به دكتور شـاهي باي مسـتمندي
رهنورد زرياب
فكر مي كنم در اواخر زمسـتان سـال 1351 بود كه آقاي خالد روشـان - معين وزارت اطلاعات و فرهنگ- مرا به دفتر شـان خواسـتند و گفتند كه به ننگرهار بروم و از آن كاوشـهاي باسـتانشـناسـيك كه در " هده " جريان داشـت، گزارشي تهيه كنم. همان روز، همراه با يك عكاس، رفتم به جلال آباد.
در " هده "، دكتور شـاهي باي مسـتمندي كه رهبري كاوشـها را داشـت، ما را با شـادماني فراوان پذيرايي كرد و شـبي را مهمان او بوديم. آن شـب كه در صحبت با دكتور مسـتمندي و چند تن از باسـتانشـناسـان جوان ديگر سـپري شـد، شـبي خوش و به يادماندني بود.
در بازگشـت به كابل، گزارشي نوشـتم كه به گونهء مصور و با نام " جسـتجو گران ثروت " در روزنامهء اصلاح - انيس به چاپ رسـيد. و چندي بعد، " زيباي زير خاك خفته " را نوشـتم - كه در هفته نامهء ژوندون چاپ شـد - و آن را به دكتور شـاهي باي مسـتمندي اهداء كرده بودم.
اكنون كه از غناي پر راز و رمز " هده " چيزي برجاي نمانده اسـت و آن مردی که شـيفته و شـیداي وجب وجب خاک " هده " بود، نيز ديگر در ميان ما نيسـت، اين داسـتان را بازهم - با اندك دسـتكاري در واژه ها- به چاپ مي سـپارم تا باشـد كه يادي از آن دانشي مرد گرامي شـده باشـد.
باسـتانشـناس روز هاي درازی را روي تپه، در ميان خاک ها، سـپري کرده بود. با تلاش خسـته گي ناپذیر کاوش مي کرد. مي خواسـت گذشـته يي را که در زير خاک مدفون شـده بود، زنده سـازد. مي خواسـت از زير خروار هاي خاک، شـهر کهنی را پيدا کند – شـهری که وصف آن در کتابهای کهن آمده بود.
روزها مي گذشـت و باسـتانشـناس، همراه با زيردسـتانش، توده هاي خاک را زير و رو مي كرد. هر روز که مي گذشـت، سـينهء تپه بیشـتر از پيش شـگافته مي شـد؛ ولي چیزی به دسـت نمي آمد. تپه به آدمي مي ماند که به دسـت رهزنان افتاده باشـد و رهزنان پس از جسـتجوی او، هيچ چيزی در جيبهايش نيابند. آن گاه اين آدم لبخندی بزند و به رهزنان بگويد:
- بيچاره ها!
امّا، باسـتانشـناس دسـت بردار نبود. سـحرگاهان که خورشـيد تازه سـر مي زد، سـوي تپه رو مي نهاد. تپه مثل ديوی بود که شـهری را بلعيده باشـد و باسـتانشـناس مي خواسـت اين شـهر را از شـكم او بيرون آرد. سـاعتهای درازي كار مي كرد. توده هاي بزرگ خاک از جا بيجا مي شـدند، ولي چيزی به دسـت نمي آمد. از شـهری که ذکرش در کتابهای کهن آمده بود، اثری به نظر نمي رسـيد.
اضطراب دردناکي باسـتانشـناس را در خواب و بيداری رنج مي داد. شـبها که به کلبهء چوبيش مي رفت، به تنهايی فکر مي کرد و از خودش مي پرسـيد:
- پس اين شـهر کجاسـت؟
جوابي نداشـت. تپهء گنگ و خاموش ذهنش را پر مي کرد. به نظرش مي آمد تپه ديوی اسـت که شـهر کهن را بلعيده اسـت. باسـتانشـناس به موهايش که ديگر خاکسـتري شـده بودند، چنگ مي زد و مي ناليد:
- اين شـهر کجاسـت؟ اين شـهر...
