یادداشتی بر رمان " تنگسیر " اثری از صادق چوبک
رمان تنگسیر با آمیزهای از رگههای اجتماعی و سنن مردم تنگستان ، برشی تاریخی از اواخر دورهی قاجار است و اما برگرفته از زندگی یک شخصیت که با عصیان، رهبری و یا تأثیرگذاریاش بر جنبش های اجتماعی،مستندات تاریخی و تقویمی داشته باشد نیست. نام اثر نیز گویای این است و تنگسیر، به مردی و زنی از مردم تنگستان که از توابع دشتستان است گفته می شود.
در این رمان نیز یک تنگسیر بی نشان و پابرهنهای را داریم که بومیها "زارمحمد"ش میگویند و در بوشهر دکان جوفروشی دارد و هر روز، آفتاب نزده از دهکدهی" دواس " با پای پیاده راه می افتد می رود سر کارش و شبانه که هوا خنک است باز میگردد. از زوایای ذهن شخصیت اصلی داستان و تک گوییهای درونی وی، زندگی تنگسیر مرور می شود و او را فردی می بینیم مثل هزاران تنگسیر دیگرواما با ویژ گیهایی که بهطور طبیعی در هر فرد متفاوت است. نویسنده با ارائهی تصاویری از محیط اقلیمی و اشاره به روحیات محمد تنگسیر، خواننده را به قلب حادثه پرت میکند :
" هوای آبکی بندر، هوای سوزان را ور می چید و دوزخ شعله ور خورشید توآسمان غرب یله شده بود ... امروز غیر از روزهای دیگر بود که بیوقت به دوّاس می رفت... سکینه زن بیوهای بود که مرد نداشت و شوهرش پارسال مرده بود ...گاو سکینه یاغی و وحشی شده و بند راپاره کرده و رفته تونخلستان کنار دریا و هیچکس نمی تواند نزدیکش برود و اگر نگیرندش میترکد ... چشم امید همه به محمد بود که برود گاو را بگیرد ..."
محمد، ذهناش مشوش است و بین راه وقتی که به زیر سایهی درخت نظر کردهی " کُنار " که معروف بود خانهی اجنه و پریان است مینشیند و به سکوی سوختهی شمع آجین شدهی کندهی آن می نگرد باخود می گوید:
" ای ازما بهترونا اگه یه کاری کنین که اینهائی که پولای من را خوردن بیان پولا را بم پس بدن، خودم دسه شعم میارم نذر کنارمی کنم ... شما که می دونین این پولا را من با چه خون دلی جعم کرده بودم . چارپنج دُزُّ گردنه گیر هرچه داشتم بالا کشیدن ... اینجا من خوش نیسّم. دلم تنگه ..."
تنگسیر که روزگاری تو کشتی پرس پُلیس زمان مظفرالدین شاه، سکاندار بود و غواص و بعد ها پیش انگلیسیها آهنگر و آشپز و پیشکارو دورهای هم تفنگداری که به سرکردگی " رئیس علی دلواری " علیه انگلیسها جنگیده بود ، در حالیکه پاهای گندهی برهنهاش تو ماسهی نرم و سوزان فرو میرفت و آن را می خراشید نگاهاش میافتد به پرچم انگلیس که شق و رق رو دکل دیلاقش تو آسمان نیلی موج می خورد:
" چن ساله که من این بیرق را همینجوری می بینم که هیچ وقت نمیذارن کهنه بشه و آفتاب رنگ و روش ببره ، عوضش بیرق خودمون که رو"امیریه " زدن آفتاب رنگ و روش برده و سفید سفیدش کرده ...هنوز خون جوونای تنگسیر تو نخلسّونای " تنگک " خشک نشده . خدا می دونه چقد تنگسیر کشته شد. مگه ما کم ازشون کشتیم . همه این کارا برای این بود که امروز علم یزید اینجا نباشه که هس...آب شیرین مال ایناس. خونههای خوب، پول زیاد، اسب و کالسکه، همش مال ایناس... من بادس خودم تو جنگ تنگک باهمین تفنگ مارتینی که تو خونه دارم، پونزده تاشون را کشتم ..."
زار محمد که مرد خانههای توسری خوردهی سنگی و کپر هابود، نظاره گر اجتماعی است که عدالت از آن رخت بر بسته و آنها که بر مسند داد و قانوناند و امیریه را می گردانند خود همه سرتا پا عمله ی ظلماند و شریک دزد و رفیق قافله و چنین هم هست که دلاش از این مردم میگیرد:
" تو زندگی هیچ چیز نیس که بقد شرف و حیثیت آدم برابر باشد. حتی جون آدما ... باید چهار تاشونو بکشم، کریم حاج حمزه، ابوتراب، آقا علی کچل و محمد گنده رجب ... ما تنگسیرا مردم ساده دلی هسیم. دوهزار تومن پول نقره چرخی داشتم که دسترنج بیس سال جون کندنم بود ... برای پولش نیس. اینا آبرومو تو بندر بردن. میگن پولا تو حقه بافور کریمه ... من این این کارا را برای خاطر بچههام میکنم که دیگه کسی پیدانشه به اونا ظلم کنه ..."
رمان تنگسیر باچنین بن مایههایی به عمق جامعه نفوذ میکند و با ارائهی تیپهای برجستهای که نمادهای زر و زور و تزویر در جوامع سنتی هستند ونظامهای استبدادی، شخصیتی در خط داستان تکامل مییابد که سر خوردهی مبارزات اجتماعی است و روزگاری در ستیز با استعما رو استثمار تا پای جان رفته و حالا چاره ای نمانده جز آنکه خود به پا خیزد . به زناش " شهرو " می گوید :
" شهرو جونم ما تنگسیرا مردم بدبختی هسیم . همش ظلم ، همش حرف زور. بالاخره نباید یکی پیدا بشه و ریشه این ظلم را بکند؟ مرد نباید دس بذاره تو دستش بنشینه که دیگرون بیان حقش را بگیرن بذارن تو دستش ... من از ظلم بدم میاد. اگه سرم بره باید حقم را بگیرم ... تو نمی دونی آدمیزاده چقه بد جنسه ..."
با چنین عاطفه ، حس و شعور غریزی است که قهرمانی شکل می گیرد که باید یک تنه بر خیزد و خون کند و تقاص برگیرد .
چوبك كه در بستری از رئالیسم اجتماعی،تنگسیر را به كوران مبارزه میكشد، هرگز از او یك قهرمان شكست ناپذیر نمی سازد و او مدام در كنارهمهی قوتهایی كه دارد ضعفهای خود را نیز یدك می كشد. او فقط روزگارش راسیاه می بیند وچون فریادرسی نمی بیند در جواب آنها كه میگویند " یه شكایتی به احمد شاه می نوشتی ومی فرستادی تهرون بد نبود. بالاخره شاه مملكته!" جواب می دهد :
" ... باور كن كه احمد شاه اصلا نمی دونه بوشهر مال ایرونه یه مال عربسون. من شهرم و خونهم را دوس دارم. اینا بودن كه این سرزمین آبا و اجدادیم را پیش چشمم مثه لته حیض كردند كه خداوند از شون نگذره ..."
لذا اگر هم قهرمانی ساخته می شود در اذهان مردم است. چرا كه این طبیعت مردمی فروخفته و استبداد زده است كه همیشه دنبال قهرمان میگردند و حتی وقتی كه تفنگچی ها سراغ زن و بچه ی او می روند میگویند :
" بندر را به خون كشیده ... اسم شوورت را گذاشتن شیر محمد ... مرغ شده و پر گرفته رفته هوا ...."
محمد ولی با همهی ویژگیهای یك رنجبر بومی، كیمیایی را در ذهن و دلاش دارد كه دیگران ندارند:
" زیر بار زور نمی روم . ... من از مرگ نمیترسم. مثه خواب میمونه. اگه از مرگ میترسیدم دس به اینكارا نمی زدم . چقدر شهر خاموشه. مثه اینكه همه مردن ...بهتره كه نعشم دستشون بیفته تا زنده م ..."
اونیز یكی از بیشمارانی بود كه بر اثر تعدی و ظلم حكومتیان، تفنگچیهای حكومتی در نظر آنها خارجی بودند و به همان چشم كه به هندیها و انگلیسیها نگاه میكردند، به آنها هم همانطور نگاه میكردند.
شهرو و بچهها در كپرند و زیر چنبر تفنگچیها و محمد در قلب شهری كه با همهی خطرهای فرارویش شبانه باید از آنجا در رود كه همه جای آن پر از گزمه و مأموراست. شهرو به سرفهی خشك افتاده و چهرهاش نیلی است و اق می زند و چشمانشتر و دل نگران شوهر شهسوارش كه گفته اگر آمدنی بود تا صبح خواهد آمد. محمد نیز كه از بس فریاد زده بود مثل آن بود كه از گلویش خون میریزد، در لحظههای خواب وبیداریاش در پستوتی كه خفا گزیده، شتابی درونش راهمچنان می خورَد:
" ... توسرش جوش می خورد كه هنوز دارد از خانهای به خانهای می رود و یكی را به خون می غلطاند ... شبهای توفانی و امواج خرد كنندهی دریا توسرش ول شده بود. سكان تودستهایش چسبیده بود. كشتی پرس پلیس مثل پوست گردو رو امواج دریا زیر وزو می شد. راههای دریا را كه خوب میشناخت، گمشان كرده بود. شهرو و بچه ها رو تخته پارهای رو آب ولو بودند ... ماهیها مثل شعله شمع سوسو می زدند ... روعرشه یك فوج سگ و كفتار و گرگ، مشق تفنگ میكردند و یك گراز پیر آنها را مشق تفنگ میداد ... گراز ، رخت تفنگچی های حكومتی تنش بود .... "
زار محمد نیم جانی به در می بَرَد و با كشتن نایب، شهرو و فرزندانش را از مهلكه برداشته و در نخلستانها كه صدای پرپر جغد ها خاموشی اش را میشكست، سراغ بلمی را میگیرد كه برای لحظهی گریز تدارك دیده است:
"محمد هنوز پس پس می رفت و شهرو و پسر و دخترش، پشت سر او پیش میرفتند. فاصلهی آنها با تنگسیرها و تفنگچی ها كم بود. درخشش فسفری سطح دریا از پشت نخلستانها هویدا شد و نرمه موجهای كف آلود و ماسه های كرانه می لغزید و كالبد سیاه بلم را رو آب می رقصاند . شهرو با كیسهای كه تو دستش بود تو بلم رفت و دخترش را بالا كشید. یكی از تنگسیرها بند بلم را از نخلی كه آن را مهار كرده بود باز كرد و محمد و پسرش تو بلم بودند و شهرو بندو تو بلم كشید ...پارو تو دل آب غوطه خورد و بلم یله شد و رقصید و پس رفت و آب شكاف برداشت و نور ماه لیز خورد و آب سیاه شد و سفید شد و دریا جان گرفت و نرمه موج ها اخم كردند ... تودریا و بیابان و نخلستان و تو گوش محمد و شهرو همهمه پیچید ، خدا نگهدار."
