ز شیر شتر خوردن و سوسمار عرب را بدانجا رسیدست کار
که تاج کیانی کند آرزو تفو بر تو ای چرخ گردون تفو


بمن بازگوی آنکه شاه تو کیست چه مردی و آئین و راه تو چیست

نبرد که جوی همی دستگاه برهنه سپهبد برهنه سپاه

بنانی تو هم سیری و هم گرسنه نه پیل و نه تخت و نه بار و بنه

شما را به دیده درون شرم نیست ز راه خرد مهر و آرزم نیست

بدان چهره و زاد وآن مهروخوی چنین تابع و تخت آمدند آرزوی

و بهتر است سخن یا درد دل رستم سپهسالار ایران را هم در هنگام این جنگ بدانید:

گنهکارتر در زمانه منم ازیرا گرفتاد اهرمنم

دل من پرازخون شد وروی زرد دهن خشک و لبها شده لاجورد

که تا من شدم پهلوان از میان چنین تیره شد بخت ساسانیان

که این قادسی گورگاه من است کفن جوشن و خون کلاه من است

.

.

که این خانه از پادشاهی تهیست نه هنگام پیروزی و فرهیست

ز چارم همی بنگرد آفتاب کز این جنگ ما را بد آید شتاب

زبهرام و زهره ست ما را گزند نشاید گذشتن ز چرخ بلند



و متن نامه ای که رستم از حال جنگ به یزدگرد می نویسد:


که من با سپاهی به سختی درم به رنج و غم و شور بختی درم

رهایی نیابم سرانجام از این خوشا باد نوشین ایران زمین

چو گیتی شود تنگ بر شهریار تو گنج و تن و جان گرامی مدار

.

.

چو با تخت منبر برابر کنند همه نام بوبکر و عمر کنند

نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر ز اختر همه تازیان راست بهر

دریغ این سر و تاج و این مهر وداد که خواهد شد این تخت شاهی به باد

و به نظر من پس از این جنگ ایران و ایرانی هرگز به آن شکوه و جلال قبلیش نرسید:

بر ایرانیان زار و گریان شدم ز ساسانیان نیز بریان شدم

دریغ این سر و تاج و این داد و تخت دریغ این بزرگی و این فر و بخت

کز این پس شکست آید از تازیان ستاره نگردد مگر بر زیان