتش و بوسيد. خيره شده بودند به هم. جوان ديگر، كه پيراهن چهارخانه‌ي سورمه‌اي‌رنگ تن كرده بود، كنار اجاق گاز، تكيه داده بود به ديوار و داشت با دختر حرف مي‌زد. بعد چند تا فنجان از قفسه‌اي درآورد. دختر قدبلند دستش را از دست پسر بيرون كشيد. رفت توي اتاق بغل. در كمدي را كه مقابل تخت، آن طرف اتاق بود، باز كرد. خم شد و از قفسه‌اي كيسه‌اي درآورد. وقتي برمي‌گشت، چراغ اتاق را خاموش كرد. پسر رفت جلو. كيسه را گرفت و چيزي بيرون آورد. ديدم كه با هم پارچه‌ي بزرگي را باز كردند. جواني كه پيراهن سورمه‌اي رنگ به تن داشت، برگشت توي اتاق وسط. سر پارچه را از دست دختر گرفت. همين كه آمدند كنار شيشه، سرم را كشيدم عقب. چند ثانيه‌اي بي‌هيچ حركتي، همان‌جا، پشت پرده ايستادم. بوي خاكي را كه پرده را پوشانده بود، حس مي‌كردم. با انگشتم گوشه‌ي پرده را پس زدم. هر دو جوان دو طرف پنجره، روي صندلي ايستاده بودند. دو سر پارچه را گرفته بودند بالاي سرشان. دخترها را ديگر نمي‌ديدم. كمي بعد پارچه تمام پنجره را پوشاند. ميخي هم به قسمت وسط بالاي پنجره كوبيدند. من از جايم تكان نخوردم. همان‌جا ايستاده بودم و زل زده بودم به پارچه كه تمام پنجره را پوشانده بود. به مهتابي آپارتمان بغل نگاه كردم. از آن پسرها هيچ خبري نبود. حتا چراغ اتاق‌شان خاموش بود. پرده را رها كردم. از صندلي پايين آمدم. توي تاريكي برگشتم سر جايم و روي زمين نشستم. هنوز صداي پيانو را مي‌شنيدم و گاهي صداي خنده‌هاي بلندشان را. دراز كشيدم. زل زده بودم به تاريكي.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  15. کاربر مقابل از shirin71 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  16. #9
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    ديوار مشترك‌

    ميترا داور
    ديواري‌ مشترك‌.
    خيلي‌ وقت‌ها دوست‌ دارم‌ اين‌ ديوار مثل‌ پرده‌ئي‌ نازك‌ كنار برود، تا ببينم‌ پشت‌ اين‌ ديوار، پشت‌ آن‌ پرده‌ قرمز و پچ‌پچه‌ها چه‌ مي‌گذرد.
    گاه‌ جلوي‌ در ورودي‌ مي‌بينمش‌ با موهاي‌ قرمز و كاپشني‌ قرمز.
    همه‌ي‌ محل‌ او را مي‌ شناسند، حتا جوان‌ هاي‌ خيابان‌ بالاتر وپائين‌تر، محدوده‌اش‌ نمي‌دانم‌ تا كجاست‌.
    پشت‌ پنجره‌ مي‌ايستم‌. مرد جواني‌ را مي‌ بينم‌ كه‌ از كنار ديوار مشترك‌ ورودي‌ ما رد مي‌شود. نگاهي‌ به‌ طبقه‌ چهارم‌ مي‌اندازد.سرم‌ را مي‌كشم‌ پشت‌ ديوار. بعضي‌ از آن‌ها احتمالاً آدرس‌ را دقيق‌ نمي‌دانند، چشم‌ هاي‌شان‌ سرگردان‌ است‌ تا دختري‌ را ببينند با صورت‌ گرد، موهاي‌ كوتاه‌، بيست‌ و دوسه‌ ساله‌.
    هر بار مرا مي‌بيند، چشم‌هايش‌ را برمي‌گرداند. گاه‌ دنبال‌ بهانه‌ئي‌ مي‌گردم‌ تا چيزي‌ ازش‌ بپرسم‌... معمولاً بي‌حوصله‌ به‌ نظر مي‌رسد با سه‌ گره‌هاي‌ توهم‌.
