کتاب سالومه
نوشته زهره درانی
313 صفحه
نشر آسیم
چاپ دوم 1387
19 فصل
افسانه افسوس
افسوس براین عمر که بیهوده گذر کرد
افسوس بر این دل که بی عشق سفر کرد
افسوس بر این خاک سرد گور که
گرم تر از قلب خالی ز عشق ماست
افسوس بر این زمستان سرد وبی روح که
گرم تر از خزان قلب های تیره و تار ماست
افسوس بر این دل های سرد و بی روح که
گرم تر از قلب خالی ز عشق ماست
افسوس بر این عشق ها و دوستی ها و محبت ها که
جایگزینش کینه ها و عداوت هاست
افسوس بر این دنیای فانی و زودگذر که
با تمام زیبایی ها جزء زشت ترین هاست
افسوس بر این قلب بر خون نشسته که
بی پیر ، کینه ها و عداوت هاست
افسوس بر این چاکران و مخلصان سینه چاک دریده مرده پرست
افسوس بر این قلب های زنده مرده پرست ماست
افسوس بر این عمر که بیهوده گذر کرد
افسوس بر این دل که بی عشق سفر کرد
با آرزوی سعادت و روزگاری خوش و بدون افسوس برای شما عزیزان.
زهره درانی
فصل اول
باران همراه با دانه های درشت تگرگ به شدّت به شیشه کوبیده می شد. از صبح هوا ابری و مه آلود بود. گاهی آن چنان مه می ریخت که حتی راهِ رفتن به خانه را هم گم میکردی. شدت باران به حدی بود که حتی چند لحظه ای را هم نمی توانستی برای قدم زدن از ویلا خارج شوی. تمامی درختان جنگل و کوه و دشت حسابی شسته و تمیز و عِطر آگین شده بود و با وجود سردی هوا، سبزی و طراوت خاصی به فضای اطراف بخشیده بود.
ساعت روی پیشخوان شومینه پنج و نیم بعد از ظهر را نشان می داد، ولی با این حال و هوا خیلی زودتر از حد متداول تاریک شده بود. و چقدر این غروب و تاریکی غم افزا و دلگیر بود ! تنهایی مثل خوره داشت از پا درش می آورد. اعصابش به شدت در هم ریخته بود. غم سنگینی چهره اش را پوشانیده بود. حوصله هیچ چیز و هیچ کس را نداشت. حس می کرد تمام وجودش از نفرت وانزجار پر شده و حتی این همه سکوت و زیبایی جواهرده، این دهکده دنج و آرام و کوچک هم نتوانسته بود اعصاب در هم ریخته اش را تسکین دهد.
با وجودی که دکترها فوق العاده به او سفارش کرده بودند که از محیط شهری و کار و شرکت دور شود و به محیط ییلاقی و دنج شمال برود، اما در حال حاضر فوق العاده از کارش پشیمان شده بود. لااقل آن موقع سرش را با کار و شرکت گرم می کرد، اما حالا به غیر از اینکه پشت این پنجره ویلای لعنتی خودش را محبوس کند، چاره دیگری نداشت.
ناخودآگاه چشمانش را بر هم نهاد. هجوم خاطرات تلخ گذشته لحظه ای رهایش نمی کرد. بلافاصله چشم هایش را از هم گشود. اصلاً دلش نمی خواست برای لحظه ای هم به عقب برگردد .تاریکی مطلق همه جا را پُر کرده بود. زوزه باد شبیه به ناله دردناک مردی غمگین از لای درز پنجره به گوش می رسید. همان طوری که روی صندلی راحتی اش نشسته بود، خم شد و حرارت شومینه را زیادتر کرد. جرقه های آتش به هوا برخاست و فضای اتاق را روشن کرد اصلاً حوصله روشن کردن چراغ را نداشت. انگار در تاریکی احساس آرامش بیشتری می کرد.
فضای اتاق در زیر نور شومینه بسیار زیبا و دل انگیز شده بود. اتاقی نسبتاً بزرگ و دلباز که حدوداً بیست متری می شد، با پنجره ای رو به باغ و جنگلی که داخل دره قرار گرفته بود. شومینه گرم و بزرگ به همراه یک تختخواب دو نفره و کتابخانه ای بزرگ با کتاب هایی انبوه و قطور سراسر یک طرف دیوار اتاق خواب را احاطه کرده بود. با وجود تاریکی اتاق همه چیز به سبکی خاص مرتب و منظم در جای خود چیده شده بود و نظم دقیق صاحبخانه را به وضوح نشان می داد.
