نمایش نتایج: از شماره 1 تا 8 , از مجموع 8

موضوع: حيات القلوب جلد دوم تاريخ پيامبران عليهم السلام

  1. #1
    afsanah82
    مهمان

    حيات القلوب جلد دوم تاريخ پيامبران عليهم السلام

    نام كتاب : حيات القلوب جلد دوم تاريخ پيامبران عليهم السلام
    نام مؤ لف : علامه مجلسى
    باب چهاردهم در بيان قصص حضرت حزقيل عليه السلام
    بسم الله الرحمن الرحيم
    حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است الم تر الى الذين خرجوا من ديارهم و هم الوف حذر الموت فقال لهم الله موتوا ثم احياهم ان الله لذو فضل على الناس ولكن اكثر الناس لا يشكرون (1) ((آيا نظر نمى كنى بسوى قصه آن جماعتى كه بيرون رفتند از خانه هاى خود و ايشان چند هزار كس بودند براى حذر از مرگ پس خدا به ايشان گفت : بميريد، پس ‍ زنده گردانيد ايشان را بدرستى كه خدا صاحب فضل و احسان است بر مردم و ليكن اكثر مردم شكر او نمى كنند)).
    شيخ طبرسى قدس الله روحه فرموده است : ايشان گروهى بودند از بنى اسرائيل كه گريختند از طاعونى كه در شهر ايشان بهم رسيده بود؛ و بعضى گفته اند از جهاد گريخته اند؛ و بعضى گفته اند كه ايشان قوم حزقيل بودند كه سومين خليفه هاى موسى عليه السلام بود زيرا كه خليفه اول بعد از موسى در بنى اسرائيل يوشع بن نون بود، بعد از او كالب بن يوقنا و بعد از او حزقيل و او را ((ابن العجوز)) مى گفتند زيرا مادرش پيرزالى بود و از حق تعالى اولاد طلبيد بعد از آنكه پير و عقيم شده بود و خدا حزقيل را به او عطا كرد؛ بعضى گفته اند حزقيل ((ذوالكفل )) است و از براى اين او را ذوالكفل گفتند كه كفالت و ضامنى هفتاد پيغمبر كرد و ايشان را از كشتن خلاص كرد و به ايشان گفت : برويد كه اگر من كشته شوم بهتر است از آنكه شماها همه كشته شويد، پس چون يهود آمدند و پيغمبران را از او طلبيدند گفت : رفتند و من نمى دانم به كجا رفتند، و حق تعالى حفظ كرد ذوالكفل را كه از ايشان ضررى به او نرسيد.
    و گفته است : در عدد اين جماعت خلاف است ميان سه هزار و هشت هزار و ده هزار و سى هزار و چهل هزار و هفتاد هزار، و گفته است : ايشان به دعاى حزقيل زنده شدند؛ و بعضى گفته اند به دعاى ((شمعون )). و اسم شهر ايشان ((داوردان )) بود؛ بعضى گفته اند ((واسط)) بود.(2)
    و على بن ابراهيم عليه السلام روايت كرده است كه : ايشان در بعضى از بلاد شام بودند و طاعون در ميان ايشان بهم رسيد و خلق بسيارى از ايشان از ترس مرگ از شهر بيرون رفته و در بيابانى فرود آمدند، پس همه در يك شب مردند، و چنان بر سر راه مردم بودند كه زنده كرد و به خانه هاى خود برگشتند و عمر بسيار بعد از آن كردند و به تدريج مردند و يكديگر را دفن كردند.(3)
    به سند حسن منقول است كه حمران از حضرت امام محمد باقر عليه السلام پرسيد: آيا چيزى در بنى اسرائيل بوده است كه در اين امت مثل آن نباشد؟
    فرمود: نه .
    پس از تفسير اين آيه از آن حضرت سؤ ال كرد و گفت : بعد از آنكه زنده شدند همانقدر ماندند كه مردم ايشان را ديدند و در همان روز مردند يا به خانه هاى خود برگشتند؟
    فرمود: بلكه زنده شدند و برگشتند و به خانه هاى خود ساكن شدند و طعام خوردند و زنان نكاح كردند و مدتها زنده بودند و بعد از آن به اجلهاى خود مردند.(4) و آنها كه در اين امت در رجعت زنده خواهد شد چنين خواهند بود.
    مؤ لف گويد: اين قصه نيز از شواهد حقيقت رجعت است ، بنابراين حديث كه مكرر مذكور شد كه آنچه در بنى اسرائيل واقع شد در اين امت واقع مى شود، و علماى شيعه و مخالفان به اين آيه استدلال كرده اند.
    و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام و حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : چون تفسير اين آيه را از ايشان پرسيدند فرمود: ايشان اهل شهرى بودند از شهرهاى شام و هفتاد هزار خانه بودند، و طاعون در ميان ايشان بسيار بهم رسيد، هرگاه اثر طاعون ظاهر مى شد توانگران كه قوت حركت داشتند بيرون مى رفتند و مردم پريشان به سبب ضعفشان در شهرها مى ماندند بسيار مى مردند و آنها كه بيرون مى رفتند كمتر مى مردند، پس آنها كه بيرون رفته بودند مى گفتند: اگر ما در شهر مى مانديم بسيار مى مرديم ، و آنها كه در شهر مانده بودند مى گفتند: اگر ما بيرون مى رفتيم آنقدر از ما نمى مردند!
    پس راءى ايشان بر اين قرار گرفت كه چون اثر طاعون ظاهر شود همه بيرون روند، پس در اين مرتبه اثر طاعون كه ظاهر شد همه بيرون رفتند و در شهرها بسيار گشتند تا رسيدند به شهر خرابى كه اهل آن شهر همه از طاعون مرده بودند، خانه هاى ايشان خالى مانده بود، پس بارهاى خود را به آن شهر فرود آوردند و همه در آن شهر قرار گرفتند پس حقتعالى فرمود: بميريد! همه در يك ساعت مردند، و ماندند بر آن حال تا استخوان شدند، آن شهر بر سر راه قوافل بود، اهل قافله ها استخوانهاى ايشان را از سر راه دور و در يك موضع جمع مى كردند.
    پس پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل كه او را حزقيل مى گفتند به اين موضع عبور نمود. چون نظرش بر استخوانهاى پوسيده افتاد بسيار گريست گفت : پروردگارا! اگر خواهى در اين ساعت ابشان را زنده مى توانى كرد چنانچه در يك ساعت ايشان را ميرانده اى ، تا شهرهاى تو را آبادان كنند و بندگان تو از ايشان بوجود آيند و تو را عبادت كنند با ساير عبادت كنندگان تو.
    پس خدا وحى كرد به او كه : آيا مى خواهى من ايشان را زنده كنم ؟
    عرض كرد: بلى اى پروردگار من .
    پس خدا اسم اعظم را به او وحى كرد و فرمود: مرا به اين نام بخوان تا ايشان را زنده گردانم .
    چون حزقيل اسم اعظم الهى را خواند، نظر كرد به استخوانها كه پرواز مى كردند بسوى يكديگر تا بدنهاى ايشان درست شد. همه به يكديگر نظر مى كردند و تسبيح و تكبير و تهليل مى گفتند، پس حزقيل گفت : شهادت مى دهم كه حق تعالى بر همه چيز قادر است .(5)
    و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : اين جماعت در روز نوروز زنده شدند و خدا وحى فرستاد بسوى آن پيغمبرى كه براى ايشان دعا كرد كه : آب بريز بر استخوانهاى ايشان ، چون بر ايشان آب ريخت زنده شدند و ايشان سى هزار كس بودند، به اين سبب در ميان عجم شايع شده است كه در روز نوروز بر يكديگر آب مى پاشند و سببش را نمى دانند.(6)
    در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : در ضمن حجتها كه بر يكى از زنادقه تمام كرد و او را به اسلام درآورد اين حديث بود و فرمود كه : جماعتى از وطنهاى خود بيرون آمدند و از طاعون گريختند و عدد ايشان را احصا نمى توانست كرد از بسيارى ايشان ، پس خدا ايشان را هلاك كرد و آنقدر ماندند كه استخوانهاى ايشان پوسيد و بندهاى بدن ايشان گسيخته شد و خاك شدند.
    پس خدا در وقتى كه خواست قدرت خود را بر خلق ظاهر گرداند، پيغمبرى را برانگيخت كه او را حزقيل مى گفتند، پس دعا كرد و ايشان را ندا كرد، پس بدنهاى ايشان جمع شد و روحهاى ايشان به بدنها برگشت و به هيئت روزى كه مرده بودند زنده شدند و يك كس از ايشان كم نيامد، بعد از آن مدت بسيار زندگانى كردند.(7)
    به سند معتبر منقول است كه : حضرت امام رضا عليه السلام چون در حضور ماءمون با جاثليق نصارى حجت تمام كرد و فرمود كه : اگر عيسى را از براى آن مى گويند خدا است كه مرده را زنده مى كرد، پس سيع هم كرد آنچه عيسى كرد و امت او او را خدا نخواندند، و حزقيل پيغمبر نيز كرد آنچه عيسى كرد و سى و پنج هزار كس را بعد از آنكه شصت سال از مردن ايشان گذشته بود زنده كرد.
    پس به جاثليق خطاب فرمود: آيا نيافته اى كه اينها از جوانان بنى اسرائيلند كه در تورات مذكورند و بخت نصر وقتى كه بيت المقدس را خراب كرد بنى اسرائيل را كشت و ايشان را اسير كرد و برد به بابل ،(8) پس خدا حزقيل را مبعوث گردانيد و بسوى بنى اسرائيل فرستاد و ايشان را زنده كرد؟ اى جاثليق ! اينها قبل از عيسى بودند يا بعد از او؟
    جاثليق گفت : بلكه قبل از عيسى بودند.
    حضرت فرمود: هرگاه عيسى عليه السلام را براى مرده زنده كردن ، خدا مى دانيد، پس يسع و حزقيل را نيز خدا بدانيد زيرا اينها هم مرده زنده كردند، بدرستى كه گروهى از بنى اسرائيل از شهرهاى خود گريختند از طاعون و ايشان چندين هزار كس بودند از ترس مرگ پس خدا ايشان را در يك ساعت ميراند، پس اهل شهر بر دور ايشان حصارى ساختند و در آن حصار بودند تا رميم شدند و استخوانهايشان پوسيد، پس پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل بر ايشان گذشت و تعجب كرد از بسيارى استخوانهاى پوسيده ايشان . پس حق تعالى به او وحى فرستاد: مى خواهى ايشان را براى تو زنده كنم تا تبليغ رسالت خود به ايشان نمائى ؟
    عرض كرد: بلى اى پروردگار من .
    پس خدا وحى فرستاد بسوى او كه : ندا كن ايشان را.
    آن پيغمبر ندا كرد ايشان را كه : اى استخوانهاى پوسيده ! برخيزيد به اذن خداى عزوجل . پس همه زنده شدند و برخاستند و خاك از سرهاى خود مى افشاندند.(9)
    مؤ لف گويد: از اين روايت چنان ظاهر مى شود كه اين جماعت را كه از طاعون گريخته بودند پيغمبر ديگر غير از حزقيل زنده كرده باشد و حزقيل كشته هاى بخت نصر را زنده كرده باشد، اين مخالف احاديث گذشته است ، و ممكن است كه حضرت امام رضا عليه السلام در اين حديث موافق آنچه نزد اهل كتاب مشهور بوده بيان فرموده باشد براى آنكه حجت بر او تواند بود در عبارت اين حديث نيز تكلفى مى توان كرد كه موافق شود با اجابت گذشته .
    در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون پادشاه قبط به قصد خراب كردن بيت المقدس لشكر كشيد و بيت المقدس را محاصره كرد، مردم به نزد حزقيل جمع شدند و براى دفع اين داعيه و رفع اين بليه به آن حضرت استغاثه كردند، حزقيل گفت : شايد امشب با پروردگار خود در اين باب مناجات كنم .
    پس چون شب شد براى رفع اين بليه به درگاه قاضى الحاجات مناجات كرد، حق تعالى وحى فرمود: من كفايت شر ايشان مى كنم . پس امر فرمود حق تعالى ملكى كه موكل بود بر هوا كه نفسهاى ايشان را بگير؛ پس همه به يكمرتبه مردند.
    چون صبح شد حزقيل قوم خود را خبر داد كه خدا ايشان را هلاك كرد، چون بنى اسرائيل از شهر بيرون رفتند ديدند كه ايشان همه مرده اند، پس عجبى در نفس حزقيل بهم رسيد و در خاطر گذرانيد كه : چه فرق است ميان من و سليمان عليه السلام ؟ به اين سبب قرحه اى در كبد آن حضرت بهم رسيد براى تنبيه او و بسيار او را آزار كرد، پس خشوع و تذلل نمود به درگاه حق تعالى و بر روى خاكستر نشست و استغاثه كرد براى دفع آن مرض ، پس حق تعالى به او وحى فرمود: شير درخت انجير را بگير و به سينه خود بمال ، چون چنين كرد آن مرض برطرف شد.(10)
    مؤ لف گويد: از اين حديث و حديث سابق بر اين چنان ظاهر مى شود كه حزقيل بعد از حضرت سليمان عليه السلام بوده است بر خلاف آنچه مشهور است ميان مفسران كه نزديك به زمان حضرت موسى عليه السلام بوده و خليفه سوم آن حضرت بوده است .
    به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى وحى نمود حزقيل پيغمبر كه خبر ده فلان پادشاه را كه : من تو را در فلان روز مى ميرانم ، پس حزقيل به نزد آن پادشاه رفت و رسالت حق تعالى را به او رسانيد، پس پادشاه دعا كرد بر روى تخت و تضرع و تذلل به درگاه خدا نمود تا از تخت خود به زير افتاد، عرض كرد: پروردگارا! آنقدر مرگ مرا پس انداز كه فرزند من بزرگ شود و او را جانشين خود گردانم .
    حق تعالى وحى فرمود بسوى حزقيل كه : برو به نزد پادشاه بگو كه عمرش را پانزده سال زياد كردم .
    حزقيل گفت : خداوندا! هرگز قوم من از من دروغ نشنيده اند، چون اين را بگويم بر دروغ حمل خواهند كرد.
    حق تعالى به او وحى كرد كه : تو بنده منى و آنچه مى گويم بايد بشنوى ، برو و تبليغ رسالت من به او بكن .(11)
    باب پانزدهم در بيان قصص حضرت اسماعيل عليه السلام كه حق تعالى او را در قرآن مجيد ((صادق الوعد)) ناميده است
    حق تعالى فرموده است و اذكر فى الكتاب اسماعيل انه كان صادق الوعد و كان رسولا نبيا # و كان ياءمر اهله بالصلوه و الزكوه و كان عند ربه مرضيا(12) يعنى : ((ياد كن اسماعيل را در قرآن بدرستى كه صادق الوعد بود يعنى وفاكننده بود به وعده خود و او پيغمبر مرسل بود و امر مى كرد اهل خود را به نماز كردن و زكات دادن و نزد پروردگار خود پسنديده بود)).
    و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : حق تعالى براى اين او را صادق الوعد ناميد كه با شخصى در مكانى وعده كرد و يك سال از براى انتظار وعده او در آن مكان ماند و از آنجا حركت نكرد.(13)
    و به سندهاى معتبر بسيار از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : اين اسماعيل كه حق تعالى او را صادق الوعد ناميده است غير از اسماعيل فرزند ابراهيم خليل عليه السلام است بلكه پيغمبرى بود از پيغمبران كه خدا او را به قوم خود مبعوث گردانيد و قوم او گرفتند او را پوست سر و روى مبارك او را كندند. پس حق تعالى ملكى را بسوى او فرستاد و گفت : پروردگار عالميان تو را سلام مى رساند و مى فرمايد كه : ديدم كه قوم تو با تو چه كردند و مرا فرستاده است بسوى تو كه هر چه حكم در باب ايشان بفرمائى من او را بعمل آورم .
    اسماعيل عليه السلام گفت : نمى خواهم در دنيا از قوم خود انتقام بكشم و مى خواهم در اين بليه صبر كنم و تاءسى نمايم به حسين بن على عليه السلام فرزند پيغمبر آخرالزمان صلى الله عليه و آله تا از مرتبه ثواب آن حضرت بهره اى داشته باشم .(14)
    به سندهاى موثق كالصحيح منقول است كه بريد عجلى از حضرت صادق عليه السلام سؤ ال كرد: اسماعيل كه حق تعالى او را صادق الوعد ناميده است ، اسماعيل پسر ابراهيم است يا غير اوست ؟ مردم مى گويند: اسماعيل بن ابراهيم است .
    فرمود: اسماعيل قبل از ابراهيم عليه السلام به رحمت الهى واصل شد و ابراهيم حجت خدا و صاحب شريعت تازه بود و در زمان او پيغمبر مرسل ديگر نمى توانست بود، پس ‍ چون اسماعيل فرزند او رسول تواند بود؟ بلكه پيغمبر بود اما رسول نبود. اسماعيل كه خدا در اين آيه فرموده است پسر حزقيل پيغمبر است كه حق تعالى او را مبعوث گردانيد بر قوم او، و تكذيب او كردند و او را كشتند، و اول مرتبه پوست سر و روى او را كندند پس حق تعالى بر ايشان غضب كرد و سطاطائيل ملك عذاب را فرستاد به نزد آن حضرت ، چون فرود آمد گفت : اى اسماعيل ! من سطاطائيل ملك عذابم ، رب العزه مرا به سوى تو فرستاده است كه قوم تو را به انواع عذابها معذب گردانم اگر خواهى .
    اسماعيل فرمود: مرا به عذاب ايشان حاجتى نيست اى سطاطائيل .
    حق تعالى به او وحى فرمود كه : چه حاجت دارى ؟
    عرض كرد: خداوندا! تو پيمان گرفتى از ما براى خود به پروردگارى و براى محمد صلى الله عليه و آله به پيغمبرى و براى اوصياى او به ولايت ، و خبر دادى خلق خود را به آنچه امت او با حسين بن على عليه السلام بعد از پيغمبر خواهند كرد و به آنكه وعده داده اى كه امام حسين عليه السلام را به دنيا برگردانى كه خود از كشندگان خود انتقام بكشد، پروردگارا! حاجت من در درگاه تو آن است كه مرا بدنيا برگردانى كه خود انتقام بكشم از اينها كه نسبت به من چنين كردند چنانچه امام حسين عليه السلام را برخواهى گردانيد.
    پس خدا وعده فرمود اسماعيل بن حزقيل را كه او را با حضرت امام حسين عليه السلام به دنيا برگرداند در زمان رجعت .(15)
    در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: بهترين تصدقها زبان است كه به سخن خير جانهاى مردم را حفظ مى كنى و بديها را دفع مى كنى و نفع به برادر مسلمان خود مى رسانى . پس فرمود: عابدترين بنى اسرائيل آن كسى بود كه نزد پادشاه سعى در حوائج مؤ منان مى كرد، روزى يكى از عباد به نزد پادشاه مى رفت كه براى كارسازى مؤ منى ، پس در راه برخورد به اسماعيل پسر حزقيل عليه السلام و گفت : از اينجا حركت مكن تا من بسوى تو برگردم .
    و چون به نزد ملك رفت ، وعده را فراموش كرد، اسماعيل به انتظار وعده در آن مكان يك سال ماند، پس خدا از براى او آنجا چشمه اى جارى كرد و گياهى رويانيد كه از آن گياه و آب مى خورد و مى آشاميد و ابرى را فرستاد بر او كه سايه افكند، پس روزى آن ملك به عزم سير و تنزه با آن عابد سوار شدند تا به آن مكان رسيدند كه اسماعيل در آنجا بود، پس آن عابد چون اسماعيل را ديد گفت : تو هنوز اينجائى ؟
    فرمود: تو گفتى از اينجا حركت مكن ، من نيز حركت نكردم . و به اين سبب حق تعالى او را ((صادق الوعد)) ناميد.
    پس مرد جبارى با آن پادشاه همراه بود گفت : اى پادشاه ! اين دروغ مى گويد كه در اين مدت در اين مكان مانده است ، من مكرر به اين صحرا گذشته ام او را در اينجا نديده ام ، اسماعيل عليه السلام به او گفت : اگر دروغ گوئى خدا از چيزهاى شايسته اى كه به تو داده است بعضى را از تو بردارد! در همان ساعت دندانهاى آن جبار فرو ريخت ، پس آن جبار به پادشاه گفت : من دروغ گفته ام و افترا كردم بر اين بنده صالح ، از او التماس كن دعا كند كه خدا دندانهاى مرا به من برگرداند كه من مرد پيرى شده ام و به دندان محتاجم !
    چون آن پادشاه التماس كرد فرمود: دعا خواهم كرد.
    پادشاه گفت : الحال دعا كن .
    فرمود: سحر دعا خواهم كرد، چون سحر شد دعا كرد تا حق تعالى دندانهاى او را به او برگردانيد.
    پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: بهترين وقتها از براى دعا، سحر است چنانچه حق تعالى در مدح جماعتى فرموده است (و بالاسحار هم يستغفرون )(16) يعنى : ((در سحرها ايشان از خدا طلب آمرزش مى كنند)).(17)
    و در حديث معتبر ديگرى فرمود: اسماعيل پيغمبر خدا شخصى را وعده كرد در ((صلاح )) كه موضعى است در حوالى مكه ، براى انتظار وعده او يك سال در آنجا ماند در آن مدت اهل مكه آن حضرت را طلب مى كردند و نمى دانستند كه در كجاست تا آنكه شخصى به آن حضرت رسيد گفت : اى پيغمبر خدا! ما بعد از تو ضعيف شديم و هلاك شديم چرا از ما كناره كردى ؟