از کلبه چوبی مي برآمد و کنار در مي ايسـتاد. روبه رويش، از خيمه هاي همکارانش، نور های کمرنگی ديده مي شـدند. دورتر، در ميان سـياهی شـب و سـرمای شـبانه، تپه آرام خوابيده مي بود. به نظرش مي رسـيد که تپه آهسـته نفس مي كشـد. به نظرش مي آمد تپه ديوی اسـت که شـهری را بلعيده اسـت.
دوباره به کلبه مي درآمد، کتابها را ورق مي زد. مي خواسـت کتابها چيز بیشـتري بگويند، اما کتابها همان چیز هايی را تکرار مي کردند که بارها گفته بودند. باسـتانشـناس زمزمه مي کرد:
- مبادا در تشـخيص جای اشـتباه کرده باشـم ... ولي به غير از همين تپه، شـهر در کجا مي تواند مدفون شـده باشـد؟
اندیشـه يي در ذهنش مي گشـت، مگر بيدرنگ آن را رد مي کرد:
- ني، اين سـياح چيني دروغ نگفته ... هرچه نوشـته راسـت بوده... گفته هايش هميشـه درسـت برآمده اند. اين شـهر همين جا ها وجود داشـته... امّا...
باز هم آن اضطراب آزارش مي داد:
- مبادا در تشـخيص جای اشـتباه کرده باشـم!
غالباً، سـراسـر شـب را خوابهای پريشـان مي ديد. و بازهم، سـحرگاهان که از خواب بر می خاسـت، به سـراغ تپه مي رفت. با خشـم و كينه به تپه مي نگريسـت و باز هم خاکها را زير و رو مي کرد. خورشـيد داغ بر پشـتـش مي تابيد و گاهی دسـتهايش از برخورد با سـنگريزه ها خونين مي شـدند. ولي هيچ چيزی به دسـت نمي آمد- از شـهر کهن نشـانی نبود - همه جا خاک مي بود و سـنگريزه ها.
***
آن شـب هم که از کلبه اش بيرون شـد، همه جا تاريک بود. همکارانش خوابيده بودند. سـرمای شـبانه بر دشـت و تپه گسـترده شـده بود. سـتاره ها در آسـمان صاف و سـرمه يي رنگ بل بل مي درخشـيدند. بوي شـب همه جا پيچيده بود - بوي يک شـب آرام در ميان يک دشـت - به سـوي تپه مي نگريسـت که آرام خوابيده بود و به نظرش مي آمد که تپه نفس مي کشـد.
شـالش را بهتر به دورش پيچيد. دو سـه گام از کلبه دور شـد و دوباره به آسـمان پر سـتاره خيره گشـت. در اين حال، فکر کرد:
- يک هزار و پنجصد سـال پيش، اين جا شـهر بزرگي وجود داشـت. آن وقت هم اين سـتاره ها همين طور مي درخشـيدند. اين جا و در اين دور و پيش، آدم هايی زنده گي مي كردند. مثل من که اين جا ايسـتاده ام.
به زير پايش نگاه کرد. با نوک پايش زمين را خراشـيد. شـعري که دوسـت داشـت، به يادش آمد و يک مصراع آن را زمزمه کرد: " آخر به دل خاک فرو خواهي شـد! "
اندوهی در رگهايش دويد. به کلبه برگشت. کتابی را برداشـت و به خواندن پرداخت. سـياح چيني نوشـته بود: " وقتی به شـهر آمدم، واقعهء شـگفتي انگيزي رخ داد. زنی شـوهرش را با کارد کشـت. بعد، برادر شـوهر آن زن، زن را زنده زنده در آتش سـوختاند. اين زن، زن زيبايي بود و پيكره هاي قشـنگی مي سـاخت ... "
باسـتانشـناس نتوانسـت ديگر چيزی بخواند. از خودش پرسـيد:
- پس اين پيكره ها کجا هسـتند؟
دو سـه بار نوشـتهء جهانگرد چيني را خواند و بعد، به خواب رفت. در خواب، خودش را در شـهری که زير خاک مدفون شـده بود، ديد - يک هزار و پنجصد سـال پيش بود – شـهر را نمي توانسـت درسـت تشـخیص بدهد. همه چيز مبهم بود. چند سـاختمان شـهر، به تصوير هايي مي ماندند که در کتابها ديده بود. سـپس خودش را در خانه يي يافت. خانه مانند معبدی بود که چند سـال پيش، در هندوسـتان ديده بود. بر ديوار هاي خانه پيكره هاي گونه گون نصب شـده بودند. بوي ناشـناسی همه جا شـنيده مي شـد. باسـتانشـناس با علاقه پيكره ها را تماشـا مي کرد. همان طور که در هندوسـتان، در آن معبد، تماشـا کرده بود. پيكره هاي زيبا و شـگفتی بودند.
