صفحه 1 از 8 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 74

موضوع: رمان که عشق آسان نمود اول | زهرا متین

  1. #1
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    رمان که عشق آسان نمود اول | زهرا متین

    فصل اول

    کم کم داشت خوابم مي برد که ناگهان با صداي فرياد پدرم از خواب پريدم که مي گفت :
    " خانم مگه نگفته بودم اين پسره حق نداره اينجا تلفن کنه؟ مگه يه حرف رو چند بار بايد تکرار کرد؟ به خدا قسم اگه بفهمم يه بار ديگه، فقط يه بار ديگه اينجا زنگ زده کاري مي کنم که از...خوردن خودش پشيمون بشه. اينو حتماُ به سيما بگو."
    و مادرم در جوابش گفت :
    "جلال جون تا کي مي خواي زور بگي؟ خدايي اين پسره بدبخت چه هيزم تري به تو فروخته که چشم ديدنش رو نداري؟ميگن دوستي بي دليل مي شه، اما دشمني بي دليل نمي شه."
    "من کاري به اين حرفها ندارم. همين که گفتم با من بحث نکن."
    پدرم دوباره شروع کرده بود. او به هيچ وجه زير بار نمي رفت و مي گفت مرغ يک پا دارد، اما نمي دانست اگر من هم روي آن دنده بيفتم از او لجبازتر خواهم بود. به هر حال من فرشاد را دوست داشتم و چه پدرم به ازدواج ما تن مي داد و چه نمي داد اين کار را مي کردم. ديگر از وضعي که داشتم به ستوه آمده بودم. براي حرف بي منطقش هيچ دليلي هم نداشت. فقط مي خواست حرف، حرفِ خودش باشد و بگويد من هستم که بايد انتخاب کنم.
    پدر ومادر فرشاد قرار بود رسماُ براي خواستگاري از يزد به تهران بيايند و من نمي دانستم با اين وضع چه جوابي به فرشاد بدهم. ديگر طاقت نياوردم. هر چه سک.ت کرده بودم انگار پدرم سوءاستفاده مي کرد. بالاخره دل را به دريا زدم و با عزمي جزم رفتم که رو در رو با او حرف بزنم. بايد خودم را براي يک مبارزه سخت اماده مي کردم.
    پله ها را دوتا يکي پايين آمدم . پدرم هنوز مشغول رجز خواني و تهديد بود که گفتم :
    "سلام پدر."
    جوابي نداد.دوباره و اين بار بلندتر و رساتر سلام کردم.
    "پدر انگارنشنيدي سلام کردم."
    "چرا شنيدم، اما سلام لر بي طمع نيست! بگو چي مي خواي؟اگه اومدي درباره اون پسره شيطون حرف بزني من اصلا گوشهام نمي شنوه."
    "بله پدر. هر چي که به ميلتون نباشه گوشهاتون نمي شنوه، ولي من حرفهتون رو شنيدم. بايد بگم علي رغم ميل و خواسته شما من با فرشاد ازدواج مي کنم، چون هيچ دليل محکمه پسندي نداريد تا به من ثابت کنيد که نمي تونم و نبايد با فرشاد ازدواج کنم . حرف بي منطق هم قابل قبول نيست . بنابراين با قاطعيت مي گم من تصميم خودم رو گرفتم . مخالفت شما هم براي من هيچ اهميتي نداره ، چون فرشاد رو دوست دارم و عاشقش هستم. اون جوون خوبيه و هيچ عيب و ايرادي هم نداره."
    به طرفم براق شد و گفت:
    " بله بله؟ چه غلطاي گنده گنده مي کني. از کي تا حالا تو صاحب اختيار زندگي خودت شدي؟ مگه از زير بوته در اومدي که براي خودت تصميم بگيري؟"
    از ترس و وحشت داشتم قالب تهي مي کردم، اما با خودم فکر کردم اگر قافيه را ببازم کارم تمام است. بالاخره مرگ يکبار،شيون هم يکبار. بنابراين ، من هم فرياد زدم:
    "پدر، من بيست و هشت سالمه و يه پيردختر شدم. فکر مي کنم انقدر بزرگ شدم که راه زندگيک رو خودم انتخاب کنم. اگه با شما باشه با همه ي خواستگاراي من مخالفت مي کنيد، چون هيچ کس و هيچ چيز مورد تاّييد و قبول شما نيست. پس بايد خودم براي خودم فکري بکنم. مي ترسم تا بيام بفهمم دنيا جه خبره و شما چه کسي رو براي من تعيين مي کنيد ، موهام عين دندونام سفيد بشه، اون وقت اين تارها بيخ ريش شما بسته. نه پدر ايندفعه ديگه به حرف شما گوش نمي دهم . بهتره دست از تهديد برداريد."
    پدر ناگهان فرياد زد :
    "کافيه دختره بي چشم و رو! دهنتو ببند. آدم با پدرش اينطوري صحبت نمي کنه. ناسلامتي من پدرت هستم. صلاح تو را مي خواهم. اين عشق پوشالي و مزخرف عقلت را دزديده و چشمت را به روي واقعيتها بسته. بدبخت نمي بيني که اون پنج سال از تو کوچکتره: خيال کردي واقعا عاشق تو واون چشم و ابروت شده؟ نه جانم اون عاشق ثروت توئه،وگرنه مي رفت دنبال يه دختري که چند سال از خودش کوچکتر باشه، نه تو که به قول خودت يه پير دختر هستي."
    "پدر براي دوست داشتن سن و سال مطرح نيست. مهم عشق و علاقه و تفاهم دو طرفه. در ثاني، اين شما هستيد که نمي خواهيد واقعيت ها را ببينيد. ميلاد سي و سه سالش شده، اما هنوز نتونسته ازدواج کنه چون شما هيچ دختري را در شاّن و شخصيت خودتون و پسرتون نمي بينيد. مگه ما کي هستيم؟ تافته ي جدا بافته؟ نکنه به اتکاي ثروتتون کسي را قبول نداريد که نگذاشتيد من شوهر کنم و ميلاد زن بگيره؟ پس خدا به داد پريساي بيچاره برسه. اما پدر لطفاُ دست از اين استبداد و زورگويي هاتون برداريد و ادم ها را اون طوري ببينيد که هستند. مي ترسم يه روزي اين رفتار شما به ضرر خودتون تموم بشه و بچه هاتون شما را ترک بکنند."
    " به درک اسفل السافلين! چي خيال کردي؟ هر کدوم از شما بخواهيد راهتون رو عوضي بريد در مقابلتون مي ايستم ، چون اين موها رو تو آسياب سفيد نکردم که امروز نتونم آدم ها را بشناسم . وقتي حرف مي زنم از روي شکم نيست ، حتماُ يه چيزي مي دونم که مي گم. وقتي از ارث محرومت کردم ببينم اون پسره الدنگ باز هم دنبالت مي آد و دم از عشق و عاشقي مي زنه."
    "مال و منالتون ارزوني خودتون پدر. وقتي قرار باشه من از يک زندگي عادي و داشتن شوهر وبچه محروم باشم ارث و ميراث رو مي خوام چه کنم؟دنيايي هم که پول داشته باشم وقتي بعد از خودم وارثي نباشه اون ثروت به چه دردم مي خوره؟پول و ثروت وقتي خوبه که بشه ازش لذت برد و خوب استفاده کرد. بنابراين، بايد خودم بدون هيچ چشمداشتي به ثروت شما ، به فکر زندگي خودم باشم. اين حرف اخر من بود."
    و پشت به او کردم تا بروم که ناگهان نعره رعد آسايش در سالن پيچيد و در جا ميخکوبم کرد:
    " سيما به خداوندي خدا اگه پات رو از در اين خونه بيرون گذاشتي و با اون پسره رفتي ديگه من نه دختري به اسم سيما دارم و نه تو پدري. حالا برو هر غلطي خواستي بکن."
    خيلي به خودم فشار آوردم تا خونسرديم رو حفظ کنم، اما نمي شد. سريع برگشتم و جدي و مصمم گفتم :
    "باشه پدر. هر طور شما مي خواهيد من حرفي ندارم."
    و با سرعت به اتاقم برگشتم. اما از شدت خشم در حال انفجار بودم، ولي از آنجايي که به فرشاد و عشقش اعتماد داشتم سعي کردم بر خشمم غلبه کنم . بعد به تلفن همراه فرشاد زنگ زدم و بالاخره پس از چند زنگ ممتد جواب داد.
    "الو فرشاد منم سيما."
    "سلام سيما حالت چطوره؟"
    "من خوبم، ولي بايد هر چه زودتر ببينمت. مي خوام در مورد موضوع مهمي باهات صحبت کنم."
    "در چه رابطه اي؟چي شده؟ اتفاقي افتاده؟انگار حالت خوب نيست. صدات داره مي لرزه."
    " آره حالم خوب نيست. ساعت چهار همون جاي هميشگي مي بينمت."
    "باشه عزيزم. فعلاُ خداحافظ."
    گوشي را گذاشتم. حق با فرشاد بود. نه تنها صدايم مي لرزيد، بلکه تمام وجودم در حال لرزش و از هم پاشيدن بود .ترس و وحشت از آينده مرا در اتخاذ هر گونه تصميم سست مي کرد. با آنکه با پدرم در افتاده بودم اما نمي دانستم کاري که مي خواهم بکنم واقعاُ درست است يا نه. اگر پدرم به تهديداتش عمل مي کرد و مرا که فرزندش بودم کنار مي گذاشت آيا قادر بودم براي هميشه چشم از او ويا خوانواده ام بپوشم و ترکشان کنم؟ به هر حال، او پدرم بود و با تمام سختگيريهايش دوستش داشتم. به حق پدر خوبي هم بود و هرگز سابقه نداشت تا آن روز با او اين طور صحبت کرده باشم. نمي دانم چرا براي يک لحظه دچار ترديد شدم، اما چون روي حرفم ايستاده بودم بايد تا آخر راه را مي رفتم.
    در حالي که طول و عرض اتاق را طي مي کردم کلافه و پريشان فکر مي کردم چه راهي را انتخاب کنم که به بن بست نرسد . نه قدرت چشم پوشي از فرشاد را داشتم و نه توان بريدن از خوانواده ام . خوانواد ه ام هميشه برايم عزيز و محترم بودند؛خصوصاُ مادرم که بي نهايت دوستش داشتم. او عاشق ما بود . زني مهربان و آرام که کمتر اتفاق مي افتاد صدايش را بر سر کسي بلند کند، مگر آنکه حرف ناحقي مي شنيد؛ مثل همين چند لحظه پيش که مجبور شد در مقابل پدرم بايستد و از من دفاع کند.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  2. #2
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم

    من و فرشاد در مهمانی پسرخاله ام نوید با هم آشنا شدیم. همه مدعوین جز من که دختر خاله اش بودم، از دوستان دانشگاهی اش بودند. آنها همه حدود بیست و یکی دو ساله بودند. بنابراین می شد قیاس کرد با سنی که من داشتم به جمع انها نمی خوردم، اما چون استخوانبندی ظریفی داشتم به قول نوید به قیافه ام نمی امد که بیست و هشت ساله باشم. در واقع، قاچاقی خودم را میان انها جا زده بودم و این هم به خاطر اصرار زیاد نوید بود که باید حتماُ در مهمانی اش شرکت کنم.
    برای من که اغلب اوقات بیکار و در خانه بودم سرگرم کننده بود که در میان چنین جمعی باشم. پدرم آدم سخت گیری بود و نمی گذاشت هر جایی که دلمان می خواهد برویم. ما را سفت و سخت کنترل می کرد. به جرأت می توانم بگویم تا وقتی که با فرشاد آشنا شدم هیچ دوست پسری نداشتم و حتی اهل این نبودم که با دوستانم به این پارتی و آن پارتی بروم، زیرا پدرم عقیده داشت این جور محیط ها نمی تواند جای مناسبی برای جوانها باشد. چه بسا یک فرد ناباب باعث فساد و گمراهی دختر ها و پسرهای دیگر بشود. بنابراین ما، یعنی من و میلاد و پریسا خواهرم، طبق خواست پدر و مادرمان رفتار می کردیم. آن شب هم نمی دانم چطور شد که پدرم اجازه داد به مهمانی پسرخاله ام بروم.
    در میان جوانهایی که آنجا بودند و می گفتند و می خندیدند فرشاد از همه شوختر و خوش سر وزبان تر بود که حسابی مجلس را گرم کرده بود. از او خوشم آمده بود. به نظر می آمد جوان خوبی است. سادگی خاصی در رفتارش بود و می شد گفت خیلی خونگرم و زود جوش است. لهجه اش به تهرانی ها نمی خورد. وقتی از نوید پرسیدم، فهمیدم که بچه ی یزد است. او همانطور که مرتب جوک می گفت و همه را دور خودش جمع کرده بود ، گاهی هم به من که در گوشه ای نشسته بودم نگاهی می انداخت. حالت نگاهش به طور غریبی مرا دگرگون می کرد؛ تا حدی که احساس شرم می کردم. ولی طرز نگاهش حالت خوبی را در من به وجود می آورد که قدری برایم ناشناخته بود. در کل، خیلی چشمم را گرفته بود و دوست داشتم بیشتر او را ببینم. در واقع، خیلی به دلم نشسته بود . از اینکه آنقدر با همه صمیمی بود لذت می بردم. به عکس من که با دیگران سخت ارتباط برقرار می کردم و این هم به خاطر خیرخواهی پدرم بود که مارا از دیگران دور نگه داشته بود تا با اولین نگاه یک مرد دست و پایم بلرزد.
    همان طود که از بامزگیهایش می خندیدم در دل اورا تحیسن می کردم که می تواند آنقدر مورد توجه همه باشد. قیافه ی چندان زیبایی نداشت، اما قد بلند و شانه های پهنی داشت که او را مسن تر از سنش نشان می داد. هیچ چیز از او نمی دانستم؛ یعنی فرصتی پیش نیامده بود تا درباره ی او از پسرخاله ام بپرم. اینقدر می دانستم که دانشجوی رشته ی مهندیس برق است که روزها درس می خواند و شبها کار می کند. بیشتر از یک سال از تحصیلش نمانده بود واین نشان می داد جوان زرنگ و فعالی است که توانسته تا اندازه ای گلیم خود را ازآب بیرون بکشد.
    این نگاهها ادامه داشت تا موقع شام رسید و همه دور میز حلقه زدند. من که اهل شام خوردن نبودم از جایم تکان نخوردم، اما لحظه ای بعد دیدم او با دو بشقاب سالاد و دو بسته ساندویچ به طرفم آمد و با لحنی دوستانه و صمیمی گفت:
    "چرا اینقدر خودتون رو از جمع کنار می کشید؟ انگار نمی خواهید غذا بخورید؟"
    "راستش من اصلا شبها شام نمی خورم."
    خندید و گفت:
    "ولی امشب استثنائاُ باید بخورید، چون براتون غذا اوردم.خواهش می کنم دست منو رد نکنید که بهم بر می خوره."
    "از لطفتون ممنونم. باشه برای اینکه زحمت کشیدید فقط قدری سالاد می خورم."
    "شما چه نسبتی با نوید دارید؟ دوست دخترش هستید؟"
    خندیدم و گفتم:
    "به من می آد دوست دخترش باشم؟"
    "چرا که نه. اتفاقاُ به هم می آیید!"
    "از چه نظر؟"
    "از همه نظر. به هر حال به انتخابش تبریک می گم!"
    نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و گفتم:
    "ولی من دوست دختر نوید نیستم . ما دختر خاله و پسرخاله هستیم."
    چشمانش برقی زد و گفت:
    "اوه عجب! پس نکنه نامزدش هستید؟"
    "نه اونم نیستم."