    آن حضرت فرمود: فلان مرد از اهل طايف با من وعده كرده است كه از اينجا حركت نكنم تا او بيايد!
    اهل مكه كه اين خبر را شنيدند رفتند به نزد آن مرد طايفى و گفتند: اى دشمن خدا! با پيغمبر خدا وعده كرده اى و خلف وعده او كرده اى و يك سال او را در تعب انداخته اى ؟
    آن مرد به خدمت آن حضرت شتافت و زبان به معذرت گشود و گفت : اى پيغمبر خدا! والله كه وعده را فراموش كردم .
    آن حضرت فرمود: والله اگر نمى آمدى در همين موضع مى ماندم تا بميرم و از اينجا مبعوث شوم . لهذا حق تعالى فرموده است و اذكر فى الكتاب اسماعيل انه كان صادق الوعد(18).
    باب شانزدهم در بيان قصه هاى حضرت الياس و يسع و اليا عليهم السلام
    ابن بابويه رحمه الله از ابن عباس روايت كرده است كه : حضرت يوشع بن نون بعد از حضرت موسى عليه السلام بنى اسرائيل را در شام جا داد و بلاد شام را در ميان ايشان قسمت نمود، يك سبط ايشان را فرستاد به زمين بعلبك و آن سبطى بودند كه الياس پيغمبر عليه السلام از آن سبط بود، پس حق تعالى الياس را بر ايشان مبعوث گردانيد، و در آن وقت پادشاهى در آنجا بود كه ايشان را گمراه بود به پرستيدن بتى كه آن را ((بعل )) مى گفتند چنانچه حق تعالى مى فرمايد (و ان الياس لمن المرسلين )(19) ((بدرستى كه الياس از پيغمبران فرستاده شده بود)). (اذ قال لقومه تتقون )(20) ((در وقتى كه گفت به قوم خود: آيا نمى پرهيزيد از عذاب خدا؟،)) اتدعون بعلا وتذرون احسن الخالقين (21) ((آيا مى خوانيد و مى پرستيد بعل را و ترك مى كنيد عبادت بهترين آفرينندگان را؟،)) (الله ربكم ورب آبائكم الاولين (22)) ((خداوند عالميان كه پروردگار شماست و پروردگار پدران گذشته شما،)) (فكذبوه )(23) ((پس الياس را تكذيب كردند و سخن او را باور نداشتند)).
    و آن پادشاه زن فاجره اى داشت ، هرگاه خود غايب مى شد زن را جانشين خود مى كرد كه در ميان مردم حكم كند، و آن ملعونه را نويسنده اى مؤ من دانائى بود كه سيصد مؤ من را از دست آن ملعونه از كشتن خلاص كرد، و در روى زمين زناكارتر از آن زن زنى نبود و هفت پادشاه از پادشاهان بنى اسرائيل آن زن را نكاح كرده بودند و نود فرزند بهم رسانيده بود بغير از فرزند فرزند.
    و پادشاه همسايه صالحى داشت از بنى اسرائيل ، آن مرد باغى داشت در پهلوى قصر پادشاه كه معيشت آن مرد منحصر بود در حاصل آن باغ ، و پادشاه آن مرد را گرامى مى داشت . پس در يك مرتبه كه پادشاه به سفرى رفت ، آن زن فرصت را غنيمت شمرد، آن بنده صالح را كشت و باغ او را از اهل و فرزندان او غصب كرد، به اين سبب حق تعالى بر ايشان غضب فرمود.
    چون شوهرش آمد خبر را به او نقل كرد، پادشاه گفت : خوب نكردى .
    پس حق تعالى حضرت الياس عليه السلام را بر ايشان مبعوث گردانيد كه ايشان را به عبادت الهى دعوت نمايد، پس ايشان تكذيب او كردند و او را دور كردند و اهانت به او رسانيدند و به كشتن او را ترسانيدند، الياس صبر نمود بر اذيت ايشان و باز ايشان را بسوى خدا دعوت نمود هرچند بيشتر ايشان را دعوت و نصيحت فرمود طغيان و فساد ايشان زياده شد، پس حق تعالى سوگند به ذات مقدس خود ياد كرد كه اگر توبه نكنند پادشاه و زن زانيه او را هلاك كند.
    الياس عليه السلام اين رسالت را به ايشان رسانيد، پس غضب ايشان بر الياس زياده شد و قصد كشتن و تعذيب او را كردند، پس از ايشان گريخت و به صعب ترين كوهها پناه برد و در آنجا هفت سال ماند كه از گياه زمين و ميوه درخت تعيش مى كرد، حق تعالى مكان او را از ايشان مخفى كرده بود، پس پسر پادشاه بيمار شد و مرض صعبى او را عارض شد كه از او نااميد شدند و عزيزترين فرزند پادشاه بود نزد او، پس رفتند به نزد عبادت كنندگان بت كه ايشان نزد بت شفاعت كنند كه فرزند پادشاه را شفا بدهد، فايده نبخشيد. پس فرستادند جمعى را زير كوهى كه گمان داشتند كه الياس عليه السلام در آنجاست و فرياد و استغاثه كردند به آن حضرت كه به زير آيد و از براى پسر پادشاه دعا كند.
    پس حضرت الياس از كوه پائين آمد و گفت : حق تعالى مرا فرستاده است بسوى شما و بسوى پادشاه و ساير اهل شهر، پس بشنويد رسالت پروردگار خود را، حق تعالى مى فرمايد: برگرديد بسوى پادشاه و بگوئيد كه : منم خداوندى كه بجز من خداوندى نيست ، منم پروردگار بنى اسرائيل كه ايشان را آفريده ام و ايشان را روزى مى دهم و مى ميرانم و زنده مى گردانم و نفع و ضرر به دست من است و تو شفاى پسر خود را از غير من طلب مى كنى ؟!
    پس چون برگشتند بسوى پادشاه و قصه را به او نقل كردند، پادشاه در خشم شد و گفت : او را كه ديديد بايست او را بگيريد و ببنديد و از براى من بياوريد كه او دشمن من است .
    گفتند: چون او را ديديم ترسى از او در دل ما افتاد كه نتوانستيم او را گرفت ، پس پادشاه پنجاه نفر از اقويا و شجاعان لشكر خود را طلبيد و گفت : برويد و در اول اظهار كنيد كه ما به تو ايمان آورديم تا به نزديك شما بيايد و بعد از آن بگيريد او را و به نزد من بياوريد.
    پس آن پنجاه نفر به آن كوه بالا رفتند و به اطراف كوه متفرق شده به آواز بلند او را ندا مى كردند كه : اى پيغمبر خدا! ظاهر شو از براى ما كه به تو ايمان آورده ايم .
    در آن وقت حضرت الياس در بيابان بود، چون صداى ايشان را شنيد به طمع افتاد كه شايد ايمان بياورند و گفت : خداوندا! اگر ايشان صادقند در آنچه مى گويند مرا رخصت فرما كه به نزد ايشان بروم ، و اگر دروغ مى گويند كفايت شر ايشان را از من بكن و آتشى بفرست كه ايشان را بسوزاند.
    هنوز دعاى حضرت الياس تمام نشده بود كه آتشى بر ايشان نازل شد و همه سوختند. چون خبر ايشان به پادشاه رسيد خشم او زياده شد و كاتب زن خود را كه مؤ من بود طلبيد. با او جمعى را همراه كرد و به او گفت كه : الحال وقت آن شده است كه ما به الياس ايمان بياوريم و تبه كنيم ، تو برو و الياس را بياور كه ما را امر و نهى كند به آنچه موجب رضاى پروردگار ما است . و امر كرد قومش را كه ترك بت پرستى كردند. چون آن كاتب و آن جماعت كه با او بودند بالا رفتند بر آن كوه كه حضرت الياس در آنجا ساكن بود، كاتب ، الياس ‍ عليه السلام را ندا كرد، الياس صداى او را شناخت ، حق تعالى به او وحى فرستاد كه : برو به برادر شايسته خود و بر او سلام كن و با او مصافحه كن .
    چون الياس به نزد آن كاتب مؤ من آمد قصه پادشاه را به او نقل كرد و گفت : مى ترسم كه اگر بروم و تو را نبرم مرا بكشد.
    پس حق تعالى وحى نمود به حضرت الياس كه : آنچه آن پادشاه به تو پيغام كرده است همه حيله و مكر است و مى خواهد كه بر تو دست بيابد و تو را بكشد، آن مؤ من را بگو كه از او نترسد كه من پسر او را مى ميرانم كه او مشغول به تعزيه او شود و ضرر به آن مؤ من نرساند.
    پس چون كاتب با آن جماعت نزد پادشاه برگشتند درد فرزندش عظيم شده بود و مرگ گلوى او را گرفته بود، به ايشان نپرداخت و الياس به سلامت به جاى خود برگشت تا بعد از مدتى كه جزع پادشاه بر مردن فرزندش تسكين يافت از آن كاتب سؤ ال كرد، او گفت : من الياس را نيافتم .
    پس الياس از كوه فرود آمد و يك سال نزد مادر يونس بن متى عليه السلام پنهان شد و يونس متولد شده بود، پس باز به كوه برگشت و در جاى خود قرار گرفت ، اندك زمانى كه از برگشتن الياس عليه السلام گذشت يونس عليه السلام را مادرش از شير گرفت و فوت شد.
    پس مصيبت آن زن عظيم شد و در طلب حضرت الياس به كوه بالا رفت و گرديد تا الياس عليه السلام را يافت ، قصه پسر خود را به او نقل كرد گفت : خدا مرا الهام كرد كه بيايم و تو را در درگاه او شفيع گردانم كه پسر مرا زنده كند و او را به همان حال گذاشته ام و به نزد تو آمده ام و او را دفن نكرده ام و مردن او را مخفى داشتم .
    الياس پرسيد: چند روز است كه پسر تو مرده است ؟
    گفت : هفت روز.
    پس حضرت الياس هفت روز ديگر آمد تا به خانه يونس رسيد و دست به دعا برداشت و مبالغه نمود در دعا تا حق تعالى به قدرت كامله خود يونس را زنده كرد و الياس به جاى خود برگشت .
    و چون يونس چهل سال از عمرش گذشت بر قوم خود مبعوث گرديد، چون الياس عليه السلام از خانه يونس برگشت و هفت سال ديگر گذشت حق تعالى او را وحى فرستاد كه : آنچه خواهى از من سؤ ال كن تا به تو عطا نمايم . الياس گفت : مى خواهم مرا بميرانى و به پدران خود ملحق گردانى كه ملال بهم رسانيده ام از بنى اسرائيل و از براى تو دشمن مى دارم ايشان را.
    حق تعالى به او وحى فرستاد كه : اى الياس ! اين زمان وقت آن نيست كه زمين و اهل زمين را از تو خالى كنم ، و امروز قوام زمين به توست ، در هر زمان خليفه اى از من در زمين مى بايد كه باشد و ليكن سؤ ال ديگر بكن تا عطا كنم .
    الياس گفت : پس انتقام مرا بكش از آنها كه از براى تو با من دشمنى مى كنند، هفت سال بر ايشان باران مفرست مگر به شفاعت من .
    پس قحط و گرسنگى بر بنى اسرائيل زور آورد و مرگ در ميان ايشان بسيار شد، دانستند كه از نفرين الياس است ، پس به نزد آن حضرت استغاثه آمدند و گفتند: ما مطيع توايم ، آنچه مى فرمايى بفرما.
    پس الياس از كوه فرود آمد و شاگرد او ((يسع )) همراه او بود، به نزد پادشاه آمد، پادشاه به او گفت كه : بنى اسرائيل را به قحط فانى كردى .
    الياس عليه السلام گفت : هركه ايشان را گمراه كرد ايشان را كشت .
    پادشاه گفت : پس دعا كن تا خدا باران بر ايشان ببارد.
    چون شب شد الياس عليه السلام به مناجات ايستاد و دعا كرد و يسع را گفت : به اطراف آسمان نظر كن .
    سيع گفت : ابرى مى بينم كه بلند مى شود.
    الياس عليه السلام گفت : بشارت باد تو را كه باران مى آيد، بگو كه خود را و متاعهاى خود را از غرق شدن حفظ كنند.
    پس باران عظيم بر ايشان باريد و گياههاى ايشان روئيد و قحط از ايشان برطرف شد. و مدتى حضرت الياس در ميان ايشان ماند و ايشان به صلاح و نيكى بودند. پس باز به طغيان و فساد برگشتند و انكار حق الياس كردند و از اطاعت او تمرد كردند، پس حق تعالى دشمنى را بر ايشان مسلط كرد كه ناگاه بر سر ايشان آمد تا بر ايشان مستولى شد. و آن پادشاه را با زنش كشت و در باغ آن مرد صالح كه زن پادشاه او را كشته بود انداخت .
    پس الياس عليه السلام يسع او را وصى خود گردانيد و الياس را خدا پر داد و لباس نور بر او پوشانيد و او را به آسمان بالا برد و عباى خود را از ميان هوا از براى يسع به زير انداخت و يسع را حق تعالى پيغمبر بنى اسرائيل گردانيد و وحى بسوى او فرستاد و تقويت او نمود، و بنى اسرائيل تعظيم او مى نمودند و به سيرت حسنه او هدايت مى يافتند.(24)
    در حديث معتبر منقول است از مفضل بن عمر كه گفت : روزى رفتيم به در خانه حضرت صادق عليه السلام و خواستيم كه رخصت بطلبيم و داخل شويم ، پس شنيديم صداى مبارك آن حضرت را كه به كلامى تكلم مى نمود كه عربى نبود، ما توهم كرديم كه لغت سريانى است ، پس آن حضرت بسيار گريست ، و ما نيز به گريه آن حضرت بسيار گريستيم ، پس ‍ غلامى بيرون آمد و ما را رخصت داد كه داخل شديم ، پس من عرض كردم : فداى تو شوم ما در در خانه تو شنيديم كه شما به سختى تكلم مى نموديد كه عربى نبود، ما توهم نموديم كه سريانى است و تو گريستى و ما نيز به گريه تو گريستيم .
    فرمود كه : بلى به خاطرم آمد الياس پيغمبر عليه السلام و او از عباد پيغمبران بنى اسرائيل بود، پس دعائى كه او در سجده مى خواند من خواندم . و شروع كرد آن حضرت به خواندن آن دعا به زبان سريانى ، والله كه هرگز نديده بوديم هيچيك از علماى يهود و نصارى كه به آن فصاحت بخوانند، پس به عربى از براى ما ترجمه نمود و فرمود: در سجده مى گفت : اتراك معذبى و قد اظمات لك هواجرى ؟ اتراك معذبى و قد عفرت لك فى التراب وجهى ؟ اتراك معذبى و قد اجتنبت لك المعاصى ؟ اتراك معذبى و قد اسهرت لك ليلى يعنى : ((آيا مى بينى خود را كه مرا عذاب كنى و حال آنكه تشنه بوده ام به روزه داشتن از براى تو در هواهاى گرم ؟ آيا مى بينى خود را كه مرا عذاب كنى و حال آنكه روى خود را نزد تو در خاك ماليده ام ؟ آيا مى بينى خود را كه مرا عذاب كنى و حال آنكه از گناهان براى رضاى تو دورى كرده ام ؟ آيا مى بينى خود را كه مرا عذاب كنى و حال آنكه شبهاى خود را براى تو به بيدارى گذرانيده ام ؟)).
    پس حق تعالى به او وحى فرستاد كه : سر بردار كه من تو را عذاب نمى كنم .
    پس الياس مناجات كرد كه : پروردگارا! اگر بگوئى كه تو را عذاب نمى كنم پس عذاب كنى چه خواهد شد؟ آيا نيستم من بنده تو و تو پروردگار من ؟
    حق تعالى وحى نمود كه : سر بردار كه من وعده اى كه كردم البته وفا مى كنم .(25)
    و در حديث معتبر ديگر همين قصه را بعينه موسى بن اكيل از حضرت امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده است و در آنجا به جاى الياس ، اليا واقع شده است .(26)
    و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : بر شما باد به خوردن كرفس كه آن طعام الياس و سيع و يوشع بن نون بوده است .(27)
    در حديث معتبر ديگر از حضرت امام محمد تقى عليه السلام منقول است كه : حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمود كه : روزى پدرم امام محمد باقر عليه السلام در طواف بود كه ناگاه مردى به او برخورد كه چيزى بر روى خود بسته بود و طواف آن حضرت را قطع نمود و برد آن حضرت را به خانه اى كه در پهلوى صفا بود و فرستاد و مرا نيز طلبيدند، بغير از ما سه نفر ديگر كسى نبود، پس من گفت : مرحبا! خوش آمدى از فرزند رسول خدا، پس دست خود را بر سر من گذاشت و گفت : خدا بركت بدهد در علوم و كمالات تو اى امين خدا و علوم او بعد از پدران خود.
    پس رو كرد به پدرم و گفت : اگر مى خواهى تو مرا خبر ده و اگر مى خواهى من تو را خبر دهم ، و اگر مى خواهى تو از من سؤ ال كن و اگر مى خواهى من از تو سؤ ال كنم ، و اگر مى خواهى تو به من راست بگو و اگر مى خواهى من به تو راست بگويم .
    پدرم گفت كه : همه را مى خواهم .
    گفت : زنهار كه در وقتى كه من از تو سؤ ال كنم به زبان چيزى را نگوئى كه در دلت غير آن احتمال دهى .
    پدرم گفت : اين را كسى مى كند كه در دلش دو علم باشد مخالف يكديگر و علمش را روى اجتهاد و گمان باشد، و در علم خدائى اختلاف نمى باشد.
    گفت : سؤ ال من همين بود، قدرى از آن را براى من بيان كردى ، اكنون مرا خبر ده كه آن علمى كه در آن اختلاف نيست كسى مى داند؟
    پدرم گفت : جميع آن علم نزد خداست و آنچه از آن مردم را ضرور است نزد اوصياى پيغمبران است .
    پس آن مرد نقاب را از رو گشود و درست نشست و شاد و خندان شد و گفت : من همين را مى خواستم و از براى اين آمده بودم ، گفتى : علمى كه مردم را چاره از آن نيست نزد اوصيا است ، پس بگو كه آنها به چه نحو مى دانند؟
    فرمود: به آن طريقى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از جانب خدا مى دانست ايشان نيز مى دانند و الهام به ايشان مى رسد و صداى ملك را مى شنوند، اما پيغمبر صلى الله عليه و آله در وقت سخن گفتن مى ديد و ايشان را نمى ببنند، زيرا كه او پيغمبر بود و ايشان محدثند يعنى سخن گفته شده ملكند و پيغمبر صلى الله عليه و آله به معراج مى رفت و بى واسطه سخن خدا را مى شنيد و ايشان را از معنى حاصل نمى شود.
    گفت : راستى گفتى اى فرزند رسول خدا! الحال مساءله دشوارى از تو مى پرسم ، بگو كه علم اوصيا چرا حالا پنهان است و ايشان تقيه مى كنند و علم خود را به همه كس اظهار نمى كنند چنانچه رسول خدا صلى الله عليه و آله اظهار مى كرد؟
    پس پدرم خنديد و گفت : خدا نخواسته است كه بر علم خود مطلع گرداند مگر كسى را كه دلش را براى ايمان امتحان نموده باشد چنانچه سالها رسول خدا صلى الله عليه و آله در مكه به امر الهى صبر نمود بر آزار قوم خود و رخصت نيافت كه با ايشان جهاد كند، و مدتى دين خود را و پيغمبرى خود را از مردم مخفى مى داشت تا خدا به او وحى نمود كه : ظاهر كن و علانيه بگو آنچه تو را به آن امر نموده ايم و اعراض نما از مشركان ، والله كه اگر پيشتر مى گفت ايمن بود از ضرر اما براى اين نگفت كه مى خواست وقتى بگويد كه اطاعت او بكنند، از مخالفت مردم ترسيد پس به اين سبب نگفت ، ما نيز براى اين اظهار نمى كنيم كه مى دانيم كه اطاعت ما نمى كنند، از جانب خدا ماءمور نيستيم كه با ايشان جهاد كنيم مى خواهيم كه به چشم خود ببينى آن وقت را كه مهدى اين امت ظاهر شود و ملائكه شمشيرهاى آلا داوود را بكشند در ميان آسمان و زمين و ارواح كافران گذشته را در ميان هوا عذاب نمايند و ارواح اشباه ايشان را از زنده ها به آنها ملحق گردانند.
    پس آن شخص شمشيرى بيرون آورد و گفت : اين شمشير نيز از آن شمشيرهاست و من نيز از انصار آن حضرت خواهم بود.
    پدرم گفت : بلى بحق آن خداوندى كه محمد صلى الله عليه و آله را از همه خلق برگزيده است چنين است كه مى گوئى .
    پس آن مرد باز نقاب خود را بر رو بست و گفت : من الياس ، آنچه از تو پرسيدم همه را مى دانستم و شما را مى شناختم و ليكن مى خواستم كه باعث قوت ايمان اصحاب تو شود. و سؤ ال بسيار ديگر از آن حضرت نمود و برخاست و ناپيدا شد.(28)
    در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله به زيد بن ارقم فرمود: اگر مى خواهى كه ايمن گرداند خدا تو را از غرق شدن و سوختن و لقمه در گلو گرفتن پس در صبح اين دعا بخوان : بسم الله ماشاء الله لا يصرف السوء الا الله ، بسم الله ماشاء الله لا يسوق الخير الا الله ، بسم الله ماشاء الله ما يكون من نعمه فمن الله ، بسم الله ماشاء الله لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم ، بسم الله ماشاء الله صلى الله على محمد و آله الطيبين بدرستى كه هر كه سه مرتبه بعد از صبح اين دعا بخواند ايمن گردد از سوخته شدن و غرق شدن و لقمه در گلو گرفتن تا شام ، و هر كه بعد از شام سه مرتبه بگويد باز ايمن باشد از اين بلاها تا صبح ، بدرستى كه خضر و الياس ‍ عليه السلام يكديگر را ملاقات مى كنند در هر موسم حج ، چون از يكديگر جدا مى شوند اين كلمات را مى خوانند و از يكديگر جدا مى شوند.(29)





