پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای
شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال را در روشی می گذارد که دیگران با
اون رفتار می کنند *
*و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت: *
*یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می زدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی
می کردند. شایا پرسید : بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟! پدر شایا می
دونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمی خوان، اما
او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها می
کنه. پس به یکی از بچه ها نزدیک شد و پرسید : آیا شایا می تونه بازی کنه؟! اون
بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش
گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است. فکر می کنم اون بتونه در تیم
ما باشه و ما تلاش می کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم....*
*درنهایت،چوب بیسبال رو به شایا دادند!همه می دونستند شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره
اما همینکه شایا برای زدن ضربه
رفت ، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی اروم بیاندازه که شایا حداقل
بتونه ضربه ارومی بزنه...اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد!
یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن
ایستادند. توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و اروم توپ رو انداخت. شایا و هم
تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و می
تونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد...اما
بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند :
شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!
شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید. وقتی که شایا به خط اول
رسید، بازیکنی که اونجا بود می تونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و
شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو
بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند : بدو به خط 2، بدو به خط 2 !!! شایا
بسمت خط دوم دوید. دراین هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه
زده بودند.. همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند : برو به 3 !!! وقتی به
3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه...!
شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتنند
مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه...*
*پدر شایا درحالیکه اشک در چشم هایش بود گفت: *
*اون 18 پسر به کمال رسیدند... *
*هیچ کدوم ما کامل نیستیم و جایی از وجودمون ناتوانی هایی داریم *
*اطرافیان ما هم همین طورند *
* بیاید با آرامش از ناتوانی های اطرافیانمون بگذریم و همدیگر رو به خاطر نقص
هامون خرد نکنیم *
*بلکه با عشق، خودمون رو به سمت بزرگی و کمال ببریم *
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)