درود بر همه شما عزیزان . می دونم نوشته های زیر شعر نیست ولی از آنجایی که در قسمت آثار ادبی . عنوانی برای دست نوشته ها نبود. این نوشته ام رو در این قسمت قرار دادم . امیدوارم به بزرگواری تون منو عفو بفرمایید .
----------------------------------------------------------------
به چه قیمتی می توان وجدان را لگدمال کرد؟
به چه بهایی می توان منطق را با احساس معامله کرد ؟
آیا هدف وسیله را توجیه می کند ؟
این سوالات از زمانی که باب تفکر و تعقل بر من گشوده شد در ذهنم جاریست ؟
آیا درست است که :
معرفت را به کرشمه ای فروخت ؟
داوری را پایمال کرد در حالیکه حقیقت را به یقین دانست ؟
دوستی ها را در اشکهای تمساح غرق کرد؟
برادری را با دستان خود به دار خودخواهی ها آویخت ؟
عشق ورزیدن را به جرم چون تو می خواهی از دیگران دریغ کرد ؟
صداقت را از دیدگان آدمیان دزدید ؟
هنوز در پی پاسخی درست , در کوچه های سرگردانی گم شده ام .
هنوز به دنبال جواب , خواب هایم را مرور می کنم . مبادا آنجا پاسخی شنیده باشم .
و خداوندا تو
نکند تو نیز در عجب مانده ای از مخلوقی که وجودش را می بالیدی ؟
نکند تو نیز مبهوت بازی هایمان شده ای ؟
نکند تو نیز ؟
می دانم , خام اندیشان می انگارند تورا شرک ورزیده ام
می دانم , سبک مغزان در حیرتِ جسارتم , وحشت را پذیرا شده اند .
ولی مرا هراسی نیست , چون تو را دارم .
تو می دانی درونم را چه چیز اینگونه متحیر ساخته است .
با این اندیشه رشد نموده ام که صبوری تو را حیرت انگیز نظاره گر باشم .
فقط تو می دانی سرگشتگی ام از چیست .
آری فقط تو می دانی چه چیز روحم را تسخیر نموده است .
هنوز هم متحیرانه این جمله را مداوم مرور می کنم :
عجب صبری خدا دارد !؟!؟!؟!؟!؟
عمادالدین مشایی
آبان ماه 1389
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)