نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: خاطرات يك دانشجوي دم بخت

  1. #1
    afsanah82
    مهمان

    خاطرات يك دانشجوي دم بخت

    -----دوشنبه اول مهر:

    امروز روز اولي است كه من دانشجو شده ام. شماره ي كلاس را از روي برد پيدا كردم.
    توي كلاس هيچ كس نبود، فقط يك پسر نشسته بود. وقتي پرسيدم «كلاس ادبيات اينجاست؟» خنديد
    و گفت:بله، اما تشكيل نمي شه(!)و دوباره در مقابل تعجبم گفت كه يكي دو هفته ي اول كه كلاس ها
    تشكيل نمي شود و خنديد.

    با اينكه از خنديدنش لجم گرفت، اما فكر كنم او از من خوشش آمده باشد؛ چون پرسيد كه ترم يكي
    هستيد يا نه. گمانم مي خواست سر صحبت را باز كند و بيايد خواستگاري؛ اما شرط اول من براي
    ازدواج اين است كه شوهرم زياد نخندد!

    ***

    دو هفته بعد، سه شنبه:امروز دوباره به دانشگاه رفتم. همان پسر را ديدم از دور به من سلام كرد،
    من هم جوابش را ندادم. شايد دوباره مي خواست از من خواستگاري كند. وارد كلاس كه شدم
    استاد گفت:"دو هفته از كلاس ها گذشته، شما تا حالا كجا بوديد؟" يكي از پسرهاي كلاس گفت:
    «لابد ايشان خواب بودن.» من هم اخم كردم. اگر از من خواستگاري كند، هيچ وقت جوابش را
    نمي دهم چون شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم زياد طعنه نزند!

    ***

    چهارشنبه:
    امروز صبح قبل از اينكه به دانشگاه بروم از اصغر آقا بقال سر كوچه كيك و سانديس گرفتم
    او هم از من پرسيد كه دانشگاه چه طور است؟ اما من زياد جوابش را ندادم. به نظرم مي خواست
    از من خواستگاري كند، اما رويش نشد. اگر چه خواستگاري هم مي كرد، من قبول نمي كردم؛
    آخر شرط اول من براي ازدواج اين است كه تحصيلات شوهرم اندازه ي خودم باشد!

    ***

    جمعه:

    امروز من خانه تنها بودم. تلفن چند بار زنگ زد. گوشي را كه برداشتم، پسري گفت:
    خانم ميشه مزاحمتون بشم؟ من هم كه فهميدم منظورش چيست اول از سن و درس
    و كارش پرسيدم و بعد گفتم كه قصد ازدواج دارم، اما نمي دانم چي شد يخ كرد و گفت
    نه و تلفن را قطع كرد. گمانم باورش نمي شد كه قصد ازدواج داشته باشم. شرط اول
    من براي ازدواج اين است كه شوهرم خجالتي نباشد!

    ***

    سه هفته بعد شنبه:
    امروز سرم درد مي كرد دانشگاه نرفتم. اصغر آقا بقال هم تمام مدت جلوي مغازه اش
    نشسته بود، گمانم منتظر من بود. از پنجره ديدمش. اين دفعه كه به مغازه اش بروم
    مي گويم كه قصد ازدواج ندارم تا جوان بيچاره از بلاتكليفي دربيايد، چون شرط اول من
    براي ازدواج اين است كه شوهرم گير نباشد!

    ***

    سه شنبه:
    امروز دوباره همان پسره زنگ زد؛ گفت كه حالا نبايد به فكر ازدواج باشم. گفت
    كه مي خواهد با من دوست شود. من هم گفتم تا وقتي كه او نخواهد ازدواج كند
    ديگر جواب تلفنش را نمي دهم، بعد هم گوشي را گذاشتم. فكر كنم داشت امتحانم
    ميكرد، ولي شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم به من اعتماد داشته باشد!

    ***

    چهارشنبه:


    امروز يكي از پسرهاي سال بالايي كه ديرش شده بود به من تنه زد؛ بعد هم عذرخواهي كرد،

    من هم بخشيدمش. به نظرم ميخواست از من خواستگاري كند، چون فهميد من چه همسر
    مهربان و با گذشتي برايش ميشوم؛ اما من قبول نميكنم. شرط اول من براي ازدواج اين است
    كه شوهرم حواسش جمع باشد و به كسي تنه نزند!

    ***

    جمعه:

    امروز تمام مدت خوابيده بودم؛ حتي به تلفن هم جواب ندادم، آخر بايد سرحرفم بايستم.
    گفته بودم كه تا قصد ازدواج نداشته باشد جواي تلفنش را نمي دهم. شرط اول من براي
    ازدواج اين است كه شوهرم مسئوليت پذير باشد!

    ***

    دوشنبه:

    امروز از اصغرآقا بقال 2 تا كيك و سانديس گرفتم. وقتي گفتم دو تا، بلند پرسيد چند تا؟
    من هم گفتم دو تا. اخم هايش كه تو هم رفت فهميد كه غيرتي است. حالا مطمئنم
    كه او نمي تواند شوهر من باشد. چون شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم
    غيرتي نباشد، چون اين كارها قديمي شده!

    ***

    پنچ شنبه:

    امروز دوباره همان پسره تلفن زد و گفت قصد ازدواج ندارد، من هم تلفن را قطع كردم. با او هم ازدواج نمي كنم؛ چون شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم هي مرا امتحان نكند!

    ***

    دوشنبه:

    امروز روز بدي بود. همان پسر سال بالايي شيريني ازدواجش را پخش كرد. خيلي ناراحت شدم گريه هم كردم ولي حتي اگر به پايم هم بيفتد ديگر با او ازدواج نمي كنم. شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم وفادار باشد!

    ***

    شنبه:

    امروز يك پسر بچه توي مغازه ي اصغرآقا بقال بود. اول خيال كردم خواهرزاده اش است، اما بچه هه هي بابا بابا مي گفت. دوزاريم افتاد كه اصغرآقا زن و بچه دارد. خوب شد با او ازدواج نكردم. آخر شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم زن ديگري نداشته باشد!

    ***

    يكشنبه:

    امروز همان پسري كه روز اول ديدمش اومد طرفم. مي دانستم كه دير يا زود از من خواستگاري مي كند. كمي كه من و من كرد، خواست كه از طرف او از دوستم "ساناز" خواستگاري كنم و اجازه بگيرم كه كمي با او حرف بزند. من هم قبول نكردم. شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم چشم پاك باشد!

    ***

    ترم آخر :
    امروز هيچ كس از من خواستگاري نكرد. من مي دانم مي ترشم و آخر سر هم مجبور مي شم زن اكبرآقا مكانيك بشوم


  2. 2 کاربر مقابل از afsanah82 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/