نزدیک عید بود و وقت خونه تکونی. زن اوستا قاسمم مثل بقیه زنای ده مشغول تمیز کردن بود.ظرفای مسی رو به مش سلیمون داده بود تا سفارشی واسش سفید کنه.
از اونجایی که می دونست پسرش جعفر؛لیلا دختر همسایه رو دوست داره؛رفت دنباله لیلا و اونو به بهونه شستن گلیما به خونه اورد تا اگه راضی به ازدواج با جعفره دیگه عید برن خاستگاری و کارو یه سره کنن.
زن اوستا که خیلی بهره هوشی چندانی نداشت خیلی ساده از لیلا پرسید:
-نظرت در مورد جعفر چیه؟خودت که می دونی من سواد درست و حسابی ندارم اما همین قدر می دونم که از جعفر من بدت نمیاد.
لیلا که می خواست خودشو با حیا جلوه بده با صدایی آروم گفت:
-خب راستش چی بگم!
زن اوستا قاسم که خیالش راحت شدو از طرفی هم کارش تموم شده بود به لیلا یه تعارف الکی ناهار زدو اونو به خونشون فرستاد.
با خوشحالی تمام به سمت کمد لباسها رفت تا بهترین لباسشو واسه اون شب انتخاب کنه،یه نگاه سرسری انداخت و هیج کدومو پسند نکرد،با خودش گفت:
-نه هیچ کدومش خوب نیس اما شاید این کت شلوار واسه قاسم خوب باشه.
اینارو با خودش گفتو کت شلوارو برداشت تا دکمه های افتاده رو بدوزه.
برجستگی جیب کت توجهشو جلب کرد و سریعا داخل جیبو نگاه کرد،باورش نمی شد یه جعبه انگشتر تو جیب قاسم...
-آخه قاسم که پول نداره...
خیلی پستی با نداری و بدبختیت ساختم باهر جوری که بودی و نبودی ساختم...
حالا سر من هوو میاری...
اینارو گفتو گریه کنان به خونه تنها خواهرش "عصمت" رفت.
-چند وقتی بود که رفتارش باهام عوض شده بود اما من احمق نفهمیدم...
عصمت که حسابی عصبانی بود گفت:
-مرتیکه خجالت نمیکشه وقت دامادی پسرشه اون وقت خودش...
صدای گریه ی "عذری" زن اوستا قاسم حرف عصمتو قطع کرد.
نزدیک غروب بود.مثل همیشه قاسم با لوازم کاری که داشت خسته به خونه برگشت اما خبری از زنش نبود.
با خودش گفت:
-حتما خونه اون خواهره...استغفر الله.. پاشم برم دنبالش...
در حیاط نیمه باز بود یه تک زنگ زدو با گفتن یالا(یا الله) وارد حیاط شد.
عصمت مثله جنگجوهای جن زده خودشو داخل حیاط انداختو شروع به جیغ زدن کرد:
-آهای همسایه ها کجایین که اوستا قاسم خواهر عزیزمو به خاک سیاه نشونده کتک زدنش کم بود حالا آقا زن دوم اختیار کردن...
صدای جمعیت بالا گرفت و قاسم با عصبانیت تمام عذری رو صداکرد
-عذری...
عذری با نگاهی به قاسم گفت:
- چیه؟چی می خوای ؟دست از سرم بر دار؟هنوز هیچی نشده واسش انگشتر خریدی؟بی لیاقت...
قاسم که هنوز منگ حرفای عصمت بود با شنیدن اسم انگشتر شروع به خندیدن کرد و گفت:
-اگه بهتر میگشتی یه جفت گوشواره ام پیدا می کردی...
انگار به عذری برق 220 ولت وصل کرده بودن.
باهمون حالی که داشت گفت:
-بی حیا...
مرد خنده ای تلخ کرد و گفت:
-این همه ناراحتی واسه یه انگشتر و یه جفت گوشوارست...
مرد آهی کشید و ادامه داد:
-اون انگشتر واسه عروس آیندمونه اون یه جفت گوشوارم واسه تو عیدی خریدم.حالا تو بگو من کی دست رو تو بلند کردم؟
مرد این را گفت و به سمت خانه حرکت کرد.
عذری که شدیدا خجالت زده بود با همراهی صدای مردم ده به طرف خانه راه افتاد.
دست نوشته: نسرین انتظاری
منبع: داستانک دات آی آر
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)