چادر گلابی رنگ و گل های اکاسی *
قادر مرادی
روزهای عید نزدیک و نزدیکتر می شـد. من بی صبرانه انتظار روزی را داشـتم که بازهم با دلارام به سـیل زنانه بروم. دلارام دختر همسـایهء ما بود. همیشـه با دیدن او روزهای عید به یادم می آمدند. وقتی او را با چادر گلابی رنگش می دیدم، هوای بهاری و بوی گل های درخت اکاسی در ذهنم زنده می شـد. دلم می خواسـت در کنار او باشـم. وقتی با او می بودم، حالت خوش آیندی برایم دسـت می داد. آن وقت هشـت سـاله بودم. دلارام سـه و یا چهار سـال بزرگتر از من بود. هر سـال وقتی عید می آمد، مادرم، دلارام، مادر دلارام یک جا می رفتیم به سـیل زنانه. هر سـال سـیل زنانه در روزهای عید رمضان و عید قربان در جای معینی از کوچهء ما چند کوچه دورتر، در یکی از کوچه های چرمگری در ویرانه یی از محلهء ما که نه سـبزه داشـت و نه درخت برگزار می شـد. این جایگاه محل تفریح زن ها در روز های عید بود. زن ها و دختر ها از هر سـو می آمدند و تا نزدیک های غروب با خریدن اشـیای بنجاره گی و خوراکه های گوناگون عید می کردند و خوش می گذشـتاندند. دلارام هر بار که به سـیل زنانه می رفت، چادر گلابی رنگش را بر سـر می کرد. گونه هایش را سـرخی می زد و چشـم هایش را سـرمه می مالید. برایم شـور نخود می خرید، ارابه گگ می خرید. برای خودش سـیخک موی، سـرخی روی، سـوزن و سـند می خرید. از قدیم خانواده های ما با هم صمیمی و مهربان بودند، مثل یک خانواده. پدرم که دکان بقالی داشـت، تنها به همین همسـایهء ما از اجناس دکانش به قرض می داد. دریچهء کوچکی بین حویلی های ما وجود داشـت که با همدیگر رفت و آمد می کردیم. در پشـت خانه های حویلی ما تنها یک درخت وجود داشـت، آن هم درخت اکاسی. همیشـه همین که فرصت می یافتم، می رفتم آن جا به درخت بالا می شـدم و می گذشـتم آن سـوی دیوار. دلارام روی بام زیر سـایهء درخت اکاسی می نشـسـت و خامک می دوخت. مادرم که مرا کاری می داشـت، آن جا می آمد و پیدایم می کرد و همیشـه می گفت:
- جوانمرگی، تو از دلارام سـیر نمی شـوی؟
مادرم راسـت می گفت. خودم هم نمی فهمیدم که چرا از دلارام سـیری ندارم. سـاعت ها باهم روی بام می نشـسـتیم، تخم تربوز سـرخ شـده می خوردیم. او خامک دوزی می کرد. دسـتمال های خامک می دوخت. من هر وقتی که بازار می رفتم، برایش سـاجق نعناع دار می آوردم. همیشه خوش داشـتم با دسـت هایش، با چوتی های مویش بازی کنم. چوری های او را شـمار می کردم، او با انگشـتانم بازی می کرد، دسـت هایم را محکم می فشـرد. خطوط کف دسـت هایم را با دقت می نگریسـت و می گفت:
ـ تو چهار تا زن می گیری، چهار تا زن.
از این گپ هایش می شـرمیدم، سـرخ می شـدم و از موهایش کش می کردم.
