با فرایند انتقال گسترده ای که پس از انقلاب اطلاعاتی در موج نخست آن، یعنی گسترش رایانه ها و موج دوم و سوم آن، یعنی توسعه شبکه اینرنت و فناوری های نانو و ایجاد ابزارهای رسانه ای گیرنده فرستنده قابل حمل و نقل چند منظوره، در طول سه دهه اخیر شاهد آنها بوده ایم و زندگی روزمره و روابط زمانی – مکانی و به ویژه رابطه ما را با فضا به شدت دگرگون کرده و همچنان در حال دگرگون کردن است، یکی از نگرانی هایی که به صورت جدی از طرف گروهی از جامعه شناسان ، به ویژه جامعه شناسان و انسان شناسان بدن، برای مثال داوید لو بروتون مطرح شده است، خطر «بدن زدایی» (décorporéïté) به معنی از میان رفتن جزئی یا کامل انسان، به مثابه یک «فضا»، از طریق تبدیل «فضای کالبدی» به مجموعه ای از «اطلاعات رقومی»(digital) است، که امروز بیش از هر زمان دیگری مطرح شده است.
فیلسوفان و نویسنندگانی که بر پی آمدهای دردناک جنگ جهانی دوم و نفرت های نژادی و جنایت بار آن مطالعه می کردند و دیگرانی که بر حوزه های تنبیه اجتماعی چون زندان ها در دوران معاصر دقیق شده و پژوهش می کنند ، در تاریک ترین نگاه هایشان تبدیل و مسخ و نابودی معنای انسان و «فرد» و«فردیت» و سوژه بودن انسان ها را در از میان رفتن «نام» های آنها در این نظام های تنبیهی و تبدیل شدن آنها به «شماره» هایی می دانستند که تنها معیار برای شناختشان محسوب می شدند و این امر را فاجعه ای می دانستند که کل فردیت آنها را از میان برده و آنها را آماده دستکاری شدن و تخریب شخصیتی تا بی نهایت خواهد کرد.
اما شاید هیچ یک از این اندیشمندان و حتی شخصیتی چون میشل فوکو که خود مهم ترین نظریه پرداز مفهوم تبارشناسی قدرت های تنبیهی مدرن به حساب می آید، تصور نمی کردند که این فرایند «شخصیت زدایی» از خلال «نام زدایی» بتواند روزی در اوج منطقی خود به فرایند مشابهی در گستره و به خصوص عمق بیشتری برسد که باید آن را «کالبد زدایی» از طریق «فضا زدایی» از کالبد انسانی یعنی بدن نامید.
تبدیل «من» یا «ما» به مجموعه بزرگی از «داده ها» یا ایجاد یک شخصیت «رقومی» (دیجیتال) که بر روی موتور های جستجو، فایل های اطلاعاتی، امنیتی، بایگانی های اداری، بیمارستانی، تنبیهی و غیره تعریف و بازتعریف و انباشت شده و به صورت هایی کاملا دلبخوانه «طبقه بندی» و در«چیدمان» های گوناگون قرار می گیرد، و به عبارتی دیگر تبدیل یک «من» یا یک «ما» ی «واقعی» در معنای «محسوس و ملموس و مشهود» بودن از طریق دستگاه حسی خود انسان ها، یا یک موجود در معنای فضایی و فیزیکی کلمه، به «من» یا «ما» یی «مجازی» که می توانند تا بی نهایت به صورت های متفاوت و در چیدمان های گوناگون و دستکاری شده و دستکاری کننده که دستگاه های طبقه بندی کننده انسانی و یا ماشینی از آن به وجود می آورند و تقریبا همیشه از دسترس و کنترل ما خارج هستند، می تواند سرنوشت و چشم اندازهایی به مراتب ناگوارتر و غیر قابل یش بینی تر از «نام زدایی» در بر داشته باشد.
و اینجا است که معماری به مفهوم درک، تولید و بازتولید فضای انسان ساخت، می تواند به یاری انسانی بیاید که در حال از دست دادن آخرین «پایگاه» یا شاید بهتر باشد بگوئیم آخرین «پناهگاه» فضایی خود، یعنی بدن خویش است. بدن را در این مفهوم ، درست به معنای فضایی و مادی آن می گیریم، یعنی نه لزوما مرکزی برای دستگاه شناختی و کنترل کننده (مغز و سلسله عصبی) بلکه شکل بروز مادی ایستا(استاتیک) و یا (دینامیک) موجودیت انسانی در مفهوم «حرکت فضایی» وش کل دهنده به فضای محیطی. در این معنا بوده است که از هزاران سال و بلکه میلیون ها سال پیش به نوعی همه چیز را به بدن خود یا تداوم و شبیه سازی هایی از بدن خویش تبدیل کرده است. کافی است تنها به تکرار و شبیه سازی صوری و کارکردی اندام های انسانی ، برای مثال اندام های بازتولید بیولوژیک انسان ها در قالب مونث و مذکر بودن در قالب میلیونها شیئی که تمام جهان مادی را پر کرده اند بنگریم تا ببینیم که مهم ترین «الگو»ی انسان ها برای ایجاد این محیط «خود ساخته» فضای کالبدی خود او بوده است.
اشکال ، چه در قالب های استاتیک و چه در قالب های دینامیک و حتی کارکردهایی که ما را احاطه کرده اند همگی گویای این انتقال و پیوستگی اندام وار میان انسان و محیط ساخته شده او یا معماری هستند.
