آدرس(داستان)
دختر دست روی شانه ی زن گذاشت.
زن که کمی ترسیده بود،رو به او کرد:بفرمایید؟
دختر کاغذی از کیف در آورد. با حرکات دست از او خواست تا
آدرس را به او نشان دهد و آن را نزدیک دست زن برد.
زن کاغذ را گرفت:این چیه؟
شانه بالا انداخت و ادامه داد:اگه ممکنه برام بخونیدش.آخه من نابینا هستم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)