من از اوج يك داستان پليسي بيرون افتادم توي كوچة خيس از باران. همهجا تاريك بود. يك تاكسي كنارم ايستاد گفت:«خانم جايي ميريد؟»
گفتم:«برو گمشو!»
گفت:«ما را بگو! جلالخالق!»
ميخواست برود كه گفتم:«صبر كن! من را تا ميدان سپه برسون.»
گفت:«چهارصد مي شهها.»
نويسنده هنگام قتل من هزار تومن توي كيف دستي ام گذاشته بود. قضيه ازاين قرار بود كه من بايست به عقد مردي شصت ساله درميآمدم، اما تحمل نكردم. به راه خودم رفتم. او هم ولكن نبود. به هركس ميرسيد ميگفت من باغريبهها سروسري دارم، و همين بود كه بالاخره رگ غيرتش جنبيد و مرا به ضرب چاقو از پا درآورد، و خودش هم گرفتار شد، و باقي قضايا كه مي شود حدس زد.
توي ميدان پياده شدم. اما تا نزديكيهاي سپيده كوچههاي آشتيكنان اطراف ميدان را رفتم و برگشتم تا بالاخره جلو خانهاي قديمي كه كاشي آبيرنگ داشت ايستادم. شمارهاش را نميتوانستم ببينم. شماره ده يادم مانده بود. زنگ را فشار دادم. پيرمردي در خانه را باز كرد. گفت:«پناه بر خدا! تو كه مرده بودي!»
گفتم:«حالا كه ميبيني زندهام.»
پشت سرش رفتم تو. سرش را بلند كرد و گفت:«خدايا اين زن را از ما بگير!ناشكري ما را ببخش!»
رفتم توي اتاق گوشه حياط دراز كشيدم. چشمم كه به تاريكي عادت كرد ديدم زني با موهاي بور بالاي اتاق دراز كشيده كه چاقويي تا دسته در سينهاش فرو رفته. لرزم گرفت. رفتم جلو و از سينهاش درآوردم. پلكهايش را باز كرد. چشمهايش ميدرخشيد.
گفتم:«تو كي هستي؟»
گفت:«از خودت بپرس.»
گفتم:«من چيزي نميدانم. چيزي يادم نميآيد.»
گفت:«پيرمرد بيچاره كمرش شكست.»
داشت يادم ميآمد. گفتم:«تقصير من نبود. او جاي پدربزرگم بود.»
گفت:«خب، بعدش چي نصيبت شد؟»
گفتم:«نميدانم. اما من احمد را دوست داشتم.»
گفت:«اون چي؟ او هم تو را دوست داشت؟»
گفتم:«نميدانم. تقصير آن زنيكه بود.»
غشغش خنديد. هوا داشت روشن ميشد. صداي زنگ بلند شد. يكي كوتاه و يكي بلند. گفتم:«خودش است!» رفتم در را باز كردم. پيرمرد از پشت پنجره اتاق بالايي نگاهم ميكرد. رنگ به روي احمد نبود.
گفت:«خبر مرگت را كه دادند رگم را زدم.»
گفتم:«دروغ ميگي.»
گفت:«اين را براي تو گرفتهام.»
گفتم:«چي هست؟»
گفت:«مانتو، هماني كه ميخواستي. يادت ميآيد؟»
بعد گفت:«نويسنده نميداند كه از تو كتابش زدهام بيرون. حوصلهام سر رفته بود.»
گفتم:«حالا ميخواهي چهكار كني؟»
گفت:«خودت ميدوني.»
گفتم:«من چيزي نميدانم.»
گفت:«بگذار بيام تو. همهچيز را برايت ميگويم.»
گفتم:«اينجا نه.» برگشتم به پنجره نگاه كردم.
گفت:«ميداني كه من بايد كار را تمام كنم.»
گفتم:«اينجا. تو اين خونه، جلو چشم من نه.»
گفت:«تو ميتواني چشمهايت را ببندي، يا همينجا پشت در بماني.»
مرا كنار زد و رفت توي حياط. پيرمرد با چشمهاي وقزده نگاه ميكرد.احمد از پلهها رفت بالا. تيغة چاقو توي دستش برق ميزد. چشمهام را بستم وگوشهام رو گرفتم تا صداي فرياد و ناله پيرمرد را نشنوم.
راننده گفت:«خانوم، اينم ميدون سپه.»
گفتم:«ميتواني يك ساعت من را دور شهر بگردوني تا هوا روشن شود؟»
گفت:«ميشود دو هزار تومن.»
تو آينه كه نگاهش كردم به نظرم آشنا ميآمد. فقط يك عينك كم داشت.
گفتم:«شما كتاب هم ميخوانيد؟»
گفت:«كو وقتش خانوم؟»
گفتم:«چيزي كه زياده وقته.»
گفت:«اما نه براي ما.»
بعد گفت:«آنوقتها كه جوان و جاهل بودم يك چيزهايي ميخواندم، گاهي،همينجوري، واسه دل خودم يك چيزهايي مينوشتم.»
گفتم:«چي مينوشتي؟»
خنديد و گفت:«هر چي دم قلمم ميآمد.»
گفتم:«اگر وقت گير آوردي باز هم بنويس.»
گفت:«راستش مدتي است يك چيزي فكرم را مشغول كرده. دنبال فرصتم.»
گفتم:«چي هست؟»
گفت:«ماجراي يك قتله.»
گفتم:«مردم از اين چيزها خوششون نميآد.»
گفت:«واقعيته خانوم.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)