در توحید باری تعالی
ای درون پرور برون آرای
وی خرد بخش بی خرد بخشای
خالق و رازق زمین و زمان
حافظ و ناصر مکین و مکان
همه از صنع تو مکان و مکین
همه در امر تو زمان و زمین
آتش و آب و باد و خاک سکون
همه در امر قدرتت ، بی چون
عرش تا فرش جزو مبدع توست
عقل با روح ، پیک مسرع توست
در دهان هر زبان که گردان است
از ثنای تو اندرو جان است
برتر از وهم و عقل و حس و قیاس
چیست جز خاطر خدای شناس ؟
هر کجا عارفی است در همه فرش
هست چون فرش ، زیر نعلش ، عرش
هرزه داند روان بیننده
آفرین جز به آفریننده
آن که داند ز خاک ، تن کردن
باد را دفتر سخن کردن
همه از او و بازگشت بدو
خیر و شر جمله سرگذشت بدو
او ز ناچیز ، چیز کرد تو را
خوار بودی ، عزیز کرد تو را
هیچ دل را به کنه او ره نیست
عقل و جان از کمالش آگه نیست
دل عقل از جلال او خیره
عقل جان با کمال او تیره
نفس ، در موکبش ره آموزی است
عقل در مکتبش نوآموزی است
چیست عقل اندرین سپنج سرای
جز مزوّر نویس خط خدای
نیست از راه عقل و وهم و حواس
جز خدای ، ایچ کس خدای شناس
عزّ وصفش که روی بنماید
عقل را جان و عقل برباید
عقل کانجا رسید ، سر بنهد
مرغ کانجا پرید ، پر بنهد
هر چه را هست گفتی از بن و بار
گفتی « او » را شریک ، هش می دار !
چند از این عقل ترّهات انگیز ؟
چند از این چرخ و طبع رنگ آمیز ؟
عقل را خود ، به خود چو راه نمود
پس به شایستگی و را بستود
کاوّل آفریده ها عقل است
برتر از برگزیده ها عقل است
عشق را داد هم به عشق ، کمال
عقل را کرد هم به عقل ، عقال
عقل مانند ماست سر گردان
در ره کنه او چو ما حیران
عقل عقل است و جان جان است او
آنکه زین برتر است ، آن است او
با تقاضای عقل و نفس و حواس
کی توان بود کردگار شناس ؟
گر نه ایزد ورا نمودی راه
از خدایی کجا شدی آگاه ؟
پس چو مطلوب نبود اندر جای
سوی او کی بود سفرت از پای
سوی حق ، شاه راه نفس و نفس
آینه دل ز دودن آمد و بس
آینه ی دل ز رنگ کفر و نفاق
نشود روشن از خلاف و شقاق
صیقل آینه یقین شماست
چیست محض صفاء ؟ دین شماست
پیش آن کش به دل شکنی نبود
صورت و آینه ، یکی نبود
گر چه در آینه به شکل بوی
آنکه در آینه بود نه توی
دگری تو ، چو آینه دگرست
آینه از صورت تو بی خبرست
« هر که اندر حجاب جاویدست
مثل او چو بوم و خورشیدست
گر ز خورشید ، بوم ، بی نیروست
از پی ضعف خود ، نه از پی اوست
نور خورشید در جهان فاش است
آفت از ضعف چشم خفّاش است »
گرت باید که بر دهد دیدار
آینه کژ مدار و روشن دار
کافتابی که نیست نور دریغ
آبگینت نماید اندر میغ
یوسفی از فرشته نیکوتر
دیو رویی نماید از خنجر
حق ز باطل معاینه نکند
خنجرت کار آینه نکند
صورت خود در آینه ی دل خویش
به توان دید ، از آن که در گل خویش
بگسل آن سلسله که پیوستی
که ز گل دور چون شدی ، رستی
زان که گل مظلم است و دل ، روشن
گل تو گلخن است و دل ، گلشن
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)