صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 39

موضوع: دفتر اول از مثنوی

  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض دفتر اول از مثنوی


    بشنو این نی چون شکایت می‌کند
    از جداییها حکایت می‌کند کز نیستان تا مرا ببریده‌اند
    در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
    تا بگویم شرح درد اشتیاق هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
    باز جوید روزگار وصل خویش من به هر جمعیتی نالان شدم
    جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم هرکسی از ظن خود شد یار من
    از درون من نجست اسرار من سر من از ناله‌ی من دور نیست
    لیک چشم و گوش را آن نور نیست تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
    لیک کس را دید جان دستور نیست آتشست این بانگ نای و نیست باد
    هر که این آتش ندارد نیست باد آتش عشقست کاندر نی فتاد
    جوشش عشقست کاندر می فتاد نی حریف هرکه از یاری برید
    پرده‌هااش پرده‌های ما درید همچو نی زهری و تریاقی کی دید
    همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید نی حدیث راه پر خون می‌کند
    قصه‌های عشق مجنون می‌کند محرم این هوش جز بیهوش نیست
    مر زبان را مشتری جز گوش نیست در غم ما روزها بیگاه شد
    روزها با سوزها همراه شد روزها گر رفت گو رو باک نیست
    تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
    هرکه بی روزیست روزش دیر شد در نیابد حال پخته هیچ خام
    پس سخن کوتاه باید والسلام بند بگسل باش آزاد ای پسر
    چند باشی بند سیم و بند زر گر بریزی بحر را در کوزه‌ای
    چند گنجد قسمت یک روزه‌ای


    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    کوزه‌ی چشم حریصان پر نشد
    تا صدف قانع نشد پر در نشد
    هر که را جامه ز عشقی چاک شد

    او ز حرص و عیب کلی پاک شد
    شاد باش ای عشق خوش سودای ما

    ای طبیب جمله علتهای ما
    ای دوای نخوت و ناموس ما
    ای تو افلاطون و جالینوس ما
    جسم خاک از عشق بر افلاک شد
    کوه در رقص آمد و چالاک شد
    عشق جان طور آمد عاشقا

    طور مست و خر موسی صاعقا
    با لب دمساز خود گر جفتمی
    همچو نی من گفتنیها گفتمی هر که او از هم‌زبانی شد جدا
    بی زبان شد گرچه دارد
    صد نوا
    چونک گل رفت و گلستان درگذشت
    نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت
    جمله معشوقست و عاشق پرده‌ای
    زنده معشوقست و عاشق مرده‌ای
    چون نباشد عشق را پروای او
    او چو مرغی ماند بی‌پر وای او
    من چگونه هوش دارم پیش و پس
    چون نباشد نور یارم پیش و پس
    عشق خواهد کین سخن بیرون بود
    آینه غماز نبود چون بود
    آینت دانی چرا غماز نیست
    زانک زنگار از رخش ممتاز نیست

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    عاشق شدن پادشاه بر کنیزک رنجور و تدبیر کردن در صحت او


    بشنوید ای دوستان این داستان خود حقیقت نقد حال ماست آن
    بود شاهی در زمانی پیش ازین ملک دنیا بودش و هم ملک دین
    اتفاقا شاه روزی شد سوار با خواص خویش از بهر شکار
    یک کنیزک دید شه بر شاه‌راه شد غلام آن کنیزک پادشاه
    مرغ جانش در قفص چون می‌طپید داد مال و آن کنیزک را خرید
    چون خرید او را و برخوردار شد آن کنیزک از قضا بیمار شد
    آن یکی خر داشت و پالانش نبود یافت پالان گرگ خر را در ربود
    کوزه بودش آب می‌نامد بدست آب را چون یافت خود کوزه شکست
    شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست گفت جان هر دو در دست شماست
    جان من سهلست جان جانم اوست دردمند و خسته‌ام درمانم اوست
    هر که درمان کرد مر جان مرا برد گنج و در و مرجان مرا
    جمله گفتندش که جانبازی کنیم فهم گرد آریم و انبازی کنیم
    هر یکی از ما مسیح عالمیست هر الم را در کف ما مرهمیست
    گر خدا خواهد نگفتند از بطر پس خدا بنمودشان عجز بشر
    ترک استثنا مرادم قسوتیست نه همین گفتن که عارض حالتیست
    ای بسا ناورده استثنا بگفت جان او با جان استثناست جفت
    هرچه کردند از علاج و از دوا گشت رنج افزون و حاجت ناروا
    آن کنیزک از مرض چون موی شد چشم شه از اشک خون چون جوی شد
    از قضا سرکنگبین صفرا فزود روغن بادام خشکی می‌نمود
    از هلیله قبض شد اطلاق رفت آب آتش را مدد شد همچو نفت

