نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: جنگ کی کاووس با دیوان مازندران

  1. #1
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    1,383
    تشکر تشکر کرده 
    763
    تشکر تشکر شده 
    846
    تشکر شده در
    352 پست
    قدرت امتیاز دهی
    232
    Array

    جنگ کی کاووس با دیوان مازندران

    به شاهی نشستن کی کاووس
    کی­قباد» چهار پسر داشت، «کی کاووس»، «کی آرش»، «کی پشین» و «کی آرمین».
    چون مرگ را نزدیک دید فرزند بزرگ­تر خود کاووس را پیش خواند و با وی از داد و دهش و شیوه­ی پادشاهی و سالاری سخن راند و گفت زمان من به آخر رسیده و اکنون هنگام پادشاهی توست. هشدار تا چشم به هم بزنی عمر سپری شده. گویی دیروز بود که من جوان و شادمان از البرز کوه آمدم. تو نیز جاوید نخواهی ماند. اگر دادگر و پاک رای باشی در سرای دیگر مزد خواهی یافت و اگر سرت در بند آز بیفتد و بیشی بجویی خویشتن را رنجه خواهی داشت و زندگی را بر خود تلخ و ناخوش خواهی کرد.

    این بگفت و چشم از این جهان فرو بست. کاووس به جای وی بر تخت شاهی نشست.
    سرود مازندران
    کی کاووس چون به شاهی رسید ایران آباد و سپاه خشنود و خزانه از گنج آگنده بود. کی کاووس خود را برتر از همه دید و والاتر از همه شمرد.
    روزی در گلزار بر تخت زرین نشسته بود و با بزرگان و پهلوانان باده می­خورد و از برتری و بی­همتایی خود یاد می­کرد.
    دیوی از دیوان مازندران که خود را به صورت رامشگری درآورده بود بدرگاه آمد و به پرده دار گفت که رامشگری خوش نواز از مردم مازندران است و آرزوی بندگی شاه را دارد و اگر دستوری باشد سرودی در برابر شاه بخواند و بنوازد.
    کی کاووس دستور داد و رامشگر در کنار نوازندگان جای گرفت و سرودی در ستایش مازندران آغاز کرد :
    که مازندران شهر ما یاد باد همیشه برو بومش آباد باد
    که در بوستانش همیشه گل است بکوه اندرون لاله وسنبل است
    گلابست گویی به جویش روان همی شاد گردد زبویش روان
    دی و بهمن و آذر و فرودین همیشه پر از لاله بینی زمین
    کسی کاندر آن بوم آباد نیست بکام از دل و جان خود شاد نیست
    کاووس چون این سرود را شنید دل در مرز و بوم مازندران بست و اندیشه­ی جهانگیری و جنگجویی در خاطرش افتاد و بر آن شد تا لشکر به مازندران بکشد و آن دیار را که منزلگاه دیوان بود بگشاید.
    پس رو به بزرگان و سالاران لشکر کرد و گفت : «ما یکسر به بزم دل نهاده­ایم و بر آسوده­ایم. اما کاهلی شیوه­ی دلیران نیست و هنگام آنست که اندیشه­ی رزم کنیم. من از جمشید و ضحاک و کی قباد در بخت و نژاد برترم. در هنرنمایی و جنگ آزمایی نیز باید از آنان بگذرم و اینک آهنگ گشودن مازندران دارم.»
    پند ناپذیری کی کاووس
    بزرگان ایران چون چنین شنیدند چین به روی آوردند و در اندیشه فرو رفتند، چون کسی جنگ با دیوان را در خور نمی­دید و آرزو نمی­کرد. اما کسی را نیز یارای خلاف نبود. گفتند : «ما کهترانیم و بفرمان شاه ایستاده­ایم.»
    اما اندکی بعد بزرگان و سرداران ایران چون «توس»، «کشواد»، «گودرز»، «گیو»، «خراد»، «گرگین» و «بهرام» انجمن کردند و در سخن شاه رای زدند و بیم و ناخشنودی خود را آشکار ساختند و گفتند : «اگر کی کاووس سخنی را که هنگام باده خواری گفته است دنبال کند زیان و هلاک را بر ما و بر ایران خریده است و این مرز و بوم را به دست نیستی سپرده است، که جمشید با آن فر و شکوه و با آنکه دیو و مرغ و پری در فرمانش بودند اندیشه­ی نبرد با دیوان مازندران را به دل راه نداد و فریدون که آن همه دانش و افسون داشت این آرزو را در سر نپروراند.
