صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 24

موضوع: اقبال لاهوری ( پس چه باید کرد؟ )

  1. #1
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    اقبال لاهوری ( پس چه باید کرد؟ )

    اقبال لاهوری
    پس چه باید کرد؟

    بخوانندهٔ کتاب

    سپاه تازه برانگیزم از ولایت عشق
    که در حرم خطری از بغاوت خرد است
    زمانه هیچ نداند حقیقت او را
    جنون قباست که موزون بقامت خرد است
    به آن مقام رسیدم چو در برش کردم
    طواف بام و در من سعادت خرد است
    گمان مبر که خرد را حساب و میزان نیست
    نگاه بندهٔ مؤمن قیامت خرد است





    منبع:
    نرم افزار کامپیوتری اشعار 39 شاعر پارسی گو
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #2
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    تمهید

    پیر رومی مرشد روشن ضمیر
    کاروان عشق و مستی را امیر
    منزلش برتر ز ماه و آفتاب
    خیمه را از کهکشان سازد طناب
    نور قرآن در میان سینه اش
    جام جم شرمنده از آئینه اش
    از نی آن نی نواز پاکزاد
    باز شوری در نهاد من فتاد
    گفت «جانها محرم اسرار شد
    خاور از خواب گران بیدار شد
    جذبه های تازه او را داده اند
    بندهای کهنه را بگشاده اند
    جز تو ای دانای اسرار فرنگ
    کس نکو ننشست در نار فرنگ
    باش مانند خلیل الله مست
    هر کهن بتخانه را باید شکست
    امتان را زندگی جذب درون
    کم نظر این جذب را گوید جنون
    هیچ قومی زیر چرخ لاجورد
    بی جنون ذوفنون کاری نکرد
    مؤمن از عزم و توکل قاهر است
    گر ندارد این دو جوهر کافر است
    خیر را او باز میداند ز شر
    از نگاهش عالمی زیر و زبر
    کوهسار از ضربت او ریز ریز
    در گریبانش هزاران رستخیز
    تا می از میخانهٔ من خورده ئی
    کهنگی را از تماشا برده ئی
    در چمن زی مثل بو مستور و فاش
    در میان رنگ پاک از رنگ باش
    عصر تو از رمز جان آگاه نیست
    دین او جز حب غیر الله نیست
    فلسفی این رمز کم فهمیده است
    فکر او بر آب و گل پیچیده است
    دیده از قندیل دل روشن نکرد
    پس ندید الا کبود و سرخ و زرد
    ای خوش آن مردی که دل با کس نداد
    بند غیر الله را از پا گشاد
    سر شیری را نفهمد گاو و میش
    جز به شیران کم بگو اسرار خویش
    با حریف سفله نتوان خورد می
    گرچه باشد پادشاه روم و ری
    یوسف ما را اگر گرگی برد
    به که مردی ناکسی او را خرد
    اهل دنیا بی تخیل بی قیاس
    بوریا بافان اطلس ناشناس
    اعجمی مردی چه خوش شعری سرود
    سوزد از تأثیر او جان در وجود
    «نالهٔ عاشق بگوش مردم دنیا
    بانگ مسلمانی و دیار فرنگ است»
    معنی دین و سیاست باز گوی
    اهل حق را زین دو حکمت باز گوی
    «غم خور و نان غم افزایان مخور
    زانکه عاقل غم خورد کودک شکر»
    رومی
    خرقه خود بار است بر دوش فقیر
    چون صبا جز بوی گل سامان مگیر
    قلزمی با دشت و در پیهم ستیز
    شبنمی خود را به گلبرگی بریز
    سر حق بر مرد حق پوشیده نیست
    روح مؤمن هیچ میدانی که چیست؟
    قطرهٔ شبنم که از ذوق نمود
    عقدهٔ خود را بدست خود گشود
    از خودی اندر ضمیر خود نشست
    رخت خویش از خلوت افلاک بست
    رخ سوی دریای بی پایان نکرد
    خویشتن را در صدف پنهان نکرد
    اندر آغوش سحر یکدم تپید
    تا بکام غنچهٔ نورس چکید»
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #3
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    خطاب به مهر عالمتاب

