نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: گفت‌وگو با زني كه به خاطر رمالي به زندان افتاد

  1. #1
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    گفت‌وگو با زني كه به خاطر رمالي به زندان افتاد


    زندگي در مناطق جرم‌خيز و خانواده‌هاي نابسامان از جمله عللي است كه افراد را به سمت بزهكاري سوق مي‌دهد.
    نيره ـ م زني 39 ساله است كه در اين شرايط بزرگ شد و در مسيري افتاد كه پايانش زندان بود، اما او بعد از آزادي تصميم گرفت راه تازه‌اي را پيش‌روي خود باز كند. نيره در گفت‌وگويي كوتاه داستان زندگي‌اش را شرح داده است.
    چه طور شد كه سر و كارت به زندان افتاد؟
    ما خانواده‌اي پرجمعيت بوديم. 12 خواهر و برادر دارم و همگي در خانه‌اي كوچك زندگي مي‌كرديم. آنجا خلافكاري عادي بود و برادرانم هم دستي در اين نوع مسائل داشتند. من هم از وقتي بچه بودم راهي براي پول در آوردن ياد گرفتم. من رمالي مي‌كردم. ادعايم اين بود كه هر طلسمي را باز و هر مشكلي را حل مي‌كنم.
    با اين كه تا دوم راهنمايي درس خوانده بودم حرف‌هايي بلد بودم كه مشتريانم زود فريب مي‌خوردند. البته از 21 سالگي اين كار را شروع كردم. در آن سن بعد از 2 سال زندگي مشترك، شوهرم فوت شد و وقتي به خانه پدرم برگشتم مجبور شدم خودم خرجم را درآورم.
    براي همين شروع به بخت‌گشايي كردم. درمان نازايي،حل مشكلات خانوادگي و... از ديگر شگردهايم بود، اما بالاخره با شكايت 11 نفر به زندان افتادم.
    چطور آزاد شدي؟
    حقيقتش اين است كه آن زمان پول خوبي از مشتريانم مي‌گرفتم، اما وقتي دستگير شدم غير از يك نفر هيچ‌كس از من پولش را پس نخواست چون مي‌دانستند ندار هستم و دست‌شان به جايي نمي‌رسد. پول آن يك نفر را هم دادم و يك سال در زندان ماندم و بعد آزاد شدم.
    از چه زماني تصميم گرفتي مسير زندگي‌ات را تغيير بدهي؟
    در زندان با زني آشنا شدم كه دانشگاه رفته و خيلي چيزها بلد بود. او را به خاطر چك به زندان انداخته بودند. او خيلي مرا نصيحت كرد و گفت بهتر است درس بخوانم و زندگي خوبي داشته باشم. مي‌گفت اگر گرسنه هم بمانم بهتر از اين است كه هميشه تن و بدنم بلرزد كه باز هم دستگير خواهم شد. او راست مي‌گفت، اما اگر در خانه پدري مي‌ماندم باز به همان حال و روز دچار مي‌شدم.
    پس وقتي آزاد شدي ديگر سراغ خانواده‌ات نرفتي؟
    چاره‌اي نداشتم. نمي‌توانستم شب را در خيابان بمانم. براي همين به خانه پدري برگشتم و فهميدم 2 نفر از برادرانم را به خاطر مواد گرفته‌اند. يك هفته بعد از آزادي‌ام پدرم فوت شد. او زياده‌روي كرده بود.
    من بعد از آن ديگر به حرف برادرانم كه مي‌خواستند فالگيري را از سر بگيرم گوش ندادم و دنبال كار گشتم. بيشترين اميدم به دخترخاله‌ام بود تا شايد كمكم كند.
    خانواده او با خانواده ما خيلي فرق داشت. دختر خاله‌ام درس خوانده بود و در يك بيمارستان كار مي‌كرد، البته بهيار بود، او نتوانست مرا به بيمارستان ببرد، ولي كمكم كرد در يك فرشبافي مشغول شوم. من از آن به بعد بيشتر شب‌ها به خانه خاله‌ام مي‌رفتم تا اين كه بعد از يك سال براي خودم اتاقي اجاره كردم.
    زندگي مجردي برايت مشكل‌ساز نبود؟
    بزرگ‌ترين مشكل طرز نگاه همسايه ها بود كه البته اهميتي نمي‌دادم. 2 خواستگار هم برايم پيدا شد كه خيلي سمج بودند، ولي هر دو را از خودم راندم. نمي‌خواستم با مردي ازدواج كنم كه معلوم نيست چه بلايي سر زندگي‌ام مي‌آورد.
    3 سال در فرشبافي ماندم و در 26 سالگي تغيير شغل دادم. آن زمان ديپلمم را گرفته بودم و مي‌توانستم كار بهتري پيدا كنم. در يك مانتوفروشي مشغول شدم.
    شغل بهتر و مدرك تحصيلي بالاتر؛ اين دو موفقيت را به دست آوردي، اما آيا باز هم به پيشرفت فكر كردي؟
    اگر منظورت ادامه تحصيل است نه حقيقتش زياد هم اهل درس و مشق نبودم و دوست نداشتم دانشگاه بروم. بيشتر دلم مي‌خواست پول دربياورم و زندگي بهتري داشته باشم. 2 سال در آن مانتوفروشي ماندم و بعد در يك كلاس موسيقي منشي شدم، البته چون كارم نيمه‌وقت بود فرصت بيشتري داشتم تا آرزوي خودم را دنبال كنم.
    چه آرزويي؟
    هميشه دلم مي‌خواست يك اسباب‌بازي فروشي داشته باشم. شايد به اين دليل كه در بچگي هميشه آرزوي اسباب‌بازي داشتم.
    من مرتب به مغازه‌ها سر مي‌زدم تا با چند و چون كار آشنا شوم تا اين‌كه يكي از مغازه‌داران پيشنهاد داد در آنجا كار كنم. براي همين آموزشگاه موسيقي را رها كردم و به كار جديدم چسبيدم.
    بالاخره به آرزويت رسيدي؟
    آنقدر پول ندارم كه مغازه خودم را راه بيندازم، اما همين كه الان در اسباب‌بازي‌فروشي كار مي‌كنم خيلي راضي و خوشحال هستم.
    درست است كه به آرزويم نرسيده‌ام، اما به آن نزديك شده‌ و در يك قدمي‌اش هستم. من با تلاش و پشتكار خودم اين زندگي را درست كردم و هميشه به پيشرفت فكر خواهم كرد، اما عجله‌اي هم ندارم.
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. کاربر مقابل از mozhgan عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/