ماجرای فردی که نمی‌خواست مسلمان شود اما امام حسین(ع) را دوست داشت



دینم عیبى ندارد، فقط حضرت زهرا (س) و امام‏ حسین (‏ع) شما شیعیان را دوست دارم. اما ضرورتى براى مسلمان شدن نمى‏ بینم؟

به گزارش آخرین نیوز به نقل از برنا، حب و دوستی با امام حسین(ع) نه تنها در دل عاشقان و شیعیان بلکه در دل تمام آزادگان جهان وجود دارد و این هدیه‌ای است از جانب خداوند بر قلب آنانی که با نفس خویش مبارزه می‌کنند و به انسانیت احترام می‌گذارند. آیت الله سید صادق حسینی شیرازی ماجرایی را درباره مسلمان شدن اجداد یکی از علماء هندی نقل می‌کند: چندى قبل یكى از علماى بزرگ هند كه چهل سال پیش از شاگردان مرحوم والد، مرحوم حكیم و مرحوم شاهرودى(ره) بود نزد من آمد. او قصد عزیمت به عتبات عالیات داشت. به او گفتم: سعى كنید تا جوان‏هایى كه در هند، كنارتان هستند را هدایت كنید. حال یا خودتان امر هدایت را بر عهده بگیرید یا عده‌اى را تربیت و آموزش دهید تا رسالت هدایت را بر عهده بگیرند.

او گفت: خود ما از هدایت شده ‏ها هستیم. از آن‏جا كه متوجه موضوع نشدم پرسیدم: چطور؟ گفت: از جد چهارم من به بالا همه كافر بودند، ولى جد من مسلمان شد و ما هم به تبعیت از او مسلمان و شیعه شدیم.

پرسیدم جریان چیست؟ گفت: جد ما كافر بود، اما انسانى نیكوكار و خیّر بود. دوستى هم داشت كه سید و عالم شیعه آن شهر بود. آن سید عالم گاهى به او مى‌گفت: قصد ندارى مسلمان و شیعه شوى؟ مى‌‏گفت: نه، دینم عیبى ندارد، فقط حضرت زهرا (س) و امام‏ حسین (‏ع) شما شیعیان را دوست دارم. اما ضرورتى براى مسلمان شدن نمى‏ بینم؟

مدت‏ها گذشت. روزى نزد آن سید عالم رفت و گفت: دیشب خوابى دیدم و مى‏ خواهم براى ‏تان بازگو كنم.
عالم پرسید: چه خوابى؟ گفت: در خواب دیدم كه زن سیاه‏ پوشى كه برقع داشت، به من گفت: تو كه كار خیر انجام مى ‏دهى «امام باره» (حسینیه)اى درست كن.

آن شخص از این‏كه به او گفته شده بود حسینیه‏‌اى بساز متحیر بود. نمى‌‏دانست حسینیه یعنى چه؟ سپس گفت: سید با شنیدن این سخن اشك از دیدگانش سرازیر شد. جدم از او پرسید: مگر من چه گفتم؟ سید گفت: از این‏كه مادر ما حضرت زهرا(س) در خواب شما آمده و این مطلب را به شما گفته است گریه مى‌‏كنم. تو هم انسان خیّرى هستى و حضرت(س) نخواستند كه مسلمان نباشى. آن‏گاه سید قضیه عزادارى و آنچه كه در حسینیه و مراثى براى اهل بیت علیهم السلام صورت مى‌گیرد را براى او گفت. آن شخص هم به گریه افتاد و گفت مى ‏خواهم مسلمان شوم.

سید عالم او را راهنمایى كرد و شهادتین را گفت. مسلمان شد و قول داد حسینیه را بسازد. سید به او گفت: لازم نیست به من قول بدهى، به حضرت زهرا علیها السلام باید قول بدهى.

به چند نفر از دوستان آن سید كه حضور داشتند، عرض كردم: ببینید، حضرت زهرا علیها السلام چگونه كارها را انجام مى ‏دهند. باید از این فرصت‏ها استفاده كنیم.

این شخص تازه مسلمان به خانه رفت و به هفت پسر خود گفت: من مسلمان شدم. هر كدام‏تان بخواهد اسلام بیاورد، مى ‏تواند و هر كدام هم كه نمى ‏خواهد، اختیار با اوست.

در همان روز پنج تن از فرزندان وى مسلمان شدند. آن عالم هندى مى‏ گفت: ما از نسل یكى از آن پنج نفر هستیم و راه علم را پیش گرفتیم.

حال اگر آن مرد كافر بر كفر خود مى ‏ماند ضرر جبران ناپذیرى در انتظارش بود، اما از فرصت استفاده كرد و به بركت حضرت زهرا علیها السلام و حضرت سیدالشهدا علیه السلام مسلمان شد و چند تن از نسل او اهل علم و مبلّغ اسلام و احكام آن شدند.