    ای امیر خاور ای مهر منیر
    می کنی هر ذره را روشن ضمیر
    از تو این سوز و سرور اندر وجود
    از تو هر پوشیده را ذوق نمود
    می رود روشنتر از دست کلیم
    زورق زرین تو در جوی سیم
    پرتو تو ماه را مهتاب داد
    لعل را اندر دل سنگ آب داد
    لاله را سوز درون از فیض تست
    در رگ او موج خون از فیض تست
    نرگسان صد پرده را بر می درد
    تا نصیبی از شعاع تو برد
    خوش بیا صبح مراد آورده ئی
    هر شجر را نخل سینا کرده ئی
    تو فروغ صبح و من پایان روز
    در ضمیر من چراغی بر فروز
    تیره خاکم را سراپا نور کن
    در تجلی های خود مستور کن
    تا بروز آرم شب افکار شرق
    بر فروزم سینهٔ احرار شرق
    از نوائی پخته سازم خام را
    گردش دیگر دهم ایام را
    فکر شرق آزاد گردد از فرنگ
    از سرود من بگیرد آب و رنگ
    زندگی از گرمی ذکر است و بس
    حریت از عفت فکر است و بس
    چون شود اندیشهٔ قومی خراب
    ناسره گردد بدستش سیم ناب
    میرد اندر سینه اش قلب سلیم
    در نگاه او کج آید مستقیم
    بر کران از حرب و ضرب کائنات
    چشم او اندر سکون بیند حیات
    موج از دریاش کم گردد بلند
    گوهر او چون خزف نا ارجمند
    پس نخستین بایدش تطهیر فکر
    بعد از آن آسان شود تعمیر فکر
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #4
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    حکمت کلیمی

    تا نبوت حکم حق جاری کند
    پشت پا بر حکم سلطان میزند
    در نگاهش قصر سلطان کهنه دیر
    غیرت او بر نتابد حکم غیر
    پخته سازد صحبتش هر خام را
    تازه غوغائی دهد ایام را
    درس او «الله بس باقی هوس»
    تا نیفتد مرد حق در بند کس
    از نم او آتش اندر شاخ تاک
    در کف خاک از دم او جان پاک
    معنی جبریل و قرآن است او
    فطرة الله را نگهبان است او
    حکمتش برتر ز عقل ذوفنون
    از ضمیرش امتی آید برون
    حکمرانی بی نیاز از تخت و تاج
    بی کلاه و بی سپاه و بی خراج
    از نگاهش فرودین خیزد ز دی
    درد هر خم تلخ تر گردد ز می
    اندر آه صبحگاه او حیات
    تازه از صبح نمودش کائنات
    بحر و بر از زور طوفانش خراب
    در نگاه او پیام انقلاب
    درس «لا خوف علیهم» می دهد
    تا دلی در سینهٔ آدم نهد
    عزم و تسلیم و رضا آموزدش
    در جهان مثل چراغ افروزدش
    من نمیدانم چه افسون می کند
    روح را در تن دگرگون می کند
    صحبت او هر خزف را در کند
    حکمت او هر تهی را پر کند
    بندهٔ درمانده را گوید که خیز
    هر کهن معبود را کن ریز ریز»
    مرد حق افسون این دیر کهن
    از دو حرف «ربی الاعلی» شکن
    فقر خواهی از تهی دستی منال
    عافیت در حال و نی در جاه و مال
    صدق و اخلاص و نیاز و سوز و درد
    نی زر و سیم و قماش سرخ و زرد
    بگذر از کاؤس و کی ای زنده مرد
    طوف خود کن گرد ایوانی مگرد
    از مقام خویش دور افتاده ئی
    کرگسی کم کن که شاهین زاده ئی
    مرغک اندر شاخسار بوستان
    بر مراد خویش بندد آشیان
    تو که داری فکرت گردون مسیر
    خویش را از مرغکی کمتر مگیر
    دیگر این نه آسمان تعمیر کن
    بر مراد خود جهان تعمیر کن
    چون فنا اندر رضای حق شود
    بندهٔ مؤمن قضای حق شود
    چار سوی با فضای نیلگون
    از ضمیر پاک او آید برون
    در رضای حق فنا شو چون سلف
    گوهر خود را برون آر از صدف
    در ظلام این جهان سنگ و خشت
    چشم خود روشن کن از نور سرشت
    تا نگیری از جلال حق نصیب
    هم نیابی از جمال حق نصیب
    ابتدای عشق و مستی قاهری است
    انتهای عشق و مستی دلبری است
    مرد مؤمن از کمالات وجود
    او وجود و غیر او هر شی نمود
    گر بگیرد سوز و تاب از لااله
    جز بکام او نگردد مهر و مه
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #5
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    حکمت فرعونی