  2. کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض *







    مؤ لف گويد: از اين حديث و حديث سابق بر اين معلوم مى شود كه حضرت الياس مانند حضرت خضر عليه السلام در زمين است و زنده است تا زمان حضرت صاحب الامر صلوات الله عليه و مؤ يد اين معنى است آنچه شيخ محمد بن شهر آشوب رحمه الله از طرق عامه روايت كرده است كه :
    روزى حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله صدائى از قله كوهى شنيد كه شخصى مى گفت خداوندا! مرا از امت مرحومه آمرزيده شده يعنى امت پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله پس آن حضرت به كوه بالا رفت ، ناگاه مرد سفيد موى را ديد كه قامتش سيصد ذراع بود، چون آن حضرت را مشاهده نمود برخاست دست در گردن آن حضرت آورد و گفت : من سالى يك مرتبه چيزى مى خورم و اين وقت طعام خوردن من است .
    ناگاه در اين وقت خوانى از آسمان فرود آمد كه انواع طعامها در آن بود، و حضرت رسول صلى الله عليه و آله با او از آن طعامها تناول نمودند، او الياس پيغمبر بود.(30)
    به سند موثق از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : در زمان بنى اسرائيل مردى بود كه او را ((اليا)) مى گفتند و سركرده چهار صد نفر از بنى اسرائيل بود، پادشاه بنى اسرائيل عاشق زنى شد از جماعتى كه بت پرست بودند از غير بنى اسرائيل بود، پس او را خواستگارى كرد زن گفت : به شرطى به عقد تو در مى آيم كه رخصت بدهى كه بت خود را بياورم و در شهر تو آن را بپرستم ؛ پادشاه ابا كرد.
    چون مكرر در ميان ايشان مراسله شد و آن زن بغير از اين شرط راضى نشد، پادشاه به شرط او راضى شد، زن را خواستگارى كرد و آن زن را با بتش به شهر خود آورد، زن هشتصد نفر از بت پرستان را با خود آورده در شهر او بت مى پرستيدند.
    پس اليا به نزد آن پادشاه آمد و گفت : خدا تو را پادشاه گردانيد، عمر تو را دراز كرد و تو بغى و طغيان نمودى . پادشاه به سخن اليا التفاتى ننمود. اليا بر ايشان نفرين كرد كه حق تعالى يك قطره باران بر ايشان نبارد.
    پس سه سال قحطى شديدى در ميان ايشان بهم رسيد تا آنكه چهارپايان خود را همه كشتند و خوردند و نماند از چهارپايان ايشان مگر يك يابو كه پادشاه بر آن سوار مى شد. و وزير پادشاه مسلمان بود، و اصحاب اليا نزد وزير پنهان بودند در سردابى و او ايشان را طعام مى داد.
    پس حق تعالى وحى نمود به اليا كه : برو و متعرض پادشاه بشو كه مى خواهم توبه او را قبول كنم . چون اليا به نزد او آمد پادشاه گفت : چه كردى با ما؟ بنى اسرائيل را همه كشتى .
    اليا گفت : آنچه تو را به آن امر كنم اطاعت من خواهى كرد؟
    پادشاه گفت : بلى .
    پس اليا پيمانها از او گرفت و اصحاب خود را از جاهايى كه پنهان شده بودند بيرون آورد و تقرب جستند بسوى خدا به دو گاو كه قربانى كردند، و زن پادشاه را طلبيد سر او را بريد و بت او را سوزاند. پادشاه توبه نيكوئى كرد و جامه هاى موئين پوشيد تا آنكه حق تعالى قحط را از ميان ايشان برطرف نمود و باران براى ايشان فرستاد و فراوانى در ميان ايشان بهم رسيد.(31)
    به سندهاى معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه با جاثليق نصارى فرمود در اثناى حجتى كه بر او تمام مى كرد كه : يسع عليه السلام بر روى آب راه رفت و مرده را زنده كرد و پيس و كور را شفا بخشيد.(32)
    مؤ لف گويد: دور نيست كه اليا و الياس يكى بوده باشند چون قصه هاى ايشان و نامهاى ايشان به يكديگر شبيه است و ارباب تفسير و تاريخ اليا را ذكر نكرده اند.
    طبرسى رحمه الله فرموده است كه : علما خلاف كرده اند در الياس ؛ بعضى گفته اند او ادريس عليه السلام است ؛ و بعضى گفته اند از پيغمبران بنى اسرائيل است از نسل هارون پسر عمران و پسر عم يسع بوده است و پدرش پسر پسر فنحاص پسر عيزار پسر عمران بوده است ؛ و مشهور اين است ، و گفته اند كه : بعد از حزقيل او مبعوث شد بعد از آنكه او به آسمان رفت يسع پيغمبر شد؛ بعضى گفته اند كه الياس در صحراها هدايت گمشدگان و اعانت ضعيفان مى كند و خضر عليه السلام در جزيره هاى دريا و هر روز دريا و هر روز عرفه در عرفات يكديگر را مى بينند؛ و بعضى گفته اند كه الياس ذوالكفل است ؛ و بعضى گفته اند كه خضر و الياس يكى است ؛ و بعضى گفته اند كه يسع پسر اخطوب است و او را ابن العجوز مى گفته اند.(33)
    باب هفدهم در بيان قصه حضرت ذوالكفل عليه السلام است
    به سند معتبر از امامزاده عبدالعظيم رحمه الله منقول است كه به خدمت امام محمد تقى عليه السلام نوشت سؤ ال نمود كه : ذوالكفل چه نام داشت ؟ آيا پيغمبر بود يا نه ؟
    آن حضرت در جواب نوشتند كه : حق تعالى صد و بيست و چهار هزار پيغمبر بر خلق مبعوث گردانيد كه سيصد و سيزده نفر از ايشان مرسل بودند و ذوالكفل از جمله ايشان بود، و بعد از سليمان بن داود عليه السلام مبعوث گرديد و در ميان مردم حكم مى كرد به نحوى كه سليمان عليه السلام حكم مى كرد و غضب نكرد هرگز مگر از براى خدا، و نام او ((عويديا)) بود و همان است كه حق تعالى در قرآن فرموده است : ((ياد كن اسماعيل و يسع و ذوالكفل را هر يك از ايشان از نيكان بودند)).(34)(35)
    ابن بابويه رحمه الله به سند ديگر روايت كرده است كه : از حضرت رسول صلى الله عليه و آله سؤ ال نمودند از حال ذوالكفل ، فرمود: مردى بود از حضر موت و نام او ((عويديا)) بود و پدرش ((ادريم )) بود و پيغمبرى پيش از او بود كه او را يسع مى گفتند، روزى گفت : كى خليفه من مى شود كه بعد از من هدايت مردم نمايد به شرط آنكه به غضب نيايد؟ - به روايت ديگر: به شرط آنكه روزها روزه باشد و شبها به عبادت بيدار باشد و از كسى به خشم نيايد(36) -.
    پس عويديا برخاست و گفت : من مى كنم .
    پس از يسع اين سخن را اعاده كرد، باز آن جوان برخاست و گفت : من مى كنم .
    پس يسع فوت شد و خدا عويديا را به جاى او بعد از او پيغمبر گردانيد، او در اول روز ميان مردم حكم مى كرد. روزى شيطان به اتباع خود گفت : كيست كه او را از عهد خود برگرداند و او را به خشم آورد؟
    يكى از شياطين كه او را ((ابيض )) مى گفتند گفت : من اين كار را مى كنم . ابليس گفت : برو و سعى كن شايد او را به خشم آورى .
    چون ذوالكفل از حكم ميان مردم فارغ شد رفت به خانه خود و خوابيد كه استراحت كند، ابيض آمد و فرياد كرد كه : من مظلومم .
    ذوالكفل گفت : به خصم خود بگو به نزد من بيايد.
    گفت : به گفته من نمى آيد.
    پس انگشتر خود را به او داد كه : اين نشانه را به او بنما و بگو كه بيايد. ابيض رفت و ذوالكفل امروز خواب نتوانست كرد، و شب هم خواب نكرد.
    روز ديگر چون از قضا فارغ شد رفت كه بخوابد، ابيض فرياد كرد كه : بر من ظلم كرده است كسى و انگشتر تو را بر دم قبول نكرد كه بيايد. پس حاجب رفت و ذوالكفل را اعلام كرد، ذوالكفل نامه اى نوشت به او داد كه برود و خصم خود را حاضر كند. امروز نيز جواب نكرد، شب را به عبادت احيا كرد.
    چون روز سوم از قضا فارغ شد به رختخواب رفت كه بخوابد، باز ابيض آمد و فرياد كرد كه : نامه تو را خصم من قبول نكرد. پس آن حضرت برخاست از براى او بيرون آمد دست او را گرفت و همراه او روانه شد. در روز بسيار گرمى كه اگر گوشت را به آفتاب مى گذاشتند بريان مى شد، چون ابيض اين صبر را از آن حضرت مشاهده كرد از او نااميد شد و دست خود را از دست آن حضرت جدا كرد و ناپيدا شد.
    پس به اين سبب او را ذوالكفل گفتند كه متكفل آن وصيت شد و بعمل آورد. حق تعالى قصه او را براى آن حضرت ياد فرمود كه آن حضرت نيز صبر نمايد بر آزارهاى امت چنانچه پيغمبران پيش از او صبر كردند.(37)
    شيخ طبرسى رحمه الله گفته است كه : مفسران خلاف كرده اند در ذوالكفل : بعضى گفته اند مرد صالحى بود اما پيامبر نبود و ليكن از براى پيغمبرى متكفل شد كه روزها روزه بدارد و شبها به عبادت بايستد و به غضب نيايد و به حق عمل نمايد، و وفا كرد به آنها؛ و بعضى گفته اند پيغمبرى بود كه نامش ذوالكفل بود يا او را ذوالكفل گفتند كه خدا ثواب او را مضاعف گردانيد؛ و بعضى گفته اند الياس بود؛ و بعضى گفته اند كه يسع پسر اخطوب است كه با الياس بود و اين غير يسع است كه خدا در قرآن ياد كرده است .(38) و ما در اول كتاب حديثى نقل كرديم كه دلالت مى كرد بر آنكه ذوالكفل يوشع عليه السلام است ،(39) و روايتى كه در اول اين باب نقل كرديم معتبرتر است .
    ثعلبى گفته است كه : ذوالكفل (بشر)(40) پسر ايوب صابر است ، خدا او را بعد پدرش به رسالت فرستاد در زمين روم ، پس ايمان به او آوردند و تصديق او كردند و متابعت او نمودند، پس خدا امر فرمود ايشان را به جهاد پس ايشان گفتند: اى بشر! ما زندگانى دنيا را دوست مى داريم و مرگ را نمى خواهيم و با اين حال نمى خواهيم معصيت خدا و رسول بكنيم ، تو از خدا سؤ ال كن كه تا ما نخواهيم مرگ را، نميريم تا عبادت خدا بكنيم و با دشمنان او جهاد بكنيم .
    پس بشر برخاست نماز كرد و بعد از نماز با قاضى الحاجات مناجات كرد و گفت : خداوندا! مرا امر كردى كه با دشمنان تو جهاد كنم ، من مالك نفس خودم و مى دانى كه قوم من چه گفتند، پس مرا به گناه ايشان مگير بدرستى كه پناه مى آورم به خشنودى تو از غضب تو و به عفو تو از عقوبت تو.
    پس حق تعالى به او وحى كرد كه : من سخن قوم تو را شنيدم و آنچه طلبيدند به ايشان عطا كردم كه نميرند تا نخواهند، تو كفيل شو از جانب من براى ايشان .
    پس رسالت الهى را به ايشان رسانيد، به اين سبب او را ذوالكفل ناميدند. پس توالد و تناسل در ميان ايشان بسيار شد و آنقدر زياد شدند كه شهرها بر ايشان تنگى كرد و عيش بر ايشان تلخ شد و از بسيارى متاءذى شدند و به تنگ آمدند، از بشر سؤ ال كردند كه دعا كند خدا ايشان را به حال اول برگرداند، پس خدا وحى نمود براى بشر كه : قوم تو نمى دانستند كه آنچه من براى ايشان مصلحت ديده ام و اختيار كرده ام بهتر است از براى ايشان از آنچه خود اختيار كردند.
    پس ايشان را باز به حال اول برگردانيد كه به اجلهاى خود مى مردند، به اين سبب روم از همه طوايف عالم بيشتر شدند.(41)
    مؤ لف گويد: اين قصه را انشاء الله در آخر كتاب ايراد خواهيم كرد به عنوان حديث ، اما در حديث چنان است كه : از پيغمبرى اين سؤ ال كردند و تعيين آن پيغمبر در آنجا مذكور نيست ، و مسعودى در مروج الذهب گفته است كه : حزقيل و الياس و ذوالكفل و ايوب عليهما السلام همه بعد از سليمان عليه السلام و پيش از حضرت عيسى عليه السلام بوده اند،(42) از آن حديث در باب ذوالكفل چنين ظاهر شد و ما موافق مشهور او را در اين مرتبه ذكر كرديم .
    باب هجدهم در بيان قصه ها و حكمتهاى حضرت لقمان حكيم عليه السلام
    حق تعالى قصه او را در قرآن مجيد ياد فرموده است كه : ((بتحقيق كه عطا كرديم به لقمان حكمت را كه شكر كن از براى خدا، و هر كه شكر مى كند پس نمى كند آن شكر را مگر از براى نفس خود، و نفع آن به خدا عابد نمى گردد، و هر كه كفران نعمت خدا كند پس خدا بى نياز استاز شكر كنندگان و عبادت عابدان و مستحق حمد است بر همه حال ، يادآور آن وقت را كه لقمان به پسرش گفت در هنگامى كه او را پند مى داد كه : اى فرزند عزيز من ! شرك مياور به خدا بدرستى كه شريك براى خدا قرار دادن ستمى است بزرگ بر خود.
    اى پسر عزيز من ! كار نيك يا بد تو اگر به قدر سنگينى حبه خردلى باشد و آن در ميان سنگى پنهان باشد يا در آسمانها يا در زمين خدا آن را در قيامت حاضر مى گرداند و تو را بر آن حساب مى كند، بدرستى كه خدا لطيف است يعنى صاحب لطف و احسان است يا علمش به لطايف امور محيط است و خبير است - يعنى علمش به خفاياى امور رسيده است -.
    اى پسر عزيز من ! نماز را برپا دار و امر كن به نيكى و نهى كن از بدى و صبر كن بر آنچه به تو مى رسد از بلاها بدرستى كه اين با اينها از امورى است كه خدا رعايت آنها را بر مردم لازم گردانيده است ، و روى خود را از مردم مگردان از روى تكبر، و در زمين راه مرو از روى فرح و شادى و گردنكشى ، بدرستى كه خدا دوست نمى دارد هر كسى را كه از روى تكبر و خيلا راه رود و بر مردم فخر كند، و ميانه راه رو نه بسيار تند و نه بسيار آهسته ، صداى خود را پست كن و فرياد مكن بدرستى كه بدترين صداها صداى خران است )).(43)
    شيخ طوسى رحمه الله ذكر كرده است كه خلاف است در لقمان : بعضى گفته اند او عالم بر حكمتهاى ربانى بود و پيغمبر نبود؛ و بعضى گفته اند كه پيغمبر بود.(44) و غير او از مفسران گفته اند كه لقمان پسر باعورا بود از اولاد پسر خواهر ايوب عليه السلام يا پسر خاله ايوب و ماند تا زمان حضرت داود عليه السلام و از او علم آموخت .(45)
    و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه فرمود: بخدا سوگند مى خورم كه خدا حكمت را به لقمان نداد براى حسبى يا مالى يا اهلى يا جثه بزرگى يا حسن و جمالى كه او را بوده باشد و ليكن مردى بود توانا در فرمانبردارى حق تعالى و پرهيزكار از معاصى خدا و خاموش بود از غير كلام حكمت ، آرام و با اطمينان بود، صاحب انديشه عميق و فكر طويل و نظر تند بود، و به عبرت گرفتن از امور مستغنى از پند ديگران گرديده بود، هرگز در روز نخوابيد، و كسى او را در حالت بول و غائط و غسل كردن نديد از بسيارى پنهان شدن او از مردم در اين احوال و نظر عميق او و خود را محافظت نمودن از اطلاع مردم بر پنهان او، و هرگز از چيزى نخنديد از ترس گناه خود، و هرگز به غضب نيامد بر كسى از براى خود، و هرگز با كسى مزاح نكرد، و هرگز براى حاصل شدن امور دنيا از براى او شاد نشد و از فوت امور دنيا هرگز اندوهناك نشد، و زنان بسيار خواست و فرزندان بسيار بهم رسانيد، اكثر ايشان مردند و ايشان را فرط خود حساب كرد، بر مرگ هيچيك گريه نكرد، نگذشت هرگز به دو كس كه با يكديگر مخاصمه و منازعه يا مقاتله كنند مگر آنكه در ميان ايشان اصلاح كرد و تا ايشان از يكديگر جدا نشدند نگذشت و هرگز سخن نيكى كه او را خوش آيد از كسى نشنيد مگر آنكه تفسير آن سخن را از او پرسيد و سؤ ال كرد كه از كى اين سخن را اخذ كرده اى ، و با فقيهان و حكيمان و دانايان بسيار مى نشست و به خانه قاضيان و پادشاهان و سلاطين مى رفت براى عبرت گرفتن از احوال ايشان .
    پس بر احوال قاضيان دقت مى كرد و ترحم مى كرد بر ايشان از آنچه به آن مبتلا شده اند، و بر ملوك و پادشاهان ترحم مى كرد كه به خدا مغرور شده اند و به دنياى فانى مطمئن گرديده اند، عبرت مى گرفت از احوال ايشان و ياد مى گرفت از مشاهده احوال ناشايست ايشان چيزى چند كه به آنها غالب گردد بر نفس خود و مجاهده نمايد با خواهش خود و احتراز نمايد از مكر شيطان ، و دواى دردهاى دل خود را به تفكر مى كرد و دواى بيمارى نفس خود را به عبرت گرفتن از احوال دنيا و اهل دنيا مى كرد، و حركت نمى كرد از جاى خود مگر از براى امرى كه فايده اى به او بخشد.
    پس به اين سببها خدا حكمتهاى خود را به او عطا فرمود و او را از گناهان معصوم گردانيد، حق تعالى امر كرد گروهى چند از ملايك را كه در وسط روز هنگامى كه ديده ها در خواب قيلوله بودند به نزد لقمان آمدند و او را ندا كردند به نحوى كه صداى ايشان را مى شنيد و ايشان را نمى ديد و گفتند: اى لقمان ! مى خواهى كه حق تعالى تو را خليفه خود گرداند در زمين كه حكم كنى در ميان مردم ؟
    پس لقمان گفت : اگر خدا مرا به حتم امر مى فرمايد كه بكنم ، مى شنوم و اطاعت مى كنم ، زيرا كه اگر چنين كند مرا بر آن كار يارى خواهد كرد و آنچه در آن ضرورى است تعليم من خواهد داد و مرا از لغزش نگاه خواهد داشت ، و اگر مرا مخير گردانيده است ، عافيت را اختيار مى كنم .
    ملائكه گفتند: چرا اى لقمان ؟
    لقمان گفت : زيرا كه حكم كردن در ميان مردم اگر چه منزلت عظيم دارد در دين خدا اما فتنه ها و بلاهاى آن عظيم است ، اگر خدا كسى را به خود بگذارد و اعانت او نكند ظلم يا تاريكى او را از همه جانب فرو مى گيرد و صاحب اين شغل مردد است ميان دو چيز: يا آنكه درست حكم كند و سالم بماند، يا خطا كند و راه بهشت را گم كند؛ كسى كه در دنيا خوار و ضعيف باشد آسانتر است بر او در آخرت از آنكه حكم كننده و بزرگ و شريف باشد در بين مردم ، و كسى كه دنيا را بر آخرت اختيار كند زيانكار هر دو مى شود زيرا كه دنيا بزودى از او زايل مى شود و به آخرت نمى رسد.
    پس ملائكه تعجب كردند از وفور حكمت او، و حق تعالى پسنديد گفتار او را، چون شب شد و به جاى خواب خود رفت ، حق تعالى انوار حكمت را بر او فرستاد تا سرتاپاى او را فرا گرفت ، او در خواب بود و او را پوشانيد به حكمت پوشانيدنى ، پس بيدار شد و او حكيم ترين مردم بود در زمان خود، بيرون آمد بسوى مردم و زبانش گويا بود به حكمت و بيان مى كرد علوم و حكم و معارف ربانى را براى مردم .
    چون او پيغمبرى را قبول نكرد حق تعالى ملائكه را امر فرمود كه حضرت داود عليه السلام را ندا كردند به خلافت ، و او قبول كرد و آن شرطى كه حضرت لقمان كرد، او نكرد. پس ‍ خليفه تعالى او را خليفه خود گردانيد در زمين ، و مكرر حق تعالى او را امتحانها فرمود، از آن حضرت ترك اولائى چند صادر شد كه خدا بر او بخشيد.
    لقمان بسيار به ديدن داود عليه السلام مى آمد و او را پند مى داد به مواعظ و حكم و زيادتى علم خود، داود عليه السلام به او مى گفت : خوشا حال تو اى لقمان كه حكمت را به تو دادند و ابتلا و امتحان را از تو گردانيدند و خلافت را به داود دادند و او را در معرض امتحانها درآوردند. پس لقمان پسرش را پند داد آنقدر كه دل او شكافته شد و حكمت در او فرو رفت و اسرار حكمت لقمانى در دلش جا كرد، از جمله موعظه هاى لقمان براى او اين بود كه :
    اى فرزند! بدرستى كه تو از روزى كه به دنيا آمده اى پشت به دنيا گردانيده اى و رو به آخرت نموده اى و مراحل آخرت را طى مى نمائى ، پس خانه اى كه تو بسوى آن مى روى به تو نزديكتر است از خانه اى كه هر روز از آن دور مى شوى .
    اى فرزند! همنشينى كن با علما و دانايان و زانو به زانوى ايشان بنشين و با ايشان مجادله كن كه علم خود را از تو منع كنند، و از دنيا بگير آنچه تو را كافى باشد و بالكليه تحصيل دنيا را ترك مكن كه عيال مردم گردى و محتاج ايشان شوى ، و چنان هم در دنيا فرو مرو كه به آخرت خود ضرر رسانى ، و روزه بدار آنقدر كه مانع شهرت تو شود و آنقدر روزه مدار كه مانع نماز تو گردد، زيرا كه نماز نزد خدا محبوبتر است از روزه .
    اى فرزند! دنيا دربانى است عميق و در آن غرق شده اند و هلاك گرديده اند گروه بسيارى ، پس بايد كه ايمان را كشتى خود گردانى براى نجات از مهالك اين دريا، و توكل بر خدا را بادبان آن كشتى گردانى ، و توشه خود در آن كشتى پرهيزكارى از محرمات و مكروهات گردانى ، پس اگر نجات يابى به رحمت خدا نجات يافته اى و اگر هلاك شوى به گناهان خود هلاك شده اى .
    و در روايت ديگر چنين وارد شده است كه : پرهيزكارى را كشتى خود قرار ده ، و متاعى كه در آن كشتى مى گذارى بايد كه ايمان به خدا و انبيا و رسل و فرموده هاى ايشان باشد، و بادبان آن كشتى توكل باشد، و ناخداى آن كشتى عقل باشد كه به تدبير او به راه رود، و دليل و معلم آن كشتى علم باشد، لنگر آن كشتى با دنباله آن صبر و شكيبائى بر بلاها و بر مشقت و ترك محرمات و فعل طاعات باشد.(46)
    اى فرزند! اگر در خردسالى قبول ادب كردى ، در بزرگى از آن بهره خواهى برد، و كسى كه فضيلت آداب حسنه را بداند اهتمام در تحصيل آن مى نمايد، و كسى كه اهتمام در آن داشته باشد مشقت را متحمل مى شود در دانستن آن ، و كسى كه آداب حسنه را به اين نحو آموخت سعى عظيم مى نمايد كه آنها را دريابد و خود را به آنها متصف گرداند، و چون خود را به آنها منصف گرداند منفعتش را در دنيا و عقبى خواهد يافت .
    پس به آداب پسنديده عادت فرما خود را تا خلف نيكان گذشته باشى و نفع بخشى به آنها گروهى را كه بعد از تو خواهند بود كه پيروى تو كنند در آن اطوار حسنه و دوستان از تو اميدوار و دشمنان از تو هراسان باشند.
    زنهار كه تنبلى و سستى مكن در طلب آنها و متوجه تحصيل غير آنها نشو، و اگر بر دنياى خود مغلوب گردى و دنيا را از تو بگيرند سهل است ، سعى كن كه در امر آخرت مغلوب نشوى و آخرت را از تو نگيرند، مغلوب شدن در امر آخرت به آن مى شود كه علم را از جائى كه بايد تحصيل كنى ، نكنى . و قرار ده در روزها و شبها و ساعتهاى خود از براى خود بهره اى از براى طلب علم ، زيرا كه هيچ چيز علم آدمى را ضايع نمى كند مثل ترك تحصيل آن نمودن ، يعنى ترك تحصيل علم سبب آن مى شود كه علمى كه تحصيل كرده اى نيز از دست تو بيرون رود.
    در علم ، ممارات (47) و مجادله مكن با لجوجى ، و منازعه مكن با دانائى ، و دشمنى مكن با صاحب سلطنتى ، و مماشات و همراهى مكن با ستمكارى و با او دوستى مكن ، و با فاسقى برادرى مكن ، و با متهمى كه مردم گمان بد به او مى برند مصاحبت مكن ، و علم خود را ضبط كن و پنهان دار چنان كه زر خود را پنهان مى دارى .
    اى فرزند گرامى ! از خدا بترس ترسيدنى كه اگر با نيكى جن و انس به قيامت بيائى ترسى كه تو را عذاب كنند. اميد ديدار از خدا اميدى كه اگر به محشر بيائى با گناه جن و انس اميد داشته باشى كه خدا تو را بيامرزد.
    پس پسر لقمان گفت : اى پدر! چگونه طاقت اين مى توانم آورد كه خوف و رجا را با يكديگر جمع كنم و من بيش از يك دل ندارم ؟
    لقمان گفت : اى فرزند! اگر دل مؤ من را بيرون آورند و بشكافند هر آينه در آن دو نور خواهد يافت : نورى از براى ترس از خدا، و نورى از براى اميد از حق تعالى ، كه اگر با يكديگر وزن كنند و بسنجند هيچيك بر ديگرى به قدر سنگينى ذره اى زيادتى نكند، پس كسى كه ايمان به خدا دارد، تصديق فرموده هاى خدا مى نمايد؛ و كسى كه تصديق كند فرموده هاى خدا را، آنچه خدا فرموده است بعمل مى آورد؛ و كسى كه بعمل نياورد فرموده هاى خدا را، باور نداشته است فرموده هاى او را زيرا كه اين اخلاق بعضى از براى بعضى شهادت مى دهند. پس هر كه ايمان آورد به خدا ايمان درست صادق ، عمل خواهد كرد از براى خدا عمل خالصى از روى خيرخواهى ، و هر كه چنين عمل كند از براى خدا پس ايمان صادق به خدا آورده است ، و هر كه اطاعت خدا كند از خدا ترسيده است ، و هر كه از خدا ترسد او را دوست داشته است ، و هر كه خدا را دوست دارد پيروى امر او مى كند، و هر كه پيروى امر او مى كند مستوجب بهشت خدا و خشنودى او مى شود، و كسى كه طلب خشنودى خدا نكند پس بر او سهل نموده است غضب خدا، پناه مى بريم به خدا از غضب خدا.
    اى فرزند عزيز من ! ميل بسوى دنيا مكن و دل خود از مشغول آن مگردان كه هيچ مخلوقى نزد حق تعالى بى مقدارتر از دنيا نيست ، مگر نمى بينى كه حق تعالى نعيم دنيا را ثواب مطيعان نگردانيده و بلاى دنيا را عقوبت عاصيان نگردانيده است (48)؟!
    و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : حضرت لقمان عليه السلام پسرش ((نافان )) را وصيت نمود كه : اى فرزند! بايد كه حربه اى براى دشمن خود مهيا گردانيدى كه به آن حربه او را بر زمين افكنى ، آن باشد كه با او مصافحه نمائى و اظهار خشنودى از او بكنى ، و از او دورى مكن و اظهار دشمنى او مكن كه آنچه او در خاطر دارد براى تو ظاهر گرداند و مهياى ضرر تو گردد.
    اى فرزند من ! سنگ و آهن و هر بار گرانى را برداشته ام و هيچ بارى را گرانتر از همسايه بد نيافته ام ، چيزهاى تلخ همه را چشيده ام و هيچ چيز را تلختر از پريشانى و احتياج به خلق نيافته ام .(49)
    و در حديث ديگر منقول است كه لقمان فرمود: اى فرزند! هزار دوست بگير و هزار كم است ، يك دشمن مگير كه يك دشمن بسيار است .(50)
    در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت امير المؤ منين عليه السلام فرمود: از جمله پندهاى لقمان عليه السلام پسرش را اين بود كه گفت : اى پسر گرامى ! بايد عبرت بگيرد كسى كه يقين او به روزى دادن خدا قاصر باشد و نيت او در طلب روزى ضعيف باشد به آنكه حق تعالى او را از كتم عدم به وجود آورده ، و در سه حال او را روزى داده است كه در هيچيك از آن احوال او را چاره و حيله نبوده است پس به يقين بداند كه در حال چهارم نيز او را روزى خواهد داد: اما اول آن احوال آن است كه در رحم مادر او را روزى دارد و او را در محل آرامى و اطمينانى پناه داد كه نه او را گرما آزار مى رساند و نه سرما؛ و حال دوم آن است كه او را از رحم بيرون آورد و روزى از براى او جارى كرد از پستان مادرش از شير پاكيزه كه او را كافى بود و او را در آن حال تربيت كرد و نشو و نما فرمود بى آنكه او را چاره و حيله و قوتى بر كسب معيشتى و جلب نفعى و دفع ضررى بوده باشد؛ اما حال سوم پس چون روزى او از شير قطع شد از كسب پدر و مادر روزى براى او جارى كرد كه به طيب خاطر خود از روى نهايت شفقت و مهربانى صرف او كردند و او را در بسيارى احوال بر خود مقدم داشتند تا آنكه عاقل شد و بزرگ شد و خود مشغول كسب معيشت گرديد، كار را بر خود تنگ گرفت و گمانهاى بدى به پروردگار خود برد و حقوق الهى را در مال خود انكار كرد و بر خود و عيال خود ننگ گرفت از ترس كمى روزى و از عدم يقين به آنكه آنچه صرف كند در راه رضاى حق تعالى به او عوض خواهد داد در دنيا و آخرت پس بد بنده اى است چنين بنده اى فرزند من .(51)
    اى پسر گرامى ! هر چيز را علامتى هست كه آن را به آن علامت مى توان شناخت و آن علامت براى آن چيز گواهى مى دهد:
    بدرستى كه دين را سه علامت است : علم ، و عمل كردن به آن ، و ايمان .
    و ايمان را سه علامت هست : آنكه پروردگار خود را بشناسد، و بداند كه پروردگار او كدام عمل را دوست مى دارد، و كدام عمل را نمى خواهد.
    و عمل كننده به علم را سه علامت هست : نماز، و روزه ، و زكات .
    و كسى كه علم را بر خود مى بندد و عالم نيست سه علامت دارد: منازعه مى كند با كسى كه از او داناتر است ، و مى گويد چيزى چند را كه نمى داند، و مرتكب امرى چند مى شود كه به آنها نمى تواند رسيد.
    و ظالم را سه علامت هست : ظلم مى كند بر كسى كه از او بلند مرتبه تر است به آنكه نافرمانى او مى كند، و ستم مى كند بر زير دستان خود به غلبه و استيلاى بر ايشان ، و يارى مى كند ستمكاران را.
    و منافق را سه علامت هست : زبانش با دلش موافق نيست ، و دلش با كردارش موافق نيست ، و آشكارش با پنهانش موافق نيست .
    و گناهكار را سه علامت هست : خيانت مى كند در اموال مردم ، و دروغ مى گويد، و آنچه مى گويد خلاف آن مى كند.
    و ريا كننده را سه علامت هست : چون تنهاست تنبلى مى كند در عبادت خدا، و چون در ميان مردم است مردانه متوجه عبادت مى شود، و هر چه مى كند براى آن مى كند كه مردم او را ستايش كنند.
    و حسود را سه علامت هست : در غايبانه مردم غيبت ايشان مى كند، و در حضور ايشان تملق مى كند، و مصيبتى كه به مردم مى رسد شاد مى شود.
    و اسراف كننده را سه علامت هست : مى خرد چيزى را كه مناسب او نيست ، و مى پوشد چيزى را كه مناسب او نيست ، و مى خورد چيزى را كه مناسب او نيست .
    و تنبل را سه علامت هست : سستى مى كند و پس مى اندازد كار خير را تا تفريط و تقصير مى كند، و تقصير مى نمايد تا آنكه ضايع مى گرداند آن عمل را، و ضايع مى كند تا آنكه گناهكار مى شود.
    و غافل را سه علامت هست : سهو و شك كردن در عبادات ، و غافل شدن از ياد خدا و فراموشى كارهاى خير.(52)
    اى فرزند! طلب مكن امرى را كه پشت كرده است بر تو و اسبابش از براى تو حاصل نيست ، و ترك مكن امرى را كه رو به تو دارد و اسبابش براى تو مهيا گرديده است تا راءى تو گمراه و عقل تو ضايع نشود.
    اى فرزند! بايد كه يارى بجوئى بر دشمن خود به پرهيزكارى از محرمات و كسب فضيلت در دين خود و نگاه داشتن مروت خود و گرامى داشتن نفس خود از آنكه آن را آلوده كنى به معصيت حق تعالى و اخلاق ناپسنديده و اعمال ناشايست ، و پنهان دار راز خود را و نيكو گردان پنهان خود را، بدرستى كه هرگاه چنين كنى ايمن خواهى بود به ستر الهى از آنكه دشمن تو بر عيب تو مطلع گردد با لغزشى از تو ببيند، و ايمن مباش از مكر او كه در بعضى از احوال تو را غافل بيابد و بر تو مستولى گردد و از تو عذرى قبول نكند و بايد كه پيوسته اظهار خشنودى از او بكنى .
    اى فرزند عزيز من ! آزار بسيار را در طلب آنچه به تو نفع رساند، اندك شمار، و اندك آزارى را در مرتكب شدن امرى كه به تو ضرر رساند، بسيار دان .
    اى فرزند! با مردم همنشينى مكن بغير طريقه ايشان ، و از ايشان توقع امرى چند مدار كه بر آنها دشوار باشد كه آن همنشين از تو پيوسته متنفر مى شود و آن ديگرى از تو كناره مى گيرد پس تنها مى مانى و مصاحبى نخواهى داشت كه مونس تو باشد و نه برادرى كه ياور تو باشد، و چون تنها ماندى مخذول و خوار و بى مقدار مى شوى ، عذر خواهى مكن از كسى كه قبول عذر از تو نكند و حقى از تو بر خود نداند، و در كارهاى خود استعانت مجو مگر به كسى كه در قضاى آن حاجت مزدى از تو بگيرد، زيرا هرگاه چنين باشد طلب قضاى حاجت تو مى كند مثل آنچه از براى خود طلب مى كند، زيرا كه بعد از برآوردن آن حاجت هم در دار فانى دنيا سودمند مى شود و هم در آخرت مثاب و ماءجور مى گردد، پس سعى مى كند در برآوردن حاجت تو؛ بايد كه برادران و يارانى كه از براى خود مى گيرى و در امور خود از ايشان يارى مى جوئى اهل مروت و ثروت و مال و عزت و عقل و عفت باشند كه نفعى به ايشان رسانى تو را شكر كنند، و اگر از ايشان غائب شوى تو را ياد كنند.(53)
    اى فرزند! در مقام اصلاح ياران و برادران كه از اهل علم گرفته اى باش اگر با تو در مقام وفا باشند، و از ايشان در حذر باش اگر از تو برگردند كه عداوت ايشان ضررش بر تو بيشتر است از عداوت دوران ، زيرا كه آنچه ايشان در حق تو مى گويند مردم تصديق ايشان مى كنند چون بر احوال تو مطلع گرديده اند.(54)
    اى فرزند عزيز! زنهار كه حذر كن از دلتنگ شدن و كج خلقى كردن و صبر نكردن بر آنچه از دوستان خود بينى ، كه با اين اخلاق دوستى از براى تو نمى ماند، و لازم نفس خود گردان تاءنى در امور خود را كه بزودى مبادرت به امرى نكنى بى آنكه تاءمل در عواقب آن بكنى ، و صبر فرما بر مشقتها و زحمتهاى برادران خود نفست را، و نيكو گردان با جميع مردم خلق خود را.
    اى فرزند! اگر نداشته باشى آنقدر مال كه صله با خويشان خود بكنى و تفضل بر برادران مؤ من خود بكنى پس در خوشخوئى و خوشروئى با ايشان تقصير مكن ، زيرا كه هر كه خلق خود را نيكو مى كند نيكان او را دوست مى دارند و بدكاران از او كناره مى كنند، و راضى باش به آنچه خدا از براى تو قسمت كرده است ، هميشه با دل خوش زندگانى كنى ، اگر خواهى كه جمع كنى جميع عزتهاى دنيا را پس قطع كن طمع خود را از آنچه در دست مردم است ، زيرا كه نرسيده اند پيغمبران و صديقان به آن مراتبى كه رسيدند مگر به قطع طمع از آنچه در دست مردم است .
    اى فرزند! اگر به پادشاهى محتاج شوى در امرى ، بسيار الحاح مكن بر او و طلب مكن حاجت خود را از او مگر در جائى و وقتى كه بر او و طلب مكن حاجت خود را از او مگر در جائى و وقتى كه مناسب طلب باشد، و آن در وقتى است كه از تو خشنود باشد و خاطراتش از اندوه و فكرها فارغ باشد، دلتنگ مشو به آنكه حاجتى را طلب نمائى و برنيايد زيرا كه برآوردن آن به دست خداست ، وقتى چند هست از براى آنها كه چون وقتش بعمل آيد، وليكن رغبت كن بسوى خدا و از او سؤ ال كن ؛ انگشتان خود را به تذلل در وقت دعا حركت بده .
    اى فرزند! دنيا اندك است و عمر تو كوتاه ، در عمر كوتاه خود متوجه تحصيل دنياى قليل مشو.
    اى فرزند! حذر كن از حسد و آن را شاءن خود و كار خود قرار مده ، و اجتناب كن از بدى خلق و آن را طمع خود مگردان ، بدرستى كه تو به اين دو صفت ضرر نمى رسانى مگر به نفس ‍ خود، و هرگاه تو به خود ضرر رسانى كارسازى دشمن خود را از خود كرده اى زيرا كه دشمنى تو نسبت به خود ضرر بيشتر دارد براى تو از دشمنى ديگران .
    اى فرزند! نيكى را به كسى بكن كه اهل و مستحق آن نيكى باشد و بايد كه غرضت از آن ثواب خدا باشد نه نفع دنيا، در احسان كردن به مردم ميانه رو باش نه تقصير كن كه نگاه دارى و ندهى و نه تبذير كن كه خود را محتاج ديگران كنى .
    اى فرزند! بهترين اخلاق حكمت كه تحصيل آن از همه ضرورى تر است ، دين خداست ؛ و مثل دين خدا مثل درختى است كه روئيده باشد، پس ايمان به خدا آب آن درخت است كه درخت به آن زنده است ، و نماز ريشه هاى آن درخت است كه به آن برپاست ، و زكات ساق آن درخت است ، و برادرى با برادران مؤ من از براى خدا كردن شاخه هاى آن درخت است ، و اخلاق پسنديده برگهاى آن درخت است ، و بيرون آمدن از معصيتهاى خدا ميوه آن درخت است ، چنانچه هيچ درخت كامل نيست مگر به ميوه نيكو همچنين دين آدمى كامل نمى شود مگر به ترك محرمات خدا.(55)
    اى فرزند! بدترين پريشانيها پريشانى عقل است ، و عظيم ترين مصيبتها مصيبت دين است ، بدترين آفتها آفت ايمان است ، و نافع ترين توانگريها توانگرى دل است ، پس دل خود را به علم و يقين و اخلاق حسنه توانگر گردان و قناعت كن از روزى دنيا به آنچه به تو مى رسد و به قسمت خدا راضى باش ، بدرستى كه شخصى كه دزدى مى كند يا خيانت به اموال مردم مى كند خدا روزى حلالش را كه براى او مقدر فرموده بوده است از او حبس مى كند و گناه از براى او مى ماند، اگر صبر مى كرد روزى حلال از براى او مى رسيد و عقوبت دنيا و آخرت از براى او نبود.
    اى فرزند! خالص گردان طاعت خدا را كه مخلوط نگردانى به چيزى از گناهان ، پس زينت ده طاعت خود را به متابعت اهل حق ، بدرستى كه اطاعت اهل حق اطاعت خداست ، و زينت بخش اطاعت ايشان را به علم و دانائى ، و علم خود را حفظ كن به بردبارى كه حماقتى با آن نباشد، و مخزون گردان علم خود را به نرمى كه با آن سفاهت و بى خردى مخلوط نباشد، درش را محكم كن به دورانديشى كه با آن ضايع كردنى نباشد، و دورانديشى خود را مخلوط گردان به مدارائى كه به آن عنفى و درشتى مخلوط نباشد.
    اى فرزند! هرگز جاهلى را به رسالت به جائى مفرست كه پيغام تو را برساند، اگر عاقل دانائى نيابى كه پيغام تو را برساند پس خود رسول نفس خود شو و پيغام خود را برسان . اى فرزند! از بدى دورى كن تا آن نيز از تو دورى نمايد.(56)
    حضرت امير المؤ منين عليه السلام فرمود: از لقمان عليه السلام پرسيدند: كداميك از مردم افضلند؟
    فرمود: مؤ من غنى .
    گفتند: غنى از مال را مى گوئى ؟
    فرمود: نه ، وليكن غنى از علم را مى گويم كه اگر مردم به او محتاج شوند از علم او منتفع شوند، و اگر از او مستغنى شوند خود به علم خود اكتفا تواند كرد.
    گفتند: پس كدام يك از مردم بدترند؟
    فرمود: كسى كه پروا نكند از آن كه مردم او را گناهكار و بدكردار بينند.(57)



  4. 2 کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  5. #3
    afsanah82
    مهمان

    *







    فرمود: اى فرزند! هرگاه با جماعتى به سفر روى با ايشان بسيار مشورت كن در امر خود و در امور ايشان ، و تبسم بر روى ايشان بسيار بكن ، و صاحب كرم باش در توشه خود، و تو را هرگاه بخوانند اجابت ايشان بكن ، و هرگاه از تو در كارى يارى طلبند يارى ايشان بكن ، بر ايشان زيادتى كن به سه چيز: به بسيارى خاموشى ، و بسيارى نماز خواندن ، و سخاوت و جوانمردى در آنچه با خود دارى از چهارپايان و مال و توشه ؛ و هرگاه تو را خواهند بر حقى گواه بگيرند گواه شو از براى ايشان ، چون با تو مشورت كنند بسيار سعى كن در راءى خود كه هر چه خير ايشان است بگوئى ، جزم مكن در راءيى كه براى ايشان مى پسندى تا آنكه تاءمل و فكر بسيار در آن نكنى ، و جواب ايشان در آن مشورت مگو تا در آن مشورت برخيزى و بنشينى و بخوابى و نماز كنى و در همه اين احوال فكر و حكمت خود را در مشورت ايشان به كار برى ، زيرا كسى كه خالص نمى گرداند نصيحت و خيرخواهى خود را براى كسى كه از او مشورت نمايد حق تعالى راءى و عقل او را از او سلب مى كند و امانت او را از او برمى دارد، چون رفقاى خود را كه پياده مى روند با ايشان پياده برو، چون بينى كارى مى كنند با ايشان در آن كار شريك شو، چون تصدقى كنند يا قرضى دهند تو نيز با آنها بده ، بشنو سخن كسى را كه سالش از تو بيشتر است ، و هرگاه تو را به كارى امر كنند يا از تو چيزى سؤ ال كنند بگو بلى و نه مگو كه نه گفتن از عجز و زبونى نفس است ، چون راه را گم كنيد فرود آئيد، اگر شك كنيد كه راه كدام است بايستيد و با يكديگر مشورت كنيد، اگر يك شخص را بينيد از او احوال راه مپرسيد و بر گفته او اعتماد مكنيد كه يك شخص در بيابان آدمى را به شك مى اندازد، گاه باشد كه جاسوس دزدان باشد يا شيطانى باشد كه خواهد شما را در راه حيران كند، از دو شخص نيز حذر كنيد مگر آنكه بينيد چيزى چند از علامات راستگوئى ايشان كه من نمى بينم ، زيرا كه عاقل چون به چشم خود چيزى را مى بيند حق را از آن مى يابد و حاضر چيزى چند مى بيند كه غايب نمى بيند.
    اى فرزند! چون وقت نماز شود، از براى كارى آن را به تاءخير مينداز و نماز بكن و از آن راحت بياب كه نماز اصل دين است ، و نماز جماعت را ترك مكن اگر چه بر سر نيزه باشى ، و بر روى چهارپا خواب مكن كه زود پشتش را زخم مى كند و اين از كردار دانايان نيست ، مگر آنكه در كجاوه باشى كه ممكنت باشد خود را بكشى براى سستى مفاصل ، چون نزديك به منزل رسى از چهارپا فرود آى و پياده برو، چون به منزل رسى ابتدا كن به علف چهارپا قبل از آنكه خود طعام بخورى ، چون خواهى فرود آيى زمينى را اختيار كن كه خوش رنگ تر و خاكش نرمتر و گياهش بيشتر باشد، و چون فرود آيى دو ركعت نماز بكن قبل از آنكه بنشينى ، چون به قضاى حاجت خواهى بروى بسيار دور شو از مردم ، و چون بار كنى دو ركعت نماز بكن و وداع كن آن زمينى را كه در آن فرود آمده بودى ، و سلام كن بر آن زمين و بر اهل آن زمين زيرا كه در هر بقعه از زمين جمعى از ملائكه هستند، و اگر توانى طعام مخور تا قدرى از آن را تصدق نكنى ، بر تو باد به تلاوت كتاب خدا مادام كه سوار باشى و به تسبيح و ذكر خدا مادام كه مشغول كارى باشى ، بر تو باد به دعا مادام كه فارغ باشى ، زنهار كه اول شب راه مرو، و بر تو باد به راه رفتن از نصف شب تا آخر شب ، زنهار كه در راه صدا بلند مكن .(58) در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه از لقمان پرسيدند كه : كدام حكمت است از حكمتهاى تو كه بيش از همه به آن اعتماد دارى و آن را هرگز ترك نمى كنى ؟
    فرمود: مرتكب نمى شوم امرى را كه خدا متكفل شده است از براى من ، و آنچه را به من گذاشته است كه بكنم ، ضايع نمى كنم .(59)
    و در حديث معتبر ديگر منقول است كه لقمان عليه السلام به فرزند خود گفت : اى فرزند! با صد كس مصاحبت كن و با يك كس دشمنى مكن .
    اى فرزند! از براى تو به كار نمى آيد مگر اخلاق تو و خلق تو، پس اخلاق تو دين توست كه ميان توست و خدا، و خلق تو ميان تو و ميان مردم است ، پس كسب دشمنى مردم مكن و يادگير اخلاق پسنديده را.
    اى فرزند! بنده نيكان باش و فرزند بدان مباش .
    اى فرزند! هر كه امانتى به تو سپارد پس ده تا سالم باشد براى تو دنيا و آخرت تو، و امين باش تا توانگر و بى نياز گردى .(60)
    در حديث معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه حضرت لقمان به پسر خود گفت : اى فرزند! چگونه مردم نمى ترسند از عذابها كه ايشان را وعده كرده اند و حال آنكه احوال ايشان هر روز در پستى است ؟! چگونه مهيا نمى شوند براى وعده هاى خدا و حال آنكه عمر ايشان بزودى به نهايت مى رسد؟!
    اى فرزند! علم را بياموز براى آنكه مباهات كنى با آن به علما و دانايان يا مجادله كنى با آن سفيهان و بيخردان يا خودنمائى و فخر كنى با آن در مجالس ، و ترك علم مكن براى عدم رغبت در آن .
    اى فرزند! به ديده بصيرت در مجالس نظر كن ، اگر بينى جمعى را كه ياد خدا مى كنند به ايشان بنشين كه : اگر عالمى ، علم تو نفع مى بخشد به تو و علمت را مى افزايد مجالست ايشان ؛ و اگر نادانى ، از ايشان علم كسب مى كنى شايد رحمتى از خدا بر ايشان نازل شود و تو را نيز با ايشان فرو گيرد.(61)
    و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : از موعظه هاى لقمان به پسرش آن بود كه : اى فرزند! اگر در مرگ شك دارى ، خواب را از خود بر طرف كن و نمى توانى كردن ، اگر شك دارى در زنده شدن بعد از مرگ بيدار شدن خواب را از خود برطرف كن و هرگز نمى توانى كردن ، پس چون در اين دو حالت فكر كنى مى دانى كه جان تو در دست ديگرى است و خواب به منزله مرگ است و بيدارى به منزله مبعوث شدن بعد از مرگ است .
    اى فرزند! بسيار نزديك مشو به مردم و اختلاط را بيش از اندازه مكن كه باعث مفارقت و دورى مى شود، از مردم دورى هم مكن كه خوار و ذليل مى شوى ، هر حيوانى مثل خود را دوست مى دارد و فرزندان آدم يكديگر را دوست نمى دارند، نيكى و احسان خود را پهن مكن مگر نزد كسى كه طالب آن باشد، همچنان كه ميان گرگ و گوسفند دوستى نيست همچنين ميان نيكوكار و بدكردار دوستى نيست ، هر كه نزديك مى شود به زفت (62) البته قدرى از آن به او مى چسبد، همچنين هر كه با فاجرى شريك و مصاحب مى شود از راههاى بد او مى آموزد، و هر كه مجادله با مردم را دوست دارد دشنام داده مى شود، و هركه در مجالس بد داخل مى شود تهمت زده مى شود، و هر كه با بدان همنشينى مى كند از بديهايشان سالم نمى ماند، و هر كه مالك زبان خود نيست پشيمانى مى كشد.
    اى فرزند! امين باش كه خدا خيانت كنندگان را دوست نمى دارد.
    اى فرزند! به مردم چنين منما كه از خدا مى ترسى و دل تو فاجر و بدكار باشد.(63)
    در حديث ديگر منقول است كه فرمود: اى فرزند من ! دروغ مى گويد كسى كه مى گويد شر و بدى را به شر مى توان فرونشانيد، اگر راست مى گويد دو آتش برافروزد ببيند كه هيچيك ديگرى را خاموش مى كند؟! بلكه خير و نيكى آتش شر و فتنه را فرو مى نشاند چنانچه آب آتش را خاموش مى كند.
    اى فرزند! دنياى خود را به آخرت خود بفروش تا سودمند دنيا و آخرت گردى ، و آخرت خود را به دنيا مفروش كه زيانكار هر دو مى شوى .(64)
    مروى است كه : لقمان عليه السلام بسيار تنها مى نشست ، پس غلام او بر او مى گذشت و مى گفت : اى لقمان ! تو دايم تنها مى نشينى ، اگر با مردم بنشينى انس بيشتر خواهى يافت . لقمان عليه السلام مى فرمود: تنها بودن معين بر تفكر است ، و بسيارى تفكر راهنماى بهشت است .(65)

  6. کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #4
    afsanah82
    مهمان

    *







    پيغمبر گفت : خدا او را تنومندى و شجاعت و علم و دانائى داده است ، و پادشاهى به دست خداست به هر كه مى خواهد مى دهد، شما را نيست كه كسى را كه خدا اختيار كرده است رد كنيد، علامت پادشاهى او آن است كه تابوت مدتى است كه از دست شما به در رفته است ، ملائكه از براى شما خواهند آورد و شما هميشه به بركت تابوت لشكرها را مى گريزانديد.
    گفتند: اگر تابوت بيايد ما راضى مى شويم و پادشاهى او را انقياد مى كنيم .(97)
    فرمود كه : در تابوت ريزه هاى شكسته الواح بود و علومى كه از آسمان بر حضرت موسى عليه السلام نازل شد و بر الواح نوشتند و در آنجا بود.(98)
    در حديث معتبر ديگر فرمود: ملائكه كه حامل تابوتند ذريت پيغمبرانند كه اوصياى ايشانند و تابوت و علوم و آثارى كه در آن بود همه نزد ماست .(99)
    در حديث معتبر ديگر فرمود كه : حضرت داود عليه السلام از مسجد سهله متوجه جنگ جالوت شد.(100)
    در حديث معتبر ديگر از حضرت امير المؤ منين عليه السلام منقول است كه : در نحوست چهارشنبه آخر ماه فرمود كه : در اين روز عمالقه تابوت را از بنى اسرائيل گرفتند.(101)
    مؤ لف گويد: در پيغمبر آن زمان خلاف است : بعضى گفته اند شمعون بن صفيه بود از فرزندان لاوى ؛ بعضى گفته اند يوشع بود؛ اكثر گفته اند كه اشمويل بود كه به زبان عربى اسماعيل است ، از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : اشمويل بود.(102)
    و على بن ابراهيم گفته كه : روايت شده است كه ارميا بود.(103)
    و شيخ طبرسى عليه الرحمه گفته است : بعضى گفته اند كه : چون بنى اسرائيل كارهاى بد بسيار كردند حق تعالى عمالقه را بر ايشان مسلط كرد كه تابوت را از دست ايشان گرفتند و در ميان ايشان بود تا حق تعالى ملائكه را فرستاد كه از ميان ايشان برداشتند و از براى بنى اسرائيل آوردند، و از حضرت صادق عليه السلام چنين منقول است .(104)
    و بعضى گفته اند كه : عمالقه چون تابوت را بردند و در بتخانه خود گذاشتند پس بتهاى ايشان سرنگون شد، چون از آنجا بيرون آوردند و در يك ناحيه شهر گذاشتند، درد گلو و طاعون در ميان ايشان بهم رسيد، در هر موضع كه گذاشتند بلائى در ميان ايشان حادث شد تا آخر بر عراده گذاشتند و بر دو گاو بستند كه از شهر خود بيرون كردند، پس ملائكه آمدند و گاوها را راندند تا به ميان بنى اسرائيل آوردند.(105)
    و بعضى گفته اند: سه ذراع در دو ذراع از چوب شمشاد بود و بر آن صحيفه هاى طلا چسبانيده بودند و در جنگ آن را پيش مى كردند، چون صدائى از ميان تابوت شنيده مى شد و تند مى شد مردم از پيش مى رفتند تا فتح مى كردند، چون صدا بر طرف مى شد و مى ايستاد ايشان مى ايستادند.(106) بدان كه مشهور آن است كه : مجموع اصحاب طالوت هشتاد هزار كس بودند، بعضى هفتاد هزار نيز گفته اند.(107)
    اشهر آن است كه : آنها كه زياده از يك كف نياشاميدند از آن نهر سيصد و سيزده تن بودند - به عدد اصحاب حضرت رسول صلى الله عليه و آله در جنگ بدر - و آنها با او ثابت ماندند و ايمان به نصرت الهى آوردند، و آنها كه زياده آشاميدند برگشتند.
    و از خطبه طالوتيه حضرت امير المؤ منين عليه السلام و ساير احاديث ظاهر مى شود كه عده اصحابى كه با او ماندند همين سيصد و سيزده تن ، و از بعضى اخبار ظاهر مى شود آنها كه از آن نهر هيچ آب نخوردند سيصد و سيزده نفر بودند و آنها كه يك كف بيشتر نخوردند زياده از اين بودند، و به اين نحو جمع ميان اكثر احاديث مختلفه مى توان نمود.(108)
    و بدان كه اكثر مفسران و مورخان عامه نسبت خطا و كفر به طالوت داده اند و گفته اند كه او بعد از كشتن داود عليه السلام جالوت را، با داود عليه السلام آغاز دشمنى كرده و اراده قتل آن حضرت نمود و امور شنيعه اى بسيار به او نسبت داده اند؛(109) و از احاديث شيعه اينها ظاهر نمى شود بلكه ظاهر آيه و اكثر روايات آن است كه او خوب بوده است و در بعضى از خطب غير مشهوره نقل كرده اند كه حضرت امير المؤ منين عليه السلام فرمود كه : من طالوت اين امتم .
    بدان كه اين آيات دليل است بر آنكه حضرت امير المؤ منين عليه السلام احق است به خلافت و امامت از آنها كه غصب خلافت او كردند، زيرا كه اين آيات صريحند در آنكه پادشاهى و رياست خدائى زيادتى در شجاعت و علم معتبر است ، و به اتفاق جميع امت كه امير المؤ منين عليه السلام از همه صحابه شجاعتر و عالمتر بود و هيچكس را در اين خلافى نيست ، پس آن حضرت به خلافت و امامت احق بوده باشد از آنها كه در اكثر جنگها گريختند و اكثر قضايا اقرار به نادانى مى كردند و به آن حضرت رجوع مى نمودند.
    بـاب بـيـسـتـم در بـيـان سـايـر قـصـص حـضـرت داود عليه السلام است و مشتمل بر چند فصل است
    فصل اول در بيان فضايل و كمالات و معجزات و وجه تسميه و كيفيت حكم و قضا و مدت عمر و وفات آن حضرت است
    پيش گذشت كه آن حضرت از جمله پيغمبرانى است كه ختنه كرده متولد شده اند،(110) و گذشت كه از جمله چهار پيغمبر است كه حق تعالى ايشان را براى جهاد كردن به شمشير اختيار كرده است ،(111) و خواهد آمد كه آن حضرت را براى اين داود ناميدند كه جراحت دل خود را كه از ترك اولى به هم رسيده بود به مودت الهى مداوا كرد.
    به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حق تعالى بعد از نوح عليه السلام پيغمبرى كه پادشاه باشد مبعوث نگردانيد مگر ذوالقرنين و داود و سليمان و يوسف عليهم السلام ، و پادشاهى داود عليه السلام از بلاد شام بود تا بلاد اصطخر فارس .(112)
    و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام مروى است كه : داود عليه السلام در روز شنبه به مرگ فجاءه از دنيا رفت ، پس مرغان هوا به بالهاى خود بر او سايه افكندند،(113) حق تعالى فرموده است كه و سخرنا مع داود الجبال يسبحن و الطير و كنا فاعلين (114) يعنى ((مسخر گردانيديم با داود كوهها را كه تسبيح مى گفتند با او و مرغان را نيز كه با او تسبيح مى گفتند و بوديم ما كنندگان ، امثال اينها را و اينها از قدرت ما بعيد نيست )).
    بعضى گفته اند كه : به اعجاز آن حضرت چون شروع به ذكر الهى و تسبيح او مى كرد كوهها و مرغان با او به صدا مى آمدند و با او همراهى مى كردند.(115)
    بعضى گفته اند: كوهها و مرغان با او راه مى رفتند.(116)
    و علمناه صنعه لبوس لكم لتحصنكم من باءسكم فهل انتم شاكرون (117) ((و آموختيم او را ساختن پوشيدنى از براى شما - يعنى زره - تا نگاه دارد شما را از تاءثير حربه و سلاح در وقت جنگ ، پس آيا هستيد شكر كنندگان خدا را بر اين نعمت ؟)).
    و گفته اند: اول كسى كه زره ساخت داود عليه السلام بود و پيشتر صفيحه هاى آهن را بر خود مى بستند و از گرانى آن جنگ نمى توانستند كرد، پس حق تعالى آهن را نرم كرد در دست او مانند خمير كه به دست خود زره مى ساخت كه با سبكى محافظت كند از تاءثير حربه و سلاح در بدن .(118)
    باز فرموده است و لقد آتينا منا فضلا يا جبال اوبى معه والطير(119) ((بتحقيق كه عطا كرديم داود را از جانب خود فضلى و زيادتى بر ساير مردم به اينكه گفتيم : اى كوهها و اى مرغان ! هرگاه كه او رجوع كند به تسبيح و ناله و گريه و استغفار شما نيز با او موافقت كنيد)).
    گفته اند كه : حق تعالى در كوهها و مرغان خلق مى كرد در وقت ذكر كردن آن حضرت ؛ بعضى گفته اند كه خدا ايشان را در آن وقت شعور و زبان مى داد كه با آن حضرت ذكر مى كردند؛ بعضى گفته اند كه با آن حضرت حركت مى كردند؛ و بعضى گفته اند كه : مسخر آن حضرت بودند هر اراده كه در كوه كند از بيرون آوردن معدنها و كندن چاهها و غير آن به آسانى ميسر شود، هر حكم كه مرغان را بفرمايد اطاعت كنند.(120)
    و النا له الحديد اعمل سابغات و قدر فى السرد و اعملوا صالحا انى بما تعملون بصير(121) ((و نرم گردانيديم از براى او آهن را و امر كرديم او را كه : بعمل آور زره هاى گشاده و حلقه هاى آنها را اندازه كن و مناسب يكديگر ساز - به روايت على بن ابراهيم : ميخهاى حلقه ها را به اندازه حلقه ها بساز(122) - و بكنيد عملهاى شايسته بدرستى كه من به آنچه مى كنيد بينايم )).
    در جاى ديگر فرموده است و لقد آتينا داود و سليمان علما و قالا الحمد لله الذى فضلنا على كثير من عباده المؤ منين (123) ((و بتحقيق كه عطا كرديم داود و سليمان را علمى بزرگ و گفتند: سپاس خداوندى را سزاست كه فضيلت و زيادتى داد ما را بر بسيارى از بندگان مؤ من خود)).
    على بن ابراهيم رحمه الله روايت كرده است كه : حق تعالى عطا كرد داود و سليمان را آنچه عطا نكرده بود احدى از پيغمبران خود را از آيات و معجزات و تعليم كرد ايشان را زبان مرغان و نرم كرد از براى ايشان آهن و ارزيزه را بدون آتش ، و كوهها با داود عليه السلام تسبيح مى گفتند و زبور را بر او فرستاد كه در آن توحيد و تمجيد الهى و دعا و مناجات بود، و در زبور اخبار حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و امير المؤ منين و ائمه طاهرين صلوات الله عليهم اجمعين بود، و اخبار رجعت ائمه و مؤ منان در آن بود و اخبار ظاهر شدن حضرت صاحب الاءمر عليه السلام در آن مذكور بود چنانچه حق تعالى در قرآن فرموده است كه و لقد كتبنا فى الزبور من بعد الذكر ان الارض يرثها عبادى الصالحون (124) يعنى : ((بتحقيق كه نوشتيم در زبور از ياد كردن پيغمبر آخر الزمان كه زمين به ميراث خواهد رسيد به بندگان شايسته ما)) كه مراد ائمه معصومين عليهما السلام اند)).(125)
    موافق احاديث بسيار باز هم على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون داود در صحراها زبور تلاوت مى نمود، كوهها و مرغان هوا و وحشيان صحرا با او تسبيح مى گفتند، و آهن مانند موم در دست او نرم بود كه هر چه مى خواست بى تعب و بى آتش از آن مى ساخت .(126)
    و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : هر كه كارها بر او دشوار شود پس در روز سه شنبه آنها را طلب كند، كه آن روزى است كه خدا آهن را در آن روز براى داود عليه السلام نرم كرد.(127)
    در حديث معتبر ديگر فرمود كه : حق تعالى وحى فرستاد بسوى داود عليه السلام كه : تو نيكو بنده اى بودى اگر نه اين بود كه كسب نمى كنى و از بيت المال مى خورى .
    چون اين وحى به داود رسيد بسيار گريست ، پس خدا وحى كرد بسوى آهن كه : نرم شو براى بنده من داود، پس هر روز يك زره به دست خود مى ساخت و به هزار درهم مى فروخت تا آنكه سيصد و شصت زره ساخت و به سيصد و شصت هزار درهم فروخت و از بيت المال مستغنى شد.(128)
    حضرت امير المؤ منين صلوات الله عليه در بعضى از خطب خود فرموده است : اگر خواهى تاءسى كن به داود صاحب مزامير كه زبور را به آواز خوش مى خواند و قارى اهل بهشت خواهد بود، بدرستى كه زنبيلها از برگ خرما به دست خود مى بافت و به همنشينان خود مى گفت : كداميك از شما مى برد كه اين را بفروشد، و از قيمت آن نان جو مى خريد و مى خورد.(129)
    مؤ لف گويد: شايد زنبيل بافتن پيش از نرم شدن آهن باشد.
    و نقل كرده اند كه : حسن صوت آن حضرت به مرتبه اى بود كه چون مشغول خواندن زبور مى شد در محراب عبادت خود، مرغان هوا بر سر او هجوم مى آوردند و وحشيان صحرا كه صداى او را مى شنيدند بى تابانه از پى آواز او به ميان مردم مى آمدند كه به دست آنها را مى توانست گرفت .(130)
    در احاديث معتبر منقول است كه : آن حضرت يك روز روزه مى داشت و يك روز افطار مى كرد.(131)
    به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه روزى داود عليه السلام گفت كه : امروز خدا را عبادتى بكنم و زبور را تلاوتى بكنم كه هرگز مثل آن نكرده باشم . پس به محراب خود رفت و آنچه شرط سعى در بندگى بود بعمل آورد، چون از نماز فارغ شد ناگاه وزغى در محراب پيدا شد به امر الهى به سخن آمد و گفت : اى داود! آيا تو را خوش آمد اين عبادت و قرائتى كه امروز كردى ؟
    داود گفت : بلى .
    وزغ گفت : خوش نيايد تو را اين عبادتها و تلاوتها، بدرستى كه من خدا را در هر شبى هزار تسبيح مى گويم كه با هر تسبيحى از براى من سه هزار حمد الهى منشعب مى شود و من در قعر آب مى باشم و صداى مرغى را در هوا مى شنوم گمان مى كنم كه آن گرسنه است پس به روى آب مى آيم كه مرا بخورد بى آنكه گناهى كرده باشم .(132)
    در حديث معتبر ديگر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حضرت داود عليه السلام روزى در محراب عبادت خود بود، ناگاه كرم سرخ ريزه اى از جانب محرابش حركت نمود تا به موضع سجودش رسيد، چون نظر داود عليه السلام بر آن كرم افتاد در خاطرش خطور كرد كه آيا از براى چه حق تعالى اين كرم را خلق كرده است ؟
    پس حق تعالى براى تنبيه و تاءديب آن حضرت به آن كرم وحى نمود كه : با داود سخن بگو. پس كرم به امر الهى به سخن آمد و گفت : اى داود! آيا صداى مرا شنيدى يا بر روى سنگ سخت اثر پاى مرا ديدى ؟
    داود گفت : نه .
    كرم گفت : بدرستى كه خداوند عالميان صداى پا و نفس و آواز مرا مى شنود و اثر رفتار مرا بر روى سنگ سخت مى بيند، پس صداى خود را پست كن ، اينقدر فرياد در درگاه او مكن .(133)
    در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت داود عليه السلام چون به حج آمد و به عرفات حاضر شد و كثرت مردم را در عرفات مشاهده نمود به بالاى كوه رفت و تنها مشغول دعا شد، چون از مناسك حج فارغ شد جبرئيل عليه السلام به نزد آن حضرت آمد و گفت : اى داود! پروردگار تو مى فرمايد كه : چرا به كوه بالا رفتى ؟ آيا گمان كردى كه صداى تو به سبب صداى ديگران بر من مخفى مى باشد؟
    پس جبرئيل داود عليه السلام را برد بسوى جده ، و از آنجا او را به دريا فرو برد به قدر جهل روز راه كه در صحرا راه روند تا به سنگى رسيد، پس سنگ را شكافت ناگاه در ميان آن سنگ كرمى ظاهر شد، پس گفت : اى داود! پروردگار تو مى فرمايد كه : من صداى اين كرم را در ميان اين سنگ در قعر اين دريا مى شنوم و از آن غافل نيستم پس گمان كردى كه اختلاط آوازها مرا مانع شنيدن آواز تو مى شود.(134)
    مؤ لف گويد: معلوم است كه بر حضرت داود عليه السلام اين معنى پوشيده نبود كه علم الهى به همه چيز محيط است و ليكن خواست كه در دعا ممتاز باشد از ديگران ، و چون اين كار مظنه چنين گمان بود حق تعالى آن حضرت را تنبيه فرمود كه : چون امرى از من پوشيده نيست پس با داعيان ديگر مخلوط بودن بهتر است از آنكه از ايشان كناره كنى ، يا آنكه شايد به سبب فعل آن حضرت ديگران اين توهم كرده باشند، حق تعالى براى تاءديب آن حضرت و تعليم ديگران اين امر را بر آن حضرت ظاهر فرموده باشد كه نقل كند به آن جماعت تا آن توهم از خاطر ايشان بيرون رود، والله تعالى يعلم .
    و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت داود عليه السلام از حق تعالى سؤ ال نمود در هر مرافعه كه به نزد او بياورند حق تعالى آنچه حكم واقع است كه در علم كامل او هست به او وحى نمايد كه به آن نحو ميان ايشان حكم نمايد، پس حق تعالى وحى فرمود كه : اى داود! مردم تاب اين نمى آورند و من حكم خواهم كرد از براى تو.
    پس شخصى آمد تظلم كرد نزد داود عليه السلام و بر ديگرى دعوى نمود كه او بر من ستم كرده است ، حق تعالى وحى فرمود كه : حكم واقع آن است كه بگوئى مدعى عليه را كه گردن آن كسى را بزند كه بر او دعوى كرده است و مالهاى او را به مدعى عليه بدهى ؛ چون چنين كرد بنى اسرائيل به فغان آمدند و گفتند: مردى آمد اظهار كرد كه : بر من ستم شده است ، تو حكم كردى كه ظالم گردن مظلوم را بزند و مالهاى او را بگيرد؟!
    پس حضرت داود عليه السلام دعا كرد كه : پروردگارا! مرا از اين بليه نجات ده .
    حق تعالى وحى فرمود به داود كه : تو از من سؤ ال كردى من حكم واقع را به تو الهام كنم و آن كه پيش تو دعوى آمده بود پدر مدعى عليه را كشته بود و مالهاى او را گرفته بود و من حكم كردم به قصاص پدر خود او را بكشد و مالهاى پدر خود را از او بگيرد، پدرش در فلان باغ در زير فلان درخت مدفون است برو به آنجا و او را به نام صدا كن تا تو را جواب گويد و از او بپرس كه كى او را كشته است . پس داود عليه السلام بسيار شاد شد، به بنى اسرائيل گفت : خدا مرا در اين قضيه فرج كرامت فرمود.
    و ايشان را با خود برد به زير آن درخت و ندا كرد پدر آن مرد را به نامش ، پس صدا از زير آن درخت آمد: لبيك اى پيغمبر خدا.
    فرمود: كى تو را كشته است ؟
    گفت : فلان مرد مرا كشت و مالهاى مرا متصرف شد!
    پس بنى اسرائيل راضى شدند.
    داود عليه السلام استدعا كرد كه حق تعالى تكليف حكم واقع را از او بردارد، پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى او كه : بندگان من در دنيا تاب نمى آورند حكم واقع را، پس از مدعى گواه بطلب و مدعى عليه را سوگند بده و حكم واقع را به من گذار كه در روز قيامت ميان ايشان حكم خواهم كرد.(135)
    به سند صحيح از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حضرت داود عليه السلام از پروردگار خود سؤ ال كرد كه يك قضيه از قضاياى آخرت را كه در ميان بندگان خود خواهد كرد به او بنمايد. پس حق تعالى به او وحى فرمود: آنچه از من سؤ ال كردى احدى از خلق خود را من بر آن مطلع نكرده ام ، سزاوار نيست كه بغير از من كسى به آن نحو حكم كند.
    پس بار ديگر داود عليه السلام اين استدعا نمود، پس جبرئيل آمد و گفت : از پروردگارت چيزى سؤ ال كردى كه پيش از تو هيچ پيغمبرى اين را سؤ ال نكرده است ، حق تعالى دعاى تو را مستجاب فرمود، در اول قضيه اى كه فردا بر تو وارد مى شود حكم آخرت را بر تو ظاهر خواهد نمود.
    چون صبح شد داود عليه السلام در مجلس قضا نشست ، مرد پيرى آمد به جوانى چسبيده بود، در دست آن جوان خوشه انگورى بود، آن مرد پير گفت : اى پيامبر خدا! اين جوان داخل باغ من شده است و درختهاى تاك مرا خراب كرده است و بى رخصت من انگور مرا خورده است .
    آن حضرت به آن جوان گفت : چه مى گوئى ؟
    آن جوان اقرار كرد كه : آنچه او دعوى مى كند، كرده ام .
    پس حق تعالى وحى نمود كه : اگر به حكم آخرت ميان ايشان حكم كنى ، دل تو بر نمى تابد و بنى اسرائيل قبول نخواهند كرد؛ اى داود! اين باغ از پدر اين جوان بود، اين مرد پير به باغ رفت و او را كشت و چهل هزار درهم مال او را غصب كرد و در كنار باغ دفن كرده است ، پس شمشيرى به دست آن جوان بده تا گردن آن مرد پير را بزند به قصاص پدر خود، و باغ را تسليم آن جوان كن و بگو كه : جوان فلان موضع از باغ را بكند و مال خود را بيرون آورد. پس داود عليه السلام بترسيد و اين حكم را موافق فرموده خدا جارى كرد.(136)
    در روايت ديگر منقول است كه : دو شخص مخاصمه كردند بسوى داود عليه السلام در گاوى و هر دو ملكيت خود گواه گذرانيدند! پس آن حضرت به نزد محراب رفت و گفت : خداوندا! مرا مانده كرد حكم كردن در ميان اين دو مرد، تو حكم فرما در ميان ايشان . پس حق تعالى وحى فرستاد: بيرون رو و بگير گاو را از آن در دست اوست و به ديگرى بده و گردن او را بزن !
    چون چنين كرد بنى اسرائيل به فرياد آمدند و گفتند: هر دو گواه گذرانيدند و آن كه در دستش بود احق بود كه گاو با او باشد و داود از او گرفت و گردن او را بزد.
    پس حضرت داود برگشت بسوى محراب و گفت : پروردگارا! بنى اسرائيل به فرياد آمدند از حكمى كه فرمودى .
    حق تعالى وحى فرستاد كه : آن كه گاو در دستش بود پدر آن شخص ديگر را كشته بود و گاو را از پدر او گرفته بود، پس هرگاه بعد از اين چنين امور تو را پيش آيد به ظاهر شرع ميان ايشان حكم كن و از من سؤ ال مكن كه ميان ايشان حكم كنم و حكم مرا بگذار به روز قيامت .(137)
    در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه در عهد داود عليه السلام زنجيرى از آسمان آويخته بود كه مردم محاكمه را به نزد آن زنجير مى بردند، هر كه محق بود دستش به زنجير مى رسيد و هر كه مبطل بود دستش نمى رسيد، در آن زمان شخصى گوهرى به ديگرى سپرد و او انكار كرد و گوهر را در ميان عصاى خود پنهان كرده بود. پس ‍ صاحب مال به نزد او آمد و گفت : بيا به نزد زنجير رويم تا حق ظاهر شود؛ چون به نزد زنجير رفتند صاحب مال كه دست دراز كرد دستش به زنجير رسيد، چون نوبت امانت دار شد به صاحب مال گفت : اين عصاى مرا نگاهدار تا من نيز دست برسانم ! پس دست او نيز رسيد (چون گوهر در ميان عصا بود و عصا را به صاحب مال داده بود).
    چون اين حيله از ايشان صادر شد حق تعالى زنجير را به آسمان برد و وحى نمود به داود كه : به گواه و قسم در ميان ايشان حكم كن .(138)