    روز سه‌ شنبه‌ ساعت‌ شش‌ تو باشگاه‌ ورزشي‌ ديدمش‌. شال‌ گردن‌ قرمز حرير دور گردنش‌ بسته‌ بود. با آمدنش‌ به‌ باشگاه‌ پچ‌ پچه‌ توي‌ زن‌ ها شروع‌ شد.
    پريسا گفت‌: اومده‌ پي‌ مشتري‌.
    زني‌ كه‌ سرش‌ را تكيه‌ داده‌ بود به‌ دوچرخه‌ي‌ ثابت‌ گفت‌: كي‌ دنبال‌ مشتري‌ يه‌؟
    گفتم‌: خوابت‌ پريد!
    با حركتي‌ كُند سرش‌ را به‌ طرف‌ من‌ چرخاند. با صداي‌ كش‌ داري‌ گفت‌:
    ـ تو خوابت‌ نمي‌ياد؟
    گفتم‌: نه‌. تو هم‌ بهتره‌ بري‌ دكتر.
    دستش‌ را روي‌ بازويم‌ كشيد و گفت‌: دكتربازي‌؟
    دستم‌ را كشيدم‌ عقب‌. رفت‌ پي‌ تارا. از چند متري‌ مي‌ديدمش‌ ، داشت‌ دست‌ مي‌كشيد روي‌ بازوي‌ تارا و چيزي‌ مي‌گفت‌.
    به‌ نظرم‌ تارا پي‌ مشتري‌ نبود، بيش‌تر غرق‌ تماشاي‌ خودش‌ بود.
    مربي‌ باشگاه‌ وسط‌ ايستاده‌ بود و با صداي‌ بلند مي‌گفت‌: بدو...بدو...
    من‌ و پريسا كنار هم‌ مي‌ دويديم‌ و حرف‌ مي‌زديم‌.
    به‌ پريسا گفتم‌: پي‌ مشتري‌ نيست‌. همه‌رو براي‌ خودش‌ نگه‌ داشته‌. خيلي‌هاشونو دوست‌ داره‌. نمي‌خواد بذل‌ و بخشش‌ كنه‌.
    ـ خيلي‌ ساده‌ئي‌! دنبال‌ پوله‌.
    ـ پول‌ هم‌ مي‌گيره‌، اما بيش‌تر دوست‌ شون‌ داره‌. من‌ قيافه‌ي‌ اون‌ بروبچه‌هارو ديدم‌.
    ـ قيافه‌ چي‌چي‌يه‌! گرگ‌ روزگارن‌.
    ـ يكي‌شون‌ با موتورش‌ مي‌ياد، گاهي‌ وقت‌ غروب‌. هردوشون‌ وقتي‌ همديگرو مي‌بينن‌، حالت‌ عصبي‌ دارن‌. تارا هي‌ آدامس‌ مي‌ جووه‌...پسره‌ خيلي‌ لاغره‌. موهاش‌ خرمايي‌ يه‌.
    مربي‌ رو به‌ من‌ و پريسا گفت‌: تندتر خانما...جلوي‌ بقيه‌ رو گرفتين‌!
    چند دقيقه‌ جدا از هم‌ دويديم‌. مربي‌ كه‌ سرش‌ گرم‌ شد به‌ حرف‌ زدن‌، دوباره‌ من‌ و پريسا شروع‌ كرديم‌.
    پريسا گفت‌: من‌ نگران‌ شوهرمم‌!
    ـ ديوونه‌ئي‌!
    ـ ديوونه‌ چي‌يه‌؟ اينا مهره‌ي‌ مار دارن‌. كتاب‌ باز مي‌كنن‌.
    ـ بيش‌تر دنبال‌ هم‌سن‌ و سالاي‌ خودشه‌. بيست‌ و سه‌ چهار ساله‌، اين‌ حدودا.
    ـ تو محل‌ همچين‌ دخترايي‌ خطرناكن‌.
    ـ همه‌ جا هستن‌. اين‌ جا تو مي‌بيني‌.
