نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: مرگ پدرم

  1. #1
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    1,383
    تشکر تشکر کرده 
    763
    تشکر تشکر شده 
    846
    تشکر شده در
    352 پست
    قدرت امتیاز دهی
    232
    Array

    مرگ پدرم

    داستاني از چارلز بوکوفسکي


    143472992399025023422014257281874113336
    مادرم يک سال زودتر از پدرم مرده بود. يک هفته بعد ازاين?که پدرم مرد، من تنها، توي خونه?ش بودم. خونه?ش در آرکاديا بود و من که نزديک?ترين کس او بودم، چند روز بعد از مرگش، سر راه سانتا آنيتا به سرم زد که به خونه?ش سر بزنم .
    مراسم کفن?ودفن تموم شده بود، براي همين هم هيچ?کدوم از همسايه?ها من?رو نمي?شناختند. رفتم توي آشپزخونه، از شير يه ليوان آب برا خودم ريختم و خوردم. بعد اومدم بيرون ديگه نمي?دونستم چه کاري مي?تونم بکنم. توي حياط يه شير آب بود بازش کردم و شروع کردم به آب دادن باغچه. همون?طور که اون جا وايساده بودم، مي?ديدم که پرده?ها کنار مي?روند و بعد همسايه?ها يکي يکي از خونه?هاشون ميان بيرون. يک زن از خيابون رد شد و اومد تو پرسيد:
    - شما هنري هستيد؟
    جواب دادم که هنري هستم.
    - چند سالي بود که ما پدر و مادرتون رو مي?شناختيم.
    بعد شوهرش آمد و گفت :
    - مادرتون رو هم مي?شناختيم.
    من خم شدم، شير آب رو بستم و گفتم:
    - اگه دوست دارين مي تونيم بريم تو.
    اون?ها خودشون رو معرفي کردند تام و تلي ملير. بعد رفتيم داخل خونه.
    - چقدر شبيه پدرتون هستين !
    - بله اينو زياد مي?شنوم.
    - روبه?روي هم نشستيم و هم ديگه رو نگاه کرديم.
    زن گفت:
    - آ ... پدر شما چقدر نقاشي داشته . نقاشي دوست داشت نه؟
    - آره اين?طور به نظر مي?رسه.
    - اون نقاشي آسياب بادي يه، توي غروب آفتاب چقدر قشنگه .
    - اگه مي?خواين مي?تونين برش دارين .
    - واقعاً؟
    زنگ در به صدا در اومد، دوتا همسايه ديگه بودند، گيبسون?ها. اون?ها هم گفتند که سال?ها در همسايگي پدرم زندگي کرده بودند، بعد خانوم گيبسون گفت:
    - شما چه?قدر شبيه پدرتون هستين!
    - هنري اون نقاشي آسياب بادي روداد به ما.
    - چه خوب. من عاشق اون نقاشي اسب آبي?ام .
    - مي?تونين برش دارين خانم گيبسون .
    - راست مي‌گين؟
    - آره، حتما.ًً
    زنگ دوباره به صدا دراومد ويک زوج ديگه وارد شدند. درونيمه باز گذاشتم. بعد مردي سرش روآورد تو:
    - من داگ هودسن هستم، خانومم رفته سلموني .
    - بياييد تو آقاي هودسن .
    بقيه هم داشتند مي?رسيدند. اون?ها که بيشترشون زن و شوهر بودند، شروع کردند به پرسه زدن توي خونه .
    - خيال دارين اين?جا رو بفروشين؟
    - فکر کنم بفروشمش .
    - اين جا محله خوبيه .
    - بله، مي?بينم.
    - آ.. قاب اون تابلو چه?قدر قشنگه. ولي نقاشيش چنگي به دل نمي?زنه.
    - مي?تونين قاب رو بردارين.
    - با نقاشيش چه کار کنم؟
    - بندازنش دور.