    حکمت ارباب دین کردم عیان
    حکمت ارباب کین را هم بدان
    حکمت ارباب کین مکر است و فن
    مکر و فن تخریب جان ، تعمیر تن
    حکمتی از بند دین آزاده ئی
    از مقام شوق دور افتاده ئی
    مکتب از تدبیر او گیرد نظام
    تا بکام خواجه اندیشد غلام
    شیخ ملت با حدیث دلنشین
    بر مراد او کند تجدید دین
    از دم او وحدت قومی دو نیم
    کس حریفش نیست جز چوب کلیم
    وای قومی کشتهٔ تدبیر غیر
    کار او تخریب خود تعمیر غیر
    می شود در علم و فن صاحب نظر
    از وجود خود نگردد با خبر
    نقش حق را از نگین خود سترد
    در ضمیرش آرزوها زاد و مرد
    بی نصیب آمد ز اولاد غیور
    جان بتن چون مرده ئی در خاک گور
    از حیا بیگانه پیران کهن
    نوجوانان چون زنان مشغول تن
    در دل شان آرزوها بی ثبات
    مرده زایند از بطون امهات
    دختران او بزلف خود اسیر
    شوخ چشم و خود نما و خرده گیر
    ساخته پرداخته دل باخته
    ابروان مثل دو تیغ آخته
    ساعد سیمین شان عیش نظر
    سینهٔ ماهی بموج اندر نگر
    ملتی خاکستر او بی شرر
    صبح او از شام او تاریکتر
    هر زمان اندر تلاش ساز و برگ
    کار او فکر معاش و ترس مرگ
    منعمان او بخیل و عیش دوست
    غافل از مغزاند و اندر بند پوست
    قوت فرمانروا معبود او
    در زیان دین و ایمان سود او
    از حد امروز خود بیرون نجست
    روزگارش نقش یک فردا نبست
    از نیاکان دفتری اندر بغل
    الامان از گفته های بی عمل
    دین او عهد وفا بستن بغیر
    یعنی از خشت حرم تعمیر دیر
    آه قومی دل ز حق پرداخته
    مرد و مرگ خویش را نشناخته
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #6
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    لا اله الا الله