روزهای عید نزدیک و نزدیکتر می شـد و من در فکر روزی بودم که بازهم با دلارام یک جا به سـیل زنانه بروم. یک روز بالای بام، زیر درخت اکاسی از او پرسـیدم:
ـ دلارام، امسـال هم به سـیل زنانه می رویم؟
دلارام افسـرده و غمگین بود. دسـتمال قشـنگی را می دوخت. به پرسـش من پاسـخ نگفت. به دسـتمالی که زیر کار گرفته بود، نگریسـتم. دسـتمال قشـنگی بود، به سـان چادر گلابی رنگش گلابی بود، گلابی روشـن. از غمگینیش من هم متاثر شـدم. هر بار که او را جگر خون می دیدم، دلم را اندوهی مثل تاریکی های شـامگاهان فرا می گرفت . تکرار پرسـیدم که
ـ دلارام، نمی رویم؟
غمگینانه گفت:
- نی، مادرم نمی گذارد. می گوید که حالا بزرگ شـده ام. انتظار چنین گپی را نداشـتم. دلم پر غصه شـد. مثل تاریکی های شـام، مثل چراغ تیلی خانهء مان خفقان آور. به دلارام گفتم:
- از مادرت اجازه بگیر، عید که آمد، یک روز من و تو می رویم.
دلارام گفت:
ـ نی، نمی شـود. پدرم، مادرم را با قمچین لت می کند.
به راسـتی هم پدرش آدم بسـیار عصبی بود. او را بارها دیده بودم که اسپ کراچیش را بیرحمانه زیر ضربه های قمچین می گرفت.
با تعجب پرسـیدم:
- مادرت را با قمچین؟با قمچین اسپ؟
- ها، ها پدرم بسـیار ظالم اسـت.
اسـپ کراچی پدر دلارام به نظرم مجسـم شـد. مادر دلارام یادم آمد. اسـپ کراچی اسـتخوان های برآمده و بدن زخم و تکیده یی داشت. در آن لحظه احسـاس دلتنگ کننده یی برایم پیدا شـد. به نظرم آمد که تمام خوشی هایم را از دسـت داده ام. غصهء سـنگینی در دلم جا گرفته بود. غصهء تلخ به سـان تاریکی های شـام، به سـان چراغ تیلی خانهء ما. در آن لحظه که دلم پر خون شـده بود، می خواسـتم کاری کنم که تأثر و اندوه دلارام را دور سـازم. نمی دانسـتم چه بگویم. از دسـتمال گلابی رنگی که می دوخت خوشـم آمده بود. می خواسـتم بگویم تا برای من هم همین گونه دسـتمال بدوزد. برای نخسـتین بار چنین آرزویی به من دسـت داده بود. گفتم:
ـ دلارام، این دسـتمال بسـیار مقبول اسـت، مانند چادر گلابی تو.
لبخندی زد و با خوشحالی پرسید:
ـ راسـتی؟
در حالی که با اشـتیاق به گل های یاسـمنی دسـتمال می دید، ادامه داد:
- ببین، یک چهار بیتی هم دوخته ام
و سـپس با صدای گرم و آهنگ داری به خواندن چهار بیتی پرداخت:
- الهی تا جهان باشـد تو باشی زمین و آسـمان باشـد تو باشی
زمین و آسـمان باشـد سـلامت دعا گوی تو هسـتم تا قیامت
این نخسـتین بار بود که چهار بیتی می دوخت. نمی دانم برای کی؟ پرسـیدم:
ـ برای کی می دوزی؟
آهسـته پاسـخ داد:
ـ برای یک نفر...
از این گپ او خوشـم نیامد. تا حال برای یک نفر مشـخص دسـتمال نه دوخته بود. من همیشـه دسـتمال ها را بازار می بردم و می فروختم. با تعجب پرسـیدم:
ـ برای یک نفر؟
به سـویم دید. به چشـم هایم خیره شـد. خندید. نگاه هایش گرمتر به من تابیدند. دسـتش را روی زانویم گذاشـت و فشـرد:
ـ برای... برای تو...
به نظرم آمد که با من شـوخی می کند، گفتم:
ـ دلارام، یکی برای من هم بدوز. همین طور چهار بیتی داشـته باشـد.
خندیده گفت :
- برای کی می فرسـتی؟
لحظه فکر کردم و ناگهان از دهانم پرید:
ـ برای... برای تو...
