در غروبی نشته بودم و در خیال رویایی شیرین بودم.

سرخی غروب نشان از تاریکی تلخی داشت و نگاهم به اسمان بود.

نوری از سوی اسمان به سویم امد

چشمانم یک لحظه هیچ جایی را ندید

وقتی چشمانم را باز کردم

پرندهای زیبا را دیدم که کنارم نشسته

بر پایش نامه ای بسته شده بود

یک لحظه مات و حیران شدم

نامه را از پایش گرفتم و باز کردم

نوشته شده بود

سلام

من پرنده خوشبختی ام و این نوید عاشقی است

من از اسمان امدهام برای تو من از عشقی اسمانی امده ام

مرا بپذیر تا کنارت بمانم.

دستی بر پرنده خوشبختی کشیدم و پرهای نازش را با دستانم

که خاکی و زمینی و سرد بود نوازش کردم

انگار حس کردم دستانم سبک می شد

پرنده خوشبختی هدیه ای از خدا بود

چون من همیشه در اسمان به دنبال عشق رویاییم بودم.

حالا من در پناه دو بال سفید و بیکرانم

پرواز را می اموزم تا عشق را بفهمم.