    "پس جای خوشبختیه."
    "چطور مگه؟"
    قدری فکر کرد و جواب داد:
    "چون من از شما خوشم اومده. راستش از همون اول که وارد شدم تمام حواسم به شما بود . به نظر می آد با دخترای دیگه فرق داشته باشین."
    "ولی من با هیچ کس دیگه فرقی ندارم و مثل تمام دخترا هستم؛ فقط سنم از شماها بیشتره."
    "اوه نه.اصلا به شما نمی آد، خیلی به نظر بیاد فوقش نوزده بیست سال داشته باشید."
    خنده ی بلندی کردم و گفتم:
    "این دیگه اغراقه ، ولی از حسن نظرتون متشکرم."
    "نه. نه. باور کنید اغراق نکردم. اگه قبول ندارید از بقیه می پرسیم."
    "لازم به این کار نیست. شاید من دلم نخواد بقیه بدونند."
    "باشه هرطور میل شماست."
    بعد همانجا ایستاد و شروع به صحبت درباره ی موضوعات مختلف کرد.
    خیلی شیرین حرف می زد و من هم محو گفتار او شده بودم . تا اینکه نوید به نزد ما آمد و به فرشاد گفت:
    "آقا فرشاد داری دخترخاله ی منوقر می زنی. حواست باشه این یکی واسه سرت زیاده."
    "خودم فهمیدم حضرت آقا. حالا زحمت رو کم کن، داریم اختلاط می کنیم."
    "باشه، اما یادت نره چی گفتم."
    لبخند زنان به نوید گفتم:
    "بس کن نوید از کی تا حالا جنابعالی اینقدر غیرتی شدید؟"
    "از وقتی خاله زری سفارش پشت سفارش که هوایت را داشته باشم تا امثال این جوونها تو رو از راه به در نکنند. دیگه مزاحم نمی شم، اما دختر گول حرفهای اینو نخوری ها."
    فرشاد دوباره خندید و گفت:
    "عجب رفیق نامردی هستی. چرا بیخودی آدم رو ضایع می کنی؟ برو پی کارت."
    "باشه، باشه رفتم، فقط خواستم چشم و گوش دختر خالم رو باز کتم که یه وقت گول این زبون چرب و نرمت رو نخوره."
    نوید رفت و فرشاد شروع به رفع اتهام از خودش کرد و بالاخره بعد از یک ساعت که به هم صحبت کردیم احساس کردم به او تعلق خاطر پیدا کرده ام. وقتی مهمانی تمام شد از من شماره تلفن خواست و گفت که دوست دارد باز هم مرا ببیند. من هم که از او بدم نیامده بود قبول کردم ، اما نمی دانستم با خصوصیات اخلاقی پدرم و سخت گیریهای او چطور می توانم دوستی با فرشاد را ادامه دهم. از طرفی، من به سنی رسیده بودم که نباید بیش از آن زیر یوغ پدرم می ماندم. به هر حال دیر یا زود باید خودم را از این اسارت نجات می دادم. بنابرین باید فکر می کردم و راهش را پیدا می کردم.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  3. #3
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم

    بالاخره من وفرشاد توانستیم به دفعات در بیرون از خانه همدیگر را ببینیم. هر بار که می خواستم برای دیدارش بروم هزار جور بهانه سرهم می کردم که مادر بیچاره ام هم باور می کرد. فقط سفارش می کرد که مبادا پدرت بفهمد و من هم سعی می کردم خیلی مراقب باشم. این وضع ادامه داشت و من و فرشاد روز به روز به یکدیگر علاقمندتر می شدیم . تا اینکه روزی رسید که که فهمیدیم عاشق هم هستیم و بدون هم نمی توانیم زندگی کنیم. ان وقت بود که موضوع را به مادرم گفتم و او هم به پدرم گفت، چون خودم جرأت چنین کاری را نداشتم. گرچه وقتی پدرم از ماجرا آگاه شد در خانه قشقرق به پا کرد، اما دیگر برایم مهم نبود. باید روزی چنین اتفاقی می افتاد . پس هر چه زودتر بهتر.اما واکنش پدرم بدتر از آن بود که فکرش را می کردم. شدیداُ علم مخالفت را برداشت و حاضر نبود قبول کند که من هم حقی در زندگی دارم و باید مرد زندگی ام را خودم انتخاب کنم. باری، اوضاع خانه به هم ریخته بود و هر روز و هر شب ما با هم جنگ و جدل داشتیم.
    و اکنون به مرحله ای رسیده بودم که باید هر طور بود تصمیم خودم را می گرفتم. یا زنگی زنگ یا رومی روم. در این افکار غوطه ور بودم که مادرم وارد اتاقم شد.در حالی که اشک در چشمانش حلقه بسته بود گفت:
    "سیما جان بیا دست از این عشق و عاشقی بردار و این پسره رو کنار بذار. هر کاری می کنم و هر چی می گم فایده نداره و پدرت حاضر نمی شه فرشاد را به عنوان دامادش قبول کنه.اگه بخوای روی خواستت پافشاری کنی می ترسم به ضررت تموم بشه. می دونی که وقتی حرفی رو می زنه از گفتش برنمی گرده.اون وقت من چطوری می تونم دوری تو رو تحمل کنم. هر سه تون بچه های من هستین. عشق و امید من هستین . اگه یکی از شماها نباشه دیگه زندگی برام ارزشی نداره.درسته که پدرت رو دوست دارم، ولی اگه بخواد تو رو از فرزندی خودش خلع کنه مجبورم با اون دربیفتم و بعد از این همه سال زندگی رودرروی هم بایستیم. مادر جون نخواه که اینطور بشه. اون وقت دیگه حرمتی بین ما نمی مونه."
    "مامان، نمی دونم چرا نمی خواهید بفهمید من فرشاد رو دوست دارم. اون اولین کسیه که در طول زندگیم عاشقش شدم. به خدا قسم پسر خیلی خوبیه و هیچ چشمداشتی به ثروت ما نداره. این رو بارها و بارها به من گفته. پسری که هم درس می خونه و هم کار می کنه آدم بی عرضه و بی وجودی نیست . می شه مطمئن بود که می تونه منو خوشبخت کنه. مامان به من نگاه کنید . دارم پیر می شم،دارم توی این خونه می پوسم. آخه تا کی پدرمی خواد کنترل ما رو به دست بگیره؟ اون فقط می تونه زور بگه. چرا نمی خواد بفهمه منم آدمم، جوونم و احساس دارم. من دوست ندارم با مردی زندگی کنم که پدر می خواد برام انتخاب کنه. چطور می شه مردی رو دوست داشت که هیچ شناختی از روحیه اش نداری؟دیگه الان دوره ای نیست که پدرو مادر برای بچه هاشون زن و شوهر انتخاب کنند . مگه عهد شاه وزوزکه؟امروز هر کسی همسرش رو خودش انتخاب می کنه. یعنی ما که اشرف مخلوقات هستیم از حیوون ها کمتریم؟"
    "همه حرفات رو قبول دارم، اما مادر جون با این وضع چطور ممکنه بتونی با فرشاد ازدواج کنی؟ به فرض که او بهترین جوون باشه،اما شهرستانیه و اخلاق و مرامشون به ما نمی خوره و همین موضوع بعدها برات مشکل ساز می شه."
    فریادزنان گفتم:
    "مامان این حرفها همه اش بهانه است. مگه فرشاد مال یه کره ی دیگه است؟ شهرستانی بودنش چه ربطی به عشق ما داره؟ مامان کاری نکنید که مجبور بشم بین شما و اون یکی رو انتخاب کنم."
    "آخه تو هم داری لجبازی می کنی.پسره پنج سال از تو کوچیکتره. وقتی یه شکم بزایی دیگه ریخت و قیافه ات این طوری نمی مونه.آدم افت میکنه،اما اون روز به روز جوون تر می شه. اون وقته که تو دیگه به چشمش نمی آیی و می ره دنبال یکی از تو بهتر. یعنی عین روز روشنه. اگه یه روز خودش و یا خانوادش بگن تو پیردختربودی و خودت رو بستی به ریش پسر ما، می خواهی چه خاکی به سرت کنی؟ مادر جون ما این موها رو تو آسیاب سفید نکردیم؛ یه چیزی می دونیم که می گیم. آخه هر چیزی یه حساب و کتابی داره دخترم."
    "من این چرندیات رو قبول ندارم . عشق و علاقه و تفاهم دو نفر مهمه نه سن و سال."
    "دخترم،عزیزم، جان من یه کمی عقلت رو به کار بنداز. پدر و مادر که بد بچه هاشون رو نمی خوان."
    "اگه اینطور بود پس چرا پدر هر کس به خواستگاریم اومد یه عیب و ایرادی روش گذاشت و ردش کرد؟همین کارها رو کرد که من هنوز روی دست شما موندم. همه دوستهای هم سن و سال من ازدواج کردند و هر کدوم دو سه تا بچه دارند ، اما من چی؟ یه پدر پولدار دارم که هیچ کس را در شأن و شخصیت دخترش نمی دونه. این انصاف نیست. میلاد رو نگاه کنید. سی و سه سالشه، اما هنوز نتونسته دختری رو پیدا کنه که از هر نظر مورد تأیید پدر باشه. گرچه اون حالاحالاها برای ازدواج وقت داره.اما فرصت من داره تموم می شه. مگه من عمر ابدی دارم یا همیشه جوون می مونم؟ مامان خواهش می کنم منو در تنگنا قرار ندید.. شما زن خوب و با ایمانی هستین و خیلی دوستتون دارم. پدر را هم خیلی دوست دارم،اما به کاری مجبورم نکنید که دلم نمی خواد انجامش بدم."
    "همه اینها که گفتی می دونم دخترم، اما اگه رفتی و فرشاد اون مردی نبود که فکر می کردی، چکار میکنی؟آیا روی برگشتن به خونه پدرت رو داری؟ دخترم به قول معروف تو مو می بینی و من پیچش مو. باور کن از اینجور عشقها زیاد بوده که اکثراُ به نافرجامی انجامیده.همین قدر می دونم که داری اشتباه می کنی و این اشتباه اول دامنگیر خودت می شه و بعد هم غم و غصه اش مال پدر ومادرته. هیچ چی نباشه همه تون از رگ و ریشه ما هستین. پدر دوستت داره و نمی خواد بدبخت بشی. تو همیشه در رفاه و آسایش زندگی کردی. می ترسم با دست خودت، خودت رو با طناب این پسر به چاه بندازی و یه روزی بفهمی که دیگه نه راه پس داری نه راه پیش. بقیه اش رو دیگه خود دانی. من آنچه شرط بلاغ است با تو گفتم؛ تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال. اما می خوام به یه سوال من جواب بدی. تو پدر و مادر فرشاد رو دیدی؟ می دونی اونها چه جورآدم هایی هستند؟ وصله ما هستند یا نه؟ دخترم همطرازبودن خیلی مهمه ها."
    "مامان من اونها رو ندیدم. ولی مطمئنم که آدمای خوبی اند. بالاخره فرشاد پسرشونه. معلومه که پدر ومادر خوبی داره . در ثانی پدر ومادرش هر کسی و هر چیزی باشند از نظر من اهمیتی نداره. مهم خود فرشاده نه پدرو مادرش."
    "به حالت تأسف می خورم. چون این عشق چنان کورت کرده که حاضر نیستی واقعیت ها رو ببینی. انان که راه دارند و بیراهه می روند ، بگذار تا بیفتند و ببینند سزای خویش . مثل اینکه هر چی می گم این گوشت درِ و اون یکی دروازه است.باشه که یه روز پشیمون بشی."
    بعد مادرم رفت ومرا آشفته به حال خود رها کرد. نمی دانم چه مدت در این افکار فرورفته بودم که یکدفعه چشمم به عقربه های ساعت افتاد. ده دقیقه بیشتر وقت نداشتم. با عجله لباس پوشیدم و خیلی آرام در اتاقم را باز کردم و قدری فال گوش ایستادم. خوشبختانه هیچ صدایی نمی امد. مطمئن بودم که پدرم در استراحت نیمروزش به سر می برد. بنابراین نوک پا از پله ها پایین امدم. طوری اهسته حرکت می کردم که هیچ صدایی ایجاد نشود و بالاخره هر طور بود از ساختمان خارج شدم. از در ساختمان تا دری که به خیابان باز می شد مسیری طولانی بود. دل توی دلم نبود که مبادا کسی از پشت سر صدایم کند. تا وقتی پایم را از خانه بیرون نگذاشته بودم قلبم گروپ گروپ صدا می کرد، اما همین که پایم به خیابان رسید انگار از زندان آزاد شده ام نفسی به راحتی کشیدم و تا سر خیابان دویدم. نفسم داشت بند می امد که از دور چشمم به اتومبیل فرشاد افتاد. قدری ایستادم تا نفس تازه کنم که مرا دید و با عجله از اتومبیلش پیاده شد و چند قدمی به طرفم آمد و با نگرانی پرسید:
    "چی شده سيما؟ چرا نفس نفس می زنی؟ حتما تمام این راه را دویدی."
    "اره اما مهم نیست.نمی تونستم ماشینم را بیارم.نمی خواستم کسی بفهمه.مجبور شدم پیاده بیام. باید تو را می دیدم.حالا بیا بریم داخل ماشین;می ترسم یکی ما را ببینه. بریم در پارکی جایی بنشینیم."
    "باشه هر طور میل توئه."
    فرشاد پشت فرمان نشست و راه افتادیم. هنوز حالم سر جایش نیامده بود،ولی ترجیح می دادم ساکت باشم. بالاخره پرسید:
    "چیزی شده سیما؟ این جور که معلومه و قیافه ات نشون میده اوضاع بر وفق مراد نیست.همین طوره؟"
    "اره درست حدس زدی,اما صبر کن حالم جا بیاد بعدا همه چیز را برات میگم."
    اواخر خرداد بود و هوا به شدت گرم شده بود.زیر سایه ی درختی روی چمن ها نشستیم. رطوبت زمین خنکم می کرد و دلم می خواست روی چمن ها غلت بزنم;درست مثل دوران بچگی از این کار لذت فراوانی می بردم. پشتم را به درخت تکیه دادم وفرشاد هم سمت راستم روی چمن نشست .مدتی که گذشت بی تابانه پرسید:
    "مثل اینکه تصمیم نداری حرف بزنی .میگی چی شده یا نه؟"
    "نمی دونم از کجا شروع کنم و چطوری بگم. راستش چیزهایی هست که تا حالا نگفته بودم و فکر می کردم همه چیز خوب پیش بره، اما با کمال تاسف باید بگم شدیدا با ازدواج ما مخالفه و حتی خط و نشون کشیده که اگر با فرشاد ازدواج کنی هم از ارث محرومت می کنم و هم از فرزندی.البته برای من مهم نیست از ارث محروم بشم،اما از اینکه دیگه اسمم را نیاره عذاب می کشم. به هر حال او پدر منه.در وضع بدی گیرافتاده ام."
    "اخه چرا سیما؟به چه دلیلی؟"
    "چه دلیلی بهتر از سن تو."
    "اوه سیما این خیلی احمقانه است.مهم اینه که ما همدیگه را دوست داریم. حالا چه توبزرگتر باشی چه من،چندان اهمیتی ندارد."
    "بله شاید تو درست بگی،اما او قبول نمی کنه و زیر بار نمیره .در این جور مسائل ادم سرسختی می شه .بنابراین تصمیم گرفتم قید همه چیز را بزنم و با تو ازدواج کنم."
    فرشاد برای چند لحظه ساکت شد و سخت به فکر فرو رفت.
