نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: به من مربوط نیست!

  1. #1
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    333
    Array

    به من مربوط نیست!

    به من مربوط نیست!



    پالتو را که دور خودش پیچید، دکمهها را بست و یقهاش را بالا داد. آنقدر با عجله از خانه بیرون زده بود که حتی کلاه و شالگردن را هم فراموش کرده بود. ولی زمستان یادش نمیرفت که هوا را سرد کند. وقت هم نمیکرد که برگردد و شال و کلاهاش را بردارد زیرا انگار مشکل بزرگی برای دنیا پیش آمده بود. به خیابان که رسید، هیچ تاکسیای را ندید. پیاده رفتن در این سرمای بیپیر آن هم وقتی که خطر بزرگی دنیا را تهدید میکرد، تحملناپذیر بود. قدمهایش را تند کرد و به سمت چهارراه به راه افتاد. صدای شالاپشلوپ آب که زیر پایش بلند شد، به یاد ماشینهایی افتاد که با سرعت پیش میروند و آب خیابان را به پیادهروها میپاشند. قبل از اینکه آب به درون کفشاش نفوذ کند، سردی زجرآوری را در نوک انگشتان پایش احساس کرد و تا مغز سرش تیر کشید. «اینطور که نمیشود»؛ با خودش گفت و دست در جیب پالتویش کرد اما متوجه شد که تلفن همراهاش را روی میز و در کنار چرکنویسهای پراکنده جا گذاشته است؛ شاید هم زیر میز؛ اصلاً شاید روی سنگ اُپن آشپزخانه باشد! کی اهمیت میدهد؟ اما حالا فهمید که باید اهمیت داد.

    صدای زنگ تلفن هنوز توی گوشش بود و بعد صدای بریدهبریدهی دنیا: «دارم کور میشم... دارم کور میشم». تا خواسته بود سوالی بپرسد، صدای لرزان دنیا آمده بود که: «خودتو برسون».

    جنوب شهر، در یک بیغولهی کوچک، دنیا روی زیرانداز پلاسیدهی اتاقش نشسته بود و گوش به زنگ در خانه بود، اگر کسی میآمد.

    مسیر را چشم بسته هم میتوانست طی کند ولی سرعت باد که نداشت. حال و حوصلهی چک و چانهزدن با راننده تاکسیها را هم نداشت که میخواستند صد یا دویست تومان اضافه بگیرند. اما حالا اصلاً تاکسی پیدا نمیشد.

    بعد یکدفعه متوجه شد هرچهقدر هم که میخواهد تند راه برود، فایدهای ندارد. انگار باد وحشتناکی از روبرو میوزید، مثل اینکه بخواهد در آب بدود آن هم در این سرما.

    سعی کرد حدس بزند که چه مشکلی برای دنیا پیشآمده تا جلوی روش کم نیاورد. دنیا حتماً میگفت: «این کارای تو... تو داری منو کورم میکنی»، در این صورت او باید میخندید و میگفت: «تو داری کورم میکنی یا داری منو کور میکنی، جملهای که تو گفتی غلطه». بعد همانطور که حرفهای بیتأثیر دنیا از دهانش بیرون میآمد، باید با یک غلطگیر نامرئی اشتباهاتش را تصحیح میکرد. اما دنیا میگفت: «من دارم کور میشم، تو داری منو کور میکنی، چرا اهمیت نمیدهی؟»

    - من کورت نمیکنم. یعنی اصلاً دست من نیست، من که مرض ندارم.

    - تو میتونستی یه کم پول به من بدهی. اصلاً تقصیر تو بود که من معتاد شدم.

    بعد دفترچهی کوچک را که همیشه در جیبش بود بیرون آورد و با خودکار روی یکی از کاغذهایش نوشت: «دنیا معتاد شده است... یا... باید بشود... دنیا کور شده است... یا... باید بشود» و دورش خط پررنگی کشید.

    دنیا با ابروهای درهم به کاغذ نگاه کرد و بعد، از دستهی کیف کولیاش گرفت و به پهلوش کوبید: «من اگه معتاد هم نشده بودم، تو منو معتادم میکردی.»

    - حقیقت تلخه خواهر تو برادر من، دقیقاً حقیقت گرفته رو سر من!

