دختری که با فرشتگان و مردگان صحبت میکرد!!
شهر كوچك «واتسكا» واقع در شمال شرقی ایالت ایندیانا درست شبیه به دیگر شهرهای كوچك نیمه وسترن و كشاورزنشین اواخر قرن نوزدهم آمریكا بود و كمتر اتفاق عجیبی در آن میافتاد تا اینكه ماه جولای سال 1877 فرا رسید. در این ماه بود كه برای نخستین بار «معمای واتسكا» آغاز شد.
در ماه جولای سال 1877 دختر 13 سالهای به نام «لورنسی ونوم» برای اولین بار به عالم خلسه عجیب و غریبی فرو رفت و گفت با فرشتگان و ارواح مردگان صحبت میكند! این جملات عجیب گاه روزی چند بار به وقوع میپیوست و بعضی از آنها ساعتها به طول میانجامید. در طول مدت خلسه، لورنسی با صداهای مختلف صحبت میكرد و از مكانهایی سخن میگفت كه در طول عمرش آنجا را ندیده و تعریفش را نشنیده بود و وقتی سرانجام از آن حالت خارج میشد هیچ یك از آن حرفها و حالتها را به خاطر نمیآورد.
خبر اتفاقات عجیبی كه در خانه توماس و لورنیدا ونوم میافتاد به سرعت در شهر پیچید و حتی به دیگر شهرها نیز راه یافت و همه آرزو داشتند به واتسكا بروند و این دختر عجیب را ببینند. در آن زمان تلاش برای ارتباط با ارواح در آمریكا به اوج خود رسیده بود و خیلیها به این موضوع علاقه نشان میدادند و میخواستند بدانند لورنسی چطور با عالم ارواح ارتباط برقرار میكند ولی خانواده ونوم علاقهای به این موضوع نداشتند و تنها به آرامش و سلامت دخترشان میاندیشیدند.
آنها لورنسی را از این دكتر به آن دكتر میبردند تا شاید كسی بیماری عجیب او را تشخیص داده و او را درمان كند ولی در نهایت به آنها گفته شد لورنسی دچار بیماری روحی شده و باید برای درمان به آسایشگاه روانی ایالتی برود. خانواده دلشكسته ونوم كه فكر میكردند این كار تنها راه نجات دخترشان است تصمیم گرفتند او را در آسایشگاه بستری كنند.اما پیش از بستری شدن لورنسی یعنی در ماه ژانویه 1878 مردی به نام «آسا راف» كه ساكن واتسكا بود به خانه پدری ونوم رفت.
او گفت كه دخترش «مری» درست همین مشكل لورنسی را داشت و از آنها تقاضا كرد لورنسی را به آسایشگاه بفرستند زیرا دختر او «مری» نیز به آسایشگاه روانی فرستاده شده و در آنجا فوت كرد. آقای راف معتقد بود روح مری هنوز در كنار آنهاست و احساس میكرد این روح حالا در جسم لورنسی ونوم حلول كرده است! این آغاز یك سری اتفاقات بود كه شهر واتسكا را تكان داد و معمایی را به وجود آورد كه تا امروز حل نشده باقی مانده است.
برای درك این موضوع باید اول به «مری راف» و زندگی او بپردازیم:
«مری» دختر «آساراف» در اكتبر 1846 به دنیا آمد و از شش ماهگی دچار حملات روحی یا صرعی عجیبی میشد. این حملات تا 19 سالگی ادامه داشت و بر شدت آنها افزوده میشد تا سرانجام روز 5 جولای سال 1865 در آسایشگاه جان سپرد. او در كودكی از صداهایی شكایت میكرد كه در سر خود میشنید. این صداها به او امر میكردند كه كارهایی را انجام دهد كه میدانست درست نیست. وقتی بزرگتر شد ساعتهای متمادی به عالم خلسه فرو میرفت. در طول این مدت قدرت عجیبی مییافت و از چیزهایی صحبت میكرد كه در اوقات معمولی چیزی از آنها نمیدانست.
