خاطرات تلخ بیکسی
_ مهربان
سلام
راز دلی را بگوش جان بسپار
کان سوخته دل را آرامی باید
خاطرات تلخ بی کسی را یاد هیچ نیست حتی دلی که نقش ستاره از هجرتی مانده بر تن اش
مهربان.یاد او که نیست.یاد من چه؟
رنج تمام زندگی سهم فراموشی لحظه های دیگران شده بی هیچ منتی ماندگار خاطرات ذهنم است حتی بیشتر از سهم روزگار خود
ساعتی قبل کنار هجم درد اولین رفیق را نشسته بودم .
آه که سینه را عجیب مرد
یاد بی وفایی های آدمی که می افتی لحظه لحظه شبنمی را کنار گونه ها می نهد _خاطره_
_مهربان
حالا نگاه کن طعم روزهای نیامده را:
بعد روزگاری که هر ثانیه بی تو زیستن ،مرگی تمام لحظه ها را باید.پنداشتی که مانده بر گلو رنجی که خاطره ی سالیان بودنت را توتیای ابهام میکند
نمی دانم
نمی دانم که چه شد حتی درنگ را عصیانه عشق پنداشتم
میدانی چرا
آخر نه اینکه عارفانه میسرودمت .عاشقانه در کنار تو از خویش میرفتم
_مهربان
دیده ای کوچ دسته دسته اشک هایی که پرواز آمدو سینه را کشت
شبان بی قراری را که در غمان یار سر به بالین خفتگان عشق مینهد؟
بشنو
که چه عاشقانه طلب میکند اش
به قول شاملوی بزرگ (چه بي تابه مي خواهمت اي دوريت آزمون تلخ زنده به گوري )
....
گذشت و زمانی شبیه وصال آمدش
_با هر چه دیده بود مینگاشتم روی مردمکهای چشم خویش حالت غریبی که نجوای وصال را بین ما رقم میزد اورا دیدم که
مقابلي نشست
با حالتي بي تاب يا (مغموم)
شماره ی او را گرفت
" الو سلام
-بفرمایید
"منم دیگه حمید .دلم برات تنگ شده بود .هر لحظه ی این یک ماه رو شمردم که بهت زنگ بزنم...
-به من واسه چی
"خودت گفتی یه ماه میخوای از همه آدم و عالم دور شی .منم که گفتم چشم
-من اینو گفتم
"شوخی نکن دیگه.بعد این همه وقت میخوام یه دل سیر پیش ات گریه کنم...
-ببین نمیدونم واسه چی میخوای گریه کنی .ولی فکر کنم اشتباه گرفتی
_(مهربان! دیدی انگار که ثانیه ها هم کم آوردند.قلب سرکشی که بعد روزگار تنهایی این چنین آزرده خاطر گشت .تنها لیاقت عشق بی زوال اش بود؟)
" مرجان اذیتم نکن دختر .شوخی اشم خوب نیست..
-شوخی چیه عزیزم.اشتباه گرفتی خب..درسته اسمم مرجانه .ولی اونی که تو فکر میکنی نیستم.
"(با اشکی سینه سوز گفت) مرجان جان مادرت اذیت نکن.ب ب ببین ببین واست گردن بند خریدم..همونی که میگفتی عاشقشی ها
-(با عتاب گفتعزیزم .بابا اشتباه گرفتی مزاحم نشو
_گویی بعد هزار افتان و خیزان ها جانی در بدن نشست لحظه ای که میدانم چه بود
" در میان حرفهایش پرید و گفت: جان مرجان این خودتی..نه هیچی نگو فقط بشنو :
باور کن کاری نکردم که اینطور میکنی با من.خطایی ازم سر نزد جز عشقت.حداقل بعد صحبت هام بگو اشتباه میکنم و تو به خاطر اینا نیست اینطوری میکنی
گوش کن.تورو خدا گوش کن
دقیقا تاریخ شو یادم نیست بعد از اینکه از دانشگاه سوار اتوبوس شدم .یک دفعه چشمم به تو افتاد خواستم بیام و فقط حالت رو بپرسم.ولی به خاطر قولی که بهت دادم نتونستم
سر پا وایستادم و پشت کردم بهت که منو نبینی.توی ایستگاه دوم باید پیاده میشدم ولی دلم نیاومد زود تر از تو پیاده بشم.منتظر شدم تا تو اول پیاده بشی.
به ایستگاه معلم که رسیدیم دیدم از توی شیشه که داری پیاده میشی .منم پشت سرت پیاده شدم.طوری که نفهمیدی
همینطور که میرفتی با هر قدمت قلبم به تپش می افتاد.
ولی ای کاش دیگه نمی افتاد
اصلا باورم نشد .تو .من.اون
نه به خودم تلقین کردم که تو نیستی .یا حداقل آشناتون هست.(ولی توی شهر غریب...)
دیوونه شدم اصلا میخواستم فریاد بزنم اما
اما صحنه ایی رو چشام دید که انگار آب جوش روی سرم ریختن
دستت
دستت رو توی دست اش دیدم همونی که همیشه میگفتی توی دستامه یادته مرجان.
تورو خدا بگو که اشتباه دیدم و به خاطر اون اینطوری نمیکنی
مرجان بگو
_مهربان
ستون ها ديگري دارد
آه که
با کينه هاي دست ِسرما زده روي ستون فريب
لحظه ي آغاز سرودن اشک روي لبهاي غريب
که جاده هاي تو
تنگ و باريک اند
اي عشق
ستون ها
رنگ ديگري دارد...
مهربان روزگار غریبیست
که او سهم پاسخی عاشقانه را داد:
-شما
"(نجوای شکست. طنین آخرین صدای اش بود...شما شما شما شما) گریه و فقط گریه
_چه بي ساده امروز را کشت.کسي که نمي ديد عصيان عارفانه ترين هجوم نگاه هاي کسي که تا مرز پست ترين عاشقانه ها کشانيد .کسی که نمیدید.
درد آخرین صدا سهم بی کسی را وسیع کرد
شمااااا
چه واژه های غریبی میان بود و نبودمان دست و پا میزند.
مهربان .همیشه به خاطر بیاور
بي حكايت عشق
چندان كه نيست ميشويم و
تا عميق تنگ ناي
سينه فرو ميروي
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)