    دنیا اینبار چشمانش را گرد کرد و گفت:

    - دقیقاً حقیقت چیچی؟ یهبار دیگه بگو؟

    - تو یه آهنگی شنیدم ولی نفهمیدم چی میگه. خلاصه که حقیقت تلخه!

    - اینکه تو منو معتاد کردی؟ تلخه؟ پس مرتیکهی نفهم چرا این کار رو کردی؟

    دیگر داشت حوصلهاش سر میرفت: «من فقط حقیقت رو میگم. اما همه فکر میکنن که دروغ میگم. به هر حال حتی کور شدن تو، به من هیچ ارتباطی نداره».

    - پس به کی ربط داره؟ اصلاً من که نمیخواستم بیام تو این شهر لعنتی. تو گفتی امشب تو پارک بخواب، فردا با اون یارو رفیق شو. پس فردا باهاش سیگار بکش، حالام هم که منو معتاد کردی. اینا به تو مربوط نیست؟... الاغ...

    از روی بیحوصلگی گفت: «من بهت گفتم این کارها رو بکن، چون تو اینجوریای، دقیقاً همینجوری».

    - اَه.. باز حرف خودشو میزنه. حالا یه کم پول بهم قرض بده.

    پوزخندی زد و نگاه اربابمآبانهای به دنیا انداخت:

    - قرض؟ یعنی بعداً پولو برمیگردونی؟ برو دختر... من بزرگت کردم!

    اینبار دنیا خندید و گفت: «تو منو بزرگ کردی ولی هنوز منو خوب نشناختی. همین که من اشتباهی حرف میزنم، یعنی تو منو خوب نشناختی. کدوم دختر ولگرد معتادی میگه: «چرا اهمیت نمیدهی؟» من باید بگم: «واسه چی محل سگم نمیذاری؟»

    یکدفعه پایش در گودال آبی فرو رفت و آب، بر روی پاچههای شلوارش پاشید. روی میز خم شد و کاغذ خطخطی شده را جلو کشید و با عجله چند جمله نوشت. بعد خط زد و دوباره نوشت. سپس کاغذ را روبرویش گرفت، چشمهایش را نازک کرد، با دقت خواند و دستآخر بادی به غبغب انداخت. بعد در پشت کاغذ، آن طرف میز و روی صندلی روبرو، دنیا را دید که با شانههای افتاده و چشمان نیمهخمار نگاهش کرد و گفت: «یه فکریام به حال من بکن». ناگهان انگار که گفته باشد «کاری از دست من برنمییاد»، دنیا بلند شد و از اتاق بیرون رفت و در را محکم پشت سرش بست.

    از پشت میز بلند شد و پنجره را باز کرد. همه جا تاریک و در سکوتی محض فرو رفته بود و آسمان کاملاً صاف و ستارهباران بود. زیر لب گفت: «تا حالا تابستونی به این گرمی نداشتیم» و برگشت. یک نخ سیگار از توی پاکت بیرون آورد و زیر لبش گذاشت. درب فندک تِقّی صدا کرد و آتش بیرون آمد و نوک سیگار سرخ شد. بعد مثل اینکه چیز فراموش شدهای را به یاد آورده باشد، از اتاق بیرون رفت و یک دقیقه بعد، با گوشی تلفن همراه که در دستش بود، به اتاق برگشت. «باید اهمیت داد».

    اتاق که پر از دود شد، یکدفعه یاد علاالدین و غول چراغ جادو افتاد. سپس تصویر مبهم دنیا را دید که از خلال دود پر شده در اتاق، با صورتی برافروخته نگاهش میکرد. پیش خودش گفت: «گفتم که... به من مربوط نیست». تصویر مبهم دنیا، تا خواست حرفی بزند دید که مرد روبرویش گفت: «ساکت!» و انگشتش را مثل زیپ، جلوی لبش کشید. خواست اهمیتی ندهد ولی دید که انگار دهانش قفل شده است و نمیتواند حرفی بزند.

    دوباره کاغذ خطخطی شدهای را که چند لحظه پیش جملاتی رویش نوشته بود، جلو کشید و خودکارش را در دست گرفت. بعد مثل اینکه ذهن دنیا را خوانده باشد گفت: «اصلاً هم ظالمانه نیست».