ناگهان آواز پا هاي برهنه يي را روي سـنگفرش معبد شـنيد و زنی را ديد که نفس زنان مي دود. زن اندام باريک و قد کشـيده يي داشـت. پيراهنی از کتان زرد رنگ با گلهای سـرخ به تنش بود. مو هاي سـياه تيره اش، روي پسـتانهايش افتاده بودند و بر گردن سـپيدش، مرجان هاي سـرخ رنگي ديده مي شـدند.
به دنبال زن، مردی پدیدار گشـت. چهره و لباس مرد را تشـخيص نمي توانسـت داد. مرد هم مي دويد. بعد، زن ايسـتاد. ديد که ديگر راه فرار ندارد. به بنبسـت رسـيده بود.
مرد خندهء بلندی سـر داد که در معبد پيچيد. آن وقت، به سـوي زن زيبا رفت و با آواز ترس انگيزی گفت:
- ديگر از دسـتم رهايی نداری!
زن پس پس رفت و به ديوار رسـيد. مرد خودش را به او رسـاند. مي خواسـت زن را در آغوش بکشـد. ناگهان، زن زيبا خنجری در قلب مرد فر برد. مرد فرياد هولناکی برآورد و بر زمين افتاد. زن با خنجر خون آلود بالاي سـر او ايسـتاده بود، وحشـتزده خشـک مانده بود. نمي دانسـت چه کار کند. انگار طلسـم شـده بود.
بعد، مرد ديگری از راه رسـيد. چهره و لباس اين مرد هم قابل تشـخيص نبود. مرد به سـوي زن زيبا رفت و گفت:
- تو برادرم را كشـتي ... تو او را كشـتی!
زن کنار ديوار ايسـتاده بود و خودش را به ديوار مي فشـرد. مرد تازيانه يي به دسـت داشـت. تازيانه را در هوا تکان داد و فرياد زد:
- ترا زنده زنده مي سـوزانم!
زن خودش را به ديوار مي فشـرد، لبخند عجيبی بر لبهایش دویده بود - لبخند تلخ و شـکوه آلودی بود - مثل اين که زن از سـرنوشـت خودش شکوه مي کرد.
مرد که نزديک زن زيبا رسـيد، تازيانهء محکمی بر روي او زد. ضربهء سـنگيني بود. زن بيهوش شـد. مرد پيکر او را گرفت و به سـوي تودهء هيزمي برد که در گوشـه يي انباشـته شـده بود. پيکر زن را روي تودهء هيزم گذاشـت و هيزم را آتش زد. آتش بيدرنگ زبانه کشـيد و زن که به هوش آمده بود، در ميان شـعله هاي آتش، فرياد هاي رقت بار و ترسـناکی را سـر داد. در اين حال، مرد تازيانه اش را در هوا تکان مي داد و مي گفت:
-آتش ... آتش... آتش!
قلب باسـتانشـناس به شـدت مي تپيد و مي ترسـيد که از پناهگاهش بيرون آيد. اما يکبار، ناگهان و بي اختيار، سـر مرد فرياد كشـيد:
- اي سـتمگر... اي سـتمگر!
و از خواب بيدار شـد. قلبش به شـدت مي زد. گردن و شـانه هايش عرق کرده بودند. روي بسـترش نشـسـت و فانوس را روش کرد. چهرهء بيضه يي شکل زن زيبا و لبخند عجيبش، هنوز هم پيش چشـمش مجسـم بود. و او مي کوشـيد و بر حافظه اش فشـار مي آورد تا در يابد که اين زن را کجا ديده اسـت . چيزی به يادش نمي آمد، ولي فکر مي کرد که اين زن را قبلاً در جايی ديده اسـت.
