مادر
وارد اتاق که شد مادر را ديد پشت چرخ خياطياش نشسته و با خودش حرف ميزد چشمهاي مادر خيس بود.
«از سر کار که مياد ميفته به جون من... انگار براي من کار ميکنه... الهي بري ديگه برنگردي.»
کيف مدرسهاش را روي زمين انداخت و به مادر خيره شد صورت مادر سرخ بود.
«خدا ازت نگذره صبح تا شب جون ميکنم... اينم مزدم»
به دالان رفت به درخت توي حيا ط نگاه کرد برف ميباريد.
«آخه چرا انقد مامانو ميزنه مگه چيکار کرده؟»
دستش را توي جيبش برد و به زمين خيره شد.
«ديگه نميذارم ميدونم چيکار کنم.»
نفسش را با فشار بيرون داد سرما توي تنش دويد لبهايش را به هم فشرد و به اتاق رفت... دنبال مادر گشت بخاري توي اتاق گر گرفته بود پاهايش جان نداشت به آشپزخانه رفت صداي برف پارو کنها را ميشنيد مادر قابلمه را پر از آب کرد و جلو اجاق ايستاد.
«خدا ذليلت کنه مرد ميدونه من بيکس و کارم هر کاري دلش بخواد ميکنه.»
صداي مادر لزان بود چشمهاي مادر گود افتاده بود نفسش را توي سينهاش نگه داشت.
«بيچاره مامان» دماغش را بالا کشيد و خيره شد توي چشمش.
«مامان بيا بريم يه جايي از دست بابا خلاص شيم.»
مادر قابلمه را روي اجاق گذاشت و کبريت را روشن کرد دستش ميلرزيد.
«شماها رو کي بزرگ کنه؟ خرجتون و کي ميده؟ کلفتي شما رو ميکنم بس نيست؟ برم گدايي ديگرونوهم بکنم؟»
انگار زير پايش خالي شد دستش را به ديوار گرفت مادر پشت دستش را به پيشانيش کشيد.
«هميشه بدبخت بودم يه عمرکلفتيشو کردم و...»
چشمهايش ميسوخت خودش را به حياط رساند با آستين صورتش را خشک کرد خيره شد به دانههاي برف.
«کاشکي مريض شه و ديگه نتونه از جاش تکون بخوره... اون موقع تلافي همه رو سرش در ميارم.»
نفسش را بيرون داد بخار مثل ابري جلوي صورتش ايستاد.
«اصلاً کاري ميکنم که بيفته پاش بشکنه...»
به طرف در اتاق رفت و دوباره برگشت.
«فهميدم... شب ميرم هرچي پول تو جيبش برميدارم تا انقد عصباني بشه...»
کفشش خيس بود و پر از برف. نوکش را به ديوارکوبيد.
«نه... بعد اونموقع فکر ميکنه مامان بوده دوباره ميزنتش.»
برف تند ميباريد هوا داشت تاريک ميشد صداي برف پاروکنها نميآمد برفها را گلوله ميکرد و به ديوار ميزد انگشتهايش بيحس شده بود به اتاق رفت و کنار بخاري نشست پلکهايش سنگين شد صداي زنگ در را که شنيد از جايش پريد و به حياط رفت دستش را از روي زنگ بر نميداشت آسمان سياه شده بود و برف توي تاريکي پايين ميريخت پدر در را بست سرش از برف سفيد بود دلش پايين ريخت. پدرخود را جمع کرده بود و به سمت اتاق ميرفت خودش را عقب کشيد و پشت ستون ايستاد نفسش را توي سينهاش نگه داشت دماغش را با آستينش پاک کرد.
«چقدر عصباني بود حتماً رفت دوباره مامانو بزنه... خدايا چيکار کنم؟»
به طرف اتاق رفت و دوباره برگشت نگاهش به ترکة روي زمين افتاد آب دهانش را قورت داد و به ترکه نگاه کرد.
«ازش بدم مياد چقدر درد داره.»
ترکه را برداشت تا به بيرون پرتاب کند ايستاد و ترکه را توي دستش نگه داشت.
«با همين ميرم پيش مامان... ديگه نميذارم مارو بزنه»
ترکه يخ زده بود آن را توي دستش جابهجا کرد.
«انقد ميزنمش که...»
صداي مادر نميآمد به طرف اتاق دويد از پشت پنجره مادر را ديد که سيني چاي را جلوي پدر گذاشته و سفره غذا را پهن کرد پدر پولهايش را روي طاقچه گذاشت و کنار مادر نشست به صورت مادر نگاه کرد مادر سفره را جلو پدر کشيد و حرف ميزد سوز سردي توي تنش پيچيد و لرزيد به طرف حياط دويد گلويش خشک شده بود برف همينطور ميباريد کنار درخت ايستاد ترکه را محکم روي آن ميکوبيد برفها روي سر و صورتش ميريختند و ميسوخت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)