    اگر دست یافتن به دیوان مازندران به مردی و دلیری و گنج و گهر برمی­آمد، منوچهر رزمجو بدان دست می­برد و همت خود را از آن وا نمی­گرفت. اکنون باید چاره­ای اندیشید تا این بد از ایران زمین بگردد و آسیب از ما دور شود.»
    آمدن زال به درگاه کی کاووس
    توس گفت : «ای مهتران ! کی کاووس از ما سخن نمی­شنود. چاره آنست که پیکی تیز تک نزد زال زر به زابل بفرستیم و او را از آنچه رفته است آگاه کنیم و از او بخواهیم تا به درگاه بیاید و کی کاووس را از بیم اندیشه­ای که در سرش افتاده آگاه کند و او را از بردن سپاه به مازندران و در افتادن با دیوان باز دارد.»
    چنین کردند و پیکی تندرو پیام بزرگان ایران را به زال رسانید. زال در اندیشه شد و با خود گفت : «کی کاووس شاهی جوان و خود کامه است و گرم و سرد روزگار را نچشیده و جهانی به خدمت او کمر بسته و بزرگ و کوچک از بیم تیغش لرزان است. دور نیست که سخن ما را نشنود و مرا آزرده سازد. اما شایسته نیست که من سر از آنچه به گردن دارم بپیچم و سخن راست را نگویم. این را نه خداوند از من می­پذیرد و نه شاه و بزرگان ایران زمین می­پسندند. پس من چنانکه دلاوران ایران خواسته اند به درگاه شاهنشاه می­روم. اگر از من سخن پذیرفت که سود با اوست و اگر نپذیرفت و با من تیز شد مرا باکی نیست. فرزند برومندم رستم با سپاه در اینجا استوار است.»
    شب را پر اندیشه به روز آورد و بامداد رو به درگاه کاووس گذاشت. بزرگان ایران به پیشواز او شتافتند و بر او آفرین خواندند و همگی در پی او نزد کاووس رفتند.
    کاووس زال را گرم پذیرفت و نزد خود بر تخت شاهی نشاند و از رنج راه و پهلوانان زابل و رستم سر افراز پرسید. آنگاه زال سخن ساز کرد و گفت : «شنیدم که شاه، آهنگ مازندران دارد. بر من سال­های بسیار گذشته و عمری دراز نگران گردش سپهر بوده­ام و شاهانی چون منوچهر و زو و نوذر و کی قباد را بندگی کرده­ام. هیچیک از این شاهان اندیشه­ی گرفتن مازندران را به خود راه نداند :
    که آن خانه­ی دیو افسونگر است طلسمست و در بند جادو درست
    مرآن بند را هیچ نتوان گشاد مده مرد و گنج و درم را بباد
    مرآن را بشمشیر نتوان شکست بگنج و بدانش نیاید بدست
    سپه را بدان سو نباید کشید زشاهان کس این رای ، فرخ ندید
    هر چند پهلوانان و نامداران در گاه تو همه از تو کمترند اما اینان نیز همه بنده­ی جهان آفرین­اند، شایسته نیست که خون آنان در راه زیاده جویی بریزد. درختی که از خون آنان بروید بری جز نفرین نخواهد داشت و آیین شاهان آن را روا نمی­دارد.»
    خود کامی کاووس
    اما کاووس سری پر باد داشت. باز همان سخنان را آغاز کرد که : «من از جمشید و فریدون و کی قباد برتر و نیرومندترم و دیوان مازندران را به چیزی نمی­شمارم و آنان همه را به شمشیر از میان برخواهم داشت و آگاهی آن به تو خواهد رسید. اگر تو در جنگ، یار و همگام من نیستی مرا به درنگ مخوان. تو و رستم در ایران بمانید و نگاهبان کشور باشید.»
    زال بیش از این سخن را سودمند ندید. گفت : «تو شاهی و ما بندگانیم. اگر سخنی گفتیم از داد جویی و دلسوزی بود. اکنون آنچه می­دانستم گفتم و آنچه شدنی است خواهد شد. تا کنون نه کسی به تدبیر از مرگ جسته است و نه به پرهیز از نیاز. جهان بر تو فرخنده باد. امیدم آنست که پشیمانی نبینی و چنان نشود که پند من به یادت آید.»
    آنگاه زال بزرگان ایران چون توس و گیو و گودرز را در کنار گرفت و بدرود کرد و رهسپار سیستان شد.
    تاختن کی کاووس به مازندران
    کاووس فرمان داد تا توس و گودرز سپاه را آماده­ی تاختن کنند. کار درگاه و کشور را به میلاد سپرد و گفت : «اگر گزندی پیش آید خود دست به تیغ مبر و از زال و رستم چاره بجو.»