  8. کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #5
    afsanah82
    مهمان

    *







    آن حضرت فريفته محبت زن اوريا گرديده به محراب خود برگشت و از حال خود كه داشت افتاد! نوشت به سپهسالار خود: به فلان موضع برويد به جنگ و تابوت را ميان لشكر خود و لشكر دشمن بگذاريد؛ و نوشت كه : اوريا را پيش تابوت بدار كه جنگ كند. پس سپهسالار داود، اوريا را پيش تابوت فرستاد و او كشته شد!
    پس در آن وقت دو ملك از سقف خانه به نزد داود عليه السلام آمدند به صورت دو مرد به مرافعه و در پيش روى او نشستند! آن حضرت ترسيد از ايشان ، گفتند: مترس ما مرافعه داريم ، اين برادر من نود و نه ميش دارد و من يك ميش دارم مى خواهد يك ميش مرا بگيرد و به گوسفندان خود ضم كند، بر من ظلم مى كند و به قهر و جبر مى خواهد آن را از من بگيرد.
    در آن وقت آن حضرت نود و نه زن در خانه داشت ، از زن نكاحى و كنيزان ، پس داود فرمود: ظلم بر تو كرده است كه خواسته است گوسفند تو را بگيرد و با گوسفندانش ضم كند.
    پس آن ملك ديگر كه مدعى عليه بود خنديد و گفت : خود بر خود حكم كرد.
    داود گفت : معصيت خدا كرده اى و مى خندى ؟ دهانت را مى بايد شكست .
    چون ايشان به آسمان رفتند، آن حضرت يافت كه حق تعالى ايشان را براى تنبيه او فرستاده بود.
    پس چهل روز به سجده افتاد و مى گريست ، و بجز وقت نماز سر از سجده برنمى داشت تا آنكه پيشانى نورانيش مجروح شد و خون از ديده هاى مباركش جارى شد!
    بعد از چهل روز حق تعالى او را ندا كرد: اى داود! چيست تو را كه اينقدر گريه مى كنى ؟ آيا گرسنه اى كه تو را طعام دهد؟ يا تشنه اى كه تو را آب دهم ؟ يا عريانى كه تو را جامه بپوشانم ؟ يا ترسانى كه تو را ايمن گردانم ؟
    عرض كرد: خداوندا! چگونه ترسان نباشم ، كرده ام آنچه مى دانى و مى دانم كه تو عادلى ، و ستم ستمكارى از تو نمى گذرد.
    حق تعالى وحى فرمود به او: اى داود! توبه كن .
    عرض كرد: خداوندا! چگونه توبه من قبول مى شود و صاحب حق زنده نيست كه از او برائت ذمت خود را بطلبم .
    حق تعالى فرمود: برو به نزد قبر اوريا تا او را براى تو زنده كنم و سؤ ال كن از او كه ببخشد بر تو تا من تو را بيامرزم .
    عرض كرد: پروردگارا! اگر نبخشد چه كنم ؟
    فرمود: من سؤ ال مى كنم كه تو را ببخشد.
    پس آن حضرت روانه شد به جانب قبر اوريا و مى گريست و تلاوت زبور مى كرد، و چون آن حضرت تلاوت زبور مى نمود هيچ سنگ و درخت و كوه و مرغ و درنده نمى ماند مگر آنكه با او هم آواز مى شدند، پس بر اين حال رفت تا به كوهى رسيد كه در آن كوه غارى بود و در آنجا پيغمبر عابدى بود كه او را ((حزقيل )) مى گفتند، چون حزقيل صداى كوهها و جانوران را شنيد دانست كه داود عليه السلام مى آيد گفت : اين پيغمبر گناهكار است .
    چون داود به نزد آن غار رسيد گفت : اى حزقيل ! مرا رخصت مى دهى كه به نزد تو بالا آيم ؟
    گفت : نه ، زيرا كه تو گناهكارى .
    پس گريه آن حضرت زياده شد، حق تعالى وحى فرستاد بسوى حزقيل عليه السلام كه : اى حزقيل ! سرزنش مكن داود را به خطاى او و از من عافيت بطلب كه اگر تو را به خود بگذارم تو نيز گناه خواهى كرد.
    پس حزقيل برخاست دست آن حضرت را گرفت و بسوى خود برد، پس داود عليه السلام گفت : اى حزقيل ! هرگز قصد گناه كرده اى ؟
    گفت : نه .
    پرسيد: هرگز تو را عجبى حاصل شده است از عبادتى كه مى كنى ؟
    گفت : نه .
    پرسيد: هرگز ميل به دنيا كرده اى كه خواسته باشى از شهوات و لذات دنيا چيزى اختيار كنى ؟
    گفت : بلى ، گاه هست كه چنين امرى در دل من مى افتد.
    داود عليه السلام گفت : هرگاه تو را چنين امرى عارض شود به چه چيز علاج او مى كنى ؟
    حزقيل عليه السلام گفت : داخل رخنه اين كوه مى شوم و از آنچه در آنجا هست عبرت مى گيرم .
    پس آن حضرت داخل آن رخنه شد ناگاه ديد تختى از آهن گذاشته است و بر روى آن تخت كله كهنه شده و استخوانهاى پوسيده ريخته است ، و در آنجا لوحى ديد كه در آن لوح نوشته بود: منم آروى پسر شلم (149) هزار سال پادشاهى كردم و هزار شهر بنا كردم و هزار دختر را بكارت بردم ، آخر كار من اين شد كه خاك فرش من شد و سنگ بالش زير سر من گرديد و مارها و كرمها همسايگان و مصاحبان من شدند! پس هر كه مرا بر اين حال ببيند فريب دنيا نخورد.
    پس داود عليه السلام از آنجا گذشت و رفت به نزد قبر اوريا، او را صدا زد، جواب نداد؛ بار ديگر او را ندا كرد، جواب نداد؛ در مرتبه سوم اوريا گفت : اى پيغمبر خدا! چه كار دارى كه مرا از شادى و سرورى كه داشتم باز آوردى ؟
    گفت : اى اوريا! مرا بيامرز و گناهانم را ببخش .
    پس حق تعالى وحى فرستاد به آن حضرت كه : اى داود! ظاهر كن بر او كه چه كرده اى و بعد طلب آمرزش از او بطلب .
    باز سه مرتبه او را ندا كرد تا جواب گفت ، پس آن حضرت گفت : اى اوريا! من چنين كارى كرده ام .
    اوريا گفت : آيا پيغمبر چنين كارى مى كنند؟
    و چون بار ديگر او را ندا كرد، جواب نشنيد، پس آن حضرت بر زمين افتاد به گريه و زارى ، پس حق تعالى وحى فرمود به خزانه دار فردوس كه اعلاى مراتب بهشت است تا پرده بردارد و اوريا فردوس را ببيند، چون پرده برداشته شد و اوريا فردوس را ديد پرسيد: اين بهشت از براى كيست ؟
    حق تعالى فرمود كه : اين بهشت براى كسى است كه گناه داود را ببخشد.
    اوريا گفت : پروردگارا! گناه او را بخشيدم .
    پس داود عليه السلام بسوى بنى اسرائيل برگشت .
    بعد از آن هرگاه از نماز فارغ مى شد وزير او برمى خاست حمد و ثناى خدا مى گفت و بر پيغمبران ثنا مى كرد و بعد از آن مى گفت كه : داود قبل از گناه چنين و چنين فضيلتهايى داشت ؛ پس داود غمگين شد، و حق تعالى به او وحى فرمود: اى داود! گناه تو را بخشيدم و ننگ گناه تو را بر بنى اسرائيل لازم گردانيدم .
    داود گفت : خداوندا! تو عادلى و جور نمى كنى ، چگونه ننگ گناه مرا بر بنى اسرائيل لازم مى گردانى ؟
    فرمود: براى آنكه چون اراده آن عمل كردى بر تو انكار نكردند.
    پس بعد از آن ، زن اوريا را به امر الهى خواست و حضرت سليمان عليه السلام از او بهم رسيد.(150)
    از حضرت امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده است كه : اوريا كشته نشد، و بعد از توبه داود فرستاد و اوريا را طلبيد، و بعد از آمدن هشت روز زنده بود، بعد از آن فوت شد و بعد از فوت او، داود عليه السلام زن او را خواست .(151)
    مؤ لف گويد: اين قصه نيز از جمله قصه هائى است كه متمسك به آنها شده اند جمعى كه تجويز گناه نسبت به پيغمبران مى كنند از اهل سنت ، و ايشان اين قصه را به اين نحو نقل كرده اند كه در اين روايت مذكور شد، بعضى از اين شنيع تر نيز نقل كرده اند؛ چون سابقا دانستى كه ضرورى دين شيعه است عصمت پيغمبران از گناهان پس بايد كه بعضى از اجزاى اين روايت محمول بر تقيه باشد.
    چنانچه به سند معتبر از ابوبصير منقول است كه گفت : به حضرت صادق عليه السلام عرض كردم : چه مى فرمائيد در آنچه مردم در باب داود عليه السلام و زن اوريا مى گويند؟
    فرمود: آنها را عامه افترا كرده اند بر آن حضرت .(152)
    در حديث موثق ديگر منقول است كه آن حضرت فرمود: اگر دست بيابم بر كسى كه گويد داود عليه السلام دست بر زن اوريا گذاشت ، هر آينه او را دو حد خواهم زد: يكى براى فحش گفتن و يكى براى ناسزا گفتن به پيغمبر خدا.(153)
    و همى مضمون را عامه نيز از حضرت امير المؤ منين عليه السلام روايت كرده اند.(154)
    و بنابر مذهب شيعه و بعضى از مخالفان كه تجويز گناه نسبت به پيغمبران نمى كنند خلاف است كه استغفار حضرت داود براى چه بود و افتتان و امتحان خدا نسبت به او چه بود؟
    در اين مقام چند و چه گفته اند:
    اول آنكه : استغفار براى گناه نبود بلكه براى تذلل و خشوع و شكستگى نزد حق تعالى بود.
    دوم آنكه : اوريا زنى را خواستگارى كرده بود و آن حضرت بعد از او، او را خواستگارى كرد و اوريا زن نداشت و داود نود و نه زن داشت ، و اولى بود كه آن زن را براى اوريا بگذرد، چون چنين نكرد حق تعالى او را به اين مكروه معاتبه فرمود.
    سوم آنكه : داود عليه السلام اوريا را به جنگ فرستاده بود، چون خبر شهادت او رسيد بسيار متاءثر شد به اعتبار آنكه دانست كه زن مقبوله اى دارد و او را خواهد خواست ، اين نيز مكروهى بود كه مناسب شاءن آن حضرت نبود اما موجب گناه نبود، پس خدا دو ملك را براى تنبيه آن حضرت فرستاد.
    چهارم آنكه : آن دو شخص ملك نبودند بلكه دزدان بودند و براى ضرر رسانيدن به آن حضرت آمده بودند، چون دست نيافتند، اين مرافعه را به عذر خود القا كردند و آن حضرت به ايشان گمان برد كه دزدند و خواست ايشان را آزار كند پس از گمان خود كه ترك اولى بود استغفار كرد و متعرض ايشان نشد.
    پنجم آنكه : معاتبه الهى نسبت به او براى آن بود كه چون مدعى دعواى خود را گفت قبل از آنكه از مدعى عليه سؤ ال نمايد، فرمود: بر تو ستم كرده است ، و غرض آن حضرت آن بود كه اگر راست مى گوئى بر تو ستم كرده است ، اولى آن بوده كه پيش از آنكه از خصم او جواب دعوى را بشنود اين را نگويد، و براى اين ترك اولى استغفار نمود.(155)
    چنانچه به سند معتبر منقول است كه : على بن الجهم در مجلس ماءمون از حضرت امام رضا عليه السلام از اين آيات سؤ ال نمود؟
    حضرت فرمود: علماى شما در اين باب چه مى گويند؟
    على بن الجهم گفت : مى گويند روزى داود عليه السلام در محراب خود نماز مى كرد، ناگاه شيطان نزد او به صورت نيكوترين مرغى از مرغان ظاهر شد، پس داود نمازش را قطع كرد برخاست كه مرغ را بگيرد، پس مرغ به ميان خانه رفت ، او نيز دنبال آن رفت ، پس مرغ پرواز كرد بر بام خانه نشست ، آن حضرت نيز بر بام بالا رفت .
    پس مرغ به خانه اوريا پسر حنان رفت ، داود عليه السلام مشرف شد بر خانه اوريا، ناگاه نظرش بر زن اوريا افتاد كه غسل مى كرد و برهنه بود، همين كه ديد او را، از محبت او بيقرار شد و اوريا را به بعضى از جنگها فرستاده بود، پس نوشت به سركرده آن لشكر كه مقدم دارد اوريا پيش روى لشكر خود، چون او را مقدم داشتند فتح كرد و بر كافران غالب شد.
    چون اين خبر به داود رسيد غمگين شد، بار ديگر نوشت : او را بر تابوت مقدم بدار در جنگ ، چون چنين كردند اوريا شهيد شد، پس داود زن اوريا را نكاح كرد!
    چون حضرت امام رضا عليه السلام اين قصه را به اين وجه شنيع از على بن الجهم استماع نمود دست مبارك را بر پيشانى خود زد و گفت : انا لله و انا اليه راجعون ! شما نسبت مى دهيد پيغمبرى از پيغمبران خدا را به آنكه نماز خود را سبك شمرد و براى مرغى آن را قطع كرد، و به آنكه عاشق زن مردم شد و به اين سبب شوهر او را كشت ؟!
    پس على بن الجهم گفت : يا بن رسول الله ! پس گناه او چه بود؟
    حضرت امام رضا عليه السلام فرمود: داود عليه السلام گمان كرد كه حق تعالى خلقى از او داناتر نيافريده است ، پس دو ملك را خدا فرستاد كه از ديوار غرفه او بالا رفتند، و چون به نزد او رفتند، مدعى دعواى خود را نقل كرد چنانچه حق تعالى ياد فرموده است ، حضرت داود مبادرت نمود قبل از آنكه از ديگرى بپرسد كه آنچه او در حق تو مى گويد راست است يا نه ، پيش از آنكه از مدعى گواه بر دعواى او بطلبد فرمود: بر تو ظلم كرده است كه گوسفند تو را خواسته است كه با گوسفندان خود ضم كند، پس اين خطا ترك اولائى بود كه در حكم كردن از آن حضرت صادر شد، نه آنچه شما مى گوئيد، آيا نمى شنوى كه حق تعالى بعد از آن مى فرمايد: ((اى داود! ما تو را خليفه گردانيديم در زمين پس حكم كن در ميان مردم به حق ))؟
    پس على بن الجهم گفت : يا بن رسول الله ! پس قصه او با اوريا چه بود؟
    فرمود كه : در زمان داود عليه السلام مقرر چنين بود زنى كه شوهرش مى مرد يا در جنگ كشته مى شد ديگر شوهر نمى كرد هرگز، و اول كسى را كه حق تعالى براى او حلال گردانيد زنى را كه شوهرش كشته شده باشد بخواهد، داود عليه السلام بود. چون اوريا كشته شد و عده زن او منقضى شد آن حضرت زن او را خواست ، اين معنى بر روح اوريا گران آمد كه داود عليه السلام اول مرتبه اين حكم را درباره زوجه او جارى گردانيد.(156)
    مؤ لف گويد: منسوخ شدن حكمى در زمان غير پيغمبران اولوالعزم خلاف مشهور است ، و ممكن است حضرت موسى عليه السلام خبر داده باشد كه اين حكم تا زمان داود خواهد بود و بعد از آن حكم ديگر خواهد بود، يا آنكه نسخ كلى مخصوص زمان پيغمبران اولوالعزم است ، و استبعادى ندارد كه بعضى از احكام جزئيه در زمان پيغمبر مرسل ديگر منسوخ تواند شد.
    بدان كه اين بعضى از وجوهى است كه در اين قصه گفته اند، و وجه آخر كه موافق حديث است بهترين وجوه است ، و ساير وجوه را در كتاب ((بحارالانوار)) بيان كرده ام ،(157) و مجملا بايد دانست كه از پيغمبران گناه صادر نمى شود و ليكن چون نهايت مرتبه كمال انسانى اقرار به عجز و ناتوانى و تذلل و شكستگى و انكسار است و اين معنى بدون صدور فى الجمله مخالفتى حاصل نمى شود، لهذا حق تعالى گاهى انبيا و دوستان خود را به خود مى گذارد كه مكروهى يا ترك اولائى از ايشان صادر گردد تا به عين اليقين بدانند كه امتياز ايشان از ساير خلق به عصمت به تاءييد ربانى است و درجات كمال ايشان به سبب هدايت سبحانى است ، و به سبب صدور اين معنى در مقام توبه و انابه و تذلل و انكسار درآيند، و اين معنى موجب مزيد محبت و قرب و كمالات و علو درجات ايشان گردد، و مرتبه ايشان به اضعاف مضاعفه زياده از پيش صدور اين معنى از ايشان گردد.
    و لهذا حق تعالى به شيطان خطاب فرمود: ((بدرستى كه بندگان مرا تو بر ايشان سلطنتى ندارى مگر آنها كه متابعت تو مى نمايند از گمراهان ،))(158) زيرا كه اگر گاهى شيطان ايشان را اندك لغزشى بفرمايد، بزودى الطاف سبحانى شامل حال ايشان گرديده و به رغم انف شيطان درجات ايشان رفيع تر و مراتب قرب و محبت ايشان افزونتر مى شود.
    چنانچه در قصه آدم عليه السلام مى فرمايد كه : ((آدم نافرمانى كرد و گمراه شد، پس خدا او را برگزيد و توبه او را قبول كرد و درجات معرفت و قرب خويش هدايت نمود،))(159) در اين قصه بعد از صدور آن امر از داود مى فرمايد كه : ((او را آمرزيديم و او را نزد ما قرب و منزلت بزرگ هست و بازگشت نيكو بسوى ما دارد،))(160) و بعد از آن او را خطاب خلافت و جانشينى خود در زمين فرمود، و اگر در اين معنى اندك تفكر نمائى به عقل مستقيم حكمتها براى وجود شيطان و تزيين شهوات در نفس انسان بر تو ظاهر مى شود، و بسى ظاهر هست كه ارتكاب ترك اولائى كه موجب سيصد سال تضرع و زارى كردن شود در درگاه خدا عين صلاح اوست ، و اگر به ظاهر او را از بهشت جسمانى بيرون كردند اما به توبه و انابه و تضرع او را در بهشتهاى قرب و محبت و معرفت سبحانى داخل كردند، و به هر قطره اى كه از ديده مبارك او ريخته شد در باغهاى محبت و قرب او ميوه ها به بار آمد و در بساتين معرفت او انواع رياحين و الوان گلها شاداب گرديد، و هر آهى كه كشيد خرمن سوز گناه صد هزار عاصى و مجرم گرديد، و به هر ناله كشيدن هزار لبيك از درگاه عزت و جلال ربانى شنيد، به هر اندوهى سرمايه شادى ابدى براى خود و گروهى مهيا گردانيد، و هر مرواريد اشكى كه از ديده دريا نشان باريد در شاهوار تاج عزتش گرديد، و هر سرشك خونين كه بر چهره محبت گزين او روانه گرديد مانند لعل آبدار اكليل رفعتش را زيبائى بخشيد، و يك جهت تفضيل انسان بر كمال اين است ، و كمال مرتبه محبت و معرفت غالبا بدون اين ميسر نمى شود، اگر ترك اولى نباشد نيز مقربان را در هر تغيير حالى يا منتقل شدن از درجه قرب و مؤ انست و متوجه شدن به امور ضروريه هدايت خلق و معاشرت با ايشان يا ارتكاب بعضى از لذات حلال چون به مرتبه اولى عود مى فرمايند در درگاه عالم الاسرار به قدم عجز و انكسار ايستاده زبان افتقار و اعتذار مى گشايند و نسبت گناهان بزرگ و جرمهاى عظيم به سبب يك لحظه حرمان هجران به خود مى دهند، چنانچه در مناجاتهاى انبياء و مرسلين و ائمه طاهرين خصوصا حضرت سيد الساجدين صلوات الله عليه ظاهر است .
    و در اين مقام سخن بسيار است و مجال حرف تنگ است و معنى نازك است و عقلها قاصر است ، هر كه از اين دريا قطره اى چشيده است يا از رحيق مختوم بهره اى به كام جانش ‍ رسيده است و از نشاءه قرب مناجات لذتى يافته است و از ساحل درياى محبت دامنى تر كرده و از مرتبه زاهدان خشك اندكى برتر نشسته است ، يا اندكى حلاوت آب شور گريه محبت را يافته است يا چاشنى آب ديده توبه كاران را شناخته است ، قدر اين تحقيق را مى داند و نشاءه اين رحيق را مى يابد، و مى داند كه تاءثير نغمه داود نه از نوا و سرود است بلكه از ناله شورانگيز هجران رحيم ودود است ، و مى فهمد كه دلربائى و زيبائى دود آه مجرمان از اميدوارى آمرزش خداوند معبود و قبول كننده هر خطا كار مردود است .
    چنانچه به سند معتبر از حضرت مبين الحقائق و مربى الخلايق جعفر بن محمد الصادق عليه السلام منقول است كه : هيچكس گريه نكرد مثل سه كس : آدم و يوسف و حضرت داود عليهم السلام ، اما آدم چون او را از بهشت بيرون كردند آنقدر بلند بود كه سرش در درى از درهاى آسمان بود و آنقدر گريست كه اهل آسمان از گريه او متاءذى شدند و به حق تعالى شكايت كردند پس خدا قامت او را كوتاه گردانيد، اما داود عليه السلام پس آنقدر گريست كه گياه از آب ديده اش روئيد و ناله اى چند آتشين مى كشيد كه آن گياهها كه از آب دبده اش ‍ روئيده بود به آه آتش بار او مى سوخت ، اما يوسف عليه السلام پس آنقدر بر مفارقت حضرت يعقوب گريست كه اهل زندان از گريه او متاءذى شدند پس با ايشان صلح كرد كه يك روز گريه كند و يك روز ساكت باشد.(161)
    فـصـل سـوم در بـيـان وحـيـهـائى اسـت كـه بـر آن حـضـرتنـازل شـده و حـكمتهائى است كه از آن جناب به ظهور رسيده و بعضى از نوادراحوال آن حضرت است .
    به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : زبور در شب هيجدهم ماه مبارك رمضان بر حضرت داود عليه السلام نازل گرديد.(162)
    از حضرت رسول صلى الله عليه و آله منقول است كه : زبور يكجا نوشته بر آن حضرت نازل شد.(163)
    در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه حق تعالى وحى نمود به حضرت داود عليه السلام كه : اى داود! چرا تو را چنين تنها مى بينم ؟
    گفت : از براى رضاى تو از مردم دورى كردم و ايشان نيز از من دورى كردند.
    فرمود: چرا تو را چنين ساكت مى بينم ؟
    گفت : ترس تو مرا ساكت گردانيده است .
    فرمود: چرا در تعب و مشقت مى بينم ؟
    گفت : محبت تو مرا در بندگى تو به تعب افكنده است .
    فرمود: چرا تو را فقير مى بينم و حال آنكه مال بسيار به تو داده ام ؟
    گفت : قيام به حق نعمت تو مرا فقير گردانيده است .
    فرمود: چرا تو را چنين در تذلل و شكستگى مى بينم ؟
    گفت : آن عظمت و جلال تو كه به وصف در نمى آيد مرا نزد تو ذليل گردانيده است و سزاوار است شكستگى نزد تو اى سيد و آقاى من .
    حق تعالى فرمود: پس مژده باد تو را به فضل و زيادتى از جانب من ، چون به نزد من آيى از براى تو مهيا است آنچه خواهى ، با مردم مخلوط باش و به طريقه ايشان با ايشان سلوك نما اما از اعمال بد ايشان اجتناب كن تا بيايى آنچه مى خواهى از من در روز قيامت .