دلارام دسـت هایم را با دسـت های گرم و پر حرارتش فشـرد و به چشـم هایم خیره شـد و گفت:
ـ تو هم چشـم سـپید شـدی، هه؟
***
عید آمد. بی صبرانه منتظر روزی بودم که بازهم با دلارام به سـیل زنانه بروم. روز سـوم عید ناگهان انتظارم به پایان رسـید. از دیدن چادر گلابی رنگ دلارام که آن روز بر سـر کرده بود، حالت دلپذیری داشـتم. حالتی که مثل گل اکاسی، مثل آسـمان آبی رنگ و مانند پارچه های سـپید سـپید ابر ها برایم خوش آیند بود. دلارام پیراهن دامن کلان زرزری و تنبان سـپیدش را پوشـیده بود. این لباس ها را هر وقتی که به عروسی و یا به مهمانی می رفت، به تن می کرد.
ما به سـیل زنانه می رفتیم. اما دلارام وارخطا بود. با عجله راه می رفت. مرا هم وا می داشـت تا با عجله راه بروم. هر لحظه به عقب نگاه می کرد. دسـتم را که محکم گرفته بود، می فشـرد و پیهم تکرار می کرد:
ـ زود زود بیا...
روز زیبایی بود، به سـان گل اکاسی خوشـبو و ملایم. باران شـب همه جا را پاک و سـتره سـاخته بود. رنگ آسـمان آبی رنگ بود. مثل این که آسـمان را هم شـسـته بودند. پارچه های سـپید ابر ها که در گوشـه و کنار آسـمان دیده می شـدند، مانند سـرو بر دلارام مثل گونه ها و چشـم هایش تر و تازه بودند. نمی دانسـتم دلارام چگونه تصمیم گرفته بود که بدون اجازهء پدر و مادرش به سـیل زنانه برود. در طول راه برایم تاکید کنان می گفت:
ـ هوش کنی باز به کسی نگویی.
مادرش آن روز به زیارت رفته بود. پدرش هر روز حتی روزهای عید نیز سـحرگاه با کراچی کهنه و اسـپ لاغرینش می رفت دنبال کار.
ما نزدیک های نماز پیشـین به محل سـیل زنانه رسـیدیم. عدهء زیادی از زن ها، کودک ها و دختر های جوان با چادری ها و چادر های رنگارنگ آمده بودند. بازار فروشـنده ها گرم بود. از هر سـوی صدای خنده و گریه کودکان و صدای گفتگوی زن ها و هیاهوی فروشـنده ها به گوش می رسـیدند. فضای سـیل زنانه را بوی عطر گل سـنجد و گلاب آمیخته به بوی چرم چرمگری فرا گرفته بود. به هر سـو بازیچه های چوبی، روغن موی، ماهی پزی، چوری های رنگارنگ، سـیخک، جلبی و شـورنخود فروشی بود. این بار تعداد مرد هایی که به خاطر تماشـامی آمدند، بیشـتر بود. مثل گذشـته ها چند گام دور تر جمعیت زن ها را حلقه کرده بودند و سـیل زنانه را تماشـا می کردند. دلارام مشـوش و وارخطا بود. ترس و دلهرهء او مرا هم ناراحت می سـاخت. گپ های مادرم به یادم می آمدند:
ـ دلارام جوان شده، برایش عیب اسـت که به سـیل زنانه برود. آن جا مردهای بیکار و بد می آیند.
دلارام با بیقراری به اطرافش می دید. مثل این که در میان مردها کسی را می پالید. پرسـیدم:
ـ دلارام، چرا وارخطا هسـتی؟
با نگرانی گفت:
ـ می ترسـم که پدرم نیاید.
صدایش می لرزید. گفتم:
ـ پدرت که آدم بد نیسـت. این جا مردهای بیکار و بد می آیند.
دلارام حیرت زده به من نگریسـت و پرسـید:
ـ کی به تو گفته که این جا مردهای بد می آیند.
گفتم:
ـ مادرم، مادرم گفت.
لبخندی در لب هایش شگفت. بلافاصله باز هم با وارخطایی به اطرافش نظر انداخت. چشم هایش سـرگردان کسی را می پالید. به فروشـنده ها توجهی نداشـت. برایم ارابه گگ نخرید، برای خودش هم هیچ چیز نخرید.
