نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: داستان ضرب المثل ران ملخ

  1. #1
    کاربر فعال
    بهترین هدیه ای که میتوانیم به دیگران بدهیم وقت و صبرمان است.
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    مشهد
    نوشته ها
    5,023
    تشکر تشکر کرده 
    1,716
    تشکر تشکر شده 
    2,026
    تشکر شده در
    1,243 پست
    حالت من : ShadOsarhal
    قدرت امتیاز دهی
    3731
    Array

    داستان ضرب المثل ران ملخ

    عبارت بالا به هنگام اظهار تواضع و فروتنی به کار می­رود. فی المثل برای دوست خود هدیه ­ای می­فرستید ولی آن هدیه را در خور شان و مقامش نمی­بینید. در این موقع از عبارت مثلی بالا استفاده کرده چنین می­گویند و یا می­نویسند : «تقاضا دارد این ران ملخ را بپذیرید.»
    فکر می­کنم صرفا ناچیز بودن ران ملخ که احیانا مورچه­ا را سیر نمی­کند در حالی که در واقعه ­ی زیر سپاه بی­کرانی را سیر کرده است موجب شده باشد که از باب تواضع و فروتنی صورت ضرب المثل (زبانزد) پیدا کند.اما ریشه­ ی تاریخی آن :
    داستان رسالت و سلطنت سلیمان نبی را پیش از این در بخش «دو قورت و نیمش باقی است» در همین بخش شرح دادیم و مخصوصا به تفصیل بیان داشتیم که بنابر حکم و مشیت الهی چگونه بر تمام مخلوقات و موجودات عالم سلطه و سیطره پیدا کرده است.
    قضا را روزی سلیمان نبی با لشکریان و همراهان خود طی طریق می­کرد تا ضمن سرکشی از بلاد و قصبات تابعه به عرض و درخواست متقاضیان و شاکیان رسیدگی کند. در مسیر خود به وادی مورچگان «که قسمت جنوبی «طائف» و یا به گفته­ ی بیشتر مفسران «وادی نمل» در شام و سوریه­ ی فعلی بوده است» رسید که کثرت عدد مورچگان پهنه ­ی زمین را سیاه کرده بود : «حتی اذا اتو اعلی واد النمل».«عرجا» رییس مورچگان به آواز بلند گفت : «یا ایها المنل ادخلو امساکنکم لایحط منکم سلیمن و جنوده و هم لایشعرون.»
    یعنی : «ای مورچگان ! به خانه­ های خود داخل شوید تا پایمال سم ستوران سلیمان و لشکریانش نشوید زیرا آن­ها نمی­دانند و توجهی به شما ندارند.»
    سلیمان از گفتار «عرجا» بخندید و با تفرعن و تبختر علت صدور چنان فرمان را توضیح خواست. «عرجا» رییس مورچگان چون تندی و تفرعن سلیمان را دید گفت : «ملایم­تر صحبت کن زیرا اگر تو پادشاه روی زمین هستی من در هفت طبقه ­ی زیرزمین سلطنت میکنم که هر طبقه چهل هزار فرمانده و هر فرمانده چهل میلیون مورچه در اختیار دارد که همه تحت فرمان من هستند. اگر امر و مشیت الهی تعلق گیرد آن چنان قدرت و زورمندی دارم که قوی­ترین دشمنان را با یک حمله از پای درمی­آورم.»سلیمان گفت : « اگر راست می­گویی پس چرا فرمان دادی که مورچگان به خانه ­های خود بگریزند ؟»
    «عرجا» بدون تامل جواب داد : « از آن جهت چنین فرمانی صادر کردم که این زمین زر و سیم دارد و آدمی در به دست آوردن سنگ­های قیمتی حریص است، از طرف دیگر چون دستور حمله و تعرض ندارم ترسیدم که برای به دست آوردن زر و سیم آمده باشی و لشکریان تو مورچگان را بر زیرپای سم ستوران له کنند.»
    سلیمان گفت : «پس چرا تو نگریختی و تا آخرین لحظه برجای ماندی؟»
    «عرجا» جواب داد : «من رییس مورچگانم و شرط سروری و مهتری آن نیست که زیردستان را در بلا افکنند و خود بگریزند. اگر هنوز این ندانسته ­ای، بدان.»
    آنگاه بین سلیمان و عرجا رییس مورچگان در پیرامون دنیای فانی و قدرت لایزال خداوندی، گفتگوی بسیاری رفت به قسمی که سلیمان را در مقابل منطق قوی و اظهارات مستدل عرجا قدرتی نماند و اشک از دیدگانش سرازیر گردید.سلیمان از عرجا خواست که پندی آموزنده دهد شاید به کار آید. عرجا گفت : «از عطایایی که خدای تعالی تو را بخشید یکی را بازگوی.»سلیمان جواب داد : «چه عطیه­ای از این بالاتر که خدای مهربان باد را مَرکـَب من ساخته است تا هر جای قصد کنم به وسیله­ ی باد و به سرعت باد بروم.»عرجا گفت :« ای سلیمان ! دانی که این چه معنی دارد ؟ یعنی، هرچه تو را از این دنیا دادم همچو باد است، درآید و نپاید و برود. اکنون که چنین است به مال و مقام دنیوی غره مشو و به همنوع خود خدمت کن. هر کس را که حق تعالی سروری و مهتری دهد بر او فرض و لازم است که نسبت به کهتران و زیردستان مشفق و مهربان باشد. من هر روز در میان قوم خود گردش می­کنم تا اگر مورچه­ای را رنج و محنت و شکستگی رسیده باشد از او تیمار و پرستاری کنم. راستی، این نکته را هم بگویم که حق تعالی سلطنت روی زمین را نیز به من تکلیف فرمود ولی نپذیرفتم زیرا میل داشتم که همیشه مورچه­ای ضعیف باشم تا شکوه و جلال سلطنت مرا از خود باز ندارد.»جملات اخیر عرجا آن چنان نافذ و کوبنده بود که سلیمان را از ادامه­ ی گفتگو بازداشت و تصمیم به بازگشت گرفت.
    عرجا گفت : «سزاوار نیست گرسنه بازگردی و من تو را مهمانی نکنم که گفته ­اند : «من زار حیاً ولم یذق شیئاً فکانما زار میتاً.»
    سلیمان گفت : « تو مرا به چه چیز مهمان می­کنی ؟»
    عرجا گفت : «به ران ملخ.» !!