چندین ضربه آهسته به در نواخته شد. پوریا با بی حوصلگی سرش را بلند کرد و گفت:«چیه، قوام ،کاری داری؟»
مردی حدوداً پنجاه ساله با مو های جوگندمی و مرتب، مودبانه وارد اتاق شد و در حالی که چراغ را روشن می کرد، با ادب و نزاکتی خاص رو به پوریا کرد و گفت:«آقا چرا تو تاریکی نشستین؟ نمی خواین از اتاق بیرون بیاین؟ الان چند ساعت می شه که خودتون رو حبس کردین!»
پوریا با اعتراض جواب داد:«قوام، تو رو به خدا اون چراغ رو خاموش کن. نورش اذیتم میکنه.»
قوام با دلخوری در حالی که چراغ را خاموش می کرد، گفت:«آقا باور کنین من براتون نگرانم. این طوری از پا در می آین. از صبح تا حالا هم که چیزی نخوردین .گفتم بهتون بگم شام حاضره و بهتره یه چیزی بخورین . شام همونی رو که دوست داشتین درست کردم، کته کتابی با کباب ترش و دوغ محلی.»
پوریا که هیچ اشتهایی به غذا نداشت، لبخندی زد و به قوام گفت:«خدای من! از دست تو قوام من چی کار کنم! می خواستی چند رقم غذای دیگه هم درست کنی بلکه من به اشتها دربیام!»
قوام با دلخوری سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
پوریا که متوجه ناراحتی قوام شده بود، به سختی از جایش بلند شد و گفت:«خب، خب، بسه دیگه، قوام ! انقدر قیافه نگیر. تسلیم! برو غذا رو بکش تا من هم دست و صورتمو بشورم و بیام.»
قوام با خوشحالی چشم بلندی گفت و به سرعت از اتاق خارج شد.
همان طوری که روی تختخوابش دراز کشیده بود، غلطی زد و لحاف را به دور خودش پیچید. احساس سرمای شدیدی کرد. به سختی لای پلکهایش را باز کرد و نگاهی به ساعت روی پیشخوان شومینه انداخت. اوه خدای من! ساعت ده صبحه!
با این هوای ابری، فکر کرده بود هنوز ساعت هفت نشده. آهی از نهادش بر آمد. زیر لب با خودش زمزمه کرد: اه ، باز هم هوا ابری و گرفته س! با وجود این هوا، آدم حتی نمی تونه ساعتی تو باغ قدم بزنه. من هم چه فصلی رو برای تعطیلات انتخاب کردم. لابد باید تا آخر مرخصی خودمو تو اتاق حبس کنم. کاشکی لااقل کسی رو اینجا داشتم که به دیدنم می اومد. این طوری کمتر احساس تنهایی می کردم.
قوام با سینی صبحانه وارد شد وگفت:«صبح به خیر آقا ! چه عجب از خواب بیدار شدین! چند بار اومدم بهتون سر زدم، دیدم خوابین، دلم نیومد بیدارتون کنم. مثل اینکه حسابی خسته راه بودین. صبحانه تونو آوردم تو اتاق. فکر کردم اینجا راحت ترین.»
«ممنونم، قوام! لطف کردی. فقط یه زحمتی بکش چند تا هیزم داخل شومینه بنداز. هوای اتاق حسابی یخ کرده. ببینم اینجا همیشه هوا همین طوره یا شانس منه؟»
قوام لبخندی زد ودر حالی که چند تا هیزم داخل شومینه می انداخت، گفت :«نه آقاجون، به شما ربطی نداره. آخه شما هیچ وقت تو پاییز و زمستان اینجا نیومدین. اون وقت ها که کوچیک بودین، به خاطر درس و مدرسه هیچ وقت شما رو نمی آوردن اینجا. وقتی هم که بزرگ شدین، خودتون نمی اومدین. معمولاً از اول پاییز و یا حتی زودتر از موعد، اینجا مدام هوا ابری و بارