پیرمرد و زرگر
روزی پیرمردی لرزان پیش زرگری آمد و گفت: ترازویی میخواهم تا با آن زری را وزن کنم.
زرگر گفت: ای مرد، من غربال ندارم.
پیرمرد سخنش را تکرار کرد.
زرگر گفت: من که جارو ندارم.
پیرمرد با عصبانیت گفت: مگر کَری. من از تو ترازو خواستم.
زرگر گفت: کر نیستم و سخنت را شنیدم. تا تو بخواهی با این دست لرزان زرهایت را وزن کنی از دستت میافتد و پخش زمین میشود. پس به دنبال جارو میگردی تا زر خود را در میان گردوخاک جمع کنی و چون آن را جمع کردی، غربالی میخواهی تا آن را از خاک جدا کنی.
برگرفته از مثنوی مولوی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)