    اما به هر حال دلش به حال دنیا میسوخت. دختری که دیگر معصوم نبود ولی... اصلاً به همین دلیل بود که با او ملاقات کرده بود. دلش میخواست به او کمک کند اما کاری از دستش برنمیآمد. اگر هم به او کمکی میکرد، دخترهای دیگر چه میشدند؟ چه کسی آنها را میدید؟

    همین شد که دوباره زیر لب گفت: «گفتم که... به من مربوط نیست». بعد حس کرد که دلش میخواهد در یک غروب خنک آخر تابستان، با دنیا در کنار ساحل دریا قدم بزند. بعد آتشی به پا کنند و سپس دنیا گیتارش را بردارد و آهنگی بنوازد و ترانهی دلخواهش را بخواند. نور نیمهجان خورشید را که داشت پشت دریا غروب میکرد، احساس کرد که روی گونههایش میلغزید. صدای موجهای کوچک ساحل گوشش را نوازش میداد. چشمانش را که بست، بوی شنهای نمدار و نمکین را به وضوح حس کرد. خیال کرد که پای برهنهاش در شنهای خیس ساحل فرو میرود و پیش خودش فکر کرد که باید در کنار رد پایش، رد دو پای کوچک و ظریف هم وجود داشته باشد. از پشت پلکهای بستهاش نوری را دید، انگار کمی آن طرفتر، کسانی آتش به پا کرده بودند. همین که آتش و دود خاکستری لغزندهی آن را حس کرد، یکدفعه یاد علاالدین و غول چراغ جادو افتاد. بعد نگاه برافروختهی دنیا را روی تیرهی پشت کمرش احساس کرد. تا خواست برگردد یکدفعه شنید: «برو یه خورده چوب پیدا کن، با کاغذ که نمیشه».

    نمیتوانست باور کند اما دوباره شنید: «از اون صدای نکرهی پسرونه خسته شدم. میخوام صدام نازک و ظریف باشه، مثل تار عنکبوت؛ دور گوشهات تار بکشه که فقط صدای منو بشنوی، فقط صدای نازک و ظریف و دلنشین منو».

    بعد از دو سه دقیقه چند تکه چوب نمدار پیدا کرد. کمی آن طرفتر جوان لاغراندامی را دید که پالتویی به تن داشت و شبکلاهی بر سر. یک عینک با فریم درشت هم بر چشمانش بود، انگار که بایستی متعلق به هفتاد هشتاد سال پیش باشد. دختری سیاهپوش در کنار جوان بود که چشمان مورب ترکمنی، چشمانی درشت و متعجب، و جذاب و ترساننده داشت. چشمانی که انگار چیزهایی دیده بود که هر کسی نمیتوانست ببیند، مثل اینکه مرگ را دیده بود. جوان لاغراندام، یک چوب خشک مناسب برای آتش پیدا کرد، در صورتی که در کنار ساحل، همهی چوبها خیس و نمدار بودند. همین که آن چوب را برداشت، جغدی به هوا بلند شد که انگار چشمانش نمیدید و خود را به دریا انداخت!

    از دیدن این صحنه جا خورد و در حالی که چوب خشکی پیدا نکرده بود، برگشت. دنیا با کاغذ، آتش کوچکی درست کرده و منتظرش بود. همین که چوبها را روی آتش قرار داد، دنیا گفت: «حالا میخوام برات یه آهنگ قشنگ بخونم» و صدای ظریف و نازک او مثل یک تار عنکبوت لطیف دور اندامش تنیده شد. بعد دنیا گیتارش را بیرون آورد و شروع کرد به نواختن و خواندن.

    در حالت خلسهمانندِ چرت نیمروزی فرو رفته بود. یک لحظه پیش خودش گفت که نکند اینها همه وَهم و خیال باشد، اما به محض اینکه چشمش به دریا و ساحل و آتش و دنیا و گیتارش افتاد، خیالش راحت شد.

    ناگهان فکر غریبی برایش پیش آمد: «دنیا، دختری که دیگر معصوم نبود، در میان بیغولههای جنوب شهر، روی زیرانداز پلاسیدهی اتاقش نشسته و... گیتار مینوازد؟!!»

    خودکار را برداشت و چند صفحهی آخر داستانش را خط زد. کاغذهایش دوباره خطخطی و سیاه شده بودند، اما حالا دیگر کمکم داشت دنیا را میشناخ
    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. کاربر مقابل از mohamad.s عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/