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ظاهر شدن عجزحکیماناز معالجه‌ کنیزک و روی آوردن پادشاه به درگاه اله و در خواب دیدن او ولیی را
    شه چو عجز آن حکیمان را بدید
    پا برهنه جانب مسجد دوید
    رفت در مسجد سوی محراب شد
    سجده‌گاه از اشک شه پر آب شد
    چون به خویش آمد ز غرقاب فنا
    خوش زبان بگشاد در مدح و دعا
    کای کمینه بخششت ملک جهان
    من چه گویم چون تو می‌دانی نهان
    ای همیشه حاجت ما را پناه
    بار دیگر ما غلط کردیم راه
    لیک گفتی گرچه می‌دانم سرت
    زود هم پیدا کنش بر ظاهرت
    چون برآورد از میان جان خروش
    اندر آمد بحر بخشایش به جوش
    درمیان گریه خوابش در ربود
    دید در خواب او که پیری رو نمود
    گفت ای شه مژده حاجاتت رواست
    گر غریبی آیدت فردا ز ماست
    چونک آید او حکیمی حاذقست
    صادقش دان کو امین و صادقست
    در علاجش سحر مطلق را ببین
    در مزاجش قدرت حق را ببین
    چون رسید آن وعده‌گاه و روز شد
    آفتاب از شرق اخترسوز شد
    بود اندر منظره شه منتظر
    تا ببیند آنچ بنمودند سر
    دید شخصی فاضلی پر مایه‌ای
    آفتابی درمیان سایه‌ای
    می‌رسید از دور مانند هلال
    نیست بود و هست بر شکل خیال
    نیست‌وش باشد خیال اندر روان
    تو جهانی بر خیالی بین روان
    بر خیالی صلحشان و جنگشان
    وز خیالی فخرشان و ننگشان
    آن خیالاتی که دام اولیاست
    عکس مه‌رویان بستان خداست
    آن خیالی که شه اندر خواب دید
    در رخ مهمان همی آمد پدید
    شه به جای حاجیان فا پیش رفت
    پیش آن مهمان غیب خویش رف
    هر دو بحری آشنا آموخته
    هر دو جان بی دوختن بر دوخته
    گفت معشوقم تو بودستی نه آن
    لیک کار از کار خیزد در جهان
    ای مرا تو مصطفی من چو عمر
    از برای خدمتت بندم کمر

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ازخداوند ولی‌التوفیق درخواستن توفیق رعایت ادب درهمه

    حالها وبیان کردن وخامت ضررهای بی‌ادبی

    از خدا جوییم توفیق ادب
    بی‌ادب محروم گشت از لطف رب
    بی‌ادب تنها نه خود را داشت بد
    بلک آتش در همه آفاق زد
    مایده از آسمان در می‌رسید
    بی‌شری و بیع و بی‌گفت و شنید
    درمیان قوم موسی چند کس
    بی‌ادب گفتند کو سیر و عدس
    منقطع شد خوان و نان از آسمان
    ماند رنج زرع و بیل و داس‌مان
    باز عیسی چون شفاعت کرد حق
    خوان فرستاد و غنیمت بر طبق
    باز گستاخان ادب بگذاشتند
    چون گدایان زله‌ها برداشتند
    لابه کرده عیسی ایشان را که این
    دایمست و کم نگردد از زمین
    بدگمانی کردن و حرص‌آوری
    کفر باشد پیش خوان مهتری
    زان گدارویان نادیده ز آز
    آن در رحمت بریشان شد فراز
    ابر بر ناید پی منع زکات
    وز زنا افتد وبا اندر جهات
    هر چه بر تو آید از ظلمات و غم
    آن ز بی‌باکی و گستاخیست هم
    هر که بی‌باکی کند در راه دوست
    ره‌زن مردان شد و نامرد اوست
    از ادب بر نور گشتست این فلک
    وز ادب معصوم و پاک آمد ملک
    بد ز گستاخی کسوف آفتاب
    شد عزازیلی ز جرات رد باب