دقایقی بعد آسـمان را ابر های تیره و سـیاه فرا گرفت. باد به وزیدن آغاز کرد. تمام آنانی که آن جا بودند، ناراحت شـدند. سـراسـیمه گی دلارام هم بیشـتر شـد. برای نخسـتین بار از ستیل زنانه بدم آمد. از ازدحام مرد هایی که به دور زنان حلقه کرده بودند، بدم آمد. به خیالم می آمد که پس لختی اتفاق بدی رخ می دهد. لحظه یی پس پدر دلارام با فمچین کراچییش از میان ازدحام مردم پیدا می شـود، مثل همیشـه دیوانه و عصبی، مثل همیشـه چشـم هایش مثل دو قوغ آتش. نمی دانسـتم آن گاه چه خواهیم کرد.
غرق این افکار بودم که ناگهان صدای دلارام تکانم داد:
ـ آن جا،آن جا را نگاه کن. می بینی؟
ترسـیدم. قلبم به تپش افتاد. خیال کردم پدرش آمده اسـت . دلارام که رنگش سـپید پریده بود، می لرزید.
نگاه هایش به آن سـو دوخته شـده بودند. دسـتم را محکم و با حرارت می فشـرد. دسـت هایش داغتر شـده بودند. با ترس پرسـیدم:
ـ پدرت آمد؟
دلارام لبخند زد:
ـ نی، پدرم نیسـت. به او نگاه کن. همان جوانی که پهلوی عسـکر ایسـتاده اسـت.
حیران شـدم. کسی را که او نشـانم می داد، خوب می شـناختم. با حیرانی پرسـیدم:
ـ تو او را می شـناسی؟ او معلم جمال اسـت.
با خوشـحالی به سـویم دید و دسـتم را محکم فشـرد و گفت:
ـ ها، ها، من هم او را می شـناسـم.
با عجله دسـتمال چهار قات کرده یی را از میان یخن پیراهنش بیرون آورد و به من داد. همان دسـتمالی بود که چهاربیتی داشـت. همان دسـتمالی که چند روز پیش از آمدن عید آن را می دوخت. در حالی که با دسـتش به سـوی معلم جمال اشـاره می کرد، گفت:
ـ نزد او برو، دسـتمال را برایش بده، فهمیدی؟
با تعجب پرسـیدم:
ـ چرا ؟
در حالی که لبخند می زد، گفت:
ـ فرمایش داده بود.
وزش باد بیشـتر می شـد. هوا توفانی تر می شـد. معلم جمال هم از ما چشـم نمی کند. باد چادر گلابی رنگ دلارام را آرام نمی گذاشـت. هوا لحظه به لحظه بدتر می شـد. گفتم:
ـ دلارام، من نمی روم. از او می ترسـم. او در مکتب ما معلم اسـت، من...
نگذاشـت گپم را تمام کنم. دسـت هایم را فشـار داد و التجا کنان گفت:
ـ اگر نمی روی تا قیامت با تو جنگی می شـوم، تا قیامت با تو گپ نمی زنم.
نمی توانسـتم قهر او را تحمل کنم. نمی توانسـتم تحمل کنم که او تا قیامت با من قهر باشـد. با خیالم آمد که در آن صورت چیز بسـیار بزرگی را در زنده گی از دسـت خواهم داد. اما دلم نمی شـد نزد معلم جمال بروم. فکرم قد نمی داد تا بدانم دلارام معلم جمال را از کجا شـناخته اسـت. دلم نمی شـد دسـتمال گلابی رنگ چهار بیتی دارش را ببرم و به معلم جمال بدهم. بد بینی عجیبی نسـبت به معلم جمال در دلم راه می یافت. دلارام وارخطا بود و پیهم اصرار می کرد تا خواهش او را بپذیرم. ناگزیر بودم گپش را قبول کنم. گفتم:
ـ پس برای من هم همین طور دسـتمال می دوزی؟
دلارام با خوشـحالی گفت:
ـ حتماً برایت می دوزم، یکی نی، ده تا، بیسـت تا، هر قدر که بخواهی.
گفتم:
- همین طور چهار بیتی دار؟
- حتمی برایت می دوزم، یکی نی، ده تا، بیسـت تا.