زار محمد تنگسیر می رود و اما شیر محمد در دل ها میماند . شیر محمدی كه تقدیری چون چوبك می یابد. چرا كه هیچ كدام معتقد نبودند كه " وقتی ما نباشیم دنیا برای چه خوبه ... " و هركدام تا دم آخر ، ورد زبانشان این بود :
" اما آقا خدا سر شاهد كه هیچوقت من دلم نمی خواس از این سرزمین برم ... شاید من اصلا گور نداشته باشم ، گور می خوام چكنم ..."
صادق چوبك ، آن تنگسیر بی گور اگر هم می رود اما نام و یادش، همچنان در دلها می ماند و زندگی چند بارهاش را همچنان در قالب شخصیت هایی كه در آثار داستانیاش آفریده تجدید میكند.
در سخن از راز مانایی رمان " تنگسیر " به عنوان یك اثر برجستهی ادبی، جدا از نثر صریح، ساده، روان و متعلق به شخص چوبك كه با واژگان و جانمایههای زبان گفتاری جنوب ایران گره خورده، باید از ویژگیهای واقع گرایانهی آن و مهارت توانمند او
زار محمد تنگسیر می رود و اما شیر محمد در دل ها میماند . شیر محمدی كه تقدیری چون چوبك می یابد. چرا كه هیچ كدام معتقد نبودند كه " وقتی ما نباشیم دنیا برای چه خوبه ... "
در پردازش شخصیتها نیز یادكرد. كاراكترهایی كه در سیر حوادث داستان است كه، توانهای نهفته و كیفیات ذهنی و روحی آنها آشكارتر می شود و شخصیتی چون زار محمد تنگسیر به نمودی پیش ساخته شده از یك قهرمان بدل نمیشود. اتفاقات فرعی رمان در همسویی با خط داستانی آن كه در حقیقت بر اساس یكی از فرمولهای كلاسیك داستان نویسی كه همانا انتقام جویی بر اثر ستمی است كه به یكی رواشده پرداخت گردیده، چنان شكل و جلایی به اثر میدهد كه آمیزهای همگون از هنر،خیال و واقعیت را پیش روی خواننده میگسترد.
خشم، مهر، نفرت و انتقام در لایههای رمان، طوری است كه نهایتأ به همذات پنداری خواننده با كاراكترهای اصلی اثر منجر میشود. خصوصا شخصیت زار محمد به شكلی است كه ضمن بیان حس و ذهنیات اش، همزمان عمل نیز میكند. اوكه سرخورده ی نظامی مستبد و استعمار زده است و اگر نظم و قانونی هم به ظاهر در آن است صرفا به خاطر ایجاد فرصتهایی است كه از ما بهتران و خودی ها به چپاول و انباشت سرمایه بپردازند، غیر از شخصیت مستقلی كه در داستان دارد قهرمانی نمادین نیز می شود كه دل مشغولیهای یك ملت نیز در آن گنجانده شدهاست.
صادق چوبك و هنر قصه نویسی او، نیازمند تأمل و تعمق بیشتری است و باید به قضاوت پارهای از منتقدان كه سعی می كنند اورا به سبب رمان "سنگ صبور"ش نویسندهای ناتورالیست قلمداد كنند، كمی حساس بود. به باورمن هرچند كه "چوبك" دربعضی از داستانهای كوتاه و رمان سنگ صبورش بی پروا از زشتی ها پرده برمی دارد اما در آثار او، ادغامی میبینیم از سبكهای مختلف ادبی كه به اقتضای موضوع، فضا و حتی اوج و فرودی كه داستان می طلبد، با آگاهی تمام از آنها بهره می بَرَد
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)