    نکته ئی میگویم از مردان حال
    امتان را «لا» جلال «الا» جمال
    لا و الا احتساب کائنات
    لا و الا فتح باب کائنات
    هر دو تقدیر جهان کاف و نون
    حرکت از لا زاید از الا سکون
    تا نه رمز لااله آید بدست
    بند غیر الله را نتوان شکست
    در جهان آغاز کار از حرف لاست
    این نخستین منزل مرد خداست
    ملتی کز سوز او یک دم تپید
    از گل خود خویش را باز آفرید
    پیش غیر الله «لا» گفتن حیات
    تازه از هنگامهٔ او کائنات
    از جنونش هر گریبان چاک نیست
    در خور این شعله هر خاشاک نیست
    جذبهٔ او در دل یک زنده مرد
    می کند صد ره نشین را ره نورد
    بنده را با خواجه خواهی در ستیز
    تخم «لا» در مشت خاک او بریز
    هر کرا این سوز باشد در جگر
    هولش از هول قیامت بیشتر
    لا مقام ضربهای پی به پی
    این غو رعد است نی آواز نی
    ضرب او هر «بود» را سازد «نبود»
    تا برون آئی ز گرداب وجود
    با تو میگویم ز ایام عرب
    تا بدانی پخته و خام عرب
    ریز ریز از ضرب او لات و منات
    در جهات آزاد از بند جهات
    هر قبای کهنه چاک از دست او
    قیصر و کسری هلاک از دست او
    گاه دشت از برق و بارانش بدرد
    گاه بحر از زور طوفانش بدرد
    عالمی در آتش او مثل خس
    این همه هنگامه «لا» بود و بس
    اندرین دیر کهن پیهم تپید
    تا جهانی تازه ئی آمد پدید
    بانگ حق از صبح خیزیهای اوست
    هر چه هست از تخم ریزیهای اوست
    اینکه شمع لاله روشن کرده اند
    از کنار جوی او آورده اند
    لوح دل از نقش غیر الله شست
    از کف خاکش دو صد هنگامه رست
    همچنان بینی که در دور فرنگ
    بندگی با خواجگی آمد به جنگ
    روس را قلب و جگر گردیده خون
    از ضمیرش حرف «لا» آمد برون
    آن نظام کهنه را برهم زد است
    تیز نیشی بر رگ عالم زد است
    کرده ام اندر مقاماتش نگه
    لا سلاطین ، لا کلیسا ، لا اله
    فکر او در تند باد «لا» بماند
    مرکب خود را سوی «الا» نراند
    آیدش روزی که از زور جنون
    خویش را زین تند باد آرد برون
    در مقام «لا» نیاساید حیات
    سوی الا می خرامد کائنات
    لا و الا ساز و برگ امتان
    نفی بی اثبات مرگ امتان
    در محبت پخته کی گردد خلیل
    تا نگردد لا سوی الا دلیل
    ایکه اندر حجره ها سازی سخن
    نعره لا پیش نمرودی بزن
    این که می بینی نیرزد با دو جو
    از جلال لا اله آگاه شو
    هر که اندر دست او شمشیر لاست
    جمله موجودات را فرمانرواست
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #7
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    فقر