    بعد گفت:
    "نه!این راهش نیست.نمی خواهم به خاطرمن بین تو و خانواده ات فاصله ایجادبشه.اون مرد چه بخواهی چه نخواهی پدرته.توکه نمی تونی برای همیشه ترک اونو بکنی.باید باهاش صحبت کنم.شاید بتونم قانعش کنم تا از مخالفت دست برداره."
    "جه خوش خیالی فرشاد. از این بحث ها و صحبت ها زیاد شده اصلا کار از بیخ و بن خرابه.در این قبیل مواقع پدرم ادم غیرقابل نفوذیه و نمی شه حریفش شد.وقتی میگه مرغ یک پا داره،یک پا داره و حاضر نمیشه از خر شیطون پایین بیاد."
    "اما من می دونم چکار کنم!زبون این جور ادم ها را خوب بلدم.همه چیز را به عهده ی من.هر چقدر هم سرسخت باشه رامش می کنم.اگر قبول نکرد از یه راه دیگه وارد می شیم.باید نهایت سعی مون را بکنیم.تو نباید به خانواده ات پشت کنی.هر ادمی یه قلقی داره که باید از راهش وارد شد."
    "گرچه می دونم امکان نداره بتونی موافقت پدرم را جلب کنی،اما این گوی و این میدان.برو ببینم چیکار مي كني. من كه چشمم آب نمي خوره، اما براي تو و خودم آرزوي موفقيت مي كنم. خوب بهتره من برگردم خونه. نمي خواهم اوضاع از ايني كه هست بدتر بشه."
    فرشاد مرا تا سر كوچه مان رساند. وقتي وارد خانه شدم پدرم هنوز از خواب بيدار نشده بود. دوباره آهسته از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. بي اندازه نا اميد و غمگين بودم. نوجواني ام گذشته بود و حتي دوران جواني ام هم داشت سپري مي شد، بي آنكه در ازاي از دست دادنش ثمري حاصل شده باشد.
    نمي دانم از كي و از چي بايد گله مي كردم؛ از خدا و يا پدرم. بي شك خدا براي بندگانش بد نمي خواهد، اين بندگان خدا هستند كه با خودخواهي و كوته فكري خود زندگي را تغيير مي دهند.فقط به صرف اينكه عقيده خودشان را تحميل كنند؛ كاري كه پدرم مي كرد و به عواطف و احساسات من اهميتي نمي داد و نمي خواست بپذيرد كه من هم براي خودم صاحب عقل و اختيار هستم و حق انتخاب دارم. با اين افكار در هم و پريشان همان طور كه روي كاناپه دراز كشيده بودم خوابم برد. وقتي بيدار شدم شب شده بود و افسرده تر از قبل از جايم بلند شدم. حال آشفته اي داشتم و اضطراب و نگراني دست از سرم بر نمي داشت. در همين اثنا چند ضربه به در خورد و سپس پريسا وارد شد و گفت:
    "سيما، مامان باهات كار داره، گفت كه بري پايين."
    "چيكارم داره؟"
    "نمي دونم اما مثل اينكه امشب مهمون داريم. مي خوا د بري كمكش."
    "خوب تو چرا كمكش نمي كني؟"
    "آخه من فردا امتحان دارم و بايد درس بخونم."
    "اره مي دونم مثل هميشه. باشه برو بگو الان مي آم."
    "چته سيما؟ انگار حالت خوش نيست."
    "آره از صبح حوصله ندارم. خيلي خسته ام."
    "از چي؟"
    "از همه چيز."
    "موضوع مربوط به فرشاده؟"
    "اِ...ي همچين."
    "خوب حالا مي خواي چي كار كني؟"
    "فعلا نمي دونم، ولي فردا معلوم مي شه. قرار شده خود فرشاد با بابا صحبت كنه. شايد بتونه راضيش كنه."
    پريسا پوزخندي زد و گفت:
    " من كه فكر نمي كنم هيچكس بتونه حريف بابا بشه، چه برسه به فرشاد كه سايه اش رو با تير مي زنه."
    "همه اينها رو مي دونم. خودمم بهش گفتم، اما بايد تلاشمون رو بكنيم."
    پريسا من من كنان گفت:
    "سيما اگه يه چيزي بگك ناراحت نمي شي؟"
    "نه بگو"
    : قسم بخور كه ناراحت نمي شي."
    "قسم مي خورم. خوب حالا خرفت رو بزن."
    "مي دوني چيه سيما جون. من كاري به بابا ندارم اما حقيقتش رو بخواهي منم از فرشاد خوشم نمي آد. به نظر مي اد آدم صادقي نيست. خيلي زبون بازه."
    عصباني شدم و گفتم:
    :حالا دو كلاك هم از مادر عروس بشنو. پريسا جون اين چيزيه كه بابا توي ذهن شما تزريق كرده، وگرنه فرشاد پسر فو ق العاده با احساس و خوبيه. واقعاُ مي گم."
    " نمي دونم شايد حق با توئه، ولي من كه چنين احساسي رو بهش ندارم. بهتره يه كم بيشتر به اين موضوع فكر كني. البته انكار نمي كنم كه بابا اخلاق هاي مخصوص به خودش رو داره، اما روي هم رفته مرد فهميده و دنياديده اي است. شايد درباره ي فرشاد هم بيراه نمي گه.حتماُ ذات ادنو شناخته كه درباره اش چنين قضاوتي مي كنه."
    در حالي كه كفرم در آمده بود گفتم:
    " خواهش مي كنم پريسا جون. فقط مونده بود كه تو نصيحتم كني."
    "مي دونستم ناراحت مي شي، اما بايد واقعيت رو قبول كني . راستش من هرچي فكر مي كنم مي بينم فرشاد همچين تحفه اي هم نيست كه اينقدر عاشقش شده باشي! نه سر و قيافه ي چندان جالبي داره و نه پول و پله اي.آخه به چي چي اون دل خوش كردي؟ تو كه از اون خيلي بهتري."
    "پريسا جون اولاُ مرد خوشگل مال مردمه. دوماُ، من عقده ي مال و ثروت ندارم. سوماُ، شخصيت فرشاده كه منو جذب كرده. اون خيلي مهربونه وبالاتر از همه، منو خيلي دوست داره. ديگه حرفي نيست؟"
    "نه. به هر حال خودت مي دوني. من رفتم. زودتر برو مامان دست تنهاست."
    " مگه امشب كي قراره بياد؟"
    " نمي دونم مثل اينكه يكي از دوست هاي پدر به اتفاق خانوادش. گويا تازه به ايران برگشته اند. اين طور كه مامان مي گفت خيلي ساله همديگه رو نديدند."
    " يعني مامان آشنايي قبلي با اونا داره؟"
    " فكر مي كنم، خوب من رفتم. تو هم بلند شو اينقدر قمبرك نزن."
    چند دقيقه بعد به طرف پايين رفتم، اما هيچ حوصله مهمان و مهمان بازي نداشتم؛ به خصوص آن هم در آن وضعيت روحي. مادرم تا مرا ديد پرسيد:
    "رفته بودي ديدن فرشاد؟"
    "بله مامان طوري شده؟"
    "خوب چي بهش گفتي؟"
    "حقيقت رو."
    " اون چي گفت؟"
    "هيچي! گفت بهتره خودش رودررو با بابا صحبت كنه."
    "آره اينطوري بهتره. يا اين وري يا اون وري. بالاخره تكليفت مشخص مي شه."
    "ولي مامان از حالا به شما بگم بابا چه موافق باشه چه مخالف، من كار خودم رو مي كنم و از حرفم برنمي گردم."
    "باشه مادرجون هر چي قسمتت باشه همون مي شه. حالا بيا كمك كن كه خيلي كار داريم. مهمون ها تا يك ساعت ديگه سرو كله شون پيدا مي شه من هنوز هيچ كاري نكرده ام."
    مشغول درست كردن سالاد و بقيه مخلفات شدم كه مادرم آهي كشيد و گفت:
    "خوش به حال قديما! چه روزهاي خوبي بود. همه جوون بوديم. آه از اين دنيا كه همه چيز رو از آدم مي گيره."
    "حالا چي شده كه ياد جوونياتون افتاديد؟ مگه حالا پيريد؟ به نظر من خيلي هم خوشگل و جوونيد."
    " داري مسخره ام مي كني؟"
    "نه مامان حقيقت رو مي گم. چرا خودتونو دست كم مي گيريد؟ شما هم باطن زيبا داريد و هم ظاهر زيبا. خوش به سعادت بابا كه زني مثل شما نصيبش شده. راستي مامان شما و بابا با عشق ازدواج كرديد؟"
    "نه عزيزم. قديم ها كه از اين خبرها نبود. يادمه با مادرم رفته بوديم مولودي كه همون جا خانوم جانت و عمه شيرين منو ديدند و پسند كردند و قرار شد به اتفاق پدرت بيان كه منو ببينه. هفده سالم هنوز تموم نشده بود و داشتم درس مي خوندم. خواستم اين رو بهونه كنم كه مادرم گفت، مادر جون حالا بذار بيايند. خواستگار را نبايد رد كرد. شايد باب ميلت بود و او هم تو را پسنديد. اون وقت ازشون فرصت مي خواهيم كه بگذارند تو ديپلمت رو بگيري. البته اون وقت ها بچه ها حق نداشتند روي حرف پدر ومادر حرفي بزنند. دو روز بعد خواستگارها آمدند. من تو يه اتاق ديگه بودم و قرار بود هر وقت مادرم گفت با سيني چاي بيام و ضمن پذيرايي پدرت منو ببينه و من هم اونو. ولي من اونقدر خجالتي بودم كه روم نمي شد سرم رو بالا كنم .حتي چند بار نزديك بود با سيني چاي بخورم زمين، ولي هر طور بود پذيرايي كردم و فقط يه بار سرم را بلند كردم و چشمم به چشم پدرت افتاد و يك دل نه صد دل عاشقش شدم.آخه پدرت خيلي مرد خوش تيپ و خوش قيافه اي بود و چشمهاي جذاب و قشنگي داشت. انگار اون هم از من بدش نيومده بود ، چون وقتي رفتند يك ساعت بعد تلفن زدند و گفتند كه پسر ما دخترتون رو خيلي پسنديده و اجازه خواستند براي بله برون بيايند.چه دردسرت بدم؛دوهفته بعد يكدفعه خودم را سر سفره عقد ديدم. جالب اينجا بود كه من نمي خواستم ازدواج كنم، اما با ديدن پدرت دهنم بسته شد.البته همه ي اينها قسمت بود و با قسمت و سرنوشت نمي شه جنگيد. الحق والانصاف پدرتون هم مرد خوبي بود وهست و هيچ وقت منو اذيت نكرده. هيچ عيبي نداره . تنها عيبش يكدنده بودنشه كه تو هم عين اون شدي. پدر و دختر خوب به هم مي آييد!"
    "مامان داريد بي انصافي مي كنيد. اگه كسي حرف حق بزنه و از حق طبيعيش دفاع كنه لجبازه؟"
    "دخترم ما نمي گيم توو حرف حق نمي زني. ما مي گيم اين پسره به درد تو نمي خوره. همه حرف پدرت اينه كه سن و سال اون مناسب تو نيست. اخه مردم چي مي گن."
    "مگه من براي مردم زندگي مي كنم؟ نظر اونها چه اهميتي داره. زندگي من مال خودمه نه مال مردم. اگه به مردم باشه، هر كاري بكني . هر جور راه بري يه حرفي در مي آرن."
    "چي بگم مادر. اصلاُ نسل عوض شده! نسل گذشته كه ما بوديم روي حرف بزرگترها حرف نمي زديم. اونها بودند كه براي ما تصميم مي گرفتند. ولي حالا بچه ها تو روي پدر و مادر هم مي ايستند و اين يعني فاجعه. نسل فعلي عاصي شده و نمي دونه وقتي بزرگتر چيزي مي گه از روي شكم نيست، بر اثر تجربياتش حرف مي زنه.افسوس كه شما جوون ها نمي خواهيد زير بار بريد و بفهميد كه پدر ومادر دشمن بچه هاشون نيستند و جز سعادت اونها چيزي نمي خواهند. سيما ازت خواهش ميكنم پدرت را ناراحت نكن. هر چقدر فرشاد براي تو عزيز باشه ، عزيزتر از پدرت كه نيست. حرمتش رو نگه دار و كاري نكن كه بعداُ باعث تأسف و پشيمونيت بشه. من همونقدر كه شما بچه هام رو دوست دارم پرتون رو هم دوست دارم و نمي خوام يسچ كس ناراحتش كنه. اينو يادت نره. جدي گفتم."
    "بله مامان مي فهمم. اما شما هم منو درك كنيد. با پدر بيشتر صحبت كنيد. اون زبون شما رو مي فهمه."
    "فكر ميكني حرف نزدم؟ بارها و بارها بهش گفتم، ولي فايده نداره.انگار ميخ به سنگ كوبيدنه؛ همون طور كه تونمي خواهي بفهمي داري با خودت و زندگيت چكار ميكني. فرشاد وصله ما نيست و تو هم وصله اون نيستي. اين حرف آخر من بود. حالا اگه كارت تموم شده برو لباست رو عوض كن و بيا پايين. امشب تو بايد پذيرايي كن. از صبح تا حالا كمرم بدجوري درد ميكنه. مي ترسم دو لا و راست بشم،بيفتم توي رختخواب."
    "باشه مامان، اما هيچ حوصله ديدن ريخت كسيو ندارم."
    مشغول چيدن ميز شدم و وقتي كارم تموم شد رفتم تا هم قدري استراحت كنم و هم لباس بپوشم.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  4. #4
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم

    جلوی آینه ایستاده بودم و فکر می کردم. چهره ام خسته و در چشمهایم سایه غمی نشسته بود. حوصله نداشتم برای پوشیدن لباس وسواس به خرج دهم. از میان لباسهایم یک بلوز بنفش با شلوار جین سفید انتخاب کردم و پوشیدم.موهایم را که لخت و پر بود دور شانه هایم ریختم و بعد از اینکه رژ کمرنگی مالیدم و کمی ریمل زدم کفش های راحتی ام را پوشیدم و اماده شدم. در همین موقع صدای زنگ به گوشم رسید. به یقین مهمانان پدرم بودند.
    از پشت پنجره اتاقم،که رو به در حیاط بود، به بیرون نگاه کردم. خانه ی ما شمالی بود و حدود سه هزارمتر مساحت داشت که ساختمان در وسط آن قرار داشت و از همه طرف دید داشت.
    عباسعلی در آهنی را بازکرد و اتومبیل شیک و گرانقیمت مهمان ها وارد حیاط شد. شب بود و از آن فاصله نمی شد چهره ها را درست تشخیص داد. اما انها سه مرد و یک زن بودند. پدرم به گرمی از انها استقبال کرد و صدای خوش و بش و خنده همه جا پیچید. هنوز وارد ساختمان نشده بودند که مادرم فریاد زد:
    "سیما،پریسا بیایید پایین."
    بناچار از اتاق بیرون رفتم که پریسا نیز همزمان با من از اتاقش بیرون آمد و در حالی که کفرش در آمده بود گفت:
    "مامان برای چی منو صدا می کنه؟ می دونه که درس دارم."
    "حالا نق نزن برو یه چاق سلامتی بکو و برگرد سر درست."
    هر دو پایین رفتیم و همین که پایین رسیدیم انها هم وارد شدند با ورودشان پدرم بلافاصله به معرفی پرداخت:
    "آقای افتخاری دخترم سیما و این یکی ته تغاری هم پریسا."
    در حالی که با آقای افتخاری دست می دادم گفت:
    "ماشاا...سیما خانم برای خودش خانمی شده. اون موقع فکر کنم بیشتر از هفت هشت سال نداشت. حتما ما را به یاد می آره."