    بعد به دور و بري?ها نگاه کردم:
    - لطفاًً هر کس هر تابلويي رو که دوست داره بر داره.
    اون?ها هم همين کار رو کردند. چيزي نگذشت که ديوار خالي شد .
    - اين صندلي هارو لازم ندارين؟
    - نه، فکر نکنم .
    ديگه حتي رهگذرهايي که از جلوي خونه رد مي?شدند هم سرشون رو مي?انداختند ميومدند تو. اون?ها ديگه زحمت معرفي کردن خودشون رو هم نمي?کشيدند. يه نفر با صداي بلند پرسيد:
    - اين کاناپه چي؟ لازمش دارين؟
    - نه لازم ندارم .
    کاناپه هم رفت از خونه بيرون. بعد نوبت به ميز گوشه آشپزخانه و صندلي?ها شد.
    - هنري شما اين?جا توستر داريد؟
    توستر روهم بردند.
    - اين ظرف?هارو هم که لازم ندارين، دارين؟
    - نه .
    - اين سرويس نقره چي؟
    - نه .
    - اگه اين فنجون‌هاي قهوه وهم‌زن رو هم لازم ندارين، ببرمشون.
    - ببرينشون .
    يکي از خانم?ها در قفسه آشپزخونه رو باز کرد:
    - اين ميوه?ها رو چي؟ فکر نکنم تنهايي بتونين از پس شون بر بياين.
    - خيله خب. هر کس مي?خواد مي?تونه يه کم بر داره فقط سعي کنين به همه يه اندازه برسه .
    - من توت فرنگي?هارو مي خوام !
    - من هم انجيرهارو !
    - من هم مربا رو مي?برم !
    - آدم?ها ميومدند، مي?رفتند و با آدم?هاي تازه برمي‌گشتند.
    خانه داشت کم کم پر از آدم مي?شد. از توالت صداي کشيدن سيفون اومد و بعدش صداي شکستن ظرفي از آشپزخونه.
    - بهتره اين جارو برقي رو نگه دارين. براي آپارتمانتون به درد مي?خوره.
    - باشه نگهش مي?دارم.
    - توي گاراژ يه مقدار وسايل باغبوني هست لازم‌شون که ندارين؟
    - چرا، اون‌ها به دردم مي?خورن .
    - برا اون‌ها پونزده دلار بهتون مي دم .
    - باشه .
    مرد پونزده دلار بهم داد و من کليد گاراژ رو دادم بهش . چيزي نگذشت که صداي ماشين چمن زني که داشت کشيده مي?شد به اون طرف خيابون بلند شد .
    - هنري پونزده دلار براي اون همه وسيله واقعاً مفت بود ارزش اون?ها خيلي بيشتر بود .
    من جواب ندادم
    - ماشين رو چه?طور؟ مال چهار سال پيشه .
    - فکر کنم ماشين رو نگه مي?دارم.
    - حاضرم پنجاه دلار هم بهتون بدم.
    - فکر کنم ماشين رو نگه مي‌دارم.
    يه نفر فرش اتاق جلويي رو لوله کرد و برد بعد وقتي که ديگه چيز دندون?گيري باقي نموند ه بود يکي يکي رفتند . فقط سه چهار نفر مونده بودند که اون?ها هم زياد نموندند. شلنگ آب، تخت?خواب، يخچال، اجاق گاز و يه حلقه کاغذ توالت، تنها چيزي بود که باقي مونده بود .
    - از خونه اومدم بيرون و در گاراژ رو بستم. من داشتم در گاراژ رو قفل مي?کردم که دوتا پسر بچه اسکيت?سوار جلوي خونه وايسادند .
    - اون مرده رو مي?بيني؟
    - آره.
    - باباش مْرده .
    اون ها اسکيت‌کنان رفتند. بعد من شلينگ آب رو بر داشتم. شير رو باز کردم و باغچه رو آب دادم .
    24 jack bauer 7

  2. 3 کاربر مقابل از king 2011 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/