    چیست فقر ای بندگان آب و گل
    یک نگاه راه بین یک زنده دل
    فقر کار خویش را سنجیدن است
    بر دو حرف لا اله پیچیدن است
    فقر خیبر گیر با نان شعیر
    بستهٔ فتراک او سلطان و میر
    فقر ذوق و شوق و تسلیم و رضاست
    ما امینیم این متاع مصطفی است
    فقر بر کروبیان شبخون زند
    بر نوامیس جهان شبخون زند
    بر مقام دیگر اندازد ترا
    از زجاج ، الماس می سازد ترا
    برگ و ساز او ز قرآن عظیم
    مرد درویشی نگنجد در گلیم
    گرچه اندر بزم کم گوید سخن
    یک دم او گرمی صد انجمن
    بی پران را ذوق پروازی دهد
    پشه را تمکین شهبازی دهد
    با سلاطین در فتد مرد فقیر
    از شکوه بوریا لرزد سریر
    از جنون می افکند هوئی به شهر
    وا رهاند خلق را از جبر و قهر
    می نگیرد جز به آن صحرا مقام
    کاندرو شاهین گریزد از حمام
    قلب او را قوت از جذب و سلوک
    پیش سلطان نعره او «لاملوک»
    آتش ما سوزناک از خاک او
    شعله ترسد از خس و خاشاک او
    بر نیفتد ملتی اندر نبرد
    تا درو باقیست یک درویش مرد
    آبروی ما ز استغنای اوست
    سوز ما از شوق بی پروای اوست
    خویشتن را اندر این آئینه بین
    تا ترا بخشند سلطان مبین
    حکمت دین دل نوازیهای فقر
    قوت دین بی نیازیهای فقر
    مؤمنان را گفت آن سلطان دین
    «مسجد من این همه روی زمین»
    الامان از گردش نه آسمان
    مسجد مؤمن بدست دیگران
    سخت کوشد بندهٔ پاکیزه کیش
    تا بگیرد مسجد مولای خویش
    ایکه از ترک جهان گوئی ، مگو
    ترک این دیر کهن تسخیر او
    راکبش بودن ازو وارستن است
    از مقام آب و گل برجستن است
    صید مؤمن این جهان آب و گل
    باز را گوئی که صید خود بهل
    حل نشد این معنی مشکل مرا
    شاهین از افلاک بگریزد چرا
    وای آن شاهین که شاهینی نکرد
    مرغکی از چنگ او نامد بدرد
    درکنامی ماند زار و سرنگون
    پر نزد اندر فضای نیلگون
    فقر قرآن احتساب هست و بود
    نی رباب و مستی و رقص و سرود
    فقر مؤمن چیست؟ تسخیر جهات
    بنده از تأثیر او مولا صفات
    فقر کافر خلوت دشت و در است
    فقر مؤمن لرزهٔ بحر و بر است
    زندگی آنرا سکون غار و کوه
    زندگی این را ز مرگ باشکوه
    آن خدارا جستن از ترک بدن
    این خودی را بر فسان حق زدن
    آن خودی را کشتن و وا سوختن
    این خودی را چون چراغ افروختن
    فقر چون عریان شود زیر سپهر
    از نهیب او بلرزد ماه و مهر
    فقر عریان گرمی بدر و حنین
    فقر عریان بانگ تکبیر حسین
    فقر را تا ذوق عریانی نماند
    آن جلال اندر مسلمانی نماند
    وای ما ای وای این دیر کهن
    تیغ لا در کف نه تو داری نه من
    دل ز غیر الله بپرداز ایجوان
    این جهان کهنه در باز ایجوان
    تا کجا بی غیرت دین زیستن
    ای مسلمان مردن است این زیستن
    مرد حق باز آفریند خویش را
    جز به نور حق نبیند خویش را
    بر عیار مصطفی خود را زند
    تا جهانی دیگری پیدا کند
    آه زان قومی که از پا برفتاد
    میر و سلطان زاد و درویشی نزاد
    داستان او مپرس از من که من
    چون بگویم آنچه ناید در سخن
    در گلویم گریه ها گردد گره
    این قیامت اندرون سینه به
    مسلم این کشور از خود ناامید
    عمر ها شد با خدا مردی ندید
    لاجرم از قوت دین بدظن است
    کاروان خویش را خود رهزن است
    از سه قرن این امت خوار و زبون
    زنده بی سوز و سرور اندرون
    پست فکر و دون نهاد و کور ذوق
    مکتب و ملای او محروم شوق
    زشتی اندیشه او را خوار کرد
    افتراق او را ز خود بیزار کرد
    تا نداند از مقام و منزلش
    مرد ذوق انقلاب اندر دلش
    طبع او بی صحبت مرد خبیر
    خسته و افسرده و حق ناپذیر
    بندهٔ رد کردهٔ مولاست او
    مفلس و قلاش و بی پرواست او
    نی بکف مالی که سلطانی برد
    نی بدل نوری که شیطانی برد
    شیخ او لرد فرنگی را مرید
    گرچه گوید از مقام با یزید
    گفت دین را رونق از محکومی است
    زندگانی از خودی محرومی است
    دولت اغیار را رحمت شمرد
    رقص ها گرد کلیسا کرد و مرد
    ای تهی از ذوق و شوق و سوز و درد
    می شناسی عصر ما با ما چه کرد
    عصر ما ما را ز ما بیگانه کرد
    از جمال مصطفی بیگانه کرد
    سوز او تا از میان سینه رفت
    جوهر آئینه از آئینه رفت
    باطن این عصر را نشاختی
    داو اول خویش را در باختی
    تا دماغ تو به پیچاکش فتاد
    آرزوی زنده ئی در دل نزاد
    احتساب خویش کن از خود مرو
    یکدو دم از غیر خود بیگانه شو
    تا کجا این خوف و وسواس و هراس
    اندر این کشور مقام خود شناس
    این چمن دارد بسی شاخ بلند
    بر نگون شاخ آشیان خود مبند
    نغمه داری در گلو ای بیخبر
    جنس خود بشناس و با زاغان مپر
    خویشتن را تیزی شمشیر ده
    باز خود را در کف تقدیر ده
    اندرون تست سیل بی پناه
    پیش او کوه گران مانند کاه
    سیل را تمکین ز نا آسودن است
    یک نفس آسودنش نابودن است
    من نه ملا ، نی فقیه نکته ور
    نی مرا از فقر و درویشی خبر
    در ره دین تیز بین و سست گام
    پختهٔ من خام و کارم ناتمام
    تا دل پر اضطرابم داده اند
    یک گره از صد گره بگشاده اند
    «از تب و تابم نصیب خود بگیر
    بعد ازین ناید چو من مرد فقیر»
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  8. #8
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    مرد حر