    سری تکان دادم و گفتم:
    "متاسفانه خیر. اصلا یادم نمی آد شما را دیده باشم."
    آقای افتخاری پسرهایش را معرفی کرد:
    "مانی و مازیار."
    دستم را جلو بردم و با انها دست دادم. در حالی که مانی جور غریبی نگاهم می کرد گفت:
    "از آشنایی با شما بسیار خوشوقتم."
    دستم را از دستش بیرون کشیدم و با مازیار دست دادم. از چشمهایش شیطنت می بارید. چهره اش حالت شوخ و با مزه ای داشت و در حالی که با لحن خنده داری حرف می زد گفت:
    "منم ته تغاری بابا هستم."
    آقای افتخاری گفت:
    "این ته تغاری به قول خودش همه ما را گذاشته سر کار."
    همه خندیدند، اما مانی بسیار جدی و موقر بود و گاهی لبخندی بر لب می آورد. سیمین خانم مادر انها با وجود سنی که از او گذشته بود هنوز جوان و زیبا به نظر می رسید. او و مانی شباهت فوق العاده ای به یکدیگر داشتند، اما مازیار نیمی از مادر ونیمی از پدر به ارث برده بود.
    آدمهای خوب و متشخصی به نظر می رسیدند. مدتی که گذشت پریسا به بهانه ی درس و امتحان میدان را خالی کرد.من هم که عهده دار پذیرایی از آنها بودم گهگاهی با جوکها و شوخی های مازیار خنده ای بر لبم می نشست. در این میان نگاههای گاه و بیگاه مانی که به من دوخته می شد مرا دستپاچه می کرد. او بسیار مؤدب و برعکس برادرش خیلی کم حرف و ساکت بود. بالاخره میلاد از راه رسید و به جمع ما پیوشت و همصحبت مانی شد. حالا دو به دو با هم حرف می زدند. من هم با مازیار صحبت می کردم که با مزه پرانی هایش موجب انبساط خاطرم می شد. این طور که می گفت قرار بود برای ادامه ی تحصیلات به کانادا برود. بالاخره فهمیدم که مانی وکیل بین المللی است و یک دفتر در شهرمونیخ آلمان دارد و یک دفتر هم در تهران. از صحبتهایشان متوجه شدم که آقای افتخاری پس از بیست سال امده که در ایران بماند. از اینکه دوباره برگشته بود بسیار راضی و خوشحال بود و می گفت هیچ کجا آب و خاک خودمان نمی شود. این طور که معلوم بود آدم ثروتمندی بود و ملک و املاک زیادی داشت. با آن که مجلس بسیار گرم و صمیمی بود ، اما من لحظه ای از یاد فرشاد غافل نمی شدم و منتظر فردایی بودم که قرار بود فرشاد با پدرم روبرو شود. بالاخره موقع شام فرارسید و همه به دور میز حلقه زدند. مادرم دستپخت خوبی داشت و غذاها و دسرها مورد قبول ذائقه آنها قرار گرفت و کلی هم تعریف کردند. روی هم رفته مهمانی به خوبی و خوشی گذشت. اما من بی اندازه خسته شده بودم و دلم می خواست زودتر بخوابم، اما نمی توانستم مادرم را دست تنها بگذارم. به نظر می آمد مهمانها قصد رفتن ندارند که بالاخره سیمین خانم به شوهرش گفت:
    "حسام جون انگار خیال رفتن نداری. دیروقته و باید زحمت را کم کنیم."
    دردل سیمین خانم را دعاکردم که به دادم رسیده بود. آقای افتخاری از جا بلند شد و آنها پس از تشکر فراوان ضمن اینکه برای دفعه بعد مارا به منزلشان دعوت می کردند خداحافظی کردند و رفتند و من نفسی به راحتی کشیدم. مادرم گفت:
    "سیما جان امشب خیلی زحمت کشیدی.مادر، خدا آخر و عاقبتت را بخیر کنه. اگه تو نبودی نمی دونستم چکارکنم.راستی راستی که روسفیدم کردی. سیمین خانم خیلی از تو خوشش امده بود و تعریفت می کرد."
    در حالی که از خشتگی روی پایم بند نبودم گفتم:
    "مامان جان می شه لطفاُ این قصه ها را فردا تعریف کنید، چون از خستگی دارم هلاک می شم."
    "آره دخترم. منو ببخش حق با توئه، زیاد پرچونگی کردم.برو استراحت کن."
    شب بخیر گفتم و در حالی که نای بالا رفتن از پله ها را نداشتم به اتاقم رفتم. وقتی تنها شدم به تلفن همراه فرشاد زنگ زدم که طبق معمول خاموش بود و بدون آنکه موفق شوم با او صحبت کنم خوابیدم."
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  5. #5
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجم

    با زنگ تلفن هراسان از خواب پریدم و گوشی را برداشتم.
    "الو بفرمایید."
    "سلام سیما."
    خواب آلود جواب دادم:
    :سلام، توئی؟"
    "بله می خواستی کی باشه؟ انگار هنوز خوابی!"
    "آره، آخه دیشب دیر خوابیدم. خوب بگو ببینم بابا رو دیدی؟ با اون حرف زدی؟ شیری یا روباه؟"
    اندکی مکث کرد و بعد با ناراحتی جواب داد:
    "بی فایده است سیما، پدرت اونقدر عصبانی بود که جرأت و شهامت را از من گرفت. با همه ی اینها حرفم را زدم. اما آخر سر آب پاکی را روی دستم ریخت و جوابم کرد."
    انگار دنیا را روی سرم خراب کردند. زبانم بند آمده و بغض سنگینی گلویم را گرفته بود . اشک در چشمانم حلقه بسته بود و با درماندگی گفتم:
    "حالا چکار کنیم؟ من که به تو گفته بودم صحبت کردن با اون نتیجه ای نداره. این آخرین امیدم هم بر باد رفت. ولی مهم نیست ما ازدواج می کنیم."
    سکوتی سنگین به وجود آمد. فقط صدای نفسهای فرشاد به گوش می رسید. تا اینکه طاقت نیاوردم و گفتم:
    " فرشاد چرا حرف نمی زنی؟ برای چی ساکت شدی؟"
    " می خواهی چی بگم؟ سیما من معتقدم یه کم صبر کنیم و عجولانه تصمیم نگیریم. راجع به این موضوع باید بیشتر فکر کرد. همون طور که قبلاُ گفتم نمی خواهم سد بین تو و خانواده ات بشم. حتماُ راه دیگه ای هم وجود داره."
    " کدوم راه فرشاد؟ مگه راه دیگه ای هم مونده؟ همه ی درها به روی ما بسته شده. ما باید خودمون تصمیم بگیریم. دیگه نمی تونم بیشتر از این تحمل کنم. هر روز که از عمرم می گذره بیشتر افسوس رفتنش را می خورم. نباید فرصت زندگی کردن را از دست بدهم. من تازه فهمیدم تا اینجا هم خیلی مطابق میل پدرم رفتار کردم، ولی دیگه تموم شد."
    " سیما، سیما شلوغش نکن. نه تو بچه ای و نه من. بنابراین عاقل باش و درست فکر کن."
    " فرشاد چی شده؟ جورغریبی حرف می زنی. نکنه درباره ی عشقمون شک کردی؟ اما جرأت گفتنش را نداری."
    " نه، نه اصلاُ اینطور نیست. فقط ما به زمان بیشتری نیاز داریم."
    " اوه، چه حرف مسخره ای. زمان برای تو یا من؟ یا حالا یا هیچ وقت!"
    " ببین سیما ما هر کار بکنیم با عکس العمل تند پدرت روبرو می شیم. چه بسا از من شکایت کنه و به جرم فریب دادن تو منو به زندان بندازه. اون با پول و نفوذی که داره می تونه هر کاری بکنه. تو که اینو نمی خواهی؟"
    " چیه فرشاد از تهدیدات توخالی پدرم ترسیدی؟ به همین زودی جا زدی؟ این بود عشق و علاقه ات؟چرا ساکت شدی؟ شاید هم با پول تطمیعت کرده! حرف بزن؛ آماده ی شنیدنش هستم. جرأت داشته باش."
    پس از مکثی طولانی جواب داد:
    "سیما فعلاُ جوابی ندارم بدم. تو الآن خیلی عصبانی هستی. بعد هم باید موضوعی را به تو بگم. قراره از طرف شرکت یکی دو ماه برم خارج از کشور. وقتی برگشتم دوباره با پدرت صحبت می کنم و با اون اتمام حجت می کنم. اگر موافق بود که هیچ، وگرنه ترتیب ازدواجمون را می دهم. به تو قول می دهم سیما."
    نمی دانم چرا ناگهان احساس بد و نا خوشایندی وجودم را پر کرد. فرشاد، فرشاد قبل نبود.احساس می کردم می خواهد مرا از سر باز کند. خواستم حرفی بزنم اما فکر کردم شاید من اشتباه می کنم و اون عاقلانه تر فکر می کند. بنابراین کوتاه آمدم و گغتم:
    "باشه فرشاد، منتظرت می مونم، اما فقط برای دو ماه. قبل از سفر هم می خواهم ببینمت."
    من و منی کرد و گفت:
    " اتفاقاُ من هم دلم می خواهد تو را ببینم اما متاسفانه وقت چندانی ندارم و همین حالا باید حرکت کنم و برم یزد خانواده ام را ببینم. گویا مادرم حالش زیاد خوب نیست. وقتی برگشتم زنگ می زنم تا همدیگه را ببینیم.فقز قول بده دختر عاقلی باشی و با پدرت بحث و جدل نکنی. این طوری به نفع هر دوی ماست."
    نمی دانم چطور شده بود که فرشاد مرا نصیحت می کرد. کنجکاو شدم و پرسیدم:
    " فرشاد از حرفات اینطور استنباط می کنم داری چیزی را از من پنهان می کنی. حالت حرف زدنت طوریه که انگار یکی لوله ی هفت تیر را گذاشته پشت گردنت تا هر چی اون می گه به من دیکته کنی.راستش را بگو جریان چیه؟ سعی نکن با کلمات بازی کنی و منو فریب برهی حقیقت هر چقدر تلخ باشه تحمل شنیدنش را دارم، اما دروغ نه. حالا بگو چه اتفاقی بین تو و پدرم افتاده."
    با حالت عجیبی خندید و گفت:
    "بچه نشو سیما، اصلا این صحبتها نیست. چه لزومی داره به تو دروغ بگم. فقط یه مقدار کارام به هم ریخته و حواسم سر جاش نیست، وگرنه بیشتر باهات صحبت میکردم تا کاملاُ روشن بشی. حالا دختر خوبی باش و سعی کن احترام پدرت را حفظ کنی."
    "نمی دونم زمین به آسمون رفته یا آسمون به زمین آمده که تو اینقدر سنگ پر منو به سینه می زنی ، در حالی که اون مخالف شدید من و توست."
    " می دونی چیه سیما در مرام من نمی گنجه که به بزرگترها بی حرمتی کنم، چون این کار را گناه بزرگی می دونم. هرچقدر اونها بر خلاف میل ما رفتار کنند باز هم احترامشون واجبه؛ فقط همین، وگرنه مسأله خاصی نیست."
    "امیدوارم همینطور باشه. اگه پدرم می دونست جنابعالی طرفدار پرو پا قرصش هستید مطمئناُ امتیاز بیشتری برات قائل می شد."
    "مهم نیست. من همینجوری هم راضیم. فعلاُ ازت خداحافظی می کنم و به خدا می سپارمت."
    "منم همینطور. مواظب خودت باش و امیدوارم سفرت موفقیت آمیز باشه و با دست پر برگردی."
    گوشی را گذاشتم، اما حال آشفته ای پیدا کرده بودم و دلم شور غریبی داشت. دوست داشتم یک بار دیگر فرشاد را ببینم و با او صحبت کنم. غم سنگینی روی دلم نشست و از رفتنش به شدت غصه دار شدم، ولی باید تحمل می کردم. به خودم گفتم که دو ماه خیلی زود خواهد گذشت.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  6. #6
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل ششم-1
    سه ماه نزدیک به اتمام بود و در این مدت من در انتظار خبری از فرشاد روزهای سختی را گذراندم.تقریباُ یک روز بیشتر به آمدن او نمانده بود که پدرم به خانه امد و خبر داد که برای شب جمعه ی اینده به منزل اقای افتخاری دعوت شدیم. من که از قبل با پدرم بحثم شده بود و از او دلخور بودم و با او حرف نمی زدم، اعتنایی به این دعوت نکردم و تصمیم داشتم همراه انها به این مهمانی خسته کننده نروم، اما همین که دهان باز کردم و گفتم نمی ایم پدرم فریاد زد:
    "تو بیجا می کنی. باید بیایی. روی حرف منم حرف نزن . بچه نیستی که بخواهم امر ونهی کنم. من پیش مردم آبرو و اعتبار دارم."
    "نیومدن من چه ربطی به آبروی شما داره؟آقای افتخاری دوست شماست نه من.نیازی به بود ونبود من نیست."
    "سیما اون روی منو بالا نیار، تازگی ها خیلی وقیح شدی ها. کاری نکن مجبور بشم.."
    حرفش را ادامه نداد واستغفاری گفت و از اتاق بیرون رفت. بعد مادرم رو کرد به من و گفت:
    "سیما دیگه داری از حد خودت تجاوز می کنی. درست نیست با پدرت این طور رفتار کنی. دخترجون از این اره و تیشه دادن چه نتیجه ای می گیری؟ یک شب که هزار شب نمی شه. دختری به سن و سال تو که نباید مثل بچه ها رفتار کنه."
    "چکار کردم مامان؟ خوب از اونها خوشم نمی آد. در ثانی، حرفی ندارم باهاشون بزنم.نه همسن و سال شماها هستم نه کسی اونجا هم زبون منه. حوصله ی هیچ مهمانی ای را هم ندارم. نمی دونم تا کی باید زورگویی های بابا را تحمل کنم. مثل بچه کوچولوها با من رفتار می کنه، ان وقت توقع داره من مثل خانم بزرگ ها باشم."
    مادرم وقتی دید با این زبان حریف من نمی شود لحنش را تغییر داد وگفت:
    "مادر جون قربونت برم الهی. تو نباید از پدرت دلگیر بشی. به خدا توی دلش هیچی نیست و جونش برای همه تون در می ره. مگه به اخلاقش آشنا نیستی؟خوب روی تو یه حساب دیگه می کنه تا پریسا.تو برای خودت خانومی همستی و دیگران برات یه احترام دیگه قائلند.آخه دلیل نیومدنت چیه؟اون بیچاره ها که به جز احترام کاری نکردند. خواهش می کنم پدرت را با خودت سر لج نینداز و به خاطر من هم که شده بیا."
    نمی توانستم به مادرم بگویم که از نگاههای مانی خوشم نمی آید. با آنکه جوان خوشقیافه و با شخصیت و برازنده ای بود از او نفرت داشتم و دلم نمی خواست بار دیگر با او روبرو شوم، اما انگار چاره ای نبود و باید به خواست آنها تن می دادم.
    از طرفی بی خبری از فرشاد حال درستی برایم نگذاشته بود و حوصله ی مهمانی رفتن را نداشتم. نگرانی و اضطراب لحظه ای راحتم نمی گذاشت و آرامشم را از دست داده بودم. مدام از خودم می پرسیدم چرا؟ یعنی فرشاد به من دروغ گفته؟ آیا او و پدرم با هم تبانی کرده اند؟ ایا هنوز دوستم داره؟ یعنی او برای همیشه رفته؟ وقتی برای این سؤال جوابی نمی یافتم قلبم به درد می آمد و غم و اندوه به جانم می ریخت و آرامش رااز من می گرفت ودلم مثل سیر و سرکه می جوشید. حالی داشتم که توصیفش ممکن نیست.با این اوصاف پدرم اصرار داشت در مهمانی دوستش حضور داشته باشم و در کنار آنها ساعت های کسالت آور را تحمل کنم.
