خرده داستان داستانهای 55 کلمه ای
هدیه
فروشنده پرسيد:شما نمي خواهيد واسه همسرتون چيزي بخريد؟
مرد با دست پاچگي ماهيتابه ي بزرگي برداشت.
آن را برانداز کرد.سری برای فروشنده تکان داد:همین خوبه.
زن با دلخوری از فروشگاه خارج شد.
دوست داشتن
- تو منو بيشتر دوست داري يا مامانُ؟
دخترك كمي فكر كرد:اول تو روُ.نه، اول هر دوتاتون ُ
صورت مرد را بوسيد:تو اول منو دوست داري يا مامانُ ؟
مرد بدون اين كه فكر كند،جواب داد:معلومه عزيزم كه تو رو دوست دارم.
- مامان چي؟
- اون منُ تو رو ول كردُ رفت.
دخترك لبخند زد:بر مي گرده. من كه مي دونم هنوز دوستش داري.
و چرخ هاي ويلچر را به حركت در آورد.
ساعت
زن به ساعت نگاه كرد:چي شده اين وقت روز تماس گرفتي؟
دلم برات تنگ شده بود.
منم منتظرت بودم!!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)