    مرد حر محکم ز ورد «لاتخف»
    ما بمیدان سر بجیب او سر بکف
    مرد حر از لااله روشن ضمیر
    می نگردد بندهٔ سلطان و میر
    مرد حر چون اشتران باری برد
    مرد حر باری برد خاری خورد
    پای خود را آنچنان محکم نهد
    نبض ره از سوز او بر می جهد
    جان او پاینده تر گردد ز موت
    بانگ تکبیرش برون از حرف و صوت
    هر که سنگ راه را داند زجاج
    گیرد آن درویش از سلطان خراج
    گرمی طبع تو از صهبای اوست
    جوی تو پروردهٔ دریای اوست
    پادشاهان در قباهای حریر
    زرد رو از سهم آن عریان فقیر
    سر دین ما را خبر ، او را نظر
    او درون خانه ما بیرون در
    ما کلیسا دوست ، ما مسجد فروش
    او ز دست مصطفی پیمانه نوش
    نی مغان را بنده ، نی ساغر بدست
    ما تهی پیمانه او مست الست
    چهره گل از نم او احمر است
    ز آتش ما دود او روشنتر است
    دارد اندر سینه تکبیر امم
    در جبین اوست تقدیر امم
    قبلهٔ ما گه کلیسا ، گاه دیر
    او نخواهد رزق خویش از دست غیر
    ما همه عبد فرنگ او عبده
    او نگنجد در جهان رنگ و بو
    صبح و شام ما به فکر ساز و برگ
    آخر ما چیست تلخیهای مرگ
    در جهان بی ثبات او را ثبات
    مرگ او را از مقامات حیات
    اهل دل از صحبت ما مضمحل
    گل ز فیض صحبتش دارای دل
    کار ما وابستهٔ تخمین و ظن
    او همه کردار و کم گوید سخن
    ما گدایان کوچه گرد و فاقه مست
    فقر او از لااله تیغی بدست
    ما پر کاهی اسیر گرد باد
    ضربش از کوه گران جوئی گشاد
    محرم او شو ز ما بیگانه شو
    خانه ویران باش و صاحب خانه شو
    شکوه کم کن از سپهر گرد گرد
    زنده شو از صحبت آن زنده مرد
    صحبت از علم کتابی خوشتر است
    صحبت مردان حر آدم گر است
    مرد حر دریای ژرف و بیکران
    آب گیر از بحر و نی از ناودان
    سینهٔ این مردمی جوشد چو دیگ
    پیش او کوه گران یک توده ریگ
    روز صلح آن برگ و ساز انجمن
    هم چو باد فرودین اندر چمن
    روز کین آن محرم تقدیر خویش
    گور خود می کندد از شمشیر خویش
    ای سرت گردم گریز از ما چو تیر
    دامن او گیر و بیتابانه گیر
    می نروید تخم دل از آب و گل
    بی نگاهی از خداوندان دل
    اندر این عالم نیرزی با خسی
    تا نیاویزی بدامان کسی
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  9. #9
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    در اسرار شریعت