خواسـت فکر آن زن را از ذهنش بيرون کند. از خودش پرسـيد:
- پس اين شـهر کجاسـت؟
نوشـتهء جهانگرد چيني به يادش آمد: " وقتی به شـهر آمدم، واقعهء شگفتی انگيزی رخ داد ... "
دوباره به ياد زن زيبا با چهرهء بيضه يي شکلش افتاد و باز هم در خيالش گشـت:
- اين زن را جايی ديده ام!
مرجانهای سـرخ رنگي که به گردنش آويخته بود و موهای سـياه تيره اش که بر پسـتانهايش افتاده بودند، پيش دیده گان باسـتانشـناس مي رقصيدند. باز هم آهسـته زمزمه کرد:
- اين زن را کجا ديده ام؟
***
خورشـيد مي خواسـت غروب کند. باسـتانشـناس و همکارانش، خسـته و درمانده، آخرين تلاشـهاي روزانهء شـان را به کار مي بردند.
باسـتانشـناس ديگر نوميد شـده بود. بار غصهء ناشـناخته يي بر دلش سـنگيني مي کرد. زهر تلخ ناکامی قطره قطره در دلش مي چکيد و در رگهايش مي سـريد. تصميم گرفته بود که محل کاوش را تغيير بدهد. ديگر لازم نبود وقت را ضايع کند. آن شـهر کهن را نمي شـد اين جا پيدا کرد. شـهر بايد در جای ديگری بوده باشـد. در جای ديگر ... اما، در کجا؟
در همين حال، در ميان سـکوت و خاموشی سـنگين و ملال آور هنگام غروب، ناگهان، يکی از همکاران جوانش او را صدا زد . دل باسـتانشـناس به شـدت تپيدن گرفت و با آواز بلند پرسـيد:
- چيسـت ... چه گپ اسـت؟
همکار جوانش ذوق زده فرياد كشـيد:
- يک مجسـمه!
همه به سـوي صاحب اين آواز هجوم بردند. باسـتانشـناس، باوجود خسـته گي يک روز کار طولانی، با شـتاب از شـيب تپه بالا رفت، در حالی که پيهم مي گفت:
- يک مجسـمه ... خدايا، يک مجسـمه!
نفس زنان بر جای آن همکارش نشـسـت و سـرش را نزديک برد و با دقت نگريسـت: قسـمتی از بينی و رخسـار مجسـمه يي هويدا بود.
سـرش را بلند کرد، به سـوي همکارانش که گردش حلقه زده و خود شـان را خم کرده بودند تا مجسـمه را ببينند، نگريسـت و ذوق زده گفت:
- يک مجسـمه... مي بينيد، يک مجسـمه!
شـوق و سـرور در سـيما هاي همکاران جوانش مي درخشـيد. همه شـادمانه لبخند مي زدند. باسـتانشـناس گفت:
- ما اشـتباه نکرده ايم. شـهر کهن در همين جاسـت!
و بعد، تقريباً، فرياد کشـيد:
- شـهر کهن همين جاسـت!
سـپس، با دقت و احتياط، با کارد و برسـش به زدودن خاک و سـنگريزه ها پرداخت. هيجان زده بود. دانه هاي عرق از شـقيقه هايش به پايين مي لغزيدند و مو های خاكسـتری رنگش آهسـته تکان مي خوردند.
قسـمتی از سـر و مو های مجسـمه نمودار شـد – مجسـمهء زنی بود - بعد، يک چشـمش از زير خاک برآمد و سآپس لبهايش پديدار گشـتند. ناگهان ... سـراسـر بدن باسـتانشـناس را رخوت و سـسـتی فرا گرفت. دهنش خشـک شـد و دسـتهايش از کار باز ماندند. او ديد که لبخند عجيبی بر لبهای مجسـمه دويده بود. مثل همان لبخندی بود که باسـتانشـناس در خواب ديشـبش بر لبهای آن زن زيبا ديده بود - لبخند تلخ و شکوه آلودی بود - انگار مجسـمه از سـرنوشـت خودش شکوه مي کرد.