    با بی میلی مشغول پوشیدن لباس بودم که مادرم وارد اتاقم شد و با لحنی که از همیشه مهربان تر بود گفت:
    "سیما جون بهتره یه لباس قشنگ تر بپوشی ویه دستی هم به سرو صورتت ببری."
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
    "یعنی چی مامان؟ مگه این بلوز شلوار چه عیبی داره؟"
    "عیبی که نداره، ولی مادر جون بلوز وشلوار را که برای مهمونی شب نمی پوشند. آخه دختری به سن و سال تو یه قدری باید خانمانه تر لباس بپوشه. خودت باید این چیزها رو بهتر از من بدونی."
    "اوه مامان از دست شما و بابا دارم دیوونه می شم. نمی دونم به کدوم سازتون برقصم. همین قدر که قبول کردم به این مهمونی لعنتی بیام کافیه. دیگه لطفاُ نگید چی بپوشم و چی نپوشم. من هر چی دوست داشته باشم می پوشم . توی بلوز و شلوار راحت ترم. از لباسهای رسمی بدم می آد. در ضمن، این قدر سن و سالم ر وبه رخم نکشید. همچین حرف می زنید انگار شصت سال از عمرم رفته. اصلاُ تقصیر خودمه که هی می گم پیر شدم."
    مادرم از برخوردم دلگیر شد و در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:
    "دیگه باتو کاری ندارم. هر کاری دوست داری بکن. فقط خواستم تذکر بدهم که یه لباس مناسب بپوشی."
    و در را محکم به هم کوبید و رفت.چنان عصبانی شده بودم که دلم می خواست فریاد بزنم و بگویم از دست همه ی شما خسته شدم، اما خودم را کنترل کردم و لبه تخت نشستم و به رفتاری که با مادرم داشتم فکر کردم. نباید او را می آزردم. چرا اینقدر حساس شده بودم ؟ چرا با کوچکترین حرفی از کوره در می رفتم ؟اصلا چه مرگم شده بود؟ آخر مادر بیچاره ام چه گناهی داشت که باید سرش داد می زدم؟ بغض به گلویم فشار می آورد و دلم می خواست گریه کنم. گاه وقتی انسان راه چاره ای نمی بیند تنها به اشکهایش پناه می برد. پس از اینکه قدری گریه کردم، آرام شدم. البته ظاهراُ آرام شدم، اما از درون همچنان نگران و مضطرب بودم. بلوز وشلوار را از تنم بیرون آوردم و دوباره به سراغ لباسهایم رفتم و از میان آنها کت و دامن شیری رنگی را که می توانست مناسب آن شب باشد انتخاب کردم و پوشیدم. نمی خواستم مادرم از من دلخور باشد.بعد آرایش اندکی هم کردم و آماده ی رفتن شدم. مادرم تا چشمش به من افتاد برق رضایت در چشمانش درخشید و من تا اندازهای عذاب وجدانم تخفیف یافت.به طرفش رفتم و او را بوسیدم و گفتم:
    "مامان منو ببخش. می دونم رفتارم با شما مناسب نبود. واقعاُ معذرت می خواهم.خواهش می کنم بگو که منو بخشیدی ؟"
    نگاهم کرد و پس از چند لحظه گفت:
    "با اینکه خیلی دلم از دستت شکست، اما می بخشمت. دل مادر جایگاه عفو و بخششه. برو از پدرت هم دلجویی کن."
    "نه مامان من خطایی نکرده ام که از بابا عذر خواهی کنم."
    "خیلی خوب. عصبانی نشو."
    در همین اثنا میلاد و پریساهم آمدند . پدر هم بیرون منتظر بود تا به او ملحق شویم. سر راه میلاد مقابل یک گلفروشی ایستاد و به اتفاق پدرم پیاده شدند تا سبد گلی بخرند. جای تعجب بود که میلاد و پدرم دوباره با هم ایاق شده بودند. خیلی وقت بود انها روابط حسنه ای با هم نداشتند، چون میلاد هر دختری را که برای ازدواج انتخاب می کرد پدرم مخالف بود و هیچ کس را لایق پسرش نمی دید!کنجکاو شده بودم علت این آشتی را بدانم .به همین دلیل رو به مادرم کردم و پرسیدم:
    "چه خبر شده که این دو تا دوباره با هم خوب شدند؟"
    پریسا لبخندی زد و گفت:
    "خیلی خبرها هست. براش بگید مامان."
    "والا چی بگم. من هم همین بعداز ظهری فهمیدم. در واقع هنوز معلوم نبود تا اینکه اتفاقی شنیدم میلاد و پدرت با هم راجع به ازدواج حرف میزنند. وقتی ازشون پرسیدم، پدرت گفت که قراره برای خواستگاری دختر یکی از شریکهاش برند. میلاد دختره را تو شرکت دیده و ازش خوشش امده و دست بر قضا پدرت هم اونو پسندیده و خلاصه مهر تایید را زده."
    چشمانم از تعجب گرد شده بود.بالاخره میلاد ازدواج می کرد.یعنی دختری پیدا شده بود که مورد پسند و سلیقه ی پدرم قرار بگیرد؟گفتم:
    "گر چه هنوز باور نمی کنم، اما برای میلاد خوشحالم خدا را شکر که خودش هم دختره را دوست داره، چون اگه قرار بود با زنی زندگی کنه که فقط پدر قبولش داشت فاتحه اش خونده شده بود."
    مادرم گفت:
    "فعلاُ به شکمتون صابون نزنید، چون پدر و مادر دختره هنوز جواب نداده اند.احتمالا فردا معلوم می شه."
    آهی کشیدم و گفتم:
    "خوش به حال میلاد که تونست از هفت خوان رستم پدر بگذره.حالا کدوم یکی از شرکای پدر هستند؟"
    "اقای مقانلو. فکر میکنم یکی دو بار اورا دیده باشی."
    "اوه بله. یک بار افتخار آشنایی با ایشون را داشتم. خدا را شکر میلاد آخر و عاقبت بخیر شد. خوب مامان داری مادرشوهر می شی.تبریک می گم."
    "ممنونم دخترم. این طور که پدرت می گفت دختره تازه از آمریکا برگشته و دختر خوب و خوشگلیه."
    "ولی مامان این دلیل نمی شه که بدون عیب و ایراد باشه. یعنی پدر با یک بار دیدن تشخیص داده که دختره گل بی عیبه؟ در حالی که هیچ انساتی بی عیب نیست."
    "خدا عالمه دخترم.انشاا... که این طور نباشه و این وصلت به خوبی و خوشی انجام بگیره و برادرتون سر و سامون پیدا کنه."
    با برگشتن میلاد و پدرم صحبتهای ما قطع شد و به طرف خانه آقای افتخاری راه افتادیم. نیم ساعت بعد انجا بودیم.خانه ی شیک و مجللی داشتندو همه چیز حکایت از ذوق و سلیقه صاحبخانه می کرد.استقبال گرمی از ما کردند و تعارفات بود که طبق معمول رد و بدل می شد. از همان لحظه ورور دوباره با نگاههای عاشقانه مانی روبرو شدم که نفرتم را بر می انگیخت. سعی می کردم نگاهم به نگاهش نیفتد و بیشتر روی صحبتم با مازیار باشد که مثل دفعه قبل بذله گویی و شیطنت می کرد.تا مرا دید لب به تحسین گشود. مرتب از من تعریف می کرد که البته آنرا به حساب شوخ بودنش گذاشتم و با شوخی به او گفتم:
    :آقا مازیار اینقدر هندونه زیر بغلم نگذار. ما با این حرفها گول شما پیرها را نمی خوریم."
    "به جون خودم راست می گم."
    بعد رو به مانی کرد و گفت:
    "تو بگو مانی. اگه دروغ گفتم دو تا چشمهام کور بشه."
    و قاه قاه خندید.
    مانی که از دست لودگیهای مازیار کفرش بالا آمده بود برای اولین بار با من هم صحبت شد و گفت:
    "حق با برادرمه. به قول معروف چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است. ممکنه مازیار طبع شوخی داشته باشه، اما واقعیت را می گه. شما واقعاُ دختر زیبایی هستید."
    یکدفعه گونه هایم داغ شد و شرمگین سرم را پایین انداختم و زیر لب از او تشکر کردم.این بار مازیار با لحن خاصی گفت:
    "حالا باز هم می گید هندونه زیر بغلتون گذاشتم؟"
    خودم را به راه دیگری زدم و گفتم:
    " به هر حال از لطفت ممنونم. تو به تمام معنی پسر با نمکی هستی مازیار."
    "راست می گید؟یعنی اینقدر مورد پسند شما واقع شدم که بتونم از شما تقاضای ازدواج کنم؟"
    چشمانم گرد شده بود و بِر و بِر نگاهش می کردم که آقای افتخاری مداخله کرد و گفت:
    "سیما خانم حرفش را جدی نگیرید."
    و رو به مازیار کرد و گفت:
    " پسر جان تو دیگه واسه خودت مردی شدی. شوخی هم حد و حدودی داره."
    مثل بچه ها چشمی گفت و در حالی که زیر چشمی به من و پریسا نگاه می کرد چشمکی زد و گفت:
    "خواستم ورود شما را به این کلبه درویشی خیرمقدم بگم که یه وقت خدای ناکرده اینجا احساس غریبی نکنید. اصلا می دونید چیه، این آدمها چشم ندارند ببینند من با یه دختر گپ می زنم ؛ مخصوصا اگه دختره مثل شما خوشگل و خانم باشه."
    داشتم از خنده می مردم به راستی او یک گلوله نمک بود. برعکس او مانی با وقار وسنگین نشسته بود و از دست برادرش و حرکات او لبهایش را می جوید و حرص می خورد.البته مازیار سن و سالی نداشت؛ شاید نوزده یا بیست سال.به هر حال مجلس را گرم کرده بود و نه تنها من و پریسا از دست او و حرفها و جوکهایش می خندیدیم بلکه بقیه هم می خندیدند.با تمام اینها من مدام فکرم پیش فرهاد بود و اینکه چرا هیچ خبری از او نیست. خانم افتخاری خیلی صحبت می کرد و توجه خاصی به من نشان می داد.دلیلش را می دانستم. معمولا در خانواده ای که پسر مجرد دارندتا دختری را می بینند فورا برای خودشان می برند و می دوزند که من از اینجور کارها نفرت داشتم.دلم می خواست هر چه زودتر مهمانی تمام شود و به خانه برگردم. دلم آنجا قرار نداشت و تشویش عجیبی داشتم، اما لحظه ها و دقایق به کندی می گذشتند. بالاخره موقع شام شد و ما را به سالنی که میز غذاخوری در آنجا قرار داشت بردند.
    میز شاهانه ای بود و به نظر می رسید تزئین آن میز نمی توانست کار خود خانم افتخاری باشد و کسی را برای این کار آورده بودند.غذاها همه متنوع با دسرهای رنگین به میز شام زیبایی خاصی بخشیده بود و اشتها برانگیز بودند، اما نه برای من که احساس پیری می کردم. در واقع، هیچ میلی به غذا نداشتم و اشتهایم را تحریک نمی کرد. برعکس، از دیدن آن همه غذا دچار تهوع شده بودم. اضطراب و نگرانی که به جانم افتاده بود نمی گذاشت انطور که باید از چیزی لذت ببرم. با اینکه در آن جمع بودم به شدت احساس تنهایی می کردم و دلم شور می زد.حتماُ فرشاد من را فراموش کرده بود، وگرنه امکان نداشت خبری از خودش به من ندهد. در این افکار یأس آور غوطه ور بودم که مانی با بشقاب غذا در برابرم ظاهر شد و با نگاهی لبریز از محبت آن را به طرفم گرفت و گفت:
    "سیما خانم خیلی توی فکرید. بفرمائید، برای شما کشیدم. دستپخت مامان خیلی هم بد نیست."
    ناگهان به خودم آمدم و از او تشکر کردم و گفتم:
    "من معمولاُ شبها شام نمی خورم، دستتون درد نکنه."
    "ولی امشب استثنائاُ باید بخورید. شما با این اندام زیبا و متناسب نیازی به گرفتن رژیم ندارید."
    "ولی من رژیم ندارم، فقط غذای شب سنگینم می کنه و خوابم نمی بره."
    دوباره اصرار کرد.حالت و نگاه و حرف زدنش طوری بود که نتوانستم دستش را رد کنم. بنابراین بشقاب غذا را از او گرفتم و دوباره تشکر کردم و به اجبار دو سه قاشقی خوردم. پس از آن نوبت به مخلفات پس از شام رسید که به طور جدی از خانم افتخاری عذر خواهی کردم. اما به نظر می آمد ناراحت شد ه باشد. برای اینکه به او برنخورد گفتم:
    "خانم افتخاری باور کنید که همه چیز عالی و بی نظیر بود و جای تشکر داره. باور کنید که من زیاد اهل غذا و این جور چیزها نیستم.مامان اینو می دونه."
    تبسمی کرد و گفت:
    "اشکالی نداره، من ناراحت نشدم عزیزم. فقط فکر می کنم شاید غذاها باب میلت نبوده. به هر حال هر طور که راحتی."
    حوصله حرف زدن نداشتم و با تشکر از او، کنار رفتم. هر چه بیشتر می گذشت، بیشتر احساس کسالت و خستگی می کردم.آن محیط برایم خفقان آور شده بود، اما پدرم انگار بعد از شام تازه شارژ شده و روی دور افتاده بود و با اقای افتخاری به یاد گذشته می گفتند و می خندیدند. مادرم هم صحبتش با سیمین خانم گل کرد ه بود و خلاصه همه دو به دو مشغول گپ زدن بودند. من برای اینکه قدری هوا بخورم آهسته از جا بلند شدم و به تراس رفتم و دیگر نفهمیدم آنها با هم چه می گفتند و می شنیدند. فقط وقتی به داخل برگشتم احساس کردم جور غریبی نگاهم می کنند؛ طوری که فکر کردم حتماِ دو تا شاخ در آورده ام. با اشاره از پریسا پرسیدم:
    "جریان چیه؟"
    مرموزانه لبخندی تحویلم داد که یکدفعه پدرم گفت:
    " دوست عزیز من نمی دونم چه جوابی به تو بدم. این خود سیما. می تونید از خودش سؤال کنید یا اینکه خود آقا مانی باهاش حرف بزنه.آخه جوونها خودشون بهتر زبون هم را می فهمند . ناگهان قلبم به تپش افتاد و ضربانش تند تر شد...
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  7. #7
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل ششم-2
    ...اصلاُ نمی فهمیدم در چه موردی حرف می زنند. سیمین خانم با لحنی پر از لطف و مهربانی لبخند زنان گفت:
    "این باعث افتخار ماست که عروسی مثل سیما جون داشته باشیم."
    من مات و مبهوت همانجا که ایستاده بودم مثل مجسمه خشکم زد. در حالی که سرم به دوران افتاده بود نگاه در مانده ام را به پدرم دوختم. خدایا از چه حرف می زدند و منظورشان چه بود؟ در همین لحظه دوباره پدرم گفت:
    "سیما جون چرا ماتت برده؟بیا، بیا اینجا بنشین تا برات بگم. جریان از این قراره که ما تصمیم گرفتیم با یک وصلت مناسب و خوب دوستی مون را مستحکم تر کنیم. خوب نظرت چیه دخترم؟ فکر می کنم نظرت مساعد باشه. ماشاا.. آقا مانی از هر لحاظ تأیید شد ه است و مایله که جواب تو را بشنوه. اگه روت نمی شه جلوی ما حرف بزنی می تونید برید بیرون و با هم صحبت هاتونو بکنید."
