رفتی
بدون خداحافظى
اما دلم نشكست!
چون میدانستم
«دلى از سنگ بباید به سر راه فراق»
رفتى
و حسرت آن نیم نگاه آخر بر دلم ماند
اما دلم نشكست!
چون میدانستم
«روى ار به روى ما نكنى حكم از آن تُست»
رفتى
و سراغم را هم نگرفتى!
اما دلم نشكست!
چون میدانستم
«نه عجب كه خوبرویان بكنند بىوفایی»
میدانی از چه دلم شكست؟
از اینكه وقتى میرفتى باران میبارید!
با خودم گفته بودم كه بعد از رفتنت
بدون آنكه ببینى
بدون آنكه كسى ببیند
خاك راهت را سرمهی چشمانم كنم
اما اشك آسمان رد پایت را شست و رفت!
با خودم گفته بودم كه بعد از رفتنت
بوی بودنت را در آغوش میگیرم
باران آن را هم شست و رفت
حالا من ماندهام و
کاسهی آبى كه آورده بودم پشت پایت بریزم!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)