فرشته فراموش کرد
فرشته تصمیمش را گرفته بود.پیش خدا رفت و گفت:
خدایا میخواهم زمین را از نزدیک ببینم .اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.
خداوند درخواست فرشته را پذیرفت.
فرشته گفت: تا بازگردم ٬بال هایم را اینجا می سپارم٬ این بالها در زمین چندان به کار من نمی آیند.
خداوند بالهای فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت: بالهایت را به امانت نگاه میدارم بترس که زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامنگیر است.
فرشته گفت : باز میگردم ٬حتما باز میگردم. این قولی است که فرشته ای به خداوند میدهد.
فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته بی بال تعجب کرد. او هرکه را که میدید٬به یاد می آورد.زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود. اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بال هایش به بهشت بر نمیگردند..
روز ها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد. و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته دور و دراز و زیبا به یاد نمی آورد. نه بالش را و نه قولش را .
فرشته فراموش کرد . فرشته در زمین ماند .
فرشته هرگز به بهشت بر نگشت!!!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)