    روز دیگر آوای کوس برخاست و لشکر کاووس رو به مازندران آورد. چون به دامنه­ی کوه «اسپروز» رسیدند کاووس در آنجا خیمه زد و لشکر، بنه بر زمین نهاد. شب به بزم نشستند و بامداد کاووس گیو را گفت : «از لشکر هزار تن مرد جنگی بگزین و با آنان به مازندران بتاز. هیچ­کس را زنهار مده و یک تن را از کودک و پیر و جوان زنده مگذار و هر آبادی را که دیدی بسوز و ویران کن و جهان را از جادو بپردار.»
    گیو با هزار تن مرد جنگی به مازندران تاخت و تیغ در میان مردم آن سامان گذاشت و به سوختن و غارت شهرها دست برد و زهر مرگ در جان مردم ریخت. آنگاه به شهری خرم رسید چون بهشت آراسته با مردمی نیک چهره و توانگر و خزانه­ای آباد و پر زر و گوهر.
    خبر به کاووس فرستادند که به شهری چنین خرم رسیدیم. گویی بهشت است، پر گنج و پر گل و پر خواسته و چنان که می­خواستی.
    دیو سفید
    از آن سو خبر به شاه مازندران رسید. جان و دلش پر درد شد. «سنجه»، دیوی از دیوان مازندران، بر در گاه او بود. شاه مازندران گفت : «برخیز و خود را چون باد به دیو سفید برسان و بگو ایرانیان بر ما تاخته و شهرهای ما را سوخته­اند. اگر درنگ کنی و به فریاد نرسی پس از این یک تن را در مرز و بوم مازندران زنده نخواهی یافت.»
    شاه مازندران
    سنجه خود را تفت به دیو سفید رسانید و پیغام گزارد :
    چنین پاسخ داد دیو سفید که از روزگاران مشو نا امید
    بیایم کنون با سپاهی گران ببُرم پی او ز مازندران
    این بگفت و چون کوهی از جای برخاست. از آن سوی کاووس چون خبر آراستگی و فریبندگی آن شهر را شنید با سپاه خود رو به راه نهاد و تازان به آن شهر رسید و در آن جایگاه خرم سرا پرده زد و بر تختی از بلور نشست و بزرگان ایران گرداگرد او جای گرفتند.
    کاووس گفت : «ای مهتران ! شما هم نیکخواه و فرمانبردار منید. شکست در مردم مازندران افتاده است؛ اکنون هنگام آنست که شاه مازندران را به دست بیاورم و دیوان را یکسره براندازم. اما به نامه و پیغام نیاز نیست. چون فردا برآید یکسر به مازندران می­تازیم و شاه و لشکرش را نابود می­کنیم و سر دشمنان را به پای ستوران می­کوبیم و سراسر این کشور را می­گشاییم و دیوان را تباه می­کنیم.»
    بزرگان ایران سر به زمین نهادند و بر شاه آفرین خواندند و گفتند : «ما مردان جنگی پرورده گنج شاهیم. جان خود را در گام شاهنشاه می­گذاریم و به جای یک رزم ده رزم را کمر بسته­ایم و پیروزی ما راست، مگر آنکه دیو سفید که سالار دیوان است به پیکار درآید، که او دیوی کوه پیکر و رزمنده و ستمکاره و پر جادوست. اگر او دست از جنگ بر دارد دمار از دیوان دیگر بر خواهیم آورد.
    جادوی دیو سفید
    چون شب فرا رسید ناگاه ابری تیره برخاست و جهان را چون دریای قیر سیاه کرد. دودی تیره بر آسمان خیمه زد و سنگ و خشت از آسمان باریدن گرفت. چشم­ها تار شد و لشکر ایران پریشان و پراکنده گردید. چون روز رسید چشم دو بهره از سپاه ایران تیره شده بود و شکست در میان آنان افتاده و گنج به باد رفته و گروهی به بند درآمده بودند.
    کاووس خیره و پشیمان سخن زال را بیاد آورد و با خود گفت : «دستور دانا از گنج بهتر است. دریغا که پند زال پیر را نشنیدیم و اکنون چنین در بند بلا افتادیم.»
    هفت روز به رنج و سختی و تیره چشمی گذشت. هشتم روز دیو سفید بغرید و پیش راند و به کاووس گفت : «ای شاه بیهوده و بی­بر ! تو همه در اندیشه­ی برتری بودی و چشم در سرزمین مازندران دوختی. چون پیل مست تنها نیروی خود را شناختی و دیگران را به کس نگرفتی. چندین مردم را بر خاک انداختی یا برده کردی. هیچ مرا به یاد نیاوردی. اکنون به آنچه سزای توست رسیدی.»
