در اینجا میخواهم مختصری به مسأله ریتم، سماع و شعر بپردازم و راجع به روابط اینها نکاتی عرض کنم و در کوتاهترین مدّت هم صحبت خود را تمام بکنم. معمولاً ریتم را به چند دسته تقسیم میکنند، ریتمهای ساده، ریتمهای مرکب و پیچیده که عناصری دارد و اجزایی و دیگر ریتمهای نامنظّم که بهظاهر نامنظّم است امّا در بستر منظمی از ریتمها قرار میگیرد، از شعر مثال اگر بخواهم بزنم، ریتم سادههای ریتم شعرهای متفّق ارکان است مثل فعولن، فعولن، فعولن و حتی کمتر از این، ریتمی که مرتب تکرار میشود، ریتمهای مرکب وپیچیده مختلف ارکان هستند مانند به خصوص اوزانِ نیمایی که امکان امتداد مصراعها زیادتراست و امّا آن ریتم نوع سوم، ریتم نامنظمی که بر بستر یک وزن منظم حرکت میکند. نمونهاش رامیشود در بسیاری از شعرهای بلند فروغ فرخزاد دید که از وزن اصلی انحراف پیدا میکند.یک نوع عدم توازنی با ارکان دیگر پیدا میشود، در هر صورت نوع سوم در شعر ما به وفوردیده میشود. عین همینها در موسیقی هم هست و عین همینها در رقص و سماع هم هست.
درشعر مولوی به خصوص در غزلهایش ضربآهنگ و شعر و سماع از هم قابل تفکیک نیستند. در واقع میخواهم بگویم غزلهای مولوی هر کدامش یک مجلس سماع است و اصلاً مثلاینکه برای مجالس سماع سروده شده باشد، امّا ببینیم چه نوع تناظری میشود بین اینها برقرار کرد. مسأله سماع را میدانید که در بین عرفا چقدر ارج و قربدارد، غزالیِ با آن خشکی و عبوسی وقتی که به سماع میرسد در احیاء علوم دین، حرفهای جالبی میزند و در جایی میگوید: «و هر که سماع او را نجنباند ناقص باشد و از اعتدال مایل، و از روحانیت دور و در کثافت و درشتی طبع زیادت از آن اشتران و مرغان بود بلکه از دیگر ستوران، چه آن همه از نغمه مرغان متأثر شوند و برای آن مرغان بر سر داوود – علیه السلام – برای شنیدن آواز او بایستادندی»
(احیاء علوم الدین، ربع عادات، ص 596)
یا سعدی در بوستان در باب عشق و جوانیمیگوید:
مگویم سماعای برادر که چیست
مگر مستمع را بدانم که کیست
گر از برجِ معنی پَرد طیر او
فرشته فرو ماند از سیر او
جهان پر سماع است و مستی و شور
ولیکن چه بیند در آینه کور
چو شوریدگان میپرستی کنند
به آواز دولاب مستی کنند
غزلهای مولوی، یک مثل مجلس سماع است که کلمهها و بیتها و تصویرها عناصر حاضر در اینمجلسند، برای اینکه این مسأله را کمی روشن بکنم مثالی میزنم، فرض کنید که وارد یکمجلس سماع شدید، حالا میشود گفت رقص ولی من میگویم سماع برای اینکه در واقع،مورد، مورد سماع است ولی شما به جای سماع میتوانید رقص بگویید. در مجلس سماع که وارد میشوید یک ضربآهنگ میشنوید و فراموش نکنید که همه با یک ضرب آهنگدرحرکتند، امّا جالب این است، که هر کدام به این ضرب آهنگ به شکل حرکتِ خودشانجواب میدهند. یعنی با ضرب آهنگ در یک مجلس سماع به تعداد کسانی که در آنمجلس سماع هستند، فردیت هست، هویت هست.