    پس برفت و یک پای ملخ بیاورد و پیش سلیمان بنهاد. سلیمان تمسخر و نیشخندی زد و گفت : «لشکریان من زیاد هستند و این ران ملخ کفایت نکند.»
    رییس مورچگان گفت : «به اندک بودن آن نگاه نکن. برکت خدا را حد و اندازه نیست. بخور تا بیش از این لاف قدرت و لمن الملکی نزنی.»
    خلاصه سلیمان و آن همه سپاهیانش از ران ملخ بریدند و خوردند تا همه سیر شدند ولی عجب آنکه از آن ران کذایی چیزی کم نگشت. به علاوه حق تعالی گیاهی پدید آورد که تمام ستوران و چهارپایان سلیمان نیز از آن یک خوشه گیاه بخوردند و سیر شدند.
    سلیمان چون این بدید سر به سجده برآورد و به خود آمد که در مقابل عظمت الهی بنده­ی ضعیف و زبون و بیچاره­ای بیش نیست. وقتی که به خانه بازگشت مدت چهل روز از مهراب خارج نشد و تمام اوقات را به عبادت و نیایش و پرستش خدای یگانه پرداخت و ران ملخ که در بادی ِامر به نظر سلیمان تحفه­ ی ناچیزی جلوه کرده بود بعدها به صورت ضرب المثل درآمد.
    ((اعتقاد))و((عشق))شهامت اورد و همه ترس ها را از دل ببرد;هر اعتقاد که تو را گرم کرد,انرا نگه دار,و هر اعتقاد,که تو را سرد کرد از ان دوری کن.عشق شادی است,عشق ازادی است عشق اغاز ادمیزادیست.

  2. کاربر مقابل از s.rozekabood عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/