سال بلو چگونه مینوشت؟
سال بلو خودش را نویسندهای واقعگرا میداند و اعتراف میکند همین مسئله گاهی دست و پایش را میبندد.
سال بلو نویسنده آمریکایی متولد کانادا است. او در سال 1915 به دنیا آمد و سال 2005 درگذشت. این نویسنده پرکار برنده جوایز متعددی از جمله جایزه پولیتزر، جایزه نوبل ادبیات و نشان ملی هنر است.
او تنها نویسندهای است که جایزه کتاب ملی آمریکا را سه بار به خانه برده و البته تنها نویسندهای هم هست که شش بار نامزد این جایزه شده است.
در بیانیه جایزه نوبل ادبیات بلو آمده بود؛ «آثار او ترکیبی غنی از رمان پیکارسک و تحلیل دقیق فرهنگ زمانه ما هستند، ترکیبی از فصول ماجراجویانه، تراژیک و گزنده که گفتوگوهای فلسفی آنها را از هم جدا کرده است. داستانهای او از زبان مفسری است شوخطبع با نگاهی نافذ که بیرون و درون امور زندگی را میکاود.»
«دم را دریاب»، «هدیه هومبولت»، «هرتزوگ» و «رولشتاین» از آثار مهم این نویسنده هستند که همگی به فارسی ترجمه شدهاند.
سال بلو در زمستان سال 1966 گفتوگویی با مجله معتبر «پاریس ریویو» انجام داد و در آن شیوه نوشتن و تلقیاش از داستاننویسی رئالیستی را چنین توصیف کرد (البته در تالیف متن زیر بخشهایی از مقدمه کتاب «مجموعه داستان سال بلو» نیز بهره برده شده است):
به نظرم همه ما یک نوع مفسر درون خود داریم، که از کودکی ما را نصیحت میکند و به ما میگوید دنیای واقعی چیست. چنین مفسری درون من وجود دارد. باید زمینه را برای او مهیا کنم. او منبع کلمات، عبارات، هجاها و گاهی فقط آواها است و من سعی میکنم حرف او را تفسیر کنم، گاهی کل یک پاراگراف را به من دیکته میکند با نقطهگذاری و همه اصول نگارشی.
ابزار مشاهده درون همه ما هست حتی در کودکی. وقتی شما یک مرد یا یک زن را میبینید، از نگاهش، کفشی که به پا دارد یا رنگ پوستش یک کلمه یا عبارت یا آوایی بیمعنی به ذهنتان میرسد که آن را همین مفسر فرستاده است.
وقتی میگویم این مفسر خیلی ابتدایی است منظورم این نیست که او خام و بیتجربه است. خدا میداند گاه بسیار عاقل است، اما تا موقعیت مناسب پیش نیاید لب به حرف باز نمیکند و اگر زمینه مشکل داشته باشد باز هم حرفی نمیزند. باید زمینهای مناسب برایش فراهم کنید. مفسر درونی باید مطمئن شود زمینه مناسب، واقعی و ضروری است. اگر متوجه شود ایرادی در کار است دست به کار نمیشود و این یعنی من از نوشتن بازمیمانم. باید زمینه را برایش دوباره فراهم کنم. باید دوباره از اول شروع کنم با اولین کلمه. نمیدانم چند بار «هرتزوگ» را نوشتم. اما آنقدر نوشتم تا زمنیه مناسب را پیدا کردم.
به نظرم همه ما یک نوع مفسر درون خود داریم، که از کودکی ما را نصیحت میکند و به ما میگوید دنیای واقعی چیست. چنین مفسری درون من وجود دارد. باید زمینه را برای او مهیا کنم.
با این حرف که امروز باب شده و میگوید اگر اثری پرفروش بنویسی به این دلیل است که به اصول خود خیانت کردی و روحت را فروختهای مخالف هستم. مثلا همین رمان «هرتزوگ» اصلا فکرش را نمیکردم کسی از آن استقبال کند و بفروشد، اما حالا ببینید از کسانی که طلاق گرفتهاند و با خود حرف میزنند تا فارغالتحصیلان دانشگاهی و خوانندگان معمولی همه از آن استقبال کردند.
دلیلش این است که کتاب به شکلی ناخودآگاه با خواننده و احساس او پیوند خورده است.
موقع نوشتن در ذهنم یک انسان میبینم که مرا درک میکند. روی این مسئله حساب باز میکنم. نه اینکه کاملا مرا درک کند، اما بطور نسبی حرف مرا میفهمد. جدای از این هنگام نوشتن هیچ خواننده ایدهآلی در ذهن ندارم و به آن فکر نمیکنم.