اما با آن هم دلم نمی شـد که نزد معلم جمال بروم. وزش باد لحظه به لحظه شـدید تر می شـد. دیگر هوا آفتابی و دلپذیر نبود. باد چادر ها و لباس های زن ها و دختر هار ا تکان تکان تکان می داد. ابر های تیره و سـیاه آسـمان به هر سـو می شـتافتند. فضا خاک آلود شـده بود. دلم پر غصه بود. دلم نمی شـد نزد معلم جمال بروم. زن ها و دختر ها دسـته دسـته و وحشـتزده سـیل زنانه را ترک می گفتند. باد کاغذ پاره ها و خس و خاشـاک را از زمین می برداشـت، در هوا می چرخاند و به سـر و روی مان می کوفت. به معلم جمال می دیدم که چشـم از ما نمی کند. دلارام هم با اشـتیاق به سـویش می نگریسـت. آن ها به همدیگر لبخند می زدند. باد چادر دلارام را آرام نمی گذاشـت. گفتم:
ـ دلارام چادرت را می برد.
به سـویم نگریسـت. خندید. چادرش را بر سـرش محکم کرد و دوباره به سـوی معلم جمال نگریسـت. اما باد لحظه یی هم چادرش را آرام نمی گذاشـت. دگرگونی هوا جمعیت زن ها دختر ها را از جا بیجا سـاخته بود. حلقهء مرد ها به دور زن ها تنگتر می شـد. من ترسـیده بودم. قلبم به شـدت می زد. فکر می کردم که حادثه یی رخ می دهد. یک حادثهء ترسـناک. باد که دیوانه وار هر سو می دوید، چادر و دامن زر زری دلارام را آرام نمی گذاشـت. چیزی مرا می آزرد. چیزی درون سـینه ام سـنگینی می کرد و دلم را نیش می زد. کسی در دلم به من می گفت که دسـتمال را به معلم جمال ندهم. از هوای توفانی سـراسـیمه شـده بودم. از این که دلارام و معلم جمال با هم لبخند می زدند، می ترسـیدم. به نظرم می آمد که همه را شـام تیره و سـیاه فراگرفته اسـت. شـام دلتنگ کننده و پر غصه. به دلارام می دیدم. او حالا به نظرم طور دیگری می آمد. اصرار و پافشـاری دلارام مرا وا داشـت تا گپ او را بپذیرم. اما پیش از این که به معلم جمال نزدیک شـوم، سـر و صدایی از میان جمعیت مرد های تماشـا چی بلند شـد. همه وارخطا و سـراسـیمه شـدند. ناگهان معلم جمال را دیدم که یخن پیراهنش پاره شـده بود. دهان و بینیش آغشـته به خون و موهایش پراکنده و پریشـان بودند. به جان این و آن حمله ور می گردید. فحش و ناسـزا می گفت. دیگران می کوشـیدند آن ها را از هم جدا سـازند. همهمهء ترسـناکی بر پا گردید. زن ها و دختر ها با عجله و ترس سـیل زنانه را ترک می کردند و از هر سـو گپ هایی به گوش می رسـید که مردم با همدیگر می گفتند:
ـ برویم که جنگ اسـت.
کسی پرسـید:
ـ چه گپ شـده؟ چرا جنگ می کنند؟
دیگری پاسـخ داد:
ـ به خاطر دختر رحیم کراچی وان جنگ شـده، می گویند دختر با معلم جمال جور آمده.
یکی از حاضران بسـیار خشـمناک بود. کف کنج لب هایش را پاک کرده فریاد زد:
ـ این معلم جمال نام معلم ها را بد کرده، از خود ناموس ندارد.
جوانی با تمسـخر می خندید و صدا می زد:
ـ دختر رحیم کراچی وان گفتی و ماندی. مهتاب اسـت، مهتاب... دلارام اسـت، دلارام...
دسـتمال گلابی رنگ و چهار بیتی دار در دسـتم می لرزید. وحشـت زده به آدم ها می دیدم. خدا خدا می گفتم که پدر دلارام نیاید. در میان جمعیت مرد ها قرار داشـتم. به سـوی زن ها نگاه می کردم. دلارام به نظرم نخورد. دو سه نفر از بازو های معلم جمال محکم گرفته بودند و او را کشـان کشـان می بردند. کسی می گفت:
ـ خوب شـد، حقش اسـت و باید به جزای عمل خود برسـد.