    در حالی که تمام وجودم از خشم و نفرت می لرزید نگاه خصمانه ای به او انداختم و من من کنان گفتم:
    "ولی بابا، من، من..."
    پدرم اصلا به روی خودش نیاورد که من در چه حال وحشتناکی هستم. لبخندزنان، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است، گفت:
    "تو چی؟ غافلگیر شدی؟ بله، می فهمم. خوب اشکالی نداره معمولاُ اولش همین طوره!"
    در آن لحظه دلم می خواست هر چه دم دستم هست بردارم و به سر وروی پدرم بکوبم. آیا او دیوانه شده بود؟ آخر به چه حقی برایم تعیین تکلیف می کرد؟مگر من دختر بچه بودم یا اینکه زبان نداشتم؟
    باید می فهمیدم این دعوت شام بدون منظور نبوده است. آنها قبلاُ قرار و مدارهایشان را با هم گذاشته بودند. حالا بیشتر از هر وقت دیگر از مانی و بقیه آنها نفرت پیدا کرده بودم. حتی ازپدرم متنفر شده بودم و اگر به خاطر حرمت بزرگتری نبود هر چه دشنام به زبانم می آمد نثار تک تک آنها می کردم.
    با خشمی بی امان و در خالی که بغض گلویم را گرفته بود ، دوباره به تراس برگشتم . چطور ممکن بود پدرم تا این اندازه بی رحم و خودخواه باشد ؟ بی شک عقلش را از دست داده بود! با خودم در ستیز بودم تا جواب دندان شکنی به پدرم و بقیه بدهم که مانی پشت سرم ظاهر شد .
    "سیما خانم! "
    نگاه تند ی به او کردم. میخ واستم بگویم زهر مارو سیما خانم. انگار احساس کرد خیلی عصبانی هستم. گفت:
    "باور کنید من بی تقصیرم. حقیقتش خودم هم غافلگیر شدم. به شما حق می دهم عصبانی باشید."
    " بله، بله خیلی عصبانی هستم.پدرتون چی خیال کرده؟ مگه عهد دقیانوسه یا بنده از پشت کوه اومدم؟ جنابعالی یا خیلی از خود راضی تشریف دارید یا فکر کردید با یه دختر ابله طرفید. من به هیچ کس اجازخ نمی دهم برای زندگی من تصمیم بگیره؛ حتی پدرم."
    مانی سکوت کرده بود و من پس از چند لحظه سکوت را شکستم . ادامه دادم:
    "شما هم اگر جای من بودید و در چنین وضعی قرارتون می دادند همین واکنش را نشون می دادید."
    "بله بعید نیست. به شما حق می دهم، ولی لین را بدونید که من از آن مردانی نیستم که بخواهم خواسته ام را به کسی تحمیل کنم. من معتقدم هر آدمی آزاده هر طور دوست داره زندگی کنه، چون زندگی هر کسی متعلق به خودشه. نباید کسی را وادار به کاری کرد که به آن تمایلی نداره، مخصوصا امر ازدواج که باید علاقه دو طرفه باشه. ولی از تمام این حرفها گذشته می خواهم از شما بپرسم ایا واقعا از من متنفرید> من شما را دوست دارم و فکر می کردم شاید شما هم نسبت به من بی نظر نباشید."
    نگاهش کردم. در چهره اش جز یکرنگی و صداقت چیزی ندیدم و نگاهی لبریز ار عشق و محبت ذداشت. با همه اینها از او خوشم نمی امد و نمی توانستم دوستش داشته باشم. اما از صراحت و تندی کلامم شرمنده بودم . من هیچ وقت دوست نداشتم کسی را از خودم برنجانم؛ برای همین جواب دادم:
    "حرفهای منو به دل نگیرید. من وقتی عصبانی می شم. کنترل خودم را از دست می دهم . ولی اگر حقیقت را بخواهید باید بگم من هیچ احساسی به شما ندارم و خیلی متاسفم که اینو می گم. اما ازتون متنفر هم نیستم و به عنوان یه فرد عادی برای شما احترام قائلم و در ضمن قصد ازدواج ندارم؛ نه با شما نه با هیچ کس."
    کمی نزدیک شد؛ به طوری که تقریبا شانه به شانه ام قرار گرفت و خیلی آرام گفت:
    "سیما خانم نمی دونم چقدر به تقدیر و سرنوشت اعفقاد دارید. من که خیلی معتقدم. گاهی تقدیر بازی های عجیبی با انسان میکنه. من نمی خواستم به ایران برگردم. حالا هم تصمیم ندارم برای همیشه اینجا بمونم،چون شغلم ایجاب میکنه مدام در سفر باشم و من کارم را خیلی دوست دارم.در زندگی شخصی ام آدم مرتب و منظمی هستم و از لحاظ اخلاقی بسیار دقیق و حساسم. از دورویی و تظاهر متنفرم و دوست دارم دیگران هم با من صادق باشند، همون طور که خودم هستم. به قول دوستان آدم با محبتی هستم چون عاشق محبتم. تا وقتی از کسی نارو نخوردم جان و مالم متعلق به اونه، اما وقتی چیزی ببینم سخت میتونم گذشت کنم. سیزده سالم بود که به اتفاق خانواده از ایران رفتیم. البته ناگفته نماند که طی این سالها چند بارهمراه مادرم به ایران امدم و تا انداز های وطنم را می شناسم. اما گاهی از شناخت هموطن هام عاجز می شم، چون وقتی اینجا هستند یه شخصیت دارند و وقتی اونجا می روند یه شخصیت دیگه پیدا می کنند؛ درست مثل آفتاب پرست. تا جایی که شناختمشون دوز و کلک زیاد دارند و به هر ترفندی دست می زنند تا بتونند کلاه همدیگر را بردارند. دروغ گفتن براشون یه امر عادیه، در حالی که نمی دونند این کارها یه روزی دامنگیر خودشون هم می شه. غربت و دور از وطن بودن چندان دلچسب نیست ، اما وقتی در وطن خودت رو دست می خودی ترجیح می دهی غربت را با تمام دلتنگیهایش تحمل کنی ولی خنجر نامردی پشتت را سوراخ نکنه. در کل من ادم با احساسی هستم. اوقاتی که بیکارم مطالعه می کنم و گوش کردن به موسیقی و دیدن طبیعت خستگی را از تنم بیرون میکنه. فکر میکنم این چیزها هرگز به ادم صدمه نمی زنه و باعث انبساط روح می شه. در زندگی احساس خوشبختی میکنم و این خوشبختی وقتی برام کامل می شه که همسر خوب و وفادار داشته باشم . نمی گم کسی در زندگیم نبوده، اما به عللی که گفتنش لزومی نداره از اون صرفنظر کردم. اون شب وقتی برای اولین بار شما را دیدم احساس کردم کسی را که همیشه به دنبالش می گشتم پیدا کردم. اما انگار شانس با من یاری نکرد تا مورد توجه شما قرار بگیرم. از این بابت برای خودم متاسفم و به اون مرد خوشبختی که شما دوستش داریر غبطه می خورم. باید آدم خوشبختی باشه. با تمام این اوصاف من امیدم را از دست نمی دهم و حاضرم ریسک کنم؛ البته آن هم بستگی به خواست شما داره."
    " از حرفهاتون چیزی نمی فهممم؛ واضحتر بگید."
    "باشه می گم. من با علم به اینکه شما منو دوست ندارید، می خواهم که با من ازدواج کنید و تا زمانی که به من علاقمند نشدید مثل دو تا دوست در کنار هم زندگی کنیم. هر وقت احساس کردید در قلبتون جایی دارم فقط اشاره کنید. در واقع، اونقدر شما را دوست دارم که حاضرم نفرتتون را به جون بخرم و صبر کنم تا یه روزی خودتون عاشقم بشید. اگه اینطور نشد اون وقت می تونیم از هم جدا بشیم و من از شما هیچ توقعی نخواهم داشت."
    خیلی عجیب بود. انگار نمی خواست قبول کند که به هیج طریقی نمیخواهم با او ازدواج کنم. به نظرم احمق تر از آن می امد که فکرش را می کردم. با تمسخر گفتم:
    "مانی خان شما می فهمید چی می گید و چی از می میخواهید؟ اصلا چنین چیزی ممکن نیست. وقتی روح و قلبم جای دیگریست چطور انتظار دارید با شما ازدواج کنم و یا احتممالا عاشق شما بشم؟همون طور که خودتون گفتید آدمها را شناختید. خوب منم یکی از اونها هستم . من و شما نمی تونیم به نقطه عطفی برسیم . وقتی هیچ علاقه ای نباشه چطور ممکنه عشقی بوجود بیاد؟ شما با روحیه ای که دارید نمی تونید با ما مردم و این محیط سازگاری داشته باشید ، فقط بیهوده وقتتون رو تلف میکنید . اینجا یک وادی بلادیده است که هرکس واویلای خودش را می زنه. اعتقاد به خوب بودن و خوبی کردن در ادم کشته می شه.وقتی کسی را دوست داری و عشق می ورزی ، سینه ات را پر از سرب نفرت می کنند تا انسانیت را فراموش کنی و مثل حیوون درنده ای بشی که حقش رو با درنده خویی و تهاجم می گیره. در هوای الوده این فضا با وجود نامردانی که با یک رفتار بیرحمانه زندگیت را نابود می کنند و حق نفس کشیدن و اظهار وجود را از تو می گیرند فراموش می کنی که آزاد به دنیا آمدی. اینجا دل ها با زبون ها یکی نیست. صداقت فقط یه شعار زیباست نه یه حقیقت محض.جوانمرد نمی بینی. هر چی هست ناجوانمردی و نامردیه . فریب و نیرنگ بین این آدمها متداول شده . اینجا بودن یعنی بیهوده دست و پا زدن در جهنمی که اسمش را زندگی گذاشتند. بنابراین غریب بودن بهتر از عزیزبودن ظاهریه. اونکه میگه دوستت دارم دوست نیست،دشمنه. وقتی می خواهی از جا بلند بشی عوض اینکه دستت را بگیرند و کمکت کنند هولت می دهند تا با سر زمین بخوری و وقتی زمین خوردی خوشحال می شوند، اما در ظاهر غمت را می خورند.پدر به فرزند و برادر به برادر رحم نمی کنه. وقتی نیاز به کمک داری رهات می کنند و وقتی نیاز به هیچ کس نداری می خواهند که اصلا نباشی. روبروت یه چیز می گن و پشت سریه چیز دیگه. مرام این مردم بوقلمون صفت و ظاهر بین باعث می شه از هر چی و هر کسی که دو ر وبرته بیزار بشی تا جایی که هیچ کس و هیچ چیز را نبینی.
    می فهمید چی می گم؟ من الان همون ادمم که دلم می خواهد از همه فرار کنم و دیگه چشمم به هیچ کس نیفته، حتی خودم. شما روی ظاهر من قضاوت کردید و فکر میکنید همون دختر ایده آل شما هستم. از کجا معلوم که این طور باشه. شما بدون اینکه منو بشناسید خواهانم شدید. شیفته شدن در یک لحظه برای یک عمر زندگی کافی نیست درحالی که نمی دونید احساس من نسبت به شما چیه! مانی خان بهتره واقعیت را بپذیرید که من و شما نمی تونیم به جایی برسیم. یعنی چیزی که شما می خواهید و انتظارش را دارید از من ساخته نیست. من نمی تونم در برابر این همه صفای شما یکرنگ باشم و تظاهر به علاقه ای کنم که در قلبم وجود نداره و ممکن نیست شکل بگیره."
    سرش را چند بار تکان داد و گفت:
    "نمی دونم از چی و از کی ناراحتید، ولی من می تونم سنگ صبور شما باشم تا هر چی تو دلتونه سر من خالی کنید. اما قبول نمی کنم به من نه بگید.من در صبر و شکیبایی ید طولانی دارم. صبر می کنم شاید یه روزی نه چندان دور، نظر شما نسبت به من تغییر کنه."
    "فکر نمی کنم مانی خان، چون من به هیچ وجه از تصمیمم برنمی گردم."
    "منم مجبورتون نمی کنم،ولی امیدم را هم از دست نمی دهم."
    "معلومه آدم سمجی هستید."
    "تا دلتون بخواد. به هر حال از ابراز احساساتت متشکرم. کی می دونه فردا چی پیش می آد و گردونه زمان روی چه عددی می ایسته؟ باید دید سرنوشت و تقدیر چی برامون میخواد. ولی این را بدونید هر چه پیش بیاد احساسم نسبت به شما تغییر نمی کنه. اتفاقا با حرفهاتون منوبیشتر شیفته کردید و من طور دیگه ای دربارتون فکر می کنم."
    دلم میخواست با مشت توی دهانش بکوبم! مخصوصا که بیش از اندازه خونسرد بود و من بیشتر حرص می خوردم. بعد در حالی که می رفت گفت:
    "شب خیلی قشنگیه و وقتی قشنگتر می شه که روی پیشنهاد من فکر کنید . فعلا با اجازه شما."
    و به اتاق برگشت. پشت سر او من هم به داخل رفتم. با ورودمان همه کنجکاو چشم به ما دوختند. انگار منتظر بودند تا همان موقع بله را بگویم! مخصوصا نگاه پدرم اینطور بود ، تا حدی که از ترس او پشتم به لرزه در آمد ولی به روی خودم نیاوردم و رفتم نزدیک مازیار نشستم. او هم تا مرا دید اهسته در گوشم گفت:
    "انگار هوا بارونی شده. معلومه که دماغش را به خاک مالوندید.حقش بود! زیادتر از گلیمش پاش رو دراز کرده بود."
    با آن حال پریشانی که داشتم بی اختیار خنده ام گرفت و گفتم:
    "مازیار خیلی شیطونی. از کجا فهمیدی اوضاع قمر در عقربه؟"
    "از قیافه درمونده و دلخورش. هیچ فکر نکردی با این کارت چه بلایی سر جوون مردم می آری. آخه چطوری دلت آمد این ننه مرده را نا امید کنی؟ خیلی حال و روزش خوب بود حالا یه چرخش هم پنچر شد. خدا ازت نگذره دختر. الهی یه شوهر کچل و شکم گنده و کوتوله گیرت بیاد . فکر می کنم همین امشب خودش را با سیفون توالت حلق آویز میکنه، اون وقت خونش می افته گردن تو."
    من و پریسا از خنده در حال انفجار بودیم. مازیار ادامه داد:"به خدا پسر خوبی بود! خدا رحمتش کنه. اگه می شد لنگه اش را پیدا کنی می بستیمش به گاری و راست تاخت می زد. افسوس که بیچاره ناکام از دنیا رفت."
    دیگر نتوانستیم خودمان را کنترل کنیم و زدیم زیر خنده. حالا نخند و کی بخند، به طوری که متوجه چهره خشمگین و ناراضی بقیه نشدیم تا اینکه میلاد پرسید:
    "چه حرف خنده داری می زنید؟ بگید ما هم بخندیم."
    بالاخره پس از چند دقیقه ساکت شدیم و آقای افتخاری از من و مانی پرسید:
    "خوب باهم صحبت کردید؟ نتیجه چی شد؟"
    مانی که معلوم بود از رفتار برادرش به شدت ناراحت است در جواب پدرش گفت:
    "قرار شد فعلا صبر کنیم تا سیما خانم فکرهاشون را بکنند."
