نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: شعر نام تو را تمام درختان می دانند- سعید سلطانی طارمی

  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    شعر نام تو را تمام درختان می دانند- سعید سلطانی طارمی

    دیگر تمام کن
    باور نمی کنم بتوانی
    از من جدا شوی
    یا این که من بتوانم روزی
    دور از تو سر کنم.
    آن دست های کوچک،
    آن دامن سپید،
    آن قهوه،
    آن دهان،

    آن راه پرگره
    پرپیچ و خم
    که ما را
    تا پیچ انتهایی تاریخ می کشید

    یادت که هست ؟
    در کوچه های زنجان
    ازمیر
    قاهره
    در قهوه خانه ها
    و آن اتاق کوچک بی آفتاب
    ترکیب می شدیم
    تا واژه ای مرکب و بی معنا
    در یک ترانه ی عربی
    ترکی
    یا فارسی شویم
    و حس مد شهرهای کهن را
    در انبساط مبهم دل های کودکان برسانیم
    و عشق را
    با لهجه ای به خانه بخوانیم
    که هیچ واژه ای
    با آن زبان تو را نستوده است

    بگذار بگذریم
    این کوچه ها
    که در حوالی تو پرسه می زنند
    و آن دریچه ها که همه انگار
    رو سوی بوی روشن تو باز می شوند
    و،
    این آفتاب شیطان
    که در گلوی آینه ها وول می خورد
    باور نمی کنند که روزی
    از من جدا شوی.

    دیروز بود
    آری ،
    دیروز بود
    گفتم تمام شد
    دیگر نمی شود
    مبهم ترین ،
    دراز ترین،
    و باشکوه ترین عاشقانه را
    از زلف تو شنید.
    و واژه های پرهیجان
    در این فضای سرد
    زیبایی روایی دل هاشان را
    از دست می دهند
    و سنگ می شوند
    و لال می شوند
    و در خطابه های کبود نظامیان
    این خلق قهرمان همیشه شکسته را
    تهدید می کنند
    تا،
    مرگ ترانه را بپذیرد .
    ومن ،
    مانند یک سوال رها در فضای کور
    احساس می کنم
    روی خطوط منحنی تاریخ
    و آخرین مدار فرضی جغرافی
    خوابیده ام
    و خواب دیده ام
    در قصه های گم شده ای این شهر
    این شهر بی حیا که خاطره هایش
    از خنجر و خیانت و قهوه ،
    انباشته است
    دارد دوباره رو به کسی عشوه می دهد
    که دست های سرد فلزی دارد
    و می تواند از گلوی خیابان ها
    تصویر آرزوی درختان را
    بیرون کشد
    و از گلوی من
    تصویر چشم های تو را.

    من ،
    تنها میان این همه دلتنگی
    و این همه شقیقه های شکفته
    و وحشتی که در کبودی رگ هایم
    جاری است
    و این همه ،
    انگشت اتهام که فریاد می زنند: تو
    تو
    تو.
    و یک کانکس داغ
    که زیر سقف شعله ورش
    حتی خدا مدام
    اقرار می کند که توطئه می کرده...
    تنها به چشم های تو دلگرمم.

    یادش به خیر
    آن روز ساده دل که می اندیشید:
    دیگر کسی به عشق
    و اینکه بوی تو
    می آید از دهان من تنها
    حساس نیست
    و این که در خیال من آن پیراهن
    آن تن،
    آن راز های کوچک
    با آن دو دانه زیتون
    روی دهانشان
    پیوند می خورد به گستره ی ابرهای دور
    و بارش مداوم باران
    ممنوع نیست
    و با تو می شود به خیابان رفت
    و در کنار مرد میانسالی،
    که رو به یک نظامی خسته
    می خواند:
    " من پای زشت و کودن خود را می خواهم
    این پای هوشمند گران قیمت
    ارزانی شما."
    آرام در مسیر درختان ،
    کبو تران
    و عاشقان حرکت کرد
    و جز به صلح،
    و دامنی سپید نیندیشید.


    این جا کجاست؟
    من در کجای شرق زمان ایستاده ام؟

    این بوی تند ضدعفونی کننده ها
    و بوی ذهن های ورم کرده
    و سردخانه های اسکیزوفرنیک
    با مرده های سبز شده
    در این فضای زرد لزج
    فریاد می زنند
    و اعتماد را،
    زیر زبان رابطه ها
    آلوده می کنند،
    و ترس را به صورت شبه نظامیان
    و سایه های تار تعصب
    در کوچه ها یله می سازند.

    باید پیامکی بفرستم
    باید تو را
    با آنچه زیر پنجره جاری ست
    با آنچه پشت نام خدا پنهان است
    با آنچه در گلوی خیابان می پیچد
    و آنچه از تو می شکند آشنا کنم.