آیا در این انتقال بدن به مثابه فضای «خودی» به معماری به مثابه فضای «دیگری» می توان یک احساس ناخود آگاه و یا بهتر بگوئیم یک موقعیت زیستی (بیولوژیکی) مصونیت دهنده را یافت؟ بدون شک . این همان چیزی است که از ابتدای این قرن انسان شناسانی چون مالینوفسکی با عنوان مفهوم «سرپناه» به مثابه یکی از نیازهای نخستین انسان به آن اشاره می کردند و شاید از همین رو لازم باشد واژه «مسکن» به معنای موقعیتی از ایستایی که حاکی از اشاره ای به انقلاب نوسنگی (کشاوروزی) و ثبات یافتن سرزمینی انسان است، را از واژه «آشیان» یا «سرپناه» یا حتی «کوره» ( در معنای قدیمی واژه «آتش» و واژه های مشابه آن در زبان های اروپایی هم به مثابه ابزاری هم برای محافظت از انسان و هم جایگاهی برای گرد هم آمدن انسان ها در نظام های خویشاوندی) که به معنای قالب و قاب و در نهایت صدفی است که انسان را از گزند بیرونی حفظ می کند و تداومی از بدن و فضای درونی خود او به وجود می آورد، تفکیک کنیم.
امروز نیز، یعنی در عصر پسا مدرن و انقلاب اطلاعاتی ، به گمان ما باز هم معماری است که می تواند به مثابه «آشیانگاه» در گسترده ترین معنای آن به نجات انسان بیاید و امکان از میان رفتن «بدنیت» (corporité) را از میان بردارد. بدنیت در مفهوم بقای بدن به مثابه یک فضا که انسان باید درون آن تعریف شود و روابط انسانی و اجتماعی باید از خلال روابط فیزیکی – فضایی میان آنها بروز یافته و معنا بیابند. در این مفهوم، هر اندازه هم فضا های مجازی (یعنی در واقعیت تقلیل نظام های حسی یچیده به روابط الکترونیک ساده که با تکرار هر چه پرشتاب تر خود در زنجیره های بی پایان صفر و یک خود را پیچیده نشان می دهند) گسترش یابند، وجود معماری، روابط حسی را ناگزیر می کند.
نبوغ معماری در جنون آن نهفته است: چنانچه هیچ رایانه ای هر اندازه هم قدرت باشد شاید هرگز نتواند نه عمق راز «دیوار سفید و خالی» لوکوربوزیه را درک کند و نه معنای دیوارها و بناهای پر نقش و نگار تودرتوی گائودی را، و نه به خصوص رابطه یچیده ای که در اندیشه معماری این دو را برغم تمامی تضادهایشان به یکدیگر متصل می کند. از این رو ناتوانی نظام های فناورانه تقلیل دهنده رایانه ای یا رقومی، در درک نظام های تودرتو و پیچیده شناختی مغز، در میلیاردها سلولی که به پیچیده ترین اشکال ممکن در مایه لزجی از خون و آب و سلول ها و رگ ها و اعصاب و روابط شیمیایی و الکترونیک فرو رفته اند، با ناتوانی درک فرایندهای حسی درون فضا ها، از خردترین تا کلان ترین آنها، قابل مقایسه است.
چگونه می توان احساس انسانی را که در شامگاهی پاییزی در کنار آب استخر باغ فین به نوای سه تاری گوش می سپارد، یا بر سقف خانه ای گلی در یزد در وزش بادی بهاری بر منظره شهر و صداهای گنگ مردمانش دقیق شده، احساس انسانی را زیر گنبد بزرگ کلیسای سیستین برسقف عظیم آن می نگرد و بر شاهکار میکل آنژ، بر دستان خدا و انسان در رابطه ای رمز آموز با یکدیگر و در تلاقی نگاه هایی که دنیایی شناخت و حس و نماد و نشانه و در یک کلام «زیبایی» در تمامی مفهوم پیچیده این واژه در آنها نهفته اند خیره شده ، یا انسانی که در برابر شاهکار رنتزو پیانو و ریچارد راجرز، مرکز فرهنگی ژرژ پمپیدو، این بنای غول آسای بدون پوست، در انبوهی از جوانانی که هر یک به کاری مشغول هستند و در قلبی پایتختی از فرهنگ جهان، قرار گرفته است، چگونه می توان چنین احساس هایی را در جهان مجازی بازسازی کرد ؟ کدام قدرت رایانه ای هرگز قادر خواهد بود این فضا ها را در پیچیدگی خدای گونه شان به زنجیره صفر و یک ها تقلیل دهد؟ شاید هرگز هیچ کس نتواند احساس راه رفتن در یک خیابان ، در یک باغ، در میان ویترین مغازه های یک شهر بزرگ، یا در کوچه های تنگ یک روستای ایرانی، اسپانیایی، پرتغالی یا یونانی با رنگ ها و بوها و صداهای خاص آن ها را به صورت مجازی بازسازی نکند، احساس هایی که خود بنا بر افراد و تجربه بیولوژیک هر یک از آنها از زمان و از فضا تا میلیاردها بار قابل تنوع یافتن هستند. اما این بیشتر از آنکه برای ما یک حسرت و نومیدی باشد، باید برایمان پیام آور یکی از آخرین چشم اندازهای امید به حساب بیاید. این ناتوانی به معنایی یعنی ناتوانی در از میان بردن بدن، و از میان بردن تداوم عقلانی و شکوهمند آن یعنی معماری.
هم از این رو، معماری برای ما انسان ها، بسیار فراتر از یک فناوری، یک آزادی است، یک آزادی که باید آن را در عمیق ترین معنای واژه آزادی بدن ها و حرکت زیستی مان در پهنه شهرها تعریفش کرد.
ناصر فکوهی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)