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ملاقات پادشاه با آن ولی که در خوابش نمودند

    دست بگشاد و کنارانش گرفت
    همچو عشق اندر دل و جانش گرفت
    دست و پیشانیش بوسیدن گرفت
    وز مقام و راه پرسیدن گرفت
    پرس پرسان می‌کشیدش تا بصدر
    گفت گنجی یافتم آخر بصبر
    گفت ای نور ح ق و دفع حرج
    معنی‌الصبر مفتاح الفرج
    ای لقای تو جواب هر سوال
    مشکل از تو حل شود بی‌قیل و قال
    ترجمانی هرچه ما را در دلست
    دستگیری هر که پایش در گلست
    مرحبا یا مجتبی یا مرتضی
    ان تغب جاء القضا ضاق الفضا
    انت مولی‌القوم من لا یشتهی
    قد ردی کلا لن لم ینته
    چون گذشت آن مجلس و خوان کرم
    دست او بگرفت و برد اندر حرم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بردن پادشاه آن طبیب را بر بیمار تا حال او را ببیند
    قصه‌ی رنجور و رنجوری بخواند
    بعد از آن در پیش رنجورش نشاند
    رنگ روی و نبض و قاروره بدید
    هم علاماتش هم اسبابش شنید
    گفت هر دارو که ایشان کرده‌اند
    آن عمارت نیست ویران کرده‌اند
    بی‌خبر بودند از حال درون
    استعیذ الله مما یفترون
    دید رنج و کشف شد بروی نهفت
    لیک پنهان کرد وبا سلطان نگفت
    رنجش از صفرا و از سودا نبود
    بوی هر هیزم پدید آید ز دود
    دید از زاریش کو زار دلست
    تن خوشست و او گرفتار دلست
    عاشقی پیداست از زاری دل
    نیست بیماری چو بیماری دل
    علت عاشق ز علتها جداست
    عشق اصطرلاب اسرار خداست
    عاشقی گر زین سر و گر زان سرست
    عاقبت ما را بدان سر رهبرست
    هرچه گویم عشق را شرح و بیان
    چون به عشق آیم خجل باشم از آن
    گرچه تفسیر زبان روشنگرست
    لیک عشق بی‌زبان روشنترست
    چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت
    چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
    عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
    شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
    آفتاب آمد دلیل آفتاب
    گر دلیلت باید از وی رو متاب
    از وی ار سایه نشانی می‌دهد
    شمس هر دم نور جانی می‌دهد
    سایه خواب آرد ترا همچون سمر
    چون برآید شمس انشق القمر
    خود غریبی در جهان چون شمس نیست
    شمس جان باقی کش امس نیست
    شمس در خارج اگر چه هست فرد می توان هم مثل او تصویر کرد شمس جان کو خارج آمد از اثیر نبودش در ذهن و در خارج نظیر در تصور ذات او را گنج کو
    تا در آید در تصور مثل او
    چون حدیث روی شمس الدین رسید
    شمس چارم آسمان سر در کشید
    واجب آید چونک آمد نام او
    شرح کردن رمزی از انعام او
    این نفس جان دامنم بر تافتست
    بوی پیراهان یوسف یافتست
    کز برای حق صحبت سالها
    بازگو حالی از آن خوش حالها
    تا زمین و آسمان خندان شود
    عقل و روح و دیده صد چندان شود
    لاتکلفنی فانی فی الفنا
    کلت افهامی فلا احصی ثنا
    کل شیء قاله غیرالمفیق
    ان تکلف او تصلف لا یلیق
    من چه گویم یک رگم هشیار نیست
    شرح آن یاری که او را یار نیست
    شرح این هجران و این خون جگر
    این زمان بگذار تا وقت دگر
    قال اطعمنی فانی جائع
    واعتجل فالوقت سیف قاطع
    صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
    نیست فردا گفتن از شرط طریق
    تو مگر خود مرد صوفی نیستی
    هست را از نسیه خیزد نیستی
    گفتمش پوشیده خوشتر سر یار
    خود تو در ضمن حکایت گوش‌دار
    خوشتر آن باشد که سر دلبران
    گفته آید در حدیث دیگران
    گفت مکشوف و برهنه بی‌غلول
    بازگو دفعم مده ای بوالفضول
    پرده بردار و برهنه گو که من
    می‌نخسپم با صنم با پیرهن
    گفتم ار عریان شود او در عیان
    نه تو مانی نه کنارت نه میان
    آرزو می‌خواه لیک اندازه خواه
    بر نتابد کوه را یک برگ کاه
    افتابی کز وی این عالم فروخت اندکی گر پیش آید جمله سوخت
    فتنه و آشوب و خونریزی مجوی
    بیش از این از شمش تبریزی مگوی
    آین ندارد آخر از آغاز گوی
    رو تمام این حکایت باز گوی