  10. کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #6
    afsanah82
    مهمان

    *







    اى بنى اسرائيل ! اگر تفكر نمائيد در بازگشت خود بسوى آخرت و ياد آوريد قيامت را و آنچه در آن مهيا گردانيده ام براى عاصيان ، هر آينه كم خواهد بود خنده شما و بسيار خواهد شد گريه شما و ليكن غافل گرديده ايد از مرگ و عهد مرا پس پشت انداخته ايد و حق مرا سبك شمرده ايد، گويا گناهكار نيستيد و گويا حساب شما را نخواهند كرد، چند بگوئيد و نكنيد، و چند وعده كنيد و خلف آن كنيد، و چند عهد كنيد و بشكنيد، اگر فكر كنيد در درشتى خاك و تنهائى و تاريكى قبر هر آينه كن سخن خواهيد گفت و ياد من بسيار خواهيد كرد و مشغول به طاعت من بسيار خواهيد گرديد، بدرستى كه كمال حقيقى كمال آخرت است و كمال دنيا متغير و زايل است ، آيا فكر نمى كنيد در خلق آسمانها و زمين و آنچه مهيا گردانيده ام در آنها از آيات و تخويفات و مرغ را در ميان هوا نگاه داشته ام كه مرا تسبيح مى گويد و در طلب روزى من مى پويد و منم بخشنده و مهربان ، و منزه است خداوند خلق كننده نور.
    و در سوره هفتم نوشته است : اى داود! بشنو آنچه مى گويم و امر كن سليمان را كه بگويد بعد از تو كه زمين را به ميراث خواهم داد به محمد صلى الله عليه و آله و امت او و ايشان بر خلاف شما خواهند بود و نماز ايشان با طنبور و ساز و نوا نخواهد بود. پس زياده كن تقديس مرا، و چون نغمه به تقديس من بلند كنى در هر ساعت گريه بسيار كن .
    اى داود! بگو بنى اسرائيل را كه جمع نكنند مال از حرام كه من نماز ايشان را قبول نخواهم كرد، و از پدر خود دورى كن به سبب معصيت ، و از برادر خود كناره كن به سبب حرام ، و بخوان بر بنى اسرائيل خبر دو مرد را كه در عهد ادريس بودند و از براى هر دو تجارتى آمد در وقت نماز واجبى ، پس يكى از ايشان گفت : من ابتدا به امر خدا مى كنم ، و ديگرى گفت : من ابتدا به تجارت خود مى كنم و بعد از آن به امر الهى مى پردازم . پس يكى متوجه تجارت شد و ديگرى متوجه نماز شد. پس وحى كردم بسوى ابر كه با باد و برق و صاعقه او را فرو گرفت و مشغول شد به ابر و ظلمت ، و تجارت و نماز هر دو از دست او رفت و در در خانه اش نوشته شد: نظر كنيد كه دنيا و زياده طلبى آن چه مى كند با صاحبش .
    اى داود! هرگاه ببينى ظالمى را كه دنيا او را برداشته است ، آرزوى حال او مكن كه البته يكى از دو چيز از براى او خواهد بود: يا مسلط مى گردانم بر او ظالمى را كه از او ظالم تر باشد كه از او انتقام بكشد، يا بر او لازم مى گردانم در روز قيامت كه حقوق مردم را به صاحبش رد كند.
    اى داود! اگر ببينى آنها را كه حقهاى مردم بر ذمت ايشان مانده است در قيامت ، هر آينه خواهى ديد در گردن ايشان طوقى از آتش خواهد بود، پس حساب كنيد نفسهاى خود را و در مقام انصاف باشيد با مردم و ترك كنيد دنيا و زينتهاى آن را.
    اى بسيار غافل ! چه مى كنى دنيائى را كه در آن آدمى صبح صحيح از خانه بيرون مى رود و شام بيمار برمى گردد؟ و با ناز و نعمت بيرون مى رود و با غلها و زنجيرها برمى گردد؟ و صحيح بيرون مى رود و كشته برش مى گردانند؟ واى بر شما اگر ببينيد بهشت را و آنچه در آن مهيا كرده ام براى دوستان خود از نعمتها هر آينه هيچ چيز دنيا را به لذت نچشيد و در قيامت ندا خواهم كرد دوستان خود را كه : كجايند آنها كه در دنيا مشتاق بودند به طعام و شراب لذيذ و از براى رضاى من ترك كردند؟ كجايند آنها كه با خنده گريه را مخلوط كردند؟ كجايند آنها كه در زمستان و تابستان به مسجدهاى من هجوم مى آوردند؟ نظر كنيد امروز ببينيد كه چه نعمتها براى شما مهيا كرده ام ، بسيار بيدار بوديد در هنگامى كه مردم در خواب بودند، پس امروز از هر چه مى خواهيد لذت بيابيد كه از شما راضى شدم ، و بدرستى كه عملهاى پاكيزه شما دفع مى كرد غضب مرا از اهل دنيا. اى رضوان ! ايشان را آب بده ، چون آب بخورند نظارت و حسن روهاى ايشان زياده گردد، پس رضوان گويد كه : براى اين حق تعالى اين نعمتها را به شما عطا كرد كه فرجهاى شما به فرج حرام نرسيد و آرزوى حال پادشاهان و توانگران نكرديد.
    پس گويم : اى رضوان ! ظاهر گردان آنچه من براى بندگان خود مهيا كرده ام هشت هزار برابر.
    اى داود! هر كه با من تجارت كند، سودمندترين تجارت كنندگان است ، هر كه دل به دنيا بندد و دنيا او را به زمين افكند زيانكارترين زيانكاران است ، واى بر تو اى فرزند آدم ! چه بسيار سنگين است دل تو، پدر و مادرت مى ميرند و از احوال ايشان عبرت نمى گيرى ؟!
    اى فرزند آدم ! آيا نمى بينى كه حيوانى مى ميرد و باد مى كند و مردار گنديده مى شود و آن حيوانى است و گناهى ندارد، و گر گناههاى تو را بر كوهها بگذارند كوهها را در هم مى شكند؟!
    اى داود! بعزت خود سوگند مى خورم كه هيچ چيز ضررش بر شما مانند مالها و فرزندان شما نيست ، و هيچ چيز فتنه آن در دل شما مانند اينها نيست ، و عمل شايسته شما نزد من بلند مى شود و علم من به همه چيز محيط است ، منزه پروردگارى كه آفريدگار نور است .
    و در سوره بيست و سوم نوشته است كه : اى فرزندان خاك و آب گنديده ! و فرزندان غفلت و مغرور شده ! بسيار ملتفت مشويد بسوى آنچه بر شما حرام كرده ام ، زيرا كه اگر بدانيد كه حرام شما را به كجا مى برد هر آينه آن را بسيار بد خواهيد شمرد، و اگر ببينيد زنان خوش بوى بهشت را كه عافيت يافته اند از هيجان طبايع بشريت ، پس ايشان هميشه راضيند و هرگز به خشم نمى آيند و هميشه باقيند و هرگز نمى ميرند، و هر چند شوهر ايشان بكارت ايشان را مى برد باز باكره مى شوند و از كره نرم تر و از عسل شيرين ترند و در پيش تخت ايشان نهرهاى شراب و عسل موج مى زند. واى بر تو! پادشاهى بزرگ و نعيم ابدى و زندگانى بى تعب و شادى دايم و نعيم باقى نزد من است ، و منزه خداوندى كه خالق نور است .
    و در سوره سى ام نوشته است : اى فرزندان كه در گرو مرگيد! كارى كنيد براى آخرت خود، بخريد آن را به دنيا و مباشيد مانند گروهى كه دنيا را به غفلت و بازى گذرانيدند، و بدانيد كه هر كه به من قرض مى دهد سرمايه او با سود بسيار به او مى رسد و هر كه به شيطان قرض مى دهد در جهنم با او قرين خواهد بود، چيست شما را كه به دنيا رغبت مى نمائيد و از حق رو مى گردانيد؟ آيا حسبهاى شما فريب داده است شما را؟ چه باشد حسب كسى كه از خاك خلق شده باشد؟ حسب نزد من به پرهيزكارى است .
    اى فرزندان آدم ! بدرستى كه شما و آنچه مى پرستيد بغير از خدا در آتش جهنم خواهيد بود و شما از من بيزاريد و من از شما بيزارم و مرا حاجتى نيست به عبادت شما تا اسلام بياوريد، اسلامى با اخلاص ، و منم عزيز حكيم ، منزه است خالق نور.
    و در سوره چهل و ششم نوشته است كه : اى فرزندان آدم ! سبك مشماريد حق مرا كه من سبك شمارم شما را، در جهنم خورندگان ربا و سود روده ها و جگرهاى ايشان پاره پاره خواهد شد، و چون تصدق دهيد آن را به آب يقين بشوئيد كه اول به دست من مى آيد پيش از آنكه به دست سايل درآيد، اگر از مال حرام است مى زنم آن را بر روى آن كه تصدق كرده است ، و اگر از حلال است مى گويم بنا كنيد از براى او قصرها در بهشت و رياست ، رياست پادشاهى دنيا نيست ؛ رياست ، رياست آخرت است ، منزه است خالق نور.
    در سوره چهل و هفتم نوشته است كه : اى داود! مى دانى چرا بنى اسرائيل را مسخ كردم به ميمون و خوك ؟ زيرا كه چون غنى و مالدار گناه بزرگى مى كرد سهل مى شمردند و مى گذرانيدند، و چون مسكين گناهى از آن پست تر مى كرد از او انتقام مى كشيدند، پس واجب و لازم شده است لعنت من بر هر كه در زمين تسلطى بهم رساند و مالدار و پريشان را به يك نحو حكم بر ايشان جارى نگرداند، و شما متابعت خواهشهاى نفسانى مى كنيد، در دنيا از من كجا خواهيد گريخت در وقتى كه خلوت كنم با شما؟ چه بسيار نهى كردم شما را كه متعرض حرمتهاى مؤ منان مشويد، زبانهاى خود را دراز كرده ايد در عرضهاى مردم ، منزه است خالق نور.
    در سوره شصت و پنجم مكتوب است كه : اى داود! بخوان بر بنى اسرائيل خبر مردى را كه مطيع او شدند تمام اطراف زمين تا آنكه چون مستقل شد سعى كرد در زمين به فساد و حق را خاموش كرد و باطل را ظاهر گردانيد و دنيا را عمارت كرد و قلعه ها ساخت و مالها جمع كرد، پس ناگاه در عين عيش و نعمت او وحى كردم به زنبورى كه بر او داخل شود و روى او را بگزد، پس زنبور داخل شد در وقتى كه وزرا و اعوان و دربانان او همه حاضر بودند و نيشى بر پهلوى روى او زد كه در همان ساعت ورم كرد، و چشمه هاى خون و چرك از رويش جارى شد و گوشت رويش را همه فاسد كرد كه كسى از تعفن و گند او نزديك او نمى توانست نشست تا آنكه چون مرد، جثه او را بى سر دفن كردند، اگر آدميان را عبرتى مى بود اين قصه ايشان را از نافرمانى من بازمى داشت و ليكن مشغول گرديده اند به لهو و لعب دنيا، پس بگذار ايشان را در لهو و لعب خود تا امر من به ايشان برسد و من ضايع نمى گردانم مزد نيكوكاران را، سبحان خالق النور.(192)
    باب بيست و يكم در بيان قصه اصحاب سبت است
    حق تعالى فرموده است كه و لقد علمتم الذين اعتدوا منكم فى السبت فقلنا لهم كونوا قرده خاسئين (193) يعنى : ((بتحقيق كه دانستيد حال آن جماعتى را كه تجاوز از حد و نافرمانى كردند از شما در حكم روز شنبه كه شكار ماهى در شنبه كردند، پس گفتيم بر ايشان را كه بوده باشيد ميمونى چند دور مانده از رحمت خدا يا ذليل و بى مقدار)).
    حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام فرمود: يعنى دور گردانيده شده از هر خيرى .(194 )
    فجعلناها نكالا لما بين يديها و ما خلفها و موعظه للمتقين (195) ((پس گردانيديم مسخ كردن ايشان را عقوبتى و زجر كننده اى مر آنچه را پيش روى آنها بود و آنچه پشت سر ايشان بود پندى و موعظه اى براى پرهيز كاران )).
    بعضى گفته اند: يعنى مسخ شدن ايشان عبرت گرديد براى شهرها كه در پيش روى شهر ايشان بود و شهرهائى كه در عقب شهر ايشان بود.
    و بعضى گفته اند: عقوبتى بود بر كارهائى كه پيش از شكار ماهى و بعد از آنها كه كردند.
    از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السلام منقول است كه : يعنى عبرتى گرديد براى آنها كه در زمان ايشان بودند و آنها كه بعد از ايشان آمدند و قصه ايشان را شنيدند همچنانچه ما از قصه ايشان پند مى گيريم .(196)
    در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است كه : يعنى اين مسخى كه ما ايشان را به آن خوار و ذليل گردانيديم و دور از رحمت خود ساختيم ، عقوبتى و بازدارنده اى بود ايشان را از آنچه پيش از مسخ مرتكب بودند از گناهان هلاك كننده و منع كننده بود گروهى را كه ايشان را بر اين حال مشاهده كردند از آنكه مرتكب مثل اعمال قبيحه ايشان بشوند، و پند دهنده و موعظه فرماينده بود پرهيزكارانى را كه پند گيرند به عقوبت ايشان و ترك محرمات نمايند و مردم مرا پند دهند و از گناهانى كه سبب عقوبتها است حذر فرمايند.
    پس فرمود كه : حضرت امام زين العابدين عليه السلام فرمود: اين جماعت گروهى بودند كه در كنار دريائى ساكن بودند، حق تعالى و پيغمبران او نهى كرده بودند ايشان را از شكار كردن ماهى در روز شنبه ، پس متمسك شدند به حيله كه بر خود حلال كنند آنچه خدا بر ايشان حرام گردانيده است ، پس نقبها و جدولها كندند بسوى حوضها كه ماهى از آن راهها داخل حوضها تواند شد و بر نتواند گشت ، چون روز شنبه مى شد ماهيها به امان الهى مى آمدند، از راه نقبها و جدولها داخل حوضها و غديرهاى ايشان مى شدند، چون آخر روز مى شد مى خواستند برگردند به دريا كه از شر شكار كنندگان ايمن گردند نمى توانستند برگشت ، و شب در آن حوضها محصور مى ماندند كه به دست آنها را مى توانست گرفت بى شكار كردنى ، چون روز يكشنبه مى شد، آنها را مى گرفتند و مى گفتند: ما در شنبه شكار نكرديم و در يكشنبه شكار كرديم ، و دروغ مى گفتند آن دشمنان خدا بلكه به همان حيله ها و رخنه ها كه در روز شنبه كرده بودند شكار كردند، و بر اين حال ماندند تا مال ايشان بسيار شد و به سبب گشادگى دست و ثروت در اموال زنان بسيار گرفتند و به انواع نعمتها متنعم شدند، ايشان زياده از هشتاد هزار نفر بودند و هفتاد هزار كس از ايشان مرتكب اين عمل شدند، باقى بر ايشان انكار كردند، چنانچه حق تعالى در جاى ديگر فرموده است كه و اسئلهم عن القريه التى كانت حاضرة البحر يعنى : ((سؤ ال كن يا محمد از ايشان از حال آن شهرى كه نزديك دريا بود،)) (اذ يعدون فى السبت ) ((در وقتى كه از حكم خدا بيرون مى رفتند در شكار كردن روز شنبه ،)) اذ تاءتيهم حيتانهم يوم سبتهم شرعا و يوم لا يسبتون لا تاءتيهم ((در وقتى كه مى آمدند بسوى ايشان ماهيهاى ايشان در روز شنبه ايشان بر روى آب ، يا پياپى و بسيار، يا سرها از آب بيرون كرده و روزى كه شنبه نبود نمى آمدند بسوى ايشان ،)) كذلك نبلو هم بما كانوا يفسقون (197) ((چنين امتحان مى كرديم ايشان را به فسق ايشان )) و اذ قالت امه منهم لم تعظون قوما الله مهلكهم او معذبهم عذابا شديدا(198) ((و يادآور وقتى را كه گفتند گروهى از ايشان كه : چرا پند مى دهيد گروهى را كه خدا هلاك كننده ايشان خواهد بود در دنيا يا عذاب كننده ايشان خواهد بود به عذابى سخت در آخرت )).
    حضرت امام عليه السلام فرمود كه : مراد از هلاك كردن ، عذاب استيصال است ؛ و مراد از عذاب ، عذابها و بلاهاى ديگر است . و فرمود كه : اين سخن را گناهكاران و شكار كنندگان در جواب واعظان گفتند.(199)
    و مشهور آن است كه ايشان سه طايفه بودند: يك طايفه شكار مى كردند، و يك طايفه ايشان را نهى و منع مى كردند، و يك طايفه نه شكار مى كرد و نه نهى آنها مى كردند،(200) اين سخن را اين طايفه اخير گفتند، قالوا معذرة الى ربكم و لعلهم يتقون (201) ((گفتند پند دهندگان كه : ما ايشان را موعظه مى كنيم تا معذور باشيم نزد پروردگار شما شايد ايشان پرهيزكار شوند و ترك گناه بكنند،)) فلما نسوا ما ذكروا به انجينا الذين ينهون عن السوء و اخذنا الذين ظلموا بعذاب بئيس بما كانوا يفسقون (202) ((پس چون فراموش كردند و ترك نمودند آنچه را به ياد ايشان آوردند و از موعظه ايشان پندپذير نشدند، نجات داديم آنها را كه نهى مى كردند از گناه و بدى و گرفتيم آنها را كه ستم بر خود مى كردند به عذابى سخت به سبب فسق و نافرمانى ايشان ،)) فلما عتوا عن ما نهوا عنه قلنا لهم كونوا قرده خاسئين (203) ((پس چون طغيان كردند و ترك نكردند آنچه ايشان را از آن نهى كردند گفتيم به ايشان كه : باشيد بوزينگان و از رحمت الهى دور افتادگان )).
    پس حضرت امام زين العابدين عليه السلام فرمود: چون آن ده هزار و كسرى كه مطيعان و واعظان بودند ديدند كه آن هفتاد هزار كس پند ايشان را قبول نمى كنند و از نزول عقوبت خدا پروا نمى كنند، از ايشان كناره كردند و از ميان ايشان بيرون رفتند و در شهرى ديگر كه نزديك شهر ايشان بود قرار گرفتند كه مبادا عذاب بر آنها نازل شود و ايشان را نيز فرو گيرد. پس در همان شب عذاب الهى بر ايشان نازل شد و همه ميمون شدند و دروازه شهر ايشان بسته ماند كه از ايشان كسى بيرون نمى آمد و كسى از بيرون شهر ايشان نمى رفت ، چون اهل شهرهاى ديگر شنيدند اين حال را آمدند و از ديوارهاى شهر بالا رفتند و ديدند مردان و زنان ايشان همه ميمون شده اند و مى گردند.
    پس به شهر ايشان درآمدند و آنها كه ايشان را نصيحت مى كردند به نزد خويشان و ياران و دوستان خود مى آمدند و مى پرسيدند كه ، تو فلانى ؟ او آب از ديده اش مى ريخت و به سر اشاره مى كرد: بلى ؛ سه روز بر اين حال ماندند، پس حق تعالى بادى و بارانى فرستاد كه ايشان را به دريا انداخت و هلاك كرد، هيچ مسخ شده اى بعد از سه روز باقى نماند و اينها كه مى بينيد، شبيه آنهايند و نه از نسل آنهايند.
    پس حضرت امام زين العابدين عليه السلام فرمود: اين جماعت براى شكار ماهى چنين شدند، پس چگونه خواهد بود نزد خدا حال جمعى كه فرزندان پيغمبر صلى الله عليه و آله را كشتند و هتك حرمت آن حضرت كردند؟ حق تعالى اگر چه ايشان را در دنيا مسخ نكرد اما عذابى كه در آخرت براى ايشان مهيا گردانيده است اضعاف مسخ است .
    پس فرمود: اگر آن جماعت كه تعدى در حكم شنبه كردند متوسل به انوار مقدسه محمد صلى الله عليه و آله و آل طيبين او عليهم السلام مى شدند، به آن معصيت مبتلا نمى شدند، و اگر آنها كه ايشان را پند مى دادند از خدا سؤ ال مى كردند به جاه محمد و آل طيبين او كه ايشان را از آن گناه باز دارد هر آينه دعاى ايشان مستجاب مى شد و ليكن نكردند تا آنچه خدا در لوح نوشته بود بر ايشان جارى شد.(204)
    به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى امر كرد يهود را كه ترك كار دنيا در روز جمعه بكنند، ايشان قبول نكردند و روز شنبه را اختيار كردند، پس به اين سبب شكار روز شنبه را بر ايشان حرام گردانيد.(205)
    و در حديث معتبر ديگر فرمود: حق تعالى طايفه اى از بنى اسرائيل را مسخ نمود، پس آنچه به دريا رفتند جرى و مارماهى و ساير حيوانات مسخ شده دريا شدند، و آنچه به صحرا رفتند خوك و ميمون و راسو و سوسمار و ساير حيوانات صحرا شدند.(206)
    على بن ابراهيم رحمه الله عليه روايت كرده است كه : اصحاب سبت را حق تعالى مهلت داد آنقدر كه بسيار شدند و اموال بيشمار اندوختند و گفتند: شكار شنبه بر ما حلال است و بر پيشينيان حرام بوده است ، زيرا كه تا ما شكار ماهى كنيم در روز شنبه در نعمت و رفاهيتيم و مال ما بسيار شد و بدنهاى ما صحيح است . پس در شبى كه غافل بودند حق تعالى ايشان را به ناگاه گرفت .(207)
    ايضا روايت كرده است كه : ايشان از بنى اسرائيل بودند و در شهرى بودند كه نزديك به دريا بود. در مد و جزر، آب دريا داخل نهرها و زراعتهاى ايشان مى شد و ماهى در روز شنبه مى آمد تا آخر زراعتهاى ايشان و در روز يكشنبه ماهى نمى آمد به نهرها و زراعتهاى ايشان ، پس ايشان در روز شنبه دامها نصب مى كردند در پيش نهرهاى خود كه چون آب دريا پست مى شد ماهى در ميان دامها و نهرهاى ايشان مى ماند و در روز يكشنبه آنها را مى گرفتند! پس علماى ايشان نهى كردند ايشان را از اين عمل ، فايده نبخشيد تا مسخ شدند به خوك و ميمون . و سبب حرام شدن شكار ماهى بر ايشان آن بود كه عيد جميع مسلمانان و غير ايشان روز جمعه بود، پس يهود مخالفت كردند و گفتند: عبد ما شنبه است ! پس ‍ خداى تعالى شكار شنبه را بر ايشان حرام كرد و مسخ شدند به ميمون و خوك .(208)
    و به سند حسن روايت كرده است و غير او به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السلام كه فرمود: در كتاب امير المؤ منين عليه السلام نوشته است كه : جمعى از اهل بلده بصره (209) از قوم ثمود بودند و حق تعالى به جهت امتحان ايشان در روز شنبه ماهى بسيار بسوى ايشان مى فرستاد كه به در خانه هاى ايشان مى آمدند و در جميع حوضها و نهرهاى ايشان داخل مى شدند و روزهاى ديگر نمى آمدند، پس جمعى از سفيهاى ايشان شروع كردند به شكار ماهى در شنبه و مدتى اين كار مى كردند، علما و عباد ايشان منعشان نمى كردند، تا آنكه شيطان به نزد طايفه اى از ايشان آمد گفت : خدا شما را نهى فرموده است از خوردن ماهى در روز شنبه و نهى نكرده است شما را از شكار ماهى در غير روز شنبه ، پس در شنبه شكار كنيد و در روزهاى ديگر بخوريد!
    پس ايشان سه طايفه شدند: يك طايفه گفتند: ما شكار ماهى مى كنيم در شنبه كه بر ما حلال است ؛ و يك طايفه به جانب راست رفتند و گفتند: ما شما را نهى مى كنيم از آنكه خلاف امر الهى بكنيد؛ و يك طايفه به جانب چپ رفتند و شكار نمى كردند و ايشان را هم نصيحت نمى كردند و مى گفتند به جماعت نصيحت كنندگان كه : چرا موعظه مى كنيد گروهى را كه خدا ايشان را هلاك خواهد كرد يا عذاب خواهد كرد عذابى سخت ؟
    پس آن طايفه اى كه ايشان را پند مى دادند گفتند: والله ما امشب با شما نمى مانيم در اين شهرى كه معصيت خدا در آن كرده ايد كه مبادا بلا بر شما نازل شود و ما را هم فرو گيرد.
    پس از آن شهر بيرون رفتند در صحرائى نزديك آن شهر و در زير آسمان خوابيدند، چون صبح شد آمدند كه حال اهل معصيت را مشاهده كنند، چون به در شهر رسيدند ديدند كه دروازه شهر بسته است ، هر چند در زدند جواب و صداى آدمى نشنيدند بلكه صدائى چند مانند صداى حيوانات به گوششان مى رسيد، پس نردبانى بر ديوار شهر گذاشتند و شخصى را به بالا فرستادند، چون آن مرد بر آن شهر مشرف شد ديد كه همه به صورت ميمون شده اند و دمها بهم رسانيده اند و به صداى ميمون فرياد مى كنند، پس در را شكستند و داخل شهر شدند پس آن ميمونها خويشان خود را شناختند و به نزد ايشان مى آمدند، و اينها كه به شكل انسان بودند آنها را نمى شناختند، پس گفتند به آنها: آيا شما را نهى نكرديم از مخالفت حق تعالى (210)؟
    و در روايت ديگر وارد شده است : آنها كه شكار مى كردند، ميمون شدند؛ و آنها كه شكار نمى كردند و انكار هم نمى كردند، به شكل مورچه شدند چون حكم حق تعالى را حقير شمردند.(211)
    در حديث ديگر از حضرت امير المؤ منين عليه السلام منقول است كه : شهرى در كنار دريا بود گفتند اهل آن شهر به پيغمبر خود كه : اگر راست مى گوئى دعا كن پروردگار تو ما را ((جريث )) كند و آن نوعى است از ماهيهاى بى فلس ! چون شب شد آن شهر به دريا فرو رفت و اهلش همه جريثهاى بزرگ شدند كه سواره با اسب در ميان دهان ايشان مى توانست رفت .(212)
    و در روايت ديگر منقول است كه : روزى جمعى از اهل كوفه به خدمت حضرت امير المؤ منين عليه السلام آمدند و گفتند: يا امير المومنين ! اين مارماهى و جريث را در بازارهاى ما مى فروشند.
    آن حضرت تبسم نمود و فرمود: برخيزيد و با من بيائيد تا امر عجيبى به شما بنمايم و در حق وصى پيغمبر خود مگوئيد مگر سخن نيك .
    پس آورد ايشان را به كنار فرات و آب دهان مبارك خود را در فرات انداخت و به دعائى چند تكلم فرمود، ناگاه جريثى سر از آب بدر آورد و دهان خود را گشود.
    حضرت فرمود: تو كيستى ؟ واى بر تو و بر قوم تو.
    گفت : ما از اهل آن شهريم كه در كنار دريا بود كه خدا قصه ما را در قرآن ياد كرده است ، پس خدا بر ما عرض كرد ولايت تو را و ما قبول نكرديم ، و خدا ما را مسخ كرد، پس بعضى از ما در دريا مى باشند و بعضى در صحرا، اما آنها كه در دريا مى باشند انواع ما است يعنى مارماهى و جريث و آنها كه در صحرا مى باشند سوسمار و موش دشتى است .
    پس حضرت امير المؤ منين عليه السلام رو به اصحاب خود كرد و فرمود: شنيديد؟
    گفتند: بلى .
    فرمود: بحق خداوندى كه محمد صلى الله عليه و آله را به پيغمبرى فرستاده است كه حائض مى شوند مانند زنان شما.(213)
    بدان كه ظاهر احاديث و مشهور ميان مفسران آن است كه ايشان اهل بصره بودند؛ و بعضى گفته اند كه اهل مدين بودند؛ و بعضى گفته اند اهل طبريه بودند.(214) و ظاهر احاديث معتبره آن است كه ايشان در زمان حضرت داود عليه السلام بودند، از بعضى احاديث ظاهر مى شود كه بعضى خوك شدند و بعضى ميمون گرديدند؛(215) و بعضى گفته اند كه : جوانان ايشان ميمون شدند و پيران ايشان خوك شدند،(216) والله اعلم .
    بـاب بـيـسـت و دوم در بـيـان قـصـص حضرت سليمان بن داود عليه السلام و مشتمل است بر چند فصل
    فصل اول در بيان فضايل و كمالات و معجزات و مجملات حالات آن حضرت