    نکته ها از پیر روم آموختم
    خویش را در حرف او واسوختم
    مال را گر بهر دین باشی حمول
    «نعم مال صالح’‘ گوید رسول
    رومی
    گر نداری اندر این حکمت نظر
    تو غلام و خواجهٔ تو سیم و زر
    از تهی دستان گشاد امتان
    از چنین منعم فساد امتان
    جدت اندر چشم او خوار است و بس
    کهنگی را او خریدار است و بس
    در نگاهش ناصواب آمد صواب
    ترسد از هنگامه های انقلاب
    خواجه نان بندهٔ مزدور خورد
    آبروی دختر مزدور برد
    در حضورش بنده می نالد چو نی
    بر لب او ناله های پی به پی
    نی بجامش باده و نی در سبوست
    کاخها تعمیر کرد و خود بکوست
    ایخوش آن منعم که چون درویش زیست
    در چنین عصری خدا اندیش زیست
    تا ندانی نکتهٔ اکل حلال
    بر جماعت زیستن گردد وبال
    آه یورپ زین مقام آگاه نیست
    چشم او «ینظر بنور الله» نیست
    او نداند از حلال و از حرام
    حکمتش خام است و کارش ناتمام
    امتی بر امتی دیگر چرد
    دانه این می کارد آن حاصل برد
    از ضعیفان نان ربودن حکمتست
    از تن شان جان ربودن حکمتست
    شیوهٔ تهذیب نو آدم دری است
    پردهٔ آدم دری سوداگری است
    این بنوک این فکر چالاک یهود
    نور حق از سینهٔ آدم ربود
    تا ته و بالا نگردد این نظام
    دانش و تهذیب و دین ، سودای خام
    آدمی اندر جهان خیر و شر
    کم شناسد نفع خود را از ضرر
    کس نداند زشت و خوب کار چیست
    جادهٔ هموار و ناهموار چیست
    شرع بر خیزد ز اعماق حیات
    روشن از نورش ظلام کائنات
    گر جهان داند حرامش را حرام
    تا قیامت پخته ماند این نظام
    نیست این کار فقیهان ای پسر
    با نگاهی دیگری او را نگر
    حکمش از عدلست و تسلیم و رضاست
    بیخ او اندر ضمیر مصطفی است
    از فراق است آرزوها سینه تاب
    تو نمانی چون شود او بی حجاب
    از جدائی گرچه جان آید بلب
    وصل او کم جو رضای او طلب
    مصطفی داد از رضای او خبر
    نیست در احکام دین چیزی دگر
    تخت جم پوشیده زیر بوریاست
    فقر و شاهی از مقامات رضاست
    حکم سلطان گیر و از حکمش منال
    روز میدان نیست روز قیل و قال
    تا توانی گردن از حکمش پیچ
    تا نپیچد گردن از حکم تو هیچ
    از شریعت احسن التقویم شو
    وارث ایمان ابراهیم شو
    پس طریقت چیست ای والاصفات
    شرع را دیدن به اعماق حیات
    فاش میخواهی اگر اسرار دین
    جز به اعماق ضمیر خود مبین
    گر نبینی ، دین تو مجبوری است
    اینچنین دین از خدا مهجوری است
    بنده تا حق را نبیند آشکار
    بر نمی آید ز جبر و اختیار
    تو یکی در فطرت خود غوطه زن
    مرد حق شو بر ظن و تخمین متن
    تا ببینی زشت و خوب کار چیست
    اندر این نه پردهٔ اسرار چیست
    هر که از سر نبی گیرد نصیب
    هم به جبریل امین گردد قریب
    ای که می نازی به قرآن عظیم
    تا کجا در حجره می باشی مقیم
    در جهان اسرار دین را فاش کن
    نکته شرع مبین را فاش کن
    کس نگردد در جهان محتاج کس
    نکته شرع مبین این است و بس
    مکتب و ملا سخنها ساختند
    مؤمنان این نکته را نشناختند
    زنده قومی بود از تأویل مرد
    آتش او در ضمیر او فسرد
    صوفیان با صفا را دیده ام
    شیخ مکتب را نکو سنجیده ام
    عصر من پیغمبری هم آفرید
    آنکه در قرآن بغیر از خود ندید
    هر یکی دانای قرآن و خبر
    در شریعت کم سواد و کم نظر
    عقل و نقل افتاده در بند هوس
    منبرشان منبر کاک است و بس
    زین کلیمان نیست امید گشود
    آستین ها بی ید بیضا چه سود
    کار اقوام و ملل ناید درست
    از عمل بنما که حق در دست تست
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  10. #10
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4452
    Array