    سپس دوازده هزار تن از دیوان خنجر گذار را برگزید و ایرانیان را به آنان سپرد تا در بند نگاهدارند و راه گریز را بر آنان ببندند تا در سختی شکنجه ببینند.
    آنگاه گنج و خواسته و گوهر و آنچه از سپاه کاووس به دست افتاد بود به «ارژنگ» سالار سپاه مازندران سپرد و گفت : «این­ها را نزد شاه مازندران ببر و بگو که از اهریمن خشنود باش که من آنچه بایست به جا آوردم و چشم ایرانیان را تیره کردم و آنان را بند آوردم. اما آنان را نکشتم تا فراز و نشیب روزگار را بشناسند و رنج شکست بر آنان آسان نشود.»
    چون این کرده شد دیو سفید به جای خود بازگشت و کاووس شاه پریشان و خسته­جگر در مازندران گرفتار ماند.
    پیغام کاووس به زال و رستم
    کاووس چاره در آگاه کردن زال و رستم دید. پس در نهان سواری تیز تک را رهسپار زابل کرد و به زال پیغام فرستاد که : «از بخت بد دیوان بر ما پیروز شدند و آن لشکر نامدار زبون گشت و چشم­ها تیره شد و تاج و تخت ایران نگون­سار گردید و من در چنگ اهریمن گرفتارم. چون پند تو هوشمند را بیاد می­آورم باد سرد از جگر می­کشم که چرا سخن تو را نشنیدم و چنین گرفتار شدم.»
    زال چون پیغام کی کاووس را شنید غمین و پر اندیشه شد. اما سخن را از دیگران نهان داشت و رستم را نزد خود خواند و گفت : «ای فرزند دلاور ! دیگر هنگام آن نیست که به زابل آسوده بنشینیم و در اندیشه­ی کار خود باشیم. شاه ایران در دم اژدها گرفتار است و بلایی سخت بر ایرانیان فرود آمده. باید که هم اکنون «رخش» را زین کنی و به تیغ جهانگیر، کین از دشمن بخواهی که روزگار تو را از بهر چنین روزی پروریده است. سال من از دویست گذشته و به پیری رسیده­ام. چنین دلیری­ها زیبنده­ی توست. تویی که دریا را به خون می­کشی و کوه را به بانگ غرنده­ات پست می­کنی. بشتاب و ارژنگ و دیو سپید را از جان نومید کن و گردن شاه مازندران را بگرز گران بشکن.»
    رستم گفت : «ای پدر نامدار ! میان این دو پادشاهی راهی دراز است. من چگونه باید این راه را بسپارم ؟»
    زال گفت : «میان دو پادشاهی دو راه است : یکی درازتر که کاووس رفت و دیگری کوتاه­تر و دشوارتر پر از شیر و دیو و جادو. تو راه کمتر و پر خطر را برگزین و شگفتی­های آن را ببین. هر چند راهی دشوار است اما جهان آفرین یار تو خواهد بود و با رخش آن را خواهی سپرد. من پیش یزدان برای تو نیایش خواهم کرد مگر تندرست نزد من باز آیی و یال و کوپال تو را باز بینم. اما اگر مرگ تو به دست دیو است از سرنوشت گریز نیست و هیچ­کس در این جهان پایدار نخواهد ماند و آنکه نامش در جهان بلند شد از خطر اندیشه ندارد.»
    رستم گفت : «من کمر به فرمان تو بسته دارم و هر چند به پای خویش در دوزخ خرامیدن و از زندگی سیر ناشده در کام شیر درنده رفتن را بزرگان پیشین درست نشمرده­اند. من به یاری کردگار، طلسم و تن جاویدان را می­شکنم و تن و جان خود را در راه این فرمان می­گذارم و ارژنگ و سنجه و پولاد غندی و بید و دیو سفید هیچیک را زنده نمی­گذارم.»
    پس رستم «ببر ِبیان» را به تن کرد و سلاح برداشت و چون پیل بر رخش برآمد. مادرش رودابه آب را از دیده روان کرد که می­روی و مرا در غم خود می­گذاری. رستم گفت : «ای مادر نیکخوی ! من آرزوی خود را بر این فرمان نباید بُگزینم. بخش من از روزگار چنین شد، تو جان و تن مرا به یزدان بسپار و خرسند باش.»
    24 jack bauer 7

  2. کاربر مقابل از king 2011 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/