من با آن که بسـیار ترسـیده بودم، احسـاس خوشـحالی می کردم. چیزی در دلم صدا می کرد:
ـ خوب شـد، حقش اسـت. باید به جزای عمل خود برسـد.
صدایی را می شـنیدم که می گفت:
ـ بگذار که به جزای عمل خود برسـد. بداند که چشـم سـرخ کردن با ناموس مردم چه معنی دارد.
با عجله میان جمعیت سـیل زنانه برگشـتم. تمام بدنم می لرزید. همهمهء مردم بیشـتر شـده بود. در میان زن ها و دختر ها هم گپ هایی در این باره شـنیدم:
- از خاطر دلارام دختر رحیم کراچی وان جنگ کردند.
- توبه، توبه خدایا، این مردها، زن های بیچاره را در هیچ جای آرام نمی گذارند...
- در یک سـال یک بار از خانه بیرون می شـویم، باز هم از دسـت آن ها روز نداریم.
- نی خواهر، گناه از خود دلارام است. می گویند بسـیار وقت اسـت که با معلم جمال رابطه دارد.
من وقتی دلارام را در میان زن ها و دختر ها پیدا کردم، رنگش مانند گچ پریده بود. چادر بر سـر نبود. با صدای لرزان گفتم:
ـ دلارام، می رویم خانه، او را بردند.
چیزی نگفت. سـرگردان سترگردان به سـمتی می دید که معلم جمال را برده بودند. پرسـیدم:
- دلارام، چادرت را چه کردی؟
- چادرم را؟ چادرم را گم کردم، شـمال از سـرم برد.
متوجه شـدم که دلارام می گرید. اشـک هایش را پاک می کرد. من هم می خواسـتم گریه کنم. دلم لبریز از گریه شـده بود. از او پرسـیدم:
ـ چادرت را کجا گم کردی؟ بگو پیدایش می کنم.
آن روز خانه های اطراف سـیل زنانه را جسـتجو کردم. اما نتوانسـتم چادر گمشـدهء دلارام را پیدا کنم. دلارام با سـایر زن ها و دختر ها هم کوچه گی ما به خانه رفت. شـام همین که با قلب پر غصه و مایوس داخل حویلی شـدم، صدای مادرم را شـنیدم که فریاد می کرد:
ـ دختر تان جوان شـده اسـت، به شـوهر بدهید، همه می گویند که با معلم جمال رابطه دارد...
در تاریکی شـامگاهی آن سـوی دیوار حویلی مان مادر دلارام بود. با عصبانیت و چیغ و فریاد با خانوادهء ما فحش و ناسـزا می گفت:
ـ بچه که می زایید، سـررشـته کنید. اگر به دسـتم برسـد، پایش را قلم قلم می کنم.
مادرم غضبناک چیغ می زد:
ـ خودت را سـررشـته کن، دخترت را سـررشـته کن...
با شـنیدن این سـخنان فهمیدم که گپ از گپ گذشـته اسـت. نخسـتین بار بود که خانواده های صمیمی ما به همدیگر فحش می گفتند. در این هنگام صدای گریه و فریاد دلارام از میان حویلی شـان به گوشـم رسـید. مادر دلارام گریه کنان فریاد زد:
ـ بیرحم ها، بیایید حالا ببینید، دخترم را می کشـد، خدایا، مسـلمان ها، کمک کنید!
مادرم فریاد کشـید:
ـ بگذار بکشـدش، حقش اسـت، حقش...!
صدای شـرفت شـرفت لت و کوب دلارام شـنیده می شـد. مادرم مرا ندید. دویدم پشـت بام حویلی. گریه ام گرفته بود. به درخت اکاسی بالا شـدم. درخت گل کرده بود. بوی خوشـبوی گل های اکاسی فضا را معطر سـاخته بود. برگ گل های اکاسی مثل دانه های برف آرام آرام می افتاد. آن سـوی دیوار دلارام می دیدم که روی صفه افتاده بود و از ضرب ها قمچین به خودش می پیچید. پدرش دسـت و پایش را گم کرده بود. مثل روزهایی که بر سـر اسـپ کراچییش غضبناک می شـد، دیوانه بود. از دیدن این صحنه بغض در گلویم ترکید. به گریه شـدم. احسـاس می کردم هر ضرب قمچین اسـپ که به اندام دلارام فرود می آمد، به جان من می خورد. اما کسی در دلم گپ های مادرم را تکرار می کرد:
ـ بگذار بکشـدش، حقش اسـت، حقش...