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    گفت ای شه خلوتی کن خانهرا
    دور کن هم خویش و هم بیگانهرا
    کس ندارد گوش دردهلیزها
    تا بپرسم زین کنیزکچیزها
    خانه خالی ماند و یک دیارنه
    جز طبیب و جز همان بیمارنه
    نرم نرمک گفت شهر توکجاست
    که علاج اهل هر شهریجداست
    واندر آن شهر از قرابتکیستت
    خویشی و پیوستگی باچیستت
    دست بر نبضش نهاد و یکبیک
    باز می‌پرسید از جورفلک
    چون کسی را خار در پایشجهد
    پای خود را بر سر زانونهد
    وز سر سوزن همی جویدسرش
    ور نیابد می‌کند با لبترش
    خار در پا شد چنیندشواریاب
    خار در دل چون بود وا دهجواب
    خار در دل گر بدیدی هرخسی
    دست کی بودی غمان را برکسی
    کس به زیر دم خر خارینهد
    خر نداند دفع آن برمی‌جهد
    بر جهد وان خار محکم‌ترزند
    عاقلی باید که خاریبرکند
    خر ز بهر دفع خار از سوز ودرد
    جفته می‌انداخت صد جا زخمکرد
    آن حکیم خارچین استادبود
    دست می‌زد جابجامی‌آزمود
    زان کنیزک بر طریقداستان
    باز می‌پرسید حالدوستان
    با حکیم او قصه‌ها می‌گفتفاش
    از مقام و خواجگان و شهر وباش
    سوی قصه گقتنش می‌داشتگوش
    سوی نبض و جستنش می‌داشتهوش
    تا که نبض از نام کی گرددجهان
    او بود مقصود جانش درجهان
    دوستان و شهر او رابرشمرد
    بعد از آن شهری دگر را نامبرد
    گفت چون بیرون شدی از شهرخویش
    در کدامین شهر بودستی توبیش
    نام شهری گفت و زان هم درگذشت
    رنگ روی و نبض او دیگرنگشت
    خواجگان و شهرها را یک بهیک
    باز گفت از جای و از نان ونمک
    شهر شهر و خانه خانه قصهکرد
    نه رگش جنبید و نه رخ گشتزرد
    نبض او بر حال خود بدبی‌گزند
    تا بپرسید از سمرقند چوقند
    نبض جست و روی سرخ و زردشد
    کز سمرقندی زرگر فردشد
    چون ز رنجور آن حکیم این رازیافت
    اصل آن درد و بلا را بازیافت
    گفت کوی او کدامست درگذر
    او سر پل گفت و کویغاتفر
    گفت دانستم که رنجت چیستزود
    در خلاصت سحرها خواهمنمود
    شاد باش و فارغ و آمن کهمن
    آن کنم با تو که باران باچمن
    من غم تو می‌خورم تو غممخور
    بر تو من مشفق‌ترم از صدپدر
    هان و هان این راز را با کسمگو
    گرچه از تو شه کند بس جست وجو
    خانه‌ی اسرار تو چون دلشود
    آن مرادت زودتر حاصلشود
    گفت پیغامبر که هر که سرنهفت
    زود گردد با مراد خویشجفت
    دانه چون اندر زمین پنهانشود
    سر او سرسبزی بستانشود
    زر و نقره گر نبودندینهان
    پرورش کی یافتندی زیرکان
    وعده‌ها و لطفهای آنحکیم
    کرد آن رنجور را آمن زبیم
    وعده‌ها باشد حقیقیدل‌پذیر
    وعده‌ها باشد مجازی تا سهگیر
    وعده‌ی اهل کرم گنجروان
    وعده‌ی نا اهل شد رنجروان

