ماهی و گلدان پر از خاک
دکتر با تنگ ماهی توی دستش نشست کنار پری. یک گلدان پر از خاک هم از قبل آماده کرده بود. زن بلند شد و رفت کنار پنجره. اما نگاهش زیر چشمی به پری بود که داشت با نخ کلاهش بازی می کرد. دکتر خندید و گفت: «خوب پری خانومِ گل! این ماهی خوشکل ما الان داره چی کار می کنه؟!» پری نگاهی سرسری به ماهی انداخت و زیرلب گفت: «داره بازی می کنه!» دکتر گفت: «آفرین دختر گلم. حالا خوب نگاه کن ببین چی می شه!» و دست کرد توی تنگ و ماهی قرمز را بیرون آورد و رها کرد روی میز شیشه ای. ماهی شروع کرد به بالا و پایین پریدن و ردّ خیس و لزجش با هر جست و خیز، روی سطح شیشه ای میز بیشتر و بیشتر می شد. پری با چشمان هیجان زده اش زل زده بود به حرکات عجیب ماهی. زن نگاهش را برگرداند به سمت خیابان. نمی خواست دکتر قطره اشکی را که از گوشه ی چشمش فرار کرده بود ببیند. صدای تق تق ماهی روی شیشه را می شنید. دکتر گفته بود این آخرین راه است و قول داده بود موضوع را برای همیشه تمام کند. کم کم صدا محو شد و تمام شد. لحظه ای بعد صدای پری را شنید که گفت:«پس چرا دیگه بالا و پایین نمی پّره؟!» دکتر به پری نزدیک تر شد و همانطور که با انگشت سبّابه اش ماهی را روی شیشه می سراند گفت:«ببین دیگه بازی نمی کنه! دیگه تکون نمی خوره! دیگه بالا و پایین نمی پّره! چون دیگه جون نداره! مرده! بابا علیرضا هم اینجوری شده!» و گلدان پر از خاک را جلو کشید تا خاک کردن ماهی را نشانش دهد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)