    پیش فرض

    اشکی چند بر افتراق هندیان

    ای هماله ! ای اطک ، ای رود گنگ
    زیستن تا کی چنان بی آب و رنگ
    پیر مردان از فراست بی نصیب
    نوجوانان از محبت بی نصیب
    شرق و غرب آزاد و ما نخچیر غیر
    خشت ما سرمایهٔ تعمیر غیر
    زندگانی بر مراد دیگران
    جاودان مرگست ، نی خواب گران
    نیست این مرگی که آید ز آسمان
    تخم او می بالد ز اعماق جان
    صید او نی مرده شو خواهد نه گور
    نی هجوم دوستان از نزد و دور
    جامهٔ کس در غم او چاک نیست
    دوزخ او آنسوی افلاک نیست
    در هجوم روز حشر او را مجو
    هست در امروز او فردای او
    هر که اینجا دانه کشت اینجا درود
    پیش حق آن بنده را بردن چه سود
    امتی کز آرزو نیشی نخورد
    نقش او را فطرت از گیتی سترد
    اعتبار تخت و تاج از ساحری است
    سخت چون سنگ این زجاج از ساحریست
    در گذشت از حکم این سحر مبین
    کافری از کفر ، دینداری ز دین
    هندیان با یکدگر آویختند
    فتنه های کهنه باز انگیختند
    تا فرنگی قومی از مغرب زمین
    ثالث آمد در نزاع کفر و دین
    کس نداند جلوهٔ آب از سراب
    انقلاب ای انقلاب ای انقلاب
    ای ترا هر لحظه فکر آب و گل
    از حضور حق طلب یک زنده دل
    آشیانش گرچه در آب و گل است
    نه فلک سر گشته این یک دل است
    تا نپنداری که از خاک است او
    از بلندی های افلاک است او
    این جهان او را حریم کوی دوست
    از قبای لاله گیرد بوی دوست
    هر نفس با روزگار اندر ستیز
    سنگ ره از ضربت او ریز ریز
    آشنای منبر و دار است او
    آتش خود را نگهدار است او
    آب جوی و بحر ها دارد به بر
    می دهد موجش ز طوفانی خبر
    زنده و پاینده بی نان تنور
    میرد آن ساعت که گردد بی حضور
    چون چراغ اندر شبستان بدن
    روشن از وی خلوت و هم انجمن
    اینچنین دل ، خود نگر ، الله مست
    جز به درویشی نمی آید بدست
    ای جوان دامان او محکم بگیر
    در غلامی زاده ئی آزاد میر
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/