    نام تمام خیابان ها را
    که می روند جانب آزادی
    باید برای تو بفرستم
    و از تمام سمت های زمین رو به سوی تو
    خود را رها کنم.

    من در کجای شرق زمان ایستاده ام
    که در هوای آن
    زن ها و سیب ها
    از چار سو به خیابان می آیند
    و کودکان ،
    از دامن شکفته ی آنان ،
    فواره می زنند
    و در بلوغ تجربه هاشان
    خواب پیاده رو
    از سلطه ی حضور خشونت
    آزاد می شود
    و از تمام خاطره ها باران
    می بارد.
    و دست هایی از در و دیوار سبز می شوند
    که از دهان زخمی سبابه هایشان
    نام تو با هزار زبان جاری ست.

    باید تو را به نام بخوانم
    باید تو را ،
    از انزوای نازک چشمانت
    بیرون بیاورم
    و روی زلف های درازت،
    یک شاخه اطلسی بنشانم
    تا متن فصل ها
    منشورها
    و آینه ها را
    با نام تو شروع کنند.

    نام تو چیست؟
    نام تو را من
    پشت نگاه این شب تجریدی
    احساس می کنم.

    نام تو نقطه ای است که تاک پیر
    از ارتفاع کهنه ی دیوار
    رد می شود
    و در هوای دشت فرو می ریزد

    نام تو لحظه ای ست که مرغ عشق
    مصداق میله های قفس را
    تغییر می دهد.
    و مرز ها همه می میرند.

    نام تو عین هستی تو در فضای ما
    گسترده می شود
    و در طنین شعله ور قلب های ما
    با یک توازن ابدی می خندد

    نام تو را تمام درختان،
    کبوتران
    و عاشقان می دانند.

    باید کمی بنشینم
    باید کمی به خویش بپردازم
    باید ببینم آنکه در آن سایه می رود
    و دست های گم شده اش
    در رشته های چرمی شلاق
    تحلیل می روند
    من نیستم ؟

    باید ببیتم آنکه صدا را
    توی خطوط قرمز نامرئی
    محدود می کند
    و ایده آل ترین نقطه ی جهان
    در ذهن کودنش
    ساکت ترین تقاطع گورستان است
    من نیستم؟

    باید ببینم آن که خیابان را می بندد(می دزدد)
    وحرف های بی صدای تو را
    سانسور می کند
    من نیستم ؟

    باید ببینم
    من کیستم.
    باید از این تناقض بی معنا
    خود را رها کنم
    و خواب های سوخته ام را
    از خاطرات شهر بشویم
    و از درخت ها بپذیرم
    که در مسیر خویش به آن سوی فصل ها
    ار لحظه ی مداوم تغییر بگذرند
    و با فضیلتی مدنی حق خویش را
    از آفتاب ،
    آب ،
    زمین
    بردارند
    و مرز های عاطفی گل را
    و ریشه را بشناسند
    و از بهار
    و رنگ های سبز نپرهیزند.

    باید خیال تو
    و واقعیت شرور خودم را
    در اجتماع کهنه ی رجاله ها بگردانم
    و ذهن های پیر خیانت گر را
    که بر جنازه ی و سیع صداقت می رقصند
    و روح های مرده ی خود را
    بر پیکر درخت های جوان
    تحمیل می کنند
    یک شب برای آن که از آن سوی قصه ها
    و انتهای محو ترنجستان
    می آید
    اجرا کنم
    باید بپرسم از همه ی گوشه های شهر
    آن سایه کیست که با خنده ای خشن
    در کوچه های عصر شما می چرخد؟
    و مرز رنگ ها
    و فصل ها
    و پنجره ها را
    تاریک می کند
    و از تقارن اندام های خویش نمی آموزد
    مفهوم بی دریغ عدالت را
    و این که در جهان مه آلود
    محدوده های فردی اشیا
    از بین می روند
    و کودکان،
    با قلب های پیر به دنیا می آیند
    و بوی زلف های تو افسرده می شود.

    باید تمام فاصله ها را
    از تو جدا کنم
    و از تمام پنجره های سال
    خود را به بوی تو برسانم
    و دست های بیقرار تو را
    که مثل بالهای کبوتر پرشور
    و مثل ابرهای باکره مغرور،
    بی نیا ز ،
    و بخشنده است
    از جیب دامن تو بدزدم
    و لحظه ی شکفتن زیتون ها
    انگور ها
    و....
    آه،
    باید تمام فاصله ها را
    از تو جدا کنم
    باید تو را
    از تو صدا کنم.
    ________________________________________________

    نه همين غمكده، اي مرغك تنها قفس است
    گــر تــو آزاد نباشي همــه دنيــا قفس است

    60187146022645756403


    آرزوی من اینست ؛ خداوند هیچگاه شاهد لبخند ابلیس بابت اشتباهات من نباشد


    EmAd.M

  2. کاربر مقابل از emad176 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/