شتري را
به نحر مي بردند
خركي بين راه او را ديد
گفت :
فرصت ،سفر به خير،كجا؟
وقت پرسش ،
به سخره ، مي خنديد
داشت چون حوصله ،شتر،هرگز
از خر و
عر عرش نمي رنجيد
گفت: خرجان !
غره مشو
وز وفاي زمان ،مدار اميد
روزي از كثرت گراني گوشت
گر تو را هم خورند،
نيست بعيد
آخر اين انسانها به عشق كباب
مي خورندت چو بنده ،
بي ترديد
كاش من نيز زنده مي بودم
آن زماني كه نوبت تو رسد !
*******
آشفته
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)