    من که منتظر چنین پاسخی نبودم بی اختیار دهانم بسته شد و نگاه حیرت زده و خشمگینم را به او دوختم و او با لبخندی فاتحانه سرش را خم کرد. با آن حرکتش در واقع مرا مات کرده بود و من تصمیم گرفتم به موقع او را سر جاش بنشانم. هنگام خداحافظی نزدیکم آمد و گفت:
    "سیما خانم یادتون نره چی گفتم. من گوش یه زنگ جواب شما هستم و شب خوشی را براتون آرزو می کنم."
    برای اینکه جواب دندان شکنی به او داده باشم گفتم:
    "مانی خان زیاد منتظر نمونید، می ترسم علف زیر پاتون سبز شه."
    "مهم نیست، درخت هم سبز بشه ما صبر می کنیم."
    بیشتر عصبانی شدم و پشت به او راه افتادم که مازیار به کنارم آمد و آهسته گفت:
    "ببین زیاد طولش نده، می ترسم مرغ از قفس بپره. دیگه کجا می خواهی همچین شوهری پیدا کنی؟ پس به نفعته زن داداشم بشی. خودم هم می شم ملیجکت."
    "مازیار تو دیگه کی هستی."
    و دوباره من و پریسا خندیدیم که یکدفعه مادرم عصبانی شد و سقلمه ای به پهاویم زد و گفت:
    "بسه دیگه سیما! تو و پریسا شورش را در آوردید! ادم همه چیز را که به شوخی نمی گیره. هر چیز ی جای خودش را داره. پدرت از دست هر دو تاتون عصبانیه. خدا به دادتون برسه."
    حق با مادرم بود. در حالی که از آقا و خانم افتخاری بابت پذیرایی آن شب تشکر می کردیم گفتم:
    "خانم افتخاری ما را ببخشید، امیدوارم خنده های ما را حمل بر بی ادبی نکنید. ماشاا... این اقا مازیار اونقدر بانمکه که آدم از گفته هاش دل درد می گیره."
    او هم خندید و گفت:
    "نه عزیزم ما به دل نگرفتیم. شما جوون ها نخندید ما پیرها بخندیم؟ ما حریف این بچه نشدیم که اینقدر چرت و پرت نگه . شما باید ببخشید اگه بهتون بد گذشت."
    "اتفاقا خیلی هم خوش گذشت و همه چیز عالی و بی نظیر بود ."
    بعد او را بوسیدم و از آنجا بیرون آمدیم.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  8. #8
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل هفتم
    در طول راه پدرم ساکت بود که به نظر می آمد آرامش قبل از طوفان است. با آنکه شوخ طبعی مازیار مرا برای ساعتی از افکارم رها کرده بود، دوباره ذهنم به طرف فرشاد کشیده شد، اما مدتی نگذشته بود که پریسا آهسته پرسید"
    "خوب نگفتی بین تو و مانی چی گذشت؟"
    وقتی تمام ماجرا را برایش تعریف کردم گفت:
    "سیما کار درستی نکردی. به نظر من مانی جوون برازنده ایه. خیلی از فرشاد بهتره. امتیازهاش هم خیلی بیشتره.از هر لحاظ که بگی اصلا قابل مقایسه نیستند."
    "شاید اینطور باشه، اما من فرشاد را دوست دارم و عاشقشم."
    "داری اشتباه می کنی. من اگر جای تو بودم همه ی پلها را پشت سرم خراب نمی کردم و سعی می کردم فرشاد را فراموش کنم. واقعا می گم اون به درد تو نمی خوره.اما مانی یه مرد کامله و دقیقا مناسب توئه. یعنی فرشاد خاک پای اون هم نمی شه. بهتره انقدر تابع احساساتت نباشی. احساس همیشه آدم روفریب می ده! من خواهرتم از تو هم کوچکترم و بدی تو را هم نمی خواهم.قصد نصیحت کردن هم ندارم، اما هر چی فکر می کنم می بینم عقل حکم می کند که مانی را انتخاب کنی."
    "پریسا برای تو گفتن این حرفها آسونه. تو هنوز عاشق نشدی تا درد منو حس کنی و بفهمی من چی می گم."
    من ترجیح می دم هیچوقت عاشق نشم، اما اگر روزی قراره این اتفاق بیفته لااقل عاشق کسی می شم که سرش به تنش بیرزه و خوب شناخته باشمش."
    "آره منم از این حرفها زیادمی زدم، اما وقتی پیش می آد دیگه دست خودت نیست."
    مادرم آهسته پرسید:
    "چی دارید تو گوش هم پچ پچ می کنید؟"
    فوری جواب دادم:
    "هیچی داشتیم راجع به مهمونی امشب و پذیرایی سیمین خانم حرف می زدیم. معلومه خیلی کدبانوئه."
    "بله، هم کدبانوئه و هم زن خوبیه.اصلا افاده و تکبر نداره، در صورتی که توپ زندگیشونو داغون نمی کنه.بیست سال پیش که هنوز نرفته بودند گاه گاهی رفت و آمد داشتیم. اخلاقش همین طور بود که الان هست. هیچ عوض نشده. آقای افتخاری هم همین طور.خوش به سعادت دختری که تو این خونواده پا می ذاره! من و پدرت هیچ فکر نمی کردیم که خواستار تو باشندو ازت خواستگاری منند. اگه قبول کنی مرد خوبی نصیبت شده."
    "اگه نکنم چی مامان؟"
    "هیچی از حماقتته. نهایت بی عقلیته. آخه دختر، آدم نقد را می گذاره نسیه را می چسبه؟ فرشاد چی داره که تو اینقدر واله و شیداشی. نمی دونم وا... مر غه هر چی خاک می کنهمی ریزه روی سر خودش. حالا حکایت کار توئه."
    "تو رو خدا ولم کنید، مامان. شما دیگه شروع نکنید. اعصابم به اندازه کافی خرد هست."
    مادرم زیر لب غرو لندی کرد و دیگر حرفی نزد.
    وقتی به خانه رسیدیم خستگی را بهانه کردم و می رفتم تا بخوابم که ناگهان پدرم با لحن تندی گفت:
    "سرکار خانم چند دقیقه ای تشریف داشته باشید با شما کار دارم."
    یکدفعه قلبم فرو ریخت. می دانستم چکار دارد، بنابراین اهمیتی به حرفش ندادم و راهم را گرفتم تا بروم که این بار فریادش مرا در جایم میخکوب کرد؛ بطوری که از ترس قادر نبودم تکان بخورم. بازویم را گرفت و مرا به وسط سالن پرتاب کرد و نعره زنان گفت:
    "دختره احمق خودسر تو امشب آبرو برای من نگذاشتی! انگار نه انگار بیست و هشت سالته و باید مثل یک خانم رفتار کنی. تو نباید به مانی جواب رد می دادی؛لااقل تا وقتی با من صحبت نکرده بودی .ولی مطمئن باش جواب این رفتارت را می دهم.تو هنوز باباتو نشناختی."
    ناله کنان گفتم:
    "بابا دست از سرم بر دارید.چی از جونم می خواهید؟ چرا نمی فهمید من دیگر بچه نیستم تا هرچی شما می گید و اراده می کنید کورکورانه قبول کنم؟من به سنی رسیده ام که خوب و بد را از هم تشخیص بدم. من فرشاد را دوست دارم و حاضر نیستم به هیچ قیمتی از او دست بکشم."
    "دِ داری اشتباه می کنی دختره ی احمق. یک بار گفتم این پسره به درد تو نمی خوره. اون مردی نیست که بتونه خوشبختت کنه.اینقدر کور این عشقی که واقعیتها را نمی بینی! اینقدر سنگ این پسره بی سرو پا را به سینه نزن. بیچاره اون فقط پول تو را می خواست نه خودتو."
    "از چی حرف می زنید پدر؟"
    "از حقیقت. بله از حقیقتی که تو نه حاضری بشنوی و نه می تونی بپذیری!"
    مثل یخ وا رفتم. گویی ولتاژ قوی برقی را به بدنم وصل کرده اند. با زانو به زمین افتادم و پدرم ادامه داد:
    "آره باور نمی کنی، اما اون رفت. با گرفتن بیست میلیون تومن .به راحتی پول را به تو ترجیح داد. این عشقیه که تو به خاطرش می خواهی بهترین موقعیتهای زندگی رااز دست بدی."
    "نه نه، این امکان نداره پدر. باور نمی کنم. شما دروغ می گید. اون قول داده تا چند روز دیگه برمی گرده. ما با هم قرار گذاشته بودیم."
    "تو غلط کردی. اگه خوابی بیدار شو. فرشاد رفت؛ برای همیشه هم رفت. حالا بشین و ماتمش رو بگیر. تو امشب منو سکه ی یه پول کردی."
    پدرم رجز خوانی می کرد و من فقط لبهایش را می دیدم که تکان می خورد. گویی مرا در گردونه ای گذاشته بودند و می چرخاندند. همه جا و همه چیز در برابر چشمانم سیاه شد و لحظه ای بعد دیگر هیچ چیز نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم مادرم گریان بالای سرم نشسته بود . با درد و اندوه نالیدم:
    "مامان! مامان تو رو خدا بگید هر چی بابا گفت دروغه. فرشاد بر می گرده مگه نه؟"
    وقتی مادرم با تاسف سرتکان داد قلبم از پذیرفتن این حقیقت تلخ و ملموس عاجز ماند و زاری کنان به دامان مادرم اویختم و در نهایت با درماندگی نالیدم:
    "چرا مامان؟ چرا فرشاد این کارو با من کرد؟ مگه نمی دونست از جونم بیشتر دوستش دارم؟ شما خبر داشتید؟"
    "بله دخترم. خیلی متاسفم، اما جرات گفتنش رانداشتم. می دونستم که باورش برای تو خیلی سخته. حالا به من بگو چنین آدمی ارزش عشق پاک تو رو داره؟ بلند شو عزیزم گریه نکن.اتفاقاخوشحال باش قبل از اینکه خودت را بدبخت کنی اون خودشو نشون داد.ما از اولش هم می دونستیم فرشاد یه آدم مادیه.پدرت کلی دربا ره اش تحقیق کرده بود."
    کم کم همه چیز برایم روشن شد . حرفهایش، سکوتش و اینکه جواب تلفتم را نمی داد. احساس پوچی و حماقت می کردم. از جا بلند شدم و بدون انکه به پدرم نگاه کنم با کمک مادرم به اتاقم رفتم.گویی از زندگی تهی شده بودم.حتی مغزم از فکر کردن باز مانده بود.دلم می خواست بمیرم. فرشاد اولین مردی بود که او را به حریم قلبم راه داده بودم و گذاشته بودم تا در اقیانوس بی انتهای عشق انقدر پیش بروم که فراموش کنم چگونه می شود به اسانی احساس کسی را به بازی گرفت. پول، این کاغذ رنگی،تمام عاطفه ها را کمرنگ کرده و حتی توانسته بود شرف ووجدان را هم زیر سوال ببرد. تندیس وجودم در هم شکسته بود و نمی دانستم این تکه های شکسته را چگونه سر هم کنم و بار دیگر برپاخیزم.فنا شده بودم و های های می گریستم.آه فرشاد لعنت به تو. مادر بیچاره ام هم با من اشک می ریخت و قربان صدقه ام می رفت و می گفت:
    "گور پدرش! اون حتی ارزش یک قطره اشک تو را نداره. اگر عاقل باشی برای همیشه فراموشش می کنی. تو باید به مردی تکیه کنی که پشتوانه ی محکمی برای تو باشه و عشقش پاک و عمیق باشه و فقط خودت رو دوست داشته باشه."
    "مامان من داغون شدم. بگید من چکار کنم. دلم می خواست یک بار، فقط یک بار دیگه می دیدمش و حقیقت را از زبون خودش می شنیدم. شاید پدر به قصد منصرف کردن من این داستان را سرهم کرده."
    "نه دخترم چه قصد و نیتی جزخیر و صلاح تو. همون روز که فرشاد به دیدن پدرت رفته بود وقتی خونه آمد از عصبانیت کاردش می زدی خونش در نمی آمد. می گفت فرشاد آدم رذل و پست فطرتیه،اما نخواست مستقیم به تو بگه. نمی خواست دنیای قشنگی را که برای خودت ساختی ویران کنه، چون دوستت داره.به من هم سفارش کرد حرفی نزنم. اگه امشب اندکی عاقلانه رفتار کرده بودی چه بسا هیچ وقت به تو نمی گفت. اما تو مجبورش کردی .مادر جون، عزیزم ! عشق و عاشقی و این حرفها به درد قصه میخوره نه به درد زندگی. عشق وقتی عشقه که توش ایثار، گذشت و محبت باشه، وگرنه این جوونها که ما می بینیم امروز عاشقند و فردا که خرشون از پل گذشت فارغ. به قول معمول کبوتر با کبوتر باز با باز. هر چی تو ومانی مناسب هم هستید ، فرشاد مثل وصله ناجور بود.من که خیلی خوشحالم."
    "اما من خوشحال نیستم مامان. هیچ وقت خودم را مثل حالا بد بخت و درمونده احساس نکرده بودم. من به چه کسی دلباخته بودم؟ هنوز باورم نمی شه.خدایا کمکم کن. کمکم کن تا بتونم این رنج بی پایان رو تحمل کنم."
    "غصه نخور دخترم. خدا کمکت می کنه . به شرطی که خودت هم به خودت کمک کنی."
    بعد مرا در آغوش کشید و با من همدردی کرد. آنقدر گفت و گفت تا کمی آرام شدم.اما انگار آتشی گداخته سینه ام را می سوزاند و به خاکسترم می نشاند. چطور فریب او را خورده بودم؟ چه آسان احساس مرا به بهایی ناچیز فروخته و ارزش عشق را با واژه رذالت در هم آمیخته بود. این چه حکایتی بود ؟ حکایت نامردی و بی وفایی، غصه ای که نامردانش آن را به تصویر کشیده بودند. اکنون به عمق حرفهای مانی پی برده بودم. ولی مگر او جدا از مردان دیگر بود؟ دیگر عشق را باور نداشتم و این متاعی که خیلی ارزان فروخته می شد در نظرم از اعتبار ساقط شده ونفرت و انتقام جایش را پر کرده بود . حالا که می شد احساسی را به آسانی به بازی گرفت، چرا من به این بازی نپردازم؟ همان لحظه فکری پلید در ذهنم جرقه زد و تصمیم گرفتم از تمام مردها انتقام بگیرم. شیطانی در وجودم حلول کرده بود که اگر خواسته اش را بی پاسخ می گذاشتم به او خیانت کرده بودم.بنابراین مانند مرده ای بی جان گوشی را برداشتم و به مانی تلفن زدم.بالاخره بعد از چند زنگ گوشی را برداشت:
    "بله بفرمایید."
    کمی مکث کردم و بعد گفتم:
    "الو! من سیما هستم. همون کسی که امشب بهش پیشنهاد ازدواج دادی!هنوز سر حرفت هستی؟"
    "اوه. شمایید؟"
    "می خواستی کی باشه؟ خب منتظر جوابت هستم."
    و این بار او بود که سکوت کرد و پس از دقایقی طولانی نفس عمیقی کشید و گفت:
    "مردِ و حرفش. معلومه که سر حرفم هستم و می خوام باهات ازدواج کنم."
    "حتی اگه از تو متنفر باشم؟"
    طنین خنده اش در گوشی پیچید و جواب داد:
    "همین امشب از احساس قشنگتون مستفیض شدم."
    "برای چی می خندید؟فکر نمی کنم حرف خنده داری زده باشم! "
    "معذرت می خوام سیما خانم، ولی شما تو غافلگیری رو دست ندارید. آخه منتظر نبودم به این زودی جواب مثبت بدید."
    "کی گفته جواب من مثبته؟ تا وقتی شرایط را نگفتم هیچ جوابی از من نمی شنوید."