  12. کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #7
    afsanah82
    مهمان

    *







    به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حضرت سليمان عليه السلام قلعه اى داشت كه شياطين براى آن حضرت بنا كرده بودند كه در آن هزار حجره بود، و در هر حجره يك زن از زنان آن حضرت بود، هفتصد كنيز قبطى بودند و سيصد زن نكاحى ، حق تعالى قوت چهل مرد در مجامعت زنان به آن حضرت عطا كرده بود و در هر شبانه روز همه ايشان را مى ديد و به مجامعت خود مى رسانيد، آن حضرت ماءمور ساخته بود شياطين را كه از موضعى به موضع ديگر سنگ مى بردند، پس ابليس به آنها رسيد و از ايشان پرسيد: چون است حال شما؟
    گفتند: طاقت ما به نهايت رسيده است .
    ابليس گفت : سنگ را كه به موضع خود رسانيديد خالى برمى گرديد؟
    گفتند: بلى .
    گفت : پس شما در راحتيد.
    چون باد اين سخن را به گوش سليمان عليه السلام رسانيد حكم فرمود كه چون شياطين سنگ را به موضع مقرر برسانند به قدر آن خاك از آن موضع برگردانند به آن موضعى كه سنگ را برداشته اند.
    پس باز ابليس به ايشان رسيد و احوال ايشان را پرسيد، گفتند: حال ما بدتر شد.
    گفت : آيا شبها مى خوابيد؟
    گفتند: بلى .
    گفت : پس در راحتيد.
    چون باد اين سخن را به گوش سليمان رسانيد حكم فرمود كه شب و روز هر دو كار كنند. پس اندك وقتى كه از اين گذشت حضرت سليمان عليه السلام از دنيا رحلت فرمود.(244)
    مؤ لف گويد: در اينجا اشاره اى است به اينكه كار را بر مردم تنگ گرفتن عاقبتى ندارد هر چند آنها مردم بد باشند.
    و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : پيرزالى به خدمت حضرت سليمان عليه السلام آمد از باد شكايت كرد، پس حضرت سليمان باد را طلبيد فرمود: چرا آزار كرده اى اين زن را كه از تو شكايت مى نمايد؟
    باد گفت : پروردگار عزت مرا فرستاد بسوى كشتى فلان جماعت كه كشتى ايشان را از غرق نجات دهم و مشرف بر غرق شده بود، من به سرعت مى رفتم براى نجات آن كشتى ، پس ‍ به اين زن گذشتم كه در بام خانه خود ايستاده بود و بى اختيار من افتاد از بام و دستش شكست .
    پس سليمان عليه السلام مناجات كرد كه : پروردگارا! چه حكم كنم بر باد؟
    حق تعالى وحى فرستاد: حكم كن بر اهل آن كشتى كه ديه شكستن دست اين زن را بدهند چون باد براى خلاصى كشتى ايشان مى رفته است ، زيرا كه نزد من ظلم كرده نمى شود احدى از عالميان .(245)
    در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت سليمان عليه السلام به سبب پادشاهى دنيا، بعد از همه پيغمبران داخل بهشت خواهد شد.(246)
    در حديث معتبر ديگر فرمود كه : اول كسى كه خانه كعبه را جامه بافته پوشانيد حضرت سليمان عليه السلام بود كه جامه هاى مصرى سفيد بر كعبه پوشانيد.(247)
    در حديث صحيح از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حضرت سليمان به حج خانه كعبه رفت با جنيان و آدميان و مرغان بر روى هوا، و كعبه را جامه هاى قبطى پوشانيد.(248)
    در حديث گذشت كه سليمان ختنه كرده متولد شد(249) و نقش نگين انگشتر آن حضرت اين بود: سبحان من الجم الجن بكلماته (250) يعنى ((منزه است خداوندى كه لجام كرد جنيان را به كلمات خود)) يعنى مسخر گردانيد ايشان را به نامهاى بزرگ خود يا به فرمان واجب الاذعان خود.
    و در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السلام مروى است كه : شبى بعد از خفتن ، حضرت امير المؤ منين عليه السلام از خانه بيرون آمدند و آهسته مى فرمودند: امام شما بسوى شما بيرون آمده است و پيراهن آدم عليه السلام را پوشيده است و در دست او انگشتر سليمان و عصاى موسى .(251)
    و در روايت ديگر وارد شده است : روزى حضرت سليمان با آن شوكت خود گذشت بر عابدى از عباد بنى اسرائيل ، آن عابد گفت : والله اى پسر داود! خدا به تو پادشاهى عظيمى عطا كرده است .
    پس باد آن صدا را به گوش سليمان رسانيد، سليمان در جواب او گفت : والله كه يك تسبيح در صحيفه مؤ من بهتر است از آنچه خدا به پسر داود داده است ، زيرا كه آنچه به او داده است بر طرف مى شود و ثواب آن تسبيح هميشه باقى است .(252)
    روايت كرده اند كه : چون صبح مى شد سليمان عليه السلام نظر مى كرد به روهاى مردم و از توانگران و اشراف مى گذشت ، چون به مساكين مى رسيد با ايشان مى نشست و مى گفت : مسكينى با مساكين نشسته است (253)!
    و با آن پادشاهى كه داشت ، جامه موئين مى پوشيد، چون شب مى شد دستهاى خود را به گردن خود مى بست و تا صبح بر پا ايستاده بود و مى گريست ، و خوراك او از زنبيلى بود كه به دست خود مى بافت و مى فروخت ، و پادشاهى را براى آن طلبيد كه بر پادشاهان كافر غالب شود و ايشان را به اسلام درآورد.(254)
    به سند معتبر منقول است كه شخصى به خدمت امام محمد تقى عليه السلام عرض كرد: مردم در باب خردسالى شما گفتگو مى كنند و مى گويند: چون مى شود كه طفل نه ساله اى امام باشد؟
    حضرت فرمود كه : حق سبحانه و تعالى وحى نمود بسوى داود كه سليمان را خليفه خود گرداند و سليمان طفلى بود كه گوسفند مى چرانيد، چون عباد و علماى بنى اسرائيل اين را انكار كردند خدا وحى نمود به داود كه : بگير عصاهاى آنها را كه در اين باب سخن مى گويند و با عصاى سليمان در خانه اى بگذار و به مهر همه ايشان آن خانه را مهر كن ، فردا در را بگشا، پس عصاى هر كه برگ برآورده باشد و ميوه داده باشد او خليفه من است .
    چون داود رسالت الهى را به ايشان رسانيد، گفتند: راضى شديم .(255) چون عصاى سليمان برگ كرد و ميوه داد، انقياد كردند براى خلافت او.
    و در حديث معتبر منقول است كه شخصى از حضرت صادق عليه السلام پرسيد: چگونه شياطين به آسمان بالا مى روند و حال آنكه ايشان مانند مردمند در خلقت و كثافت ، و اگر چنين نبودند چگونه از براى حضرت سليمان عمارتها و كارهاى دشوار مى كردند كه فرزندان آدم از آنها عاجز بودند؟
    حضرت فرمود: ايشان اجسام لطيفه اند و غذاى ايشان نسيم است ، به اين سبب بى نردبان به آسمان بالا مى توانند رفت ، وليكن حق تعالى چنانچه ايشان را مسخر حضرت سليمان گردانيد همچنين ايشان را غليظ و كثيف گردانيد كه آن كارها از ايشان متمشى تواند شد.(256)
    در حديث معتبر منقول است كه على بن يقطين از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام پرسيد: آيا جايز است كه پيغمبر خدا بخيل بوده باشد؟
    فرمود: نه .
    گفت : پس چه معنى دارد قول سليمان عليه السلام كه : پروردگارا! مرا بيامرز و ببخش مرا ملكى كه سزاوار نباشد از براى احدى بعد از من .
    آن حضرت فرمود: پادشاهى دو پادشاهى است : يك پادشاهى آن است كه به جور و غلبه و استيلا باشد، و پادشاهى ديگر آن است كه از جانب خدا باشد مانند پادشاهى آل ابراهيم و پادشاهى طالوت و ذوالقرنين . پس سليمان گفت : به من عطا كن پادشاهى كه سزاوار نباشد بعد از من كسى را كه به غلبه و استيلا و جور و ستم مثل آن تواند تحصيل كرد؛ تا بدانند مردم كه پادشاهى آن حضرت زياده از طاقت بشر است تا معجزه او باشد بر حقيقت او و دليل باشد بر پيغمبرى او، و غرض آن حضرت آن نبود كه حق تعالى به انبيا و اوصيا از پادشاهى حق مثل آن ندهد.
    پس حق تعالى براى او باد را مسخر گردانيد هر جا كه خواهد او را ببرد هر روز دو ماهه راه ، و شياطين را مسخر او گردانيد كه براى او بنا كنند و غواصى كنند و زبان مرغان را تعليم او نمود، پس مردم دانستند در زمان او و بعد از او كه پادشاهى آن حضرت شباهتى ندارد به پادشاهى ملوكى كه مردم از براى خود اختيار مى كنند و به جور و غلبه بر مردم مستولى مى شوند.
    پس حضرت فرمود: والله كه خدا داده است به ما آنچه به سليمان داده بود و آنچه به سليمان و احدى غير او نداده بود. حق تعالى در قصه سليمان عليه السلام فرمود: ((اين عطاى ماست پس ببخش يا نگاهدار بى حساب ،))(257) و در قصه محمد صلى الله عليه و آله فرمود: ((آنچه به شما مى دهد و مى گويد به آن اخذ كنيد و آنچه شما را از آن نهى مى كند ترك كنيد،))(258) و اختيار دين و دنياى همه را به آن حضرت گذاشت .(259)
    مؤ لف عفى عنه گويد كه : در جواب اين شبهه وجوه بسيار در كتاب بحار الانوار ذكر كرده ام (260) و چون اين وجه كه از معدن وحى و الهام ظاهر گرديده بهترين وجوه است در اين كتاب به همين اكتفا نمود.
    در حديث معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند: آنچه سليمان در اين آيه سؤ ال كرد، خدا به او عطا فرمود؟
    گفت : بلى ، و خدا بعد از او به كسى نداد از استيلاى بر شيطان آنچه به پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله داد، گلوى شيطان را بر ستونى از ستونهاى مسجد چنان فشرد كه زبانش ‍ آويخته شد و به دست مبارك آن حضرت رسيد. پس فرمود: اگر نه دعاى سليمان عليه السلام بود هر آينه به شام مى نمودم او را.(261)
    ابن بابويه رحمه الله به سند معتبر از آن حضرت روايت كرده است كه : چون حق تعالى وحى فرستاد بسوى داود عليه السلام كه سليمان را خليفه خود گرداند، بنى اسرائيل به فرياد آمدند و گفتند: خردسالى را بر ما خليفه مى كند و در ميان ما از او بزرگتر هست ؟!
    پس داود سركرده ها و اكابر اسباط بنى اسرائيل را طلبيد و گفت : به من رسيد آنچه شما در باب خلافت سليمان گفتيد، شما عصاهاى خود را بياوريد و هر يك نام خود را بر عصاى خود بنويسيد و با عصاى سليمان شب در خانه اى مى گذاريم و صبح بيرون مى آوريم ، پس عصاى هر كه سبز شده باشد و ميوه داده باشد او به خلافت الهى سزاوارتر خواهد بود.
    پس چنين كردند و عصاها را در خانه گذاشتند و در خانه را بستند و سركرده هاى قبائل بنى اسرائيل همه حراست آن خانه كردند، چون داود عليه السلام نماز صبح را با ايشان بجا آورد در را گشود و عصاها را بيرون آورد، چون بنى اسرائيل ديدند كه در ميان عصاها عصاى سليمان عليه السلام برگ درآورده و ميوه داده است به خلافت آن حضرت راضى شدند. پس حضرت داود در حضور بنى اسرائيل امتحان نمود علم آن حضرت را و پرسيد: اى فرزند! چه چيز خنك تر و راحت بخش تر است ؟
    سليمان گفت : عفو كردن خدا از مردم و عفو كردن بعضى جرم بعضى را.
    پس پرسيد: اى فرزند! چه چيز شيرين تر است ؟
    گفت : محبت و دوستى و اين رحمت خداست در ميان بندگانش .
    داود عليه السلام خنديد و شاد گرديد و گفت : اى بنى اسرائيل ! اين خليفه من است در ميان شما بعد از من .
    پس بعد از آن سليمان امر خود را مخفى داشت و زنى خواست ، مدتى از شيعيان خود پنهان شد، پس زنش روزى به او گفت : پدر و مادرم فداى تو باد چه بسيار خصلتهاى تو كامل و بوى تو خوش است و در تو نمى بينم خصلتى كه از آن كراهت داشته باشم مگر آنكه خرج تو با پدر من است ، اگر بر وى به بازار و متعرض روزى خدا شوى اميدوارم كه خدا تو را نااميد برنگرداند.
    سليمان گفت : والله كه من هرگز از كارهاى دنيا كارى نكرده ام و نمى دانم .
    پس در آن روز به بازار رفت و در تمام روز گشت ، چيزى نيافت ، شب به نزد زن خود برگشت و گفت : امروز چيزى نيافتم .
    زن گفت : باكى نيست ، اگر امروز نشد فردا خواهد شد.
    پس روز ديگر نيز رفت تا شام گشت و برگشت گفت : امروز نيز چيزى نيافتم .
    زن گفت : فردا انشاء الله خواهى يافت .
    پس در روز سوم به ساحل دريا رفت ، ناگاه مردى را ديد كه شكار ماهى مى كند، به او گفت : راضى مى شوى كه من تو را مدد كنم در شكار كردن و مزدى به من بدهى ؟
    صياد گفت : بلى .
    پس سليمان عليه السلام صياد را مدد كرد در شكار ماهى ، چون فارغ شدند صياد دو ماهى به مزد به آن حضرت داد.
    پس سليمان ماهيها را گرفت و خدا را حمد كرد و شكم يكى از آنها را شكافت انگشترى در ميان شكم او يافت ، پس انگشتر را گرفت و در جامه خود بست و خدا را شكر كرد و ماهيها را پاكيزه كرد و به خانه آورد، پس آن زن بسيار شاد شد و گفت : مى خواهم پدر و مادر مرا بطلبى تا بدانند كه تو كسب كرده اى .
    چون ايشان را طلبيدند و از آن ماهى تناول نمودند، سليمان به ايشان گفت : آيا مرا مى شناسيد؟
    گفتند: نه والله نمى شناسيم تو را، اما از تو بهتر كسى را نديده ايم .
    پس انگشتر خود را كه در شكم ماهى يافته بود بيرون آورد و در دست كرد و در همان ساعت مرغان و جنيان همه بر او گرد آمدند و باد در فرمان او شد و پادشاهى او ظاهر گرديد، و آن زن را پدر و مادر او را برداشت و به بلاد اصطخر آورد و شيعيان او از اطراف عالم به نزد او جمع شدند و شاد گرديدند و از شدتها كه ايشان را در غيبت آن حضرت رو داده بود فرج يافتند، مدتى پادشاهى كرد چون هنگام وفات آن حضرت شد آصف پسر برخيا را وصى خود گردانيد به امر الهى ، و پيوسته شيعيان به نزد آصف مى آمدند و مسائل دين خود را از او اخذ مى نمودند.
    پس خدا آصف را از ميان ايشان غايب گردانيد به غيبت طولانى ، پس باز از براى شيعيان ظاهر شد و مدتى در ميان ايشان ماند، پس ايشان را وداع كرد، گفتند: ديگر كجا تو را ببينيم ؟
    فرمود: نزد صراط در قيامت . و از ايشان غايب گرديد، و به سبب غايب شدن او بليه بر بنى اسرائيل سخت شد و بخت نصر بر ايشان مستولى شد و كرد نسبت به ايشان آنچه كرد.(262)
    شيخ طوسى عليه الرحمه در كتاب امالى به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه : چون پادشاهى سليمان عليه السلام از او برطرف شد، از ميان قوم خود بيرون رفت و مهمان مرد بزرگى شد، آن مرد ضيافت نيكو كرد آن حضرت را و احسان بسيار به آن حضرت نمود و تعظيم و توقير بسيار به آن حضرت فرمود به سبب فضايل و كمالات و عباداتى كه از آن حضرت مشاهده مى نمود، پس دختر خود را به آن حضرت تزويج نمود، پس روزى آن دختر به آن حضرت گفت : چه بسيار نيكو است اخلاق تو و كامل است خصلتهاى تو، در تو نمى بينم خصلت بدى مگر آنكه در خرج پدر منى .
    پس سليمان عليه السلام به ساحل دريا آمد و اعانت كرد صيادى را بر شكار ماهى ، و صياد، ماهى به او داد و از شكم ماهى انگشتر پادشاهى خود را يافت .(263)
    بدان كه در اين قصه نزاع عظيمى ميان علماى خاصه و عامه هست :
    حق تعالى در قرآن مجيد مى فرمايد كه و وهبئنا لداود سليمان نعم العبد انه اواب (264 ) يعنى : ((بخشيديم به داود سليمان را نيكو بنده اى بود سليمان بدرستى كه بود او بسيار رجوع كننده به درگاه ما به طاعت و بندگى )) اذ عرض عليه بالعشى الصافنات العباد(265) ((يادآور وقتى را كه عرض كردند بر او در وقت پسين اسبان نجيب را كه بر سه دست و پا مى ايستادند و از يك پا سر سم را بر زمين مى گذاشتند و نيك رفتار و تندرو بودند،)) گفته اند كه : هزار اسب نفيس بودند كه از حضرت داود به آن حضرت رسيده بود، بعضى گفته اند كه اسبان بال دار بودند كه از دريا براى آن حضرت بيرون آمده بودند.(266)
    فقال انى احببت حب الخير عن ذكر ربى حتى توارت بالحجاب (267) ((پس گفت سليمان : بدرستى كه من دوست داشتم دوست داشتن اسبان را از ياد پروردگار خود تا پنهان شد آفتاب در پرده )) يعنى : پست شد يا غروب كرد، ردوها على فطفق مسحا بالسوق والاعناق (268) ((برگردانيد اسبان را بر من ، پس شروع كرد به زدن ساقها و گردنهاى اسبان ؛ يا برگردانيد آفتاب را براى من ، پس مسح كرد ساق و گردن خود را براى وضو و نماز كردن )).
    و لقد فتنا سليمان و القينا على كرسيه جسدا ثم اناب (269) ((و بتحقيق كه امتحان كرديم سليمان را و انداختيم بر كرسى او بدنى را، پس انابه و توبه كرد بسوى ما)).
    على بن ابراهيم عليه السلام گفته است در تفسير اين آيات كه : حضرت سليمان عليه السلام اسبان را بسيار دوست مى داشت و مكرر مى طلبيد و براى او عرض مى كردند، پس روزى مشغول اسب ديدن شد تا آفتاب فرو رفت و نماز عصر از او فوت شد و غم عظيمى به اين سبب آن حضرت را عارض شد، پس دعا كرد كه حق تعالى آفتاب را براى او برگرداند تا نماز عصر بكند، پس برگشت آفتاب تا وقت نماز عصر و او نماز عصر را ادا كرد، پس اسبان را طلبيد و به شمشير گردن زد آنها را و پى كرد تا همه را كشت ، چنانچه حق تعالى فرموده است كه : ((شروع كرد به مسح ساق و گردن آنها)).
    در تفسير افتتان و امتحان او گفته است كه : چون حضرت سليمان زن يمنى را تزويج كرد، از براى او پسرى از آن زن بهم رسيد، بسيار آن پسر را دوست مى داشت ، ملك الموت بسيار به نزد آن حضرت مى آمد، روزى آمد و نظر تندى بسوى آن پسر كرد، پس سليمان عليه السلام از نظر كردن ملك الموت ترسيد به مادر آن پسر گفت كه : ملك الموت نظرى به پسر من كرد گمان دارم كه به قبض روح او ماءمور شده باشد.
    پس به جنيان و شياطين گفت : آيا شما را حيله است در اينكه او را از مرگ بگريزانيد؟
    پس يكى از ايشان گفت كه : من او را در زير چشمه آفتاب مى گذارم در مشرق . حضرت سليمان گفت كه : ملك الموت در مابين مشرق و مغرب بيرون مى آيد.
    پس ديگرى گفت : من او را در زير زمين هفتم مى گذارم . حضرت سليمان گفت : ملك الموت به آنجا نيز مى رسد.
    پس ديگرى گفت : من او را در ميان ابر و هوا مى گذارم . پس برد او را و در ميان ابر گذاشت .
    پس ملك الموت در ميان ابر روح آن پسر را قبض كرد و مرده بر روى كرسى حضرت سليمان افتاد، و چون دانست كه خطا كرده است ، توبه و انابه كرد و گفت : پروردگارا! بيامرز مرا و ببخش مرا پادشاهى كه سزاوار نباشد احدى را بعد از من بدرستى كه توئى بسيار بخشنده .
    پس حق تعالى مى فرمايد كه : ((مسخر گردانيديم براى او باد را كه جارى مى شد به امر او نرم هر جا كه مى خواست ، و شياطين را مسخر گردانيديم براى او كه عمارتها بنا كنند و در دريا غواصى كنند براى او، و ديگران را از شيطان كه بر يكديگر بسته بودند به زنجيرها))(270) و آنها شياطينى چند بودند كه مقيد كرده بود ايشان را و بر هم بسته بود به سبب آنكه نافرمانى او كردند در وقتى كه خدا ملك او را سلب كرده بود.
    چنانچه از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى پادشاهى حضرت سليمان را در انگشترش گذاشته بود، پس هرگاه آن انگشتر را در دست مى كرد جميع جن و انس ‍ و شياطين و مرغان هوا و وحشيان صحرا نزد او حاضر مى شدند و او را اطاعت مى كردند پس بر تخت خود مى نشست ، حق تعالى بادى فرستاد كه تخت او را با جميع شياطين و مرغان و آدميان و چهارپايان و اسبان بر روى هوا مى برد به هر جايى كه مى خواست سليمان عليه السلام . پس نماز صبح را در شام مى كرد و نماز ظهر را در فارس مى كرد، و امر مى فرمود شياطين را كه سنگ را از فارس برمى داشتند و در شام مى فروختند، چون اسبان را گردن زد و پى كرد حق تعالى پادشاهى او را سلب كرد، و چون داخل بيت الخلاء مى شد انگشتر را به بعضى از خدمه خود مى سپرد، پس شيطانى آمد و فريب داد خادم آن حضرت را و انگشتر را از او گرفت و در دست كرد، پس شياطين و جنيان و آدميان و مرغان و وحشيان همه نزد او حاضر شدند و او را اطاعت كردند.
    چون حضرت سليمان به طلب انگشتر بيرون آمد انگشتر را نيافت و پادشاهى را با ديگرى يافت ، گريخت و به كنار دريا شتافت ، بنى اسرائيل اطوار شيطان را كه به صورت سليمان شده بود و دعوى سليمان مى كرد، منكر يافتند و موافق اطوار حسنه آن حضرت نيافتند و به شك افتادند.
    پس به نزد مادر سليمان رفتند و از او پرسيدند كه : در اين اوقات از سليمان چيزى مشاهده مى نمائى كه خلاف عادت معهود او باشد؟
    گفت : او پيشتر نيكو كارترين مردم بود نزد من ، در اين ايام مخالفت من مى كند. و چون از كنيزان و زنان آن حضرت پرسيدند، گفتند: سليمان پيشتر در حيض با ما نزديكى نمى كرد، در اين اوقات در حيض به نزديك ما مى آيد.
    چون شيطان ترسيد كه بيابند كه او سليمان نيست ، انگشتر را در دريا انداخت و گريخت ، و حق تعالى ماهى را امر فرمود كه انگشتر را فرو برد.