    ـ يادته‌ رفته‌ بوديم‌ آلمان‌؟ پاشو تو يه‌ كفش‌ كرد برگرديم‌. مي‌دوني‌ اون‌جا ... همه‌اش‌ مي‌ترسيد كه‌ منو از دست‌ بده‌، حالا اين‌ جا اين‌قدر قلدري‌ مي‌كنه‌.
    مربي‌ آهنگ‌ اي‌ ايران‌ را انداخته‌ بود ، صداي‌ آهنگ‌ را كه‌ زياد كرد، سرعت‌ بچه‌ ها زياد شد.
    ـ بدو...بدو...پنج‌ دقيقه‌ي‌ آخر...

    جلوي‌ در رو به‌ مادرش‌ فرياد مي‌زند:
    ـ به‌ تك‌ تك‌ اون‌ هايي‌ كه‌ اونجا نشستن‌، مي‌گم‌ اين‌ مادرمه‌، همه‌ مي‌تونيد...
    زن‌ ها با ناخن‌ مي‌كشند روي‌ صورت‌.
    پچ‌ پچه‌ مي‌پيچد بين‌ زن‌ هايي‌ كه‌ بيرون‌ آمده‌اند. صداها گنگ‌ و تاريك‌ است‌.
    ـ پدر مادرن‌ دارن‌؟
    ـ آره‌ بابا! پدر بيچاره‌شون‌ داغون‌ شده‌، نگاه‌ به‌ موهاي‌ سفيدش‌ نكنيد،كمتر از پنجاه‌ ست‌.
    ـ مي‌گن‌ مادره‌ شروع‌ كرده‌.
    ـ پريروز مادره‌ داد مي‌زد بدبخت‌! تو به‌ خاطر هزار تومن‌...
    ـ مي‌گه‌ يعني‌ كمه‌ ها!
    حداقل‌ ده‌ بيست‌ نفرشان‌ را خودم‌ ديده‌ام‌. بين‌ هيجده‌ تا بيست‌ و هفت‌ هشت‌ ساله‌، بيش‌تر قد بلند.
    تارا نشسته‌ بود روي‌ دوچرخه‌ي‌ ثابت‌ و پا مي‌زد. به‌ چهره‌اش‌ كه‌ نگاه‌ مي‌كردي‌ به‌ نظر نقاشي‌ ماهر با قلم‌ نشسته‌ بود به‌ نقاشي‌. تو آينه‌ به‌ خودش‌ خيره‌ شده‌ بود. من‌ هم‌ از تو آينه‌ به‌اش‌ نگاه‌ مي‌كردم‌ و بعد به‌ خودم‌ و به‌ بقيه‌ زن‌ها.
    زن‌ ها دور تا دور سالن‌ مي‌دويدند. براي‌ زيبايي‌ اندام‌ ونگه‌ داشتن‌ جواني‌ همه‌ تلاش‌ مي‌كرديم‌.
    از تارا پرسيدم‌: چرا براي‌ زن‌هااين‌ قدر زيبايي‌ مهمه‌؟ كمتر مردي‌ به‌ صورتش‌ رنگ‌ و روغن‌ مي‌ماله‌ .
    نگاه‌ام‌ كرد. بدون‌ جوابي‌ پا مي‌زد. زن‌ خواب‌ آلود با كندي‌ خودش‌ را جلو مي‌كشاند. دوباره‌ دست‌ روي‌ بازويم‌ كشيد و پرسيد:
    ـ دكتربازي‌؟
    پريسا ايستاده‌ بود روي‌ دستگاه‌ كمر، مدام‌ پاها و كمرش‌ را به‌ چپ‌ و راست‌ مي‌ چرخاند، از توي‌ آينه‌ تمام‌ حواسش‌ به‌ تارا بود. تارا حواسش‌ به‌ دختر جوان‌ سبزه‌ئي‌ بود كه‌ گوش‌واره‌ حلقه‌ئي‌ طلا گوشش‌ بود. موهاي‌ مشكي‌اش‌ را از پشت‌ بسته‌ بود. وقتي‌ مي‌دويد موهايش‌ را با طنازي‌ به‌ چپ‌ و راست‌ مي‌چرخاند. پريسا آمد كنارم‌ و گفت‌: ديدي‌؟ اون‌ سبزه‌! چه‌ خوش‌ سليقه‌ ست‌ .