    "منظورتون چیه؟"
    "گوش کنید تا بگم. آیااونقدر منو دوست دارید که با هر شرایطی که من پیشنهاد کنم با من ازدواج کنید؟"
    کمی فکر کرد و پاسخ داد:
    "البته! فقط خیلی سخت نباشه."
    " ممکنه باشه . اون وقت چی؟"
    " باشه قبول. حالا بگید."
    " اولا ما با هم ازدواج می کنیم چون خانواده هامون اینطوری می خوان. دوما ، من همسر شما می شم، اما اسماُ. رسماُ نباید هیچ توقعی از من به عنوان همسر داشته باشید ؛ یعنی تا وقتی که این آمادگی را در خودم نبینم.سوماُ با هم زندگی می کنیم به شرطی که کاری به کار هم نداشته باشیم! چهارماُ، این موضوع باید بین من و شما مسکوت بمونه. خوب اگه با این شرایط موافقید بسم ا... من آماده ام با شما ازدواج کنم! "
    با لحنی غریب پرسید:
    " سیما خانم شما مطمئنید که حالتون خوبه؟این شرایط به نظر خودتون یه کمی غیر معقول نیست؟ راستی که شما زنها موجودات عجیب و غریبی هستید و گاهی کارها و رفتارتون آدم رو متحیر میکنه! "
    " مانی خان بهتره روانشناسی در مورد زنها رو بذاریم کنارو بریم سر اصل مطلب. آره یا نه؟"
    " خوب این که دیگه سوال نداره. آره! اما شما مطمئنید که در کمال صحت و سلامت چنین تصمیمی را گرفتید؟! "
    "صد در صد. هیچ وقت به این اندازه حالم خوب نبوده."
    " شما همیشه اینقدر در تصمیمگیری سرعت عمل دارید؟"
    " گاهی اوقات که لازمه بله. منتظرتون هستم و برای دومین بار به شما شب بخیر می گم."
    بعد گوشی را گذاشتم. احساس غریبی داشتم.مانند سرداری که در میدان جنگ شکست خورده و دروباره به پا خاسته تا شکست قبلی اش را به شکلی دیگر جبران کند.مانی اولین قربانی بود که به عنوان یک مرد می خواستم از او انتقام بگیرم. مانند مجسمه ای بی جان بلند شدم، لباس خوابم را پوشیدم و به رختخواب رفتم. در حالی که دیگر آن سیمای سابق نبودم و روح و قلبم مانند سنگ سخت و محکم شده بود. فقط به این فکر می کردم که هیچ انسانی از لحظه ی تولد پلید زاده نشده ،جز آنکه رفتارو اعمال دیگران او را به پلیدی سوق داده است. در حالی که احساس مرگ و نیستی می کردم چشمانم را بستم.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  9. #9
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل هشتم
    زودتر از آنچه فکر مي کردم سر سفره عقد نشستم. دو خانواده از اين وصلت مبارک راضي بودند! مخصوصا پدرم که توانسته بود بر من غالب گردد. چون ماني مي خواست هر چه زودتر برگردد اجبارا جشن کوچک و ساده اي با حضور تعدادي از افراد فاميل دو طرف در منزل وسيع و مجلل آنها برگزار شد. انگار نه انگار که من عروس بودم و شب عروسيم است. در آن لحظات مرگبار که عاقد خطبه عقد را مي خواند خودم را در آن مجلس احساس نمي کردم. گويي فقط جسمم آنجا بود و روحم به عالمي ديگر رفته بود.لحظه اي چهره فرشاد از زير ابر ديدگانم دور نمي شد. حتي وقتي برگشتم صورت ماني را ببينم به جاي او فرشاد را ديدم که به رويم لبخند مي زند.وقتي به خودم امدم که ماني انگشتر برليان گرانقيمتي را به دستم کرد. جرات نداشتم سرم را بالا کنم و به چشمهايش نگاه کنم. در حالي که گونه ام را مي بوسيد در گوشم زمزمه کرد:
    "دوستت دارم در حالي که مي دونم تو دوستم نداري؛ اما مطمئنم روزي عاشقم مي شي و من اون روز خودم رو خوشبخت ترين مرد دنيا مي دونم"
    با نفرتي عميق خودم را از او کنار کشيدم. از نفسش که به صورتم مي خورد چندشم شده بود. خدايا من با خودم و زندگيم چه کرده بودم؟ چطور مي توانستم مردي را تحمل کنم که از او نفرت داشتم؟ احساس مي کردم خودم را گم کرده ام و خويشتن خويش را براي هميشه از دست داده ام. حتي خودم هم براي خودم غريبه شده بودم. نه رحم در دلم بود و نه عاطفه.
    به چه کسي بايد رحم مي کردم وقتي کسي با بيرحمي زندگيم را به تباهي کشانده و شوق زيستن را از من ربوده بود ؟ بالاخره آن شب با تمام عذابي که کشيدم به پايان رسيد. از ماني خواسته بودم تا وقتي در تهران هستيم من در کنار خانواده ام بمانم و او هم عليرغم ميلش قبول کرده بود. در آن دو سه هفته اي که به رفتنمان مانده بود خيلي کار داشتم. هم بايد پاسپورتم را تمديد مي کردم و هم براي گرفتن ويزا اقدام مي کردم و بقيه کارهاي معمول که بايد اجبارا انجام مي دادم . در حالي که مانند مرده اي متحرک شده بودم. گويي نور زندگي از چهره ام رخت بربسته بود.
    هيچ احساسي به جز غم و اندوه نداشتم. به طوري که مادرم کم کم نگران حالم شد و گفت:
    "سيما جون بلايي سرت آمده؟ با خودت چکار کردي؟ تو ديگه اون دختر سابق نيستي . اخلاق و رفتارت صد و هشتاد درجه تغيير کرده. يعني ازدواج اينقدر آدم رو عوض مي کنه؟"
    با بي تفاوتي جواب دادم:
    "بله مامان! ازدواج در زندگي هر پسر و دختري يک تحوله که به دنياي تازه اي قدم مي ذاره و اين خواه ناخواه شامل همه کساني که ازدواج مي کنند ميشه. من هم از اين قاعده مستنثني نيستم. در ثاني، آدم که هميشه يه جور نمي مونه، با ازدواج روحيات و خواسته ها شکل ديگه اي پيدا ميکنه."
    "ولي دخترم من حس مي کنم تو يه آدم ديگه اي شدي. گاهي وقتها فکر ميکنم اصلا تو را نمي شناسم."
    "مامان شما زيادي نکته بين و حساس شديد! به هر حال بايد قبول کنيد که دختر وقتي شوهر کرد ديگه متعلق به خودشو خونوادش نيست."
    "يعني اينقدر که بايد محبت و توجهش را از خانواده اش دريغ کنه؟ هيچ مي دوني توي اين مدتي که با ماني ازدواج کردي حتي يک کلام با پدرت صحبت نکردي، يا حتي با من و خواهرت؟"
    "خيلي متاسفم مامان! بايد به عرضتان برسانم اون سيمايي که مي شناختيد مرد و کس ديگه اي به جاش متولد شده. خودتون مي دونيد که پدر با زندگي من چکار کرد .ديگه حرفي بين ما باقي نمونده. من طبق ميل و خواسته اون برخورد کردم و به زودي هم از اينجا مي رم تا زندگي جديدي را با همسرم شروع کنم . بنابراين بايد از خيلي دلبستگيهام چشم بپوشم و سعي کنم خودم را با زندگي جديد وفق بدهم. ولي هر کجا که باشم آرزوي سلامتي خانواده ام را دارم."
    "سيما طوري حرف مي زني که انگار تصميم داري براي هميشه ترک خانواده ات را بکني."
    سکوت کردم. جوابي نداشتم تا به او بدهم ، چون در واقع همين تصميم را هم داشتم. دلم مي خواست هر چه زودتر بروم و ديگر هيچ کس را نبينم. نه پدرم و نه بقيه را. فراري که لااقل مي توانست زخم خيانت را برايم قبل تحملتر کند و از ياد ببرم پدرم با من چه کرده است. با خود فکر مي کردم آيا روزي مي توانم او را ببخشم و از گناهش بگذرم؟ نه، هرگز!
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  10. #10
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل نهم

    بالاخره روز موعود فرا رسيد . من و ماني بار سفر بستيم و آماده رفتن شديم. شبي که صبح فردايش عازم بوديم اضطراب وحشتناکي به جانم افتاده بود. مدام دلم شور مي زد و خيلي بيقرار بودم. آن شب را هرگز فراموش نمي کنم. در وسط اتاقم ايستاده بودم و به دور وبرم نگاه مي کردم. تک تک وسايل و اشيا ان اتاق که سالها با آنها مانوس شده بودم برايم بي نهايت عزيز و با ارزش بودند. سالهاي متمادي در آن اتاق زندگي کرده بودم و خاطرات تلخ و شيريني از آن خلوتگاه مقدس در ذهن و جانم نقش بسته بود که فراموش کردنشان سخت و عذاب آور بود. تمام لحظلتي که در آن اتاق دوست داشتني سپري کرده بودم ياداور خاطراتي بود که مرا با زندگي پيوند مي داد. دوران کودکي از دبستان تا دبيرستان و بعد دانشگاه همه و همه در آنجا طي شده بود و سخت مي شد از آنجا دل کند و رفت. قفسه کتابهايم، تختخواب و ميز آرايشم، تلويزيون و کامپيوترم، عکس و تابلوهاي کجکي که همه شان را دوست داشتم و گويي هر يک از انها قسمتي اط وجودم بودند که بايد مي گذاشتم و مي رفتم؛ اشيايي که جان نداشتند، اما با من حرف مي زدند و سالهاي از دست رفته عمرم را به رخم مي کشيدند. انها را دوست داشتم چون هيچ يک مرا آزرده نکرده بودند. اما پدرم، کسي که از رگ و ريشه اش بودم، مرا نابود کرده بود. او اکنون در نظرم منفورتر از فرشاد شده بود .آن شب تا صبح نخوابيدم و اشک ريختم.تا اينکه با دميدن سپيد ه ماني زنگ زد که اماده باشم. چمدانهايم را بسته و پايين پلکان گذاشته بودم. بار ديگر با حسرت به دور و برم نگاه کردم و با همه چيزهايي که دوست داشتم با درد و اندوهي عميق وداع کردم. وقتي از پله ها پايين امدم در کمال تعجب ديدم پدرم دم در منتظر است . هيچ فکر نمي کردم آن وقت صبح بستر گرم و نرمش را به خاطر من ترک کند. مادم هم با کاسه آب و قران کنارش ايستاده بود . پريسا و ميلاد هم از خواب بيدار شده بودند . ديدن انها بي قرار ترم مي کرد تا پاي رفتن نداشته باشم. ميلاد مرا محکم در بغل گرفت و گفت:
    "سيما جان مراقب خودت باش . جاي تو اينجا خيلي خالي خواهد بود. جداي از تو براي همه مون سخته."
    " براي من هم همين طور ميلاد جون.تو را به خدا بعد از رفتن من مواظب مامان و بابا باش. نگذار آنها غصه بخورند."
    او را بوسيدم و بعد به طرف پريسا رفتم که بي اختيار هر دو به گريه افتاديم . آه که هرگز فکر نمي کردم روزي از هم جدا شويم . لحظاتي طولاني در اغوش هم فرو رفته بوديم. تازه مي فهميدم چقدر خواهر وبرادرم را دوست دارم. او را ارام کردم وقول دادم که خيلي زود به ديدنشان بيايم. سپس مادرم را در اغوش گرفتم ، اغوش گرمي که هميشه به من ارامش مي داد و تسلاي دل خسته ام بود. صورت نرم و تکيده اش را بوسه زدم و اشکهايش را با نوک انگشتانم پاک کردم.
    وقتي خواستم از او جدا شوم آهسته گفت:
    "سيما پدرت رو ببوس و باهاش خداحافظي کن. آدميزاده يه وقت ديدي رفتي و ديگه اونو نديدي. ما افتاب لب بوميم .کاري نکن که بعد ها پشيمونيش براي خودت بمونه . اون وقت عذاب وجدان راحتت نمي ذاره."
    "مامان اون کسي که دچار عذاب وجدان من شده باباست .خواهش مي کنم کاري را که نمي تونم انجام بدم از من نخواهيد. من ديگه خودم را هم دوست ندارم."
    "ازت خواهش مي کنم دخترم. به خاطر من دل پدرت را نشکن. کينه و نفرت مال شيطونه."
    " آه مامان اگه نمي دونيد حالا بدونيد که من خودم شيطونم."
    "استغفرا.. دختر چرا چرند مي گي؟ مگه ديوونه شدي؟ اين دم رفتن دلمو خون نکن . اگه از اون خداحافظي نکني نفرينت مي کنه و به آق والدين گرفتار مي شي. اون وقت روي خوش تو زندگيت نمي بيني."
    "مامان اگه روز خوش من امروزه پس از اين به بعد تمام روزهاي زندگي من ناخوشه . همه شما را به خدا مي سپارم."
    سپس برگشتم و زير لبي از پدرم خداحافظي کردم . اول جوابم را نداد اما همين که پايم را از در بيرون گذاستم با صدايي بغض آلود گفت:
    "سيما نمي خواي بابات رو ببوسي؟ يعني اينقدر از من متنفري؟"
    پاهايم سست شد. همانطور که ايستاده بودم به طرفش چرخيدم و چشمان اشک آلودم را به چشمانش که موج اشک آن را پوشانده بود دوختم و با لحني بي تفاوت گفتم:
    "بابا از من نخواهيد که ببوسمتون. چون بوسه نشونه عشق و محبته، در حالي که من ديگه هيچ احساسي به شما ندارم . مثل خودتون قلبم از سنگ شده. شما همه چيز را در وجودم کشتيد و از من موجودي ساختيد که فقط نفس مي کشه.خداحافظ!"
    در همين موقع ماني از راه رسيد و آمد تا با خانواده ام خداحافظي کند. من هم يک بار ديگر با عزيزانم وداع کردم ، وداعي سخت و جانکاه ، و بعد به همراهي ماني از منزل خارج شديم. آژانس دم در ايستاده بود. مادرم ما را از زير قرآن رد کرد و براي ما سفرو زندگي خوشي آرزو کرد. هق هق گريه مي کردم و چنان بي تاب شده بود م که چند بار نزديک بود برگردم . اما بايد مي رفتم و دل از همه انها و خاطراتم در ان خانه مي بريدم. حال پريشاني داشتم. از اينکه با پدرم بيرحمانه رفتار کرده بودم احساس ندامت مي کردم . هنوز چند لحظه بيشتر نگذشته بود و مي توانستم رفتارم را جبران کنم ، اما غرورم اجازه نمي داد . ان وقت بود که بيش از پيش از خودم متنفر شدم. تا فرودگاه يک بند اشک ريختم . مدام چهره عزيزانم در برابر ديدگانم نقش مي بست."
    هر چه از انها دورتر مي شد م ارزش وجود آنها برايم بيشتر مي شد؛ به طوري که از خودم مي پرسيدم : سيما تو چه مرگت شده؟ مگه اين تو نبودي که مدام شعارمي دادي بايد حرمت پدر و مادر را نگه داشت ؟ پس چطور شد که يکباره همه ارزشها را زيرپا گذاشتي ؟ پشت به پدرت کردي و اونو از خودت روندي. اما ديگه دير شده بود. چقدر خودم را تنها احساس مي کردم . ديگر هيچ کس را نداشتم ؛ حتي خدا را، چون او را هم از خودم رنجانده بودم .به راستي من چه کسي بودم و چه کردم؟ در وجودم اهريمني زاده شده بود که مرا براي بد بودن و بد کردن تشويق و ترغيب مي کرد.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

صفحه 1 از 8 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/