فرمانرواي عشق
فرمانرواي عشق
روزي روزگاري درنقطه اي دور شهري بود تاريك وآرام.
مردمان آن شهرهيچ چيزازعشق نمي دانستند.به خاطرهمين قلبشان ازسنگ بود.
ازدواج آنها از روي اجبار بود. آنهافقط به خاطربقاي نسلشان باهم ازدواج ميكردند.
دراين شهر زن وشوهرها هيچ احساسي نسبت به يكديگر نداشتند.
روزگار خود را زير يك سقف مي گزراندنداما هيچ عشقي در ميانشان نبود.
هميشه اين شهردرسكوتي غم انگيز فرو رفته بود.
اما دريك روز سرد زمستاني فرمانرواي عشق پا به اين سرزمين گذاشت.
وقتي اين وضعيت راديد تصميم گرفت تا براي مردم ساده اين شهركاري انجام دهد.
بنابراين اعلام كرد:فردا درميدان اصلي شهرعشق به فروش ميرسد.
روزبعد مردم همه پيش فرمانرواي عشق آمدند تا عشق راخريداري كنند.
هركس متاع وكالايي رابا خود آورده بود.
فرمانروا دروسط ميدان نشسته بود.
مردم يك به يك جلومي رفتندوبه اندازه پولي كه آورده بودند عشق راخريداري مي كردند.
ناگهان فرمانروا مردي را ازميان جمعيت فراخاند.
ازاوپرسيد نامت چيست؟ چندي ازمردم فرياد زدند اوديوانه است.
فرمانروا پرسيد، چه چيزي براي خريد عشق آورده اي؟
وقتي فرمانروا اين سؤال راكرد اشك درچشمان ديوانه حلقه زد وآرام آرام گريست.
اشكهاي ديوانه بي امان از چشمانش جاري بود ومردم نادان همچنان عشق را مانند كالايي بي ارزش خريداري مي كردند.
همه گمان ميكردند كه مرد ديوانه چون چيزي براي خريد عشق ندارد ميگريد.
هيچ كس، هيچ كس جزفرمانرواي عشق ندانست كه بهاي عشق اشك است.
اما فرمانرواي عشق آنقدر بي رحم بود كه ديوانه را به حال خود رها كرد.
روز بعد فرمانرواي عشق از آن شهر تاريك كه حالا به شهري پراز عاشق تبديل شده بود رفت به شهري ديگر.
روزها همچنان ميگذشت وعشق مردم روز به روز كم ميشد.
ولي ديوانه همچنان در گوشه اي تاريك آرام آرام ميگريست.
تا اينكه يك روز ،عشقي كه مردم با پول خريداري كرده بودند به پايان رسيد .
دوباره شهر را سكوت فرا گرفت وبازهم تبديل شد به شهري تاريك وسرد.
ديوانه ديگرتاب نيا ورد و فرياد زد كه دختري را دوست دارد، اماچون مردم دوباره چيزي ازعشق نمي دانستند ، بازهم اوراديوانه خطاب كردند.
اشكهاي مرد ديوانه چندين برابر شد . شب وروز ديوانه گريه ميكرد.آنقدر گريست تا اينكه آرام آرام جان خود را ازدست داد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)