    وقتي‌ لباس‌ مان‌ را عوض‌ مي‌كرديم‌ ديدم‌ كه‌ تارا با همان‌ دختر سبزهه‌ خوش‌ و بش‌ مي‌كرد. موقع‌ حرف‌ زدن‌ چند بار با خيسي‌ زبان‌، خشكي‌ لبش‌ را گرفت‌. همان‌ موقع‌ پريسا تنه‌ زد و تو گوشم‌ گفت‌: براي‌ دل‌ خودشون‌؟ گرگ‌ روزگارن‌!
    به‌ ديوار مشترك‌مان‌ خيره‌ مي‌ شوم‌. اين‌ ديوار مشترك‌ هميشه‌ هست‌ و من‌ خيلي‌ اوقات‌ به‌اش‌ تكيه‌ مي‌دهم‌، بي‌آنكه‌ بدانم‌ چه‌ كسي‌ يا چه‌ كساني‌ به‌ اين‌ ديوار تكيه‌ داده‌اند.
    پنجره‌ را باز مي‌كنم‌، نيمي‌ از شب‌ گذشته‌. تمام‌ خانه‌ها در خاموشي‌ و تاريكي‌ فرو رفته‌اند. در دوردست‌ چراغي‌ سوسو مي‌زند...
    بعضي‌ از مهماني‌ها، بي‌زن‌ و مردي‌، در خلوت‌ مي‌گذرد... بعضي‌ چراغ‌ ها در جايي‌ روشن‌ مي‌شود اما ديده‌ نمي‌شود.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  17. کاربر مقابل از shirin71 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  18. #10
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    تپه‌هاي مجاور آسمان (پاره‌ي نخست)

    انريكه كونگرائينس مارتين[1]

    استبان[2] نگاهی به پایین انداخت و اسکناس نارنجی رنگ را دید. از تپه تا جاده پایین آمد و پس از آن‌که چند قدم پيش رفت، در نزدیکی باریک‌راهي که به موازات جاده‌ي اصلی کشیده شده بود اسکناس را مشاهده کرد.
    ‏با تردید، ناباور، خم شد و آن را به دست گرفت. ده، ده، ده، یک اسکناس ده سوله‌ای[3] بود، اسکناسی که پسه‌تا[4]های بسیار و رآل‌[5]های بی‌شماري ‏می‌ارزید. دقیقاً چند رآل؟ نشانگر چه ثروتی بود؟ استبان آن قدر نمی‌دانست ‏که بتواند وارد حساب‌هایی این قدر پیچیده شود، اما همین برایش کافی بود که بداند این اسکناس از کاغذ سرخ رنگی است و سمت چپ و راست آن یک عدد ده نوشته شده است.
    ‏از جاده گذشت و وارد محوطه‌ي پر آشغال شد. به کوچه قدم گذاشت و از ‏آن‌جا توانست بازار مردم پولدار را ببیند. این شهر لیما بود، لیما، لیما؟ کلمه ‏برایش معنایی نداشت. به یاد آورد که عمویش از لیما به عنوان شهری بزرگ، ‏آن‌قدر بزرگ که یک میلیون و نیم آدم در آن به سر می‌بردند برایش حرف زده بود.
    ايستاد و فكر كرد: شهر، بازار ثروتمندها، ساختمان‌هاي سه و چهار طبقه، اتومبيل‌ها، انبوه آدم‌ها و اسكناس نارنجي كه در جيب شلوارش بود. بعد كمي گردش كرد. به سنتيس[6] كه جزو شهر بود رسيد. مردم، جنب‌و‌جوش داشتند، در هر سو در تكاپو بودند، و او هميشه در ميان اين‌همه حركت بي‌جنبش مانده بود...
    ادامه دارد ...
    -----------------------------------------------------------------------------------
    1. Enrique Congraines Martin : نويسنده‌ي اهل پرو (1932)
    2. Esteban
    3. Sol
    4. Peseta
    5. Real
    6. Sentis


    برگرفته از كتاب:
    آندراده و ...؛ داستان‌هاي كوتاه از آمريكاي لاتين؛
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  19. کاربر مقابل از shirin71 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 1 از 12 1234511 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/