  14. کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #8
    afsanah82
    مهمان

    *







    مورچه گفت : از براى آنكه بدانى كه ملك تو بر باد است و اعتماد را نمى شايد، و اگر همه چيزها را خدا در دنيا در فرمان تو كند چنانچه باد را در فرمان تو كرده است هر آينه همه از دست تو بدر خواهد رفت چنانچه باد در دست كسى نمى ماند.
    پس در اين وقت حضرت سليمان عليه السلام تبسم فرمود و خنديد از سخنان آن .(283)
    اى عزيز! لطف و احسان جناب مقدس الهى را نسبت به دوستانش ملاحظه نما كه در چه مرتبه است و ايشان را به چه وسيله ها متنبه و متذكر مى گرداند، و مورچه ضعيف را واعظ سليمان با آن عظمت شاءن مى سازد و تا موران عجب و خودبينى و نخوت رخنه در اساس منبع جلالت و رفعت ايشان نيندازد و در همه احوال نزد خداوند ذوالجلال در مقام تذلل و تضرع و ابتهال بوده باشند، فسبحانه ما اعظم شاءنه و اجل امتنانه .
    چنانچه به دو سند صحيح و معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : روزى حضرت سليمان با جنيان و آدميان براى طلب ياران به صحرا رفت ، پس گذشت به مورچه لنگى به بالهاى خود را پهن كرده بود بر زمين و دست بسوى آسمان بلند كرده بود و مى گفت : ما خلقيم از مخلوقات تو و محتاجيم به روزى تو، پس ما را مؤ اخذه منما و هلاك مكن به گناهان فرزندان آدم و باران از براى ما بفرست .
    پس حضرت سليمان به اصحاب خود فرمود: برگرديد كه شفاعت ديگرى را در حق شما قبول كردند؛(284) و به روايت ديگر شما را به بركت ديگرى باران دادند.(285)
    و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السلام منقول است كه : اين كاكلى كه بر سر قبره يعنى هوجه هست ، از دست ماليدن حضرت سليمان است و سببش آن بود كه : روزى نرى با ماده خواست كه جفت شود و ماده قبول نمى كرد، پس آن نر گفت : از من امتناع مكن كه من مطلبى ندارم بغير از اينكه از ما فرزندى بهم رسد كه ذكر حق تعالى بكند، پس ماده راضى شد، چون خواست كه تخم بگذارد نر از آن پرسيد كه : در كجا مى خواهى تخم را بگذارى ؟
    ماده گفت : مى خواهم دور شوم از راه و تخم بگذارم .
    نر گفت : من چنين مصلحت مى دانم كه تخم را نزديك راه بگذارى كه كسى كه تو را ببيند نداند كه تخم گذاشته اى ، بلكه گمان كند كه براى دانه برچيدن نزديك راه آمده اى .
    پس نزديك راه تخم گذاشت و بر روى آن نشست ، چون نزديك شد كه جوجه برآورد ناگاه شوكت سليمانى پيدا شد كه با لشكرش مى آيد و مرغان بر سر او سايه افكنده اند، پس ‍ ماده به جفت خود گفت كه : اينك سليمان با لشكرش پيدا شدند ايمن نيستم از آنكه تخم مرا پامال كنند.
    نر گفت : سليمان مرد رحيمى است ، آيا نزد تو چيزى هست كه براى جوجه هاى خود پنهان كرده باشى ؟
    گفت : بلى ، ملخى دارم كه براى جوجه هاى خود پنهان كرده ام ، آيا تو چيزى دارى ؟
    نر گفت : بلى ، من خرمائى دارم كه از تو پنهان كرده بودم و براى جوجه هاى خود نگاه داشته ام .
    ماده گفت كه : تو خرماى خود را بردار و من ملخ خود را برمى دارم و مى رويم بر سر راه سليمان و اين هديه ها را به خدمت او مى گذاريم زيرا كه او مردى است كه هديه را دوست مى دارد.
    پس نر خرما را به منقار خود گرفت و ماده ملخ را به پاهاى خود گرفت و پرواز كردند و بر سر راه آن حضرت آمدند و آن حضرت بر تخت خود نشسته بود، چون نظر مباركش بر ايشان افتاد دست راست خود را گشود تا نر بر آن نشست و دست چپ خود را گشود تا ماده بر آن نشست و از احوال ايشان سؤ ال نمود، چون احوال خود را عرض كردند هديه ايشان را قبول فرمود و لشكر خود را به جانب ديگر گردانيد كه ضرر به ايشان و تخم ايشان نرسانند و دست مبارك خود را بر سر ايشان كشيد و دعاى بركت براى ايشان كرد، پس اين تاج عزت بر سر ايشان از بركت دست با ميمنت آن حضرت بهم رسيد.(286)
    مؤ لف گويد كه : در اين قصه و قصه مور ممكن است كه توهم ايشان از لشكر حضرت سليمان با آنكه حضرت با لشكر خود در هوا مى رفتند، از جهت هجوم نظارگيان بوده باشد يا به توهم اينكه مبادا در آنجا بساط فرو نشيند، يا آنكه در آن وقت آن حضرت بر زمين سواره مى رفته باشند، و در حديث سابق از قصه مورچه جواب ديگرى براى اين شبهه ظاهر مى شود، غافل مباش .
    و به روايت ديگر منقول است كه : خرج مقررى هر روزه حضرت سليمان هفت كر بود، پس حيوانى از حيوانات دريا روزى سر برآورد و گفت : اى سليمان ! امروز مرا ضيافت كن .
    حضرت سليمان فرمود كه آذوقه يك ماهه لشكر خود را براى او حاضر كردند در كنار دريا تا مانند كوه عظيمى شد، پس آن ماهى سر از دريا بيرون آورد و همه آن آذوقه را خورد و گفت : اى سليمان ! تمام قوت من كو؟ اين بعضى از قوت يك روزه من بود.
    پس حضرت سليمان تعجب كرد و فرمود: آيا در دريا مثل تو جانورى در بزرگى هست ؟
    گفت : هزار گروه هستند مثل من .
    پس حضرت گفت : سبحان الله الملك العظيم .(287)
    و در روايت ديگر نقل كرده اند كه روزى گنجشك نرى با ماده خود گفت : چرا نمى گذارى با تو جفت شوم ؟ اگر خواهم قبه سليمان را به منقار خود مى توانم بكنم و در دريا افكنم .
    چون باد سخن آن را به سمع شريف حضرت سليمان رسانيد، آن حضرت تبسم نمود و حكم فرمود كه هر دو را حاضر كنند، پس به گنجشك نر خطاب نمود كه : آيا آن دعوى كه كردى بعمل مى توانى آورد؟
    گفت : نه يا رسول الله ! و ليكن آدمى خود را زينت مى دهد و عظيم مى نمايد نزد زن خود، و عاشق را ملامت نمى توان كرد بر آنچه بگويد.
    پس سليمان عليه السلام با ماده خطاب فرمود كه : چرا با او مضايقه مى كنى در آنچه مى خواهد و حال آنكه او دعوى عشق و محبت تو مى كند؟
    گنجشك ماده گفت : اى پيغمبر خدا! او دوست من نيست ، دروغ مى گويد و دعوى باطلى مى كند زيرا كه با من ديگرى را دوست مى دارد.
    پس سخن آن گنجشك در دل سليمان اثر كرد و بسيار گريست و چهل روز از معبد خود بيرون نيامد و دعا مى كرد كه حق تعالى دل او را از لوث محبت غير پاك گرداند و مخصوص ‍ محبت خود گرداند.(288)
    و در روايت ديگر وارد شده است كه : روزى سليمان عليه السلام شنيد كه گنجشك نرى با ماده مى گويد كه : نزديك من بيا تا با تو جفت شوم شايد كه خدا پسرى به ما كرامت فرمايد كه ياد خدا بكند كه ما پير شده ايم .
    حضرت سليمان عليه السلام از سخن او تعجب كرد و گفت : اين نيت خير آن گنجشك از پادشاهى من بهتر است .(289)
    و روزى بلبلى خوانندگى و رقص مى كرد، حضرت سليمان گفت كه : مى گويد كه : من نيم خرما كه بخورم پروا ندارم اگر دنيا نباشد.
    و فاخته اى صدا زد، گفت : مى گويد: كاش اين خلايق خلق نشده بودند.
    و طاووسى صدا زد، فرمود كه : مى گويد: هر چه مى كنى جزا مى يابى .
    و هدهدى صدا كرد، فرمود: مى گويد: كسى كه رحم نكند او را رحم نمى كنند.
    و صرد - كه جانورى است در نخلستان مى باشد - صدا زد، فرمود: مى گويد: استغفار كنيد اى گناهكاران .
    و طوطى صدا كرد، فرمود: مى گويد كه : هر زنده اى مى ميرد و هر نوى كهنه مى شود.
    و پرستكى خوانندگى كرد، فرمود: مى گويد كه : كار خيرى پيش بفرستيد تا مزد او را بيابيد.
    و كبوترى خواند، فرمود كه : مى گويد: سبحان ربى الاعلى مل ء سمواته و ارضه .
    و قمرى خواند، فرمود: مى گويد: سبحان ربى الاعلى .
    و فرمود كه : كلاغ بر عشاران نفرين مى كند. و كور كوره مى گويد: كل شى ء هالك الا وجهه يعنى : ((همه چيز هلاك مى شود بغير ذات مقدس حق تعالى )).
    و اسفرود مى گويد: هر كه ساكت شد سالم ماند.
    و سبز قبا مى گويد: واى بر كسى كه همت او به تحصيل دنيا مصروف باشد.
    و وزغ مى گويد: سبحان ربى القدوس .
    و باز مى گويد: سبحان ربى و بحمده .
    و دراج مى گويد: الرحمن على العرش استوى .(290)
    فصل سوم در بيان قصه آن حضرت است با بلقيس
    على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون حضرت سليمان بر تخت خود مى نشست ، جميع مرغان كه حق تعالى مسخر او گردانيده بود حاضر مى شدند و سايه مى افكندند بر هر كه تخت آن حضرت حاضر بود، پس روزى هدهد غايب شد از ميان آن مرغان و از جاى آن آفتاب بر دامن آن حضرت تابيد، پس به جانب بالا نظر كرد و هدهد را نديد، چنانچه حق تعالى فرموده است كه و تفقد الطير فقال مالى لا ارى الهدهد ام كان من الغائبين (291 )(292) يعنى : ((جستجو نمود مرغان را، پس گفت : چيست مرا كه نمى بينم هدهد را بلكه او غائب است و حاضر نيست )) (لا عذبنه عذابا شديدا) ((البته او را عذاب خواهم كرد عذابى سخت ،)) مروى است كه : يعنى پرش را مى كنم و در آفتاب مى اندازم ،(293) او لادبحنه ((يا او را ذبح مى كنم ،)) (او لياءتينى بسلطان مبين (294)) ((يا بياورد براى من حجتى قوى و عذرى ظاهر)).
    فمكث غير بعيد ((پس مكث كرد اندك زمانى كه هدهد پيدا شد)) و حضرت سليمان عليه السلام از او پرسيد: كجا بودى ؟ فقال احطت بما لم تحط به وجئتك من سباء بنياء يقين (295) ((پس گفت هدهد كه : دانستم و علم من احاطه كرد به چيزى كه علم تو به آن احاطه نكرده است و آورده ام از براى تو از جانب شهر سبا خبر محقق متيقنى كه در آن شكى نيست ،)) انى وجدت امراه تملكهم و اءوتيت من كل شى ء و لها عرش عظيم (296) ((بدرستى كه من يافتم زنى را كه پادشاه ايشان است - يعنى : بلقيس دختر شراحيل بن مالك - و او داده شده است از هر چيز كه پادشاهان را به آن احتياج مى باشد و او را هست تختى بزرگ ،)) وجدتها و قومها يسجدون للشمس من دون الله ((يافتم او را و قوم او را كه سجده مى كنند از براى آفتاب بغير از خدا)) و زين لهم الشيطان اعمالهم فصد هم عن السبيل فهم لا يهتدون # الا يسجدوا لله الذى يخرج الخب ء فى السموات و الارض و يعلم ما تخفون و ما تعلنون (297) ((و زينت داده است از براى ايشان شيطان اعمال قبيحه ايشان را پس منع كرده است ايشان را از راه حق ، پس ايشان هدايت نمى يابند بسوى حق ، و زينت داده است براى ايشان كه سجده نكنند از براى خداوندى كه بيرون مى آورد چيزهاى پنهان را در آسمانها و زمين و مى داند آنچه پنهان مى كنند و آنچه آشكار مى كنند)) الله لا اله لا هو رب العرش العظيم (298) ((خداوند عالميان كه بجز او خداوندى نيست پروردگار عرش عظيم است )).
    قال سنظر اصدقت ام كنت من الكاذبين (299) ((سليمان گفت : بزودى نظر خواهيم كرد كه آيا راست گفته اى يا بوده اى از دروغگويان ؟،)) اذهب بكتابى هذا فالقه اليهم ثم تول عنهم فانظر ماذا يرجعون (300) ((ببر نامه مرا اينك ، پس بينداز آن را بسوى ايشان ، پس پشت كن از ايشان و پنهان شو، پس ببين با يكديگر در باب اين نامه چه مى گويند؟،)) قالت يا ايها الملؤ انى القى الى كتاب كريم # انه من سليمان و انه بسم الله الرحمن الرحيم # الا تعلوا على و اءتونى مسلمين (301 ).
    و على بن ابراهيم رحمه الله عليه روايت كرده است كه هدهد گفت كه : او بر تخت عظيمى نشسته است و من داخل تخت او نمى توانم شد. سليمان عليه السلام گفت : نامه را از بالاى قبه او بينداز.
    پس هدهد رفت به شهر سبا و از روزنه قصر بلقيس نامه را به دامن او انداخت ، پس چون نامه را خواند ترسيد و رؤ ساى لشكر خود را جمع كرد و گفت آنچه خدا ياد فرموده است : ((اى گروه اشراف لشكر من ! بدرستى كه انداخته شد بسوى من نامه اى كريم و بزرگوار - على بن ابراهيم گفته است : يعنى مهر كرده شده ،(302) و از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : از كرامت نامه آن است كه سرش را مهر كنند(303) - بدرستى كه آن نامه اى است از سليمان عليه السلام و در ابتداى آن نوشته است بسم الله الرحمن الرحيم ، و مضمون نامه آن است كه : سربلندى و تكبر مكنيد و بياييد بسوى من اسلام آورندگان و انقياد كنندگان )).
    قالت يا ايها الملؤ افتونى فى امرى ما كنت قاطعه امرا حتى تشهدون (304) ((بلقيس گفت : اى بزرگواران ! فتوى دهيد مرا در كار من ، نبودم من جزم كننده و امضا كننده امرى را تا شما حاضر شويد)).
    قالوا نحن اولوا قوه و اولوا باس شديد و الامر اليك فانظرى ماذا تاءمرين (305 ) ((گفتند: ما صاحب قوتيم و صاحب باءس شديد و شجاعت عظيم هستيم و امر بسوى توست و اختيار با توست ، پس نظر كن چه مى فرمائى تا ما اطاعت كنيم )).
    و شيخ طبرسى روايت كرده است كه : سركرده هاى لشكر او سيصد و دوازده نفر بودند كه با ايشان مشورت مى كرد، و هر يك سركرده هزار نفر بودند از لشكريان او.(306)
    قالت ان الملوك اذا دخلوا قريه افسدوها وجعلوا اعزه اهلها اذله و كذلك يفعلون (307 )
    ((بلقيس گفت : بدرستى كه پادشاهان چون داخل شهرى مى شوند فاسد مى گردانند اهل آن را و عزيزان اهل آن شهر را ذليل مى گردانند،)) پس خدا تصديق قول او فرمود كه : ((چنين مى كنند پادشاهان و عادت ايشان اين است )).
    چنين تفسير كرده است على بن ابراهيم و روايت كرده است كه : پس بلقيس به قوم خود گفت : اگر اين پيغمبر است از جانب خدا، چنانچه دعوى مى كند، پس ما را تاب مقاومت او نيست زيرا كه بر خدا غالب نمى توان شد.(308)
    و انى مرسله اليهم بهديه فناظره بم يرجع المرسلون (309) ((و بدرستى كه من مى فرستم بسوى ايشان هديه اى پس انتظار مى برم كه چه چيز مى آورند رسولان من )).
    على بن ابراهيم گفته است : بلقيس گفت : هديه مى فرستم ، اگر پادشاه است ، ميل به دنيا مى كند و هديه ما را قبول مى كند و خواهيم دانست كه قدرت ندارد كه بر ما غلبه شود. پس ‍ حقه اى براى حضرت سليمان فرستاد كه در آن حقه گوهر گرانبهاى بزرگ بود و به رسول خود گفت كه : بگو به او كه بى آهن و آتش اين گوهر را سوراخ كند.
    چون رسول آن دانه را به نزد آن حضرت آورد و پيغام بلقيس را رسانيد سليمان عليه السلام كرمى را حكم فرمود كه رشته را در دهان گرفت و آن دانه را سوراخ كرد و رشته را از طرف ديگر بيرون برد.(310)
    فلما جاء سليمان قال اتمدوننى بمال فما آتانى الله خير مما آتاكم بل انتم بهديتكم تفرحون (311) ((پس چون رسول بلقيس به نزد سليمان عليه السلام آمد، سليمان گفت : آيا مرا امداد و اعانت به مال خود مى كنيد؟! پس آنچه خدا به من عطا كرده است بهتر است از آنچه به شما داده است بلكه شما به هديه خود شاد مى شويد)).
    ارجع اليهم فلناتينهم بجنود لا قبل لهم بها و لنخر جنهم منها اذله و هم صاغرون (312)
    يعنى : ((برگرد با هديه هائى كه آورده اى بسوى ايشان ، پس البته من خواهم آمد بسوى ايشان با لشكرى چند كه ايشان را تاب مقاومت آنها نبوده باشد و بيرون خواهم كرد ايشان را از شهر خود با مذلت و خوارى )).
    و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون رسول بلقيس بسوى او برگشت عظمت و شوكت و قوت سليمان عليه السلام را براى او بيان كرد و او دانست كه تاب برابرى و مقاومت ندارد، از روى انقياد و اطاعت به جانب آن حضرت روانه شد.(313)
    چون حق تعالى خبر داد سليمان را كه او متوجه گرديده و مى آيد و به نزديك رسيده است ، آن حضرت به جنيان و شياطين كه در خدمتش بودند گفت : مى خواهم پيش از آنكه بلقيس داخل شود تخت او را نزد من حاضر سازيد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه قال يا ايها الملؤ ايكم ياءتينى بعرشها قبل ان ياءتونى مسلمين (314) ((سليمان گفت : اى گروه اشراف و بزرگان لشكر من ! كدام يك از شما مى آورد تخت او را به نزد من پيش از آنكه بيايند انقياد كنندگان و اسلام آورندگان ؟)).
    قال عفريت من الجن انا آتيك به قبل ان تقوم من مقامك و انى عليه لقوى امين (315) ((گفت خبيث متمرد صاحب قوتى از جنيان كه : من مى آورم آن را براى تو پيش از آنكه از جاى خود برخيزى ، بدرستى كه من بر برداشتن آن تخت توانا و امينم )).
    پس سليمان گفت : از اين زودتر مى خواهم .
    قال الذى عنده علم من الكتاب انا آتيك به قبل ان يرتد اليك طرفك ((گفت آن كسى كه نزد او علمى از كتاب - يعنى لوح محفوظ يا كتابهاى آسمانى بود كه آصف بن برخيا وزير آن حضرت بود و اسم اعظم مى دانست - كه : من مى آورم آن تخت را براى تو پيش از آنكه ديده بر هم زنى ،)) پس خدا را به نام بزرگ او خواند، و پيش از چشم زدن سليمان عليه السلام تخت بلقيس را از زير تخت سليمان بيرون آورد.
    فلما رآه مستقرا عنده قال هذا من فضل ربى ليبلونى ءاشكر ام اكفر و من شكر فانما يشكر لنفسه و من كفر فان ربى غنى كريم (316) ((

  16. 2 کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/