آنها چیزی نمیدانستند
وقتی مری از دنیا رفت، لورنسی تقریبا یك ساله بود. وقتی هفت ساله بود به همراه خانواده به «واتسكا» نقل مكان كرد. خانواده ونوم هیچ چیزی از داستان عجیب مری نمیدانستند ولی روز 11 جولای 1877 اتفاقات عجیب شروع شد.
آن روز وقتی لورنسی از خواب بیدار شد احساس سرگیجه و حالت تهوع داشت. او پیش مادرش به آشپزخانه رفت و گفت حالش بد است و ناگهان غش كرد و افتاد. پنج ساعت بعد لورنسی از خواب بیدار شد و گفت حالش خوب شده است ولی همان روز اولین حمله خلسه به او دست داد. او در حالت خلسه میگفت ارواح بسیاری را میبینید و حتی روح برادرش را كه در سال 1874 مرده بود را هم میدید.
او در این وضعیت با صداهای مختلف مردانه و زنانه و گاه به زبانهای خارجی عجیب و غریبی حرف میزد. داستان لورنسی و وضعیت او تیتر درشت روزنامهها شد و آقای راف بیش از هر كسی كه خبرهای او را دنبال میكرد و وقتی فهمید والدین لورنسی میخواهند او را به آسایشگاه بسپارند بلافاصله به سراغ آنها رفت و آنها را قانع كرد اجازه دهند «دكتر وینچستر استیونس» روانشناس او را ببینند.
خانم و آقای ونوم با تردید پذیرفتند و دكتر استیونس، لورنسی را هیپنوتیزم كرد و سعی نمود با ارواح درون جسم او ارتباط برقرار كند. چند ثانیه بعد لورنسی شروع به صحبت با صدایی مردانه شد و سپس از طرف روح فردی به نام كاترینا هوگان و بعد از آن مردی به نام «ویلی كانینگ» حرف زد. بعد از یك ساعت او اعلام كرد نام روحی كه در جسم اوست «مری راف» میباشد. این حالت تا روز بعد ادامه داشت و لورنسی ادعا میكرد «مری راف» است. او نمیدانست كجاست و خانم و آقای ونوم یعنی پدر و مادرش را نمیشناخت. در این وقت همسر و دختر آقای راف كه «مینروا» نام داشت به خانه ونومها آمدند. لورنسی بلافاصله پس از دیدن آنها گفت: مامان و «نروی» آمدند.
جالب اینجاست كه پس از مرگ مری دیگر هیچكس مینروا را «نروی» صدا نمیزد!
روز یازدهم فوریه لورنسی یا همان «مری» به خانه، پدری راف كه آنجا را خانه خود میدانست رفت و خیلی احساس راحتی میكرد او تمام همسایهها را میشناخت و نسبت به خانم و آقای ونوم غریبی میكرد. او در آن خانه بسیار خوشحال بود و هیچ مشكل روحی نداشت. تا هفت ماه بعد این وضعیت ادامه داشت و در این مدت خانم و آقای ونوم مرتب به دخترشان سر میزدند.
سرانجام در اوایل ماه می 1878 لورنسی به خانواده راف گفت وقت رفتن نزدیك است ولی از این بابت خیلی غمگین ناراحت بود. دو روز بعد مری رفت و لورنسی به خانه خانواده ونوم بازگشت. از آن به بعد لورنسی دیگر مشكل روحی و حالت خلسه نداشت و اثری از بیماری در او دیده نشد. پدر و مادرش مطمئن شدند كه دخترشان درمان شده است و از این بابت از روح «مری راف» ممنون بودند.
واقعا چه اتفاقی در شهر كوچك واتسكا افتاد؟ آیا به واقع روح مری راف جسم لورنسی را تسخیر كرده بود؟ خانوادههای این دو دختر و صدها نفر از كسانی كه از نزدیك آنها را میشناختند از این بابت مطمئن بودند. ولی چه توضیح دیگری میتوان برای آن اتفاقات و معمای واتسكا داشت؟!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)