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دریافتن آن ولی رنج را و عرض کردن رنج او را پیش پادشاه

    بعد از آن برخاست و عزم شاه کرد

    شاه را زان شمه‌ای آگاه کرد گفت تدبیر آن بود کان مرد را
    حاضر آریم از پی این درد را مرد زرگر را بخوان زان شهر دور
    با زر و خلعت بده او را غرور

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فرستادن پادشاه رسولان به سمرقند به آوردن زرگر

    شه فرستاد آن طرف یک دو رسول
    حاذقان و کافیان بس عدول تا سمرقند آمدند آن دو امیر
    پیش آن زرگر ز شاهنشه بشیر کای لطیف استاد کامل معرفت
    فاش اندر شهرها از تو صفت نک فلان شه از برای زرگری
    اختیارت کرد زیرا مهتری اینک این خلعت بگیر و زر و سیم
    چون بیایی خاص باشی و ندیم مرد مال و خلعت بسیار دید
    غره شد از شهر و فرزندان برید اندر آمد شادمان در راه مرد
    بی‌خبر کان شاه قصد جانش کرد اسپ تازی برنشست و شاد تاخت
    خون‌بهای خویش را خلعت شناخت ای شده اندر سفر با صد رضا
    خود به‌پای خویش تا سوءالقضا در خیالش ملک و عز و مهتری
    گفت عزراییل رو آری بری چون رسید از راه آن مرد غریب
    اندر آوردش به‌پیش شه طبیب سوی شاهنشاه بردندش بناز
    تا بسوزد بر سر شمع طراز شاه دید او را بسی تعظیم کرد
    مخزن زر را بدو تسلیم کرد پس حکیمش گفت کای سلطان مه
    آن کنیزک را بدین خواجه بده تا کنیزک در وصالش خوش شود
    آب وصلش دفع آن آتش شود شه بدو بخشید آن مه‌روی را
    جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را مدت شش ماه می‌راندند کام
    تا به‌صحت آمد آن دختر تمام بعد از آن از بهر او شربت بساخت
    تا بخورد و پیش دختر می‌گداخت چون ز رنجوری جمال او نماند
    جان دختر در وبال او نماند چون‌که زشت و ناخوش و رخ زرد شد
    اندک‌اندک در دل او سرد شد عشق‌هایی کز پی رنگی بود
    عشق نبود عاقبت ننگی بود کاش کان هم ننگ بودی یک‌سری
    تا نرفتی بر وی آن بد داوری خون دوید از چشم هم‌چون جوی او
    دشمن جان وی آمد روی او دشمن طاووس آمد پر او
    ای بسی شه را بکشته فر او گفت من آن آهوم کز ناف من
    ریخت این صیاد خون صاف من ای من آن روباه صحرا کز کمین
    سر بریدندش برای پوستین ای من آن پیلی که زخم پیلبان
    ریخت خونم از برای استخوان آنک کشتستم پی مادون من
    می‌نداند که نخسپد خون من بر من‌است امروز و فردا بر وی‌است
    خون چون من کس چنین ضایع کی‌است گر چه دیوار افکند سایه‌ی دراز
    بازگردد سوی او آن سایه باز این جهان کوه‌است و فعل ما ندا
    سوی ما آید نداها را صدا این بگفت و رفت در دم زیر خاک
    آن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک زانکه عشق مردگان پاینده نیست
    زانکه مرده سوی ما آینده نیست عشق زنده در روان و در بصر
    هر دمی باشد ز غنچه تازه‌تر عشق آن زنده گزین کو باقی‌است
    کز شراب جان‌فزایت ساقی‌است عشق آن بگزین که جمله انبیا
    یافتند از عشق او کار و کیا تو مگو ما را بدان شه بار نیست
    با کریمان کارها دشوار نیست

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/