گاهی افراد همدیگر را هم نگاه میکنند،سماع هم دیگر را هم میپایند، امّا گاهی هم نگاه نمیکنند. گاهی هم تنها با خود در رقصهستند، توجّه کنید در اشعار مولانا هم در غزلیاتی ابیات توجه به هم دارند، به هم نگاهمیکنند. و در غزلیاتی ابیات منفرداً روی پای خودشان ایستادهاند، میشود ابیات را از غزل بیرون آورد بدون اینکه به غزل لطمهای وارد بشود امّا در اینجا یکپارادوکسی هم هست. پارادوکس این است که کسانی که در رقص هستند آیا گیرنده ضربآهنگ هستند یا دهنده ضرب آهنگ؟ گیرندگی در آنجا زیادتر است یا دهندگی؟ ممکن استدر اول اینطور باشد که همه یک ضرب آهنگ را شنیده باشند و همه به یک ضرب آهنگ به رقصآمده باشند، امّا از جایی تفکیک بین این دو غیرممکن است، دهنده همان گیرنده است، گیرندههمان دهنده است، این را مولوی در شعر چنین بیان میکند:
تو مپندار که من شعر به خود میگویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
این آنجایی است که رقص، ضربآهنگ و ریتم، تمام اینها در یک کل با هم ترکیب میشوند. از طرف دیگر توجّه کنید کهدر اینجا جای قیل و قال نیست در مجلس سماع جای این نیست که ما راجع به سماع بحث بکنیم،اگر در مجلس سماع خواستید راجع به سماع یا رقص بحث بکنید در واقع از آن خارج شدهاید. در جائی باید بحث کرد که مسأله شرکت کردن در سماع در کار نباشد همه کسانی که در سماع شرک کردند میدانند که، رقص آنان به یک ضرب آهنگ است امّا به شرطی که دربارهاین موضوع جدّی فکر نکنند، خاصیت دیگر ضرب آهنگ این است که در زمان جریان داردشعر را هم ما در زمان میخوانیم، موسیقی را هم در زمان میشنویم، سماع هم در زمان شنیدهمیشود، و جالب این است که در پشت این صدا س******ی هم هست و آن خود ضرب آهنگاست.
برای اینکه آن ضرب آهنگ تکرار میشود هر ضربی که دائماً تکرار بشود تنوع خودشرا از دست میدهد. اما ضمیر آن را به خاطر میآورد، در پشت ضمیر یک حالت س****** ایجاد میشود، ولی این س****** با حرکتِ کسانی که در سماع شرکت کردند جبران میشود. نکتهجالبِ دیگری که هست این است که میتوان گفت هر کسی خودش را با سماع بیان میکند.ولی جور دیگر هم میتوانیم بگوییم. میتوانیم بگوییم این سماع، این موسیقی است کهخودش را از طریق افراد بیان میکند و این نکته ظریفتری است. از همه آن نکات ظریفترهمین است. آیا این من هستم که دارم شعر میگویم یا شعر است که مرا میگوید. آیا من هستمکه سماع میکنم یا سماع است که مرا در رقص آورده.
حالا اگر ما بخواهیم این تناظر را کمینزدیکتر بکنیم، و بیان ریتم، یک بیان تصویری باشد، تصویرها هم با کلمهها گفته بشوند وکلمهها هم خودشان مبین ضرب باشند، آن وقت میگوییم که در اینجا دیگر ضرب نیست کهمبین احساسها و اندیشههاست، بلکه این تصویرها و گزارهها هستند که مبین ضرب آهنگهستند و شعر این است، شعر مشاهده حرکت است از ضرب آهنگ به معنا، همچنان که رقصمشاهده حرکت است از ضرب آهنگ به فردیت و ذهنیت، در شعر و سماع مولوی این دو ازهم جدایی ناپذیرند، همچنانکه در زندگی او جداییناپذیر بوده است. در جایی نوشتهاندکه مولوی چرخ زدن را از شمس یاد گرفت، مولوی در سماع چرخ نمیزد چرخ زدن را ازشمس یاد گرفت. همه آن حرفهایی را که زدم در این غزل متجلی شدهاند. این غزل مولویدر واقع یک نوع بیان چیزهایی است که من با پرحرفی بیان کردم:
چون خیال تو درآید به دلم رقص کنان
چه خیالات دگر مست درآید به میان
گرد برگرد خیالش همه در رقص شوند
و آن خیال چو مه تو به میان چرخ زنان
هر خیالی که در آن دَم به تو آسیب زند
همچو آیینه زخورشید برآرد لمعان
سخنم مست شود از صفتی و صد بار
از زبانم به دلم آید و از دل به زبان
سخنم مست ودلم مست و خیالات تو مست
همه بر همدگر افتاده و بر هم نگران
هر خیالی که در آن دَم به تو آسیب زند
همچو آیینه زخورشید برآرد لمعان
سخنم مست شود از صفتی و صد بار
از زبانم به دلم آید و از دل به زبان
سخنم مست ودلم مست و خیالات تو مست
همه بر همدگر افتاده و بر هم نگران
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)