باسـتانشـناس به سـوي مجسـمه اشـاره کرد. حيرت زده به همکارانش نگريسـت و گفت:
- مي بينيد... لبخندش را مي بينيد؟
بعد، با دقت بیشـتري به مجسـمه خيره شـد و زمزمه کرد:
- چنين چيزي چطور ممکن اسـت... چطور ممکن اسـت؟
ديگر هوا تاريک شـده بود. باسـتانشـناس خاکهای گردن مجسـمه را هم پاک کرد، در حالی که آهسـته آهسـته مي گفت:
- پس مرجانها کجا هسـتند... مرجان ها؟
يکی از همکارانش شگفتی زده پرسـيد:
- کدام مرجان ها؟
باسـتانشـناس، بي اختيار، جواب داد:
- مرجان های گردنش را مي گويم ... مرجان های گردنش را!
همکارانش با تعجب سـوي همديگر نگريسـتند و جرئت نکردند چيز ديگری بپرسـند. بعد، يکی شـان گفت:
- ديگر تاريکی شـده ... ممکن اسـت مجسـمه خراب شـود. بگذاريم براي فردا!
باسـتانشـناس مطيعانه برخاسـت:
- ها، باشد براي فردا... براي فردا!
در افق ابر سـياهی نمودار شـده بود. پیشـبيني کردند که شـب باران خواهد باريد. با دقت روي مجسـمه را با خاک نرم پوشـانيدند و بالاي آن خيمه يي افراشـتند. بعد، رفتند که شـب پر از شـوق و هيجانی را سـپری کنند.
شـام را که خوردند، باسـتانشـناس به کلبهء جوبينش رفت، در حالی که پرسـشی در ذهنش مي رقصيد:
- چه رابطه يي بين اين مجسمه و خواب ديشـبم وجود دارد؟
هيچ پاسـخی نداشـت. بعد، به اين فکر افتاد که خواب و روئيا چيسـت و آيا خواب ها از آينده خبر مي دهند. کتابها و نظرياتی را که در بارهء خواب خوانده بود، به ياد آورد. هیچ يک از کتابها نمي پذيرفتند که خواب از آينده خبر مي دهد. باز هم از خودش پرسـيد:
- پس چرا اين لبخند را يک شـب پيش در خواب ديدم؟
به ياد خواب هاي دورهء کودکيش افتاد. آن وقتها زياد خواب مي ديد. بعد که بزرگتر شـد، تعداد خواب هايش کمتر گشـت. پسـانترها، خواب هاي عاشـقانه ميديد. دختران همسـايه را، دخترانی را که در کوچهء شـان بودند، به خواب مي ديد. دخترانی را که در کوچه دوسـت داشـت، به طور مبهمی به خاطر آورد. چهره هاي آنان در اول مبهم و کمرنگ بودند، ولي آرام آرام روشـنتر شـدند. همه را به ياد آورد. لبخند زد. و سـپس، ناگهان، تکانی خورد و گفت:
- آه، خداي من... چطور ممکن اسـت؟
از ميان گذشته هاي مکدر و درهم برهم، دختری به يادش آمد که براي نخسـتين بار عاشـق او شـده بود. حيرت زده زمزمه کرد:
- پس اين او بود ... اين لبخند هم از او بود که در خواب ديدم؟
آن وقت ها، تازه جوان شـده بود. چشمهايش به دنبال دختران مي گشـتند. در همسـايه گي شـان دختری بود که روي بيضه يي شـکل و اندام کشـيده يي داشـت. مو هاي سـياه و تيره و گردن سـپيد دختر، او را به سـوي خود شـان مي كشـيدند. عاشـق آن دختر شـده بود. شـبها او را به خواب مي ديد.
مدتها همين طور گذشـت. نمي شـد او را تنها ببيند و با او سـخن گويد. يک روز که از کوچهء تنگ و خلوتی مي گذشـت، آن دختر را ديد. دختر چادريش را بلند کرده بود. پيراهنی از کتان زرد رنگ با گلهای سـرخ به تن داشـت. مرجان هاي سـرخ رنگي هم بر گردن سـپيدش انداخته بود. وقتی دختر نزديک او رسـيد، کنار ديوار ايسـتاد. به ديوار تكيه داد. مو هاي سـياه تيره اش بر پسـتانهايش افتاده بودند. آن روز نتوانسـت چيزی بگويد. تنها خيره خيره دختر را نگريسـت و مي خواسـت به دختر بگويد: " دوسـتت دارم! "، اما نگفت. دختر هم چيزی نگفت، ولي مثل اين که همه چيز را فهميد. آن وقت، لبخند عجيبی زد - لبخند تلخ و شکوه آلودی بود - مثل اين که دختر از سـرنوشـت خودش شکوه مي کرد.