همه آنچه مردم در قرن نوزدهم میلادی درمورد انسان فکر میکردند، درمورد جایگاه او در هستی، درمورد جبرگرایی و نیروهای مداخلهگر اجتماعی همه اینها موجب میشد قهرمان داستانهای رئالیستی قهرمان نباشد بلکه فردی در حال زجرکشیدن باشد که در انتها پیروز میشود. پس وقتی من شروع به نوشتن داستان رئالیستی کردم درواقع کاری جدید انجام ندادم. به نظرم من به شکلی ناآگاهانه داشتم جوهره رئالیسم مدرن را کشف میکردم. بدون اینکه بدانم و در کمال معصومیت بر آن دست گذاشتم.
نویسندههایی که واقعگرایانه مینویسند در عین حال سعی میکنند دنیایی خلق کنند که لذتبخش باشد و زیبایی زندگی را نشان دهد.
ادبیات بدون اینها چه میشود؟ دیکنز لندن غمزده را تصویر میکند، اما لندن او دنج هم هست. درواقع رئالیسم جنبههای زندگی روزمره را میپذیرد و رد میکند.
فکر نکنم در داستانهایم توانسته باشم انسانی نمونه را تصویر کنم، هیچکدام از شخصیتهای داستانهایم واقعاً تحسینبرانگیز نیستند. رئالیسم این اجازه را به من نمیدهد.
دوست دارم انسان نمونه را توصیف کنم. واقعا دلم میخواهد از شرایط و زندگی آنها سردربیاورم. گاهی هم سعی میکنم در داستانم شخصیت به سمت خوبی برود اما اغلب موفق نمیشود. به نظرم این کاستی من است، ضعف من است.
خیلی مهم نیست که من با قلم مینویسم یا با ماشین تحریر. مهم این است که چیزی مینویسم. روی نوشتهام خیلی کار میکنم. ویرایش میکنم. اول هم گفتم، هرچند سئوال شیوه نوشتنتان چیست را دوست ندارم، اما گفتم تا زمانیکه زمینه مناسب را پیدا نکنم نوشتنم پیش نمیرود.
صبحها کمی وقت تلف میکنم. در باغ خانه همراه همسرم گردش میکنم و بعد به اتاق کارم یا به قول خودم استودیو میروم.
همه چیز را باید ساده گرفت یا اصلا کاری نکرد. زیر تک تک کلمات نوشته من میتوانید صدای خنده بشنوید. اگر از چیزی خوشم بیاید که مثلا آن را جایی خواندهام سعی میکنم از آن در نوشتهام بهره ببرم. من ساده مینویسم اگر کسی دوست داشته باشد جملات پیچ در پیچ بخواند باید به نویسندگان محبوبم یعنی ناباکوف(1) و جویس(2) سر بزند. شیوه من شبیه شیوه استاندال(3) است.
اینکه همه چیز را ساده میگیرم به این معنی هم نیست که در نوشتن وقفه نمیافتد و همه چیز پشت سر هم به ذهنم میآید و مینویسم. موقع نوشتن کلمات را با آوای ضربه بر حروف ماشین تحریر پیدا میکنم. معلوم شد با ماشین تحریر مینویسم. اغلب زمان نوشتن همسرم برای چای میآورد و روی آن کمی آب لیمو میچکاند. وقتی تاثیر قهوه اول صبح از بین برود شکر و کافئین چای نیروی لازم برای ادامه کار را به شما میدهند. گاهی همسرم از حجم کار من تعجب میکند چون خودم را مخفی نمیکنم و ممکن است کسی به دیدنم بیاید و کار متوقف شود، بعد دوباره در اتاق را میبندم و کار میکنم.
موقع نوشتن در ذهنم یک انسان میبینم که مرا درک میکند. روی این مسئله حساب باز میکنم.
گاهی که برای ناهار پیدایم نمیشود باز هم همسرم لقمهای غذا برایم میآورد و مرا مشغول نوشتن میبیند. موقع نوشتن عرق به تنم مینشیند و لباسم خیس میشود.
پی نوشت:
1- ولادیمیر ولادیمیرویچ ناباکوف (22 آوریل/ 23 آوریل 1899، سنت پیترزبورگ - 2 جولای 1977، مونترو) نویسنده رمان، داستان کوتاه، مترجم و منتقد چندزبانه روسی-آمریکایی بود.
2- جیمز جویس نویسنده ایرلندی (1941-1882). گروهی رمان اولیس وی را بزرگترین رمان قرن بیستم خواندهاند. اولین اثرش دوبلینیها مجموعه داستانهای کوتاهی است درباره دوبلین و مردمش که گاهی آن را داستانی بلند و با مضمونی واحد تلقی میکنند.
3- ماری هانری بِیل (زاده 23 ژانویه 1783 میلادی - درگذشته 23 مارس 1842)، که بیشتر با نام استاندال (Stendhal) (تخلص وی) مشهور است، نویسنده سبک رئالیسم در فرانسه قرن نوزدهم میلادیست.
فرآوری: مهسا رضایی
بخش ادبیات تبیان
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)