صدا های دیگری به گوشـم می آمدند:
ـ خوب شـد، حقش اسـت. باید به جزایش برسـد.
همان شـب پدر دلارام دریچهء کوچکی را که بین حویلی های مان وجود داشـت، با خشـت و گل مسـدود سـاخت.
من پس از آن روز دیگر دلارام را هرگز ندیدم. دسـتمال او که برای معلم جمال دوخته بود، نزد من ماند. دیگر دلارام را نه روی بام دیدم و نه روی صحن حویلی و نه صدای او را شـنیدم. سـه یا چهار هفته پس در یکی از شـام های تاریک مادرم که چراغ تیلی خانهء مان را روشـن می کرد، به پدرم گفت:
ـ بیچاره دلارام بدبخت شـد، امشـب او را می برند.
پدرم که نسوار به دهان نشـسـته و چرت می زد، گفت:
ـ بیچاره را به مرد چهل و پنجاه سـاله فروخته اند، به یک صد و پنجاه هزار روپیه.
صدای دهل و سـرنا از حویلی دلارام شـان به گوش می رسـید. زنی با آواز بلند می خواند:
- الهی تا جهان باشـد تو باشی زمین و آسـمان باشـد تو باشی
زمین و آسـمان باشـد سـلامت دعا گوی تو هسـتم تا قیامت
آن شـب همین که می خواسـتم از خانه بیرون شـوم، مادرم با قهر گفت:
ـ به خانهء آن ها نرو، پایت را قطع می کنم.
پدرم هم خشـمناک گفت:
ـ اگر رفتی، چشـم هایت را کور می کنم.
صدای زن آواز خوان مثل تاریکی شـام، مثل دود غلیظ چراغ تیلی به دلم غصه می ریخت. دلم می شـد با تمام توانم گریه کنم. اما کسی در دلم فریاد می کرد:
ـ بگذار، بگذار بکشـدش، حقش اسـت، حقش.
مگر بلافاصله جای این نفرت و بدبینییم را محبت داغ و گرمی فرا می گرفت. محبتی که به چشم هایم اشـک می آورد و لذت بخش بود. محبتی که مثل تاریکی شـام غم انگیز و مثل نور خفیف چراغ تیلی خانهء ما دلتنگ کننده نبود. محبتی که مثل ابرهای سـپید، مثل بوی خوش گل اکاسی، مثل چادر گلابی رنگ دلارام خوش آیند بود.
پسـان ها گاه گاهی که با معلم جمال در مکتب روبرو می شـدم، از او بدم می آمد. خاطرات روز عید، سـیل زنانه، دلارام، چادر گلابی رنگ، دسـتمال خامک دوزی چهار بیتی دار به یادم می آمدند. معلم جمال به سـویم نزدیک می شـد و لبخند می زد. من از او می گریختم. از او متنفّر بودم. از او وحشـت داشـتم. از او می ترسـیدم. آرزو می کردم که کاش آدمی می بودم مثل پدر دلارام و آن وقت معلم جمال را آن قدر قمچین کاری می کردم که مثل اسـپ کراچی زخمی زخمی می شـد و پوسـتش به اسـتخوانش می چسـپید.
پایان
۱۳۶۷خورشیدی
*ـ
این داسـتان قبلا زیر نام « دلارام » در مجموعهء داسـتان شـبی که باران می بارید انتشـار یافته اسـت. مجموعهء داسـتانی مذکور شـامل یازده داسـتان از این نویسـنده در سـال ۱۳۶۹ خورشـیدی به تیراژ دو هزار نسـخه از سـوی انجمن نویسـنده گان افغانسـتان چاپ شـده اسـت.
برگرفته از سـایت فردا
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)