همين طور از همديگر جدا شـدند. چندی بعد، آن دختر را به شـوهر دادند. يک روز همه جا آوازه افتاد که دختر شـوهرش را با کارد کشـته اسـت. بعد تر، دختر را قصاص کردند. برادر شـوهرش او را سـر بريد.
باسـتانشـناس گيچ شـده بود. احسـاس رخوت عجيبی مي کرد. آهسـته گفت:
- پس اين او بود که در خواب ديدمش ... اين لبخند هم از او بود؟
تپش قلبش بیشـتر شـد و از خودش پرسـيد:
- اما ... چرا اين مجسـمه نيز همان لبخند را دارد ... عين همان لبخند را؟
حيرت زده بود. آرام آرام گفت:
اين لبخند، معنای واقعی اين لبخند چيسـت؟ چه رابطه يي بين اين مجسـمه و دختری که من دوسـتش داشـتم، وجود دارد؟
به ياد نبشـتهء جهانگرد چينی افتاد: " اين زن، زنی زيبا بود و پيكره هاي قشـنگی مي سـاخت. "
از خودش پرسـيد:
- آيا اين مجسـمه را همان زن سـاخته؟
در دلش جواب داد:
- يقيناً ... يقيناً همو سـاخته!
انگشـتش را زير دندان گرفت:
- ولي چرا اين لبخند همان لبخندی اسـت که آن روز بر لبهای آن دختری ديدم كه دوسـتنش داشـتم؟ در آن کوچهء خلوت ...
سگرتی آتش زد. به دود آن خيره شـد و فکر کرد:
- شـايد اين شـباهت معلول وحدت و يکرنگی احسـاسـات اين دو زن باشـد. يک فاصلهء زمانی يک و نیم هزار سـاله دو انسـان را از هم جدا سـاخته اسـت؛ اما، شـايد، درد و غصهء يکسـان و همانندی هر دو را وا داشـته که يکسـان لبخند بزنند. شـايد آن زن که پيكر سـاز هنرمندی بود، احسـاسـاتش را در لبخند اين مجسـمه بيان کرده اسـت؟ همه هنرمندان همين کار را مي كنند، ولي من نمي توانم ادعا کنم که اين مجسـمه به دسـت همان زنی سـاخته شـده که جهانگرد چينی داسـتان او را در کتابش آورده اسـت؟ چه کسی باور خواهد کرد؟ همه مسـخره ام مي کنند ...
با دسـتهايش رويش را پوشـانيد:
- اما، اين لبخند واقعاً چه معنی دارد؟
ناگهان برخاسـت:
- بايد يکبار ديگر ببينمش!
- فانوس را برداشـت و از کلبهء چوبی برآمد. باران به شـدت مي باريد. همکارانش را صدا زد. همه سـراسـيمه و شـگفتی زده آمدند. باسـتانشـناس گفت:
- مجسـمه را نم مي زند. بايد همين حالا بيرونش كنيم.
به سـوي تپه رفتند. در مغز باسـتانشـناس تنها يک اندیشـه جولان مي کرد:
- اين لبخند چه معنی دارد؟ اين لبخند چه معنی دارد؟
خودش زير خيمه درآمد. خاکهای نرم را پس زد و به کار شـروع کرد. پس از هر چند دقيقه فانوس را به لبهای مجسـمه نزديک مي برد. مجسـمه همان طور لبخندش را داشـت. لبخند عجيبی بود. تلخ و شکوه آلود بود. انگار مجسـمه از زنده گي خودش شکوه مي کرد. و امّا، باسـتانشـناس مي خواسـت معنای واقعی اين لبخند را دريابد.
در حالی که خاکهاي کنج و کنار مجسـمه را مي کاويد و سـنگريزه ها را کنار مي زد، آرام آرام و ناخودآگاه زمزمه مي كرد: " آخر به دل خاک فرو خواهي شـد ... آخر به دل خاک ... "
آواز شـرس باران، در خاموشی شـب سـياه، از فاصله هاي دور و نزديک شـنيده مي شـد. هر طرف باران بود. باران و سـياهي. باسـتانشـناس با حرارت و علاقه کار مي کرد و مجسـمه همانطور لبخندش را بر لب داشـت. لبخند تلخ و شکوه آلودش را.
سـرانجام، مجسـمه از گل جدا شـد. تنها يک کله بود و بس. باسـتانشـناس سـر مجسـمه را برداشـت و با خودش به کلبهء چوبی برد. روي ميز گذاشـتش و در نور فانوش به آن خيره گشـت. پيكرهء قشـنگي بود. چهرهء زن زيبايي را نشـان مي داد. رنگ نخودی کمرنگی داشـت.
باسـتانشـناس، مانند گذشـته ها، بیدرنگ در صدد مطالعه و بررسی خصوصيت هاي تاريخي و هنری مجسـمه برنيامد. آنچه اين بار سـخت جلبش کرده بود، لبخند بود که مجسـمه بر لب داشـت. باسـتانشـناس مي کوشـيد در يابد که اين لبخند واقعاً چه معنايی دارد. مي خواسـت احسـاس آفرينندهء اين پيمره را دريابد. به فکر دختری افتاد که دوسـتش داشـت. بعد، برخورد شـان در آن كوچهء خلوت، بسـيار واضح از برابر دیده گانش گذشـت. آن وقتها هفده سـال داشـت. فکر کرد:
- زنده گي چه زود مي گذرد!
به ياد خواب ديشـبش افتاد. بعد، حکايت جهانگرد چينی به يادش آمد و زمزمه کرد:
- زن بيچاره!
دوباره به ياد مجسـمه افتاد. بر لبهای مجسـمه دسـت كشـيد و آرام آرام گفت:
- عايشـه ... عايشـه!
و نيز به يادش آمد که نام آن دختری که دوسـتش داشـت، عايشـه بود. باز هم گفت:
- عايشـه ... عايشـه تو چه كردی!
به لبهای مجسـمه خيره شـد:
- اين لبخند چه معنی دارد... عايشـه، اين لبخند تو چه معنی دارد؟
باز هم خواب ديشـبش را به ياد آورد. فکر کرد که یکهزار و پنجصد سـال پيش. اينجا شـهر بزرگي وجود داشـت. از آن زمان تا کنون، چقدر آدمها زاده شـده و مرده اند. سـرش روي سـينه اش خم شـد و زمزمه کرد:
يک روز من هم ديگر وجود نخواهم داشـت!
ديگر باران نمي باريد. همه جا سکوت محض بود و خاموشی. لحظات درازی همين طور ماند. شـايد هم خوابش برد. يک بار که سـرش را بلند کرد، ديد که از شـيشـهء دريچهء کلبه، نخسـتين اشـعهء خورشـيد به درون تابيده اسـت. باسـتانشـناس فکر کرد:
- هزارها سـال مي شـود که اين خورشـيد همين طور تابيده اسـت!
چشـمش به آيينه يي افتاد که بر ديوار کلبه آويزان بود. چهرهء خودش را در آيينه ديد و از حيرت خشـک ماند: در آيينه خودش را ديد که لبخند عجيبی برلبهايش نقش بسـته اسـت. اين لبخند، مثل لبخند دختری بود که روزگاری دوسـتش داشـت و مثل لبخند مجسـمه يي بود که از زير خاک بيرونش آورده بود. مثل لبخند زنی بود که در خواب ديده بودش - لبخند تلخ و شکوه آلودی - به نظر باسـتانشـناس آمد که عکسش در آيينه، با لبخندی که داشـت، از سـرنوشـت خودش شکوه مي کرد.
سـرش را روي ميز گذاشـت. احسـاس بي خوابی مي کرد. چشـم هايش را بسـت و آهسـته آهسـته زمزمه کرد:
- شـايد هميشـه همين طور بوده ... هميشـه ...
برگرفته از شـمارهء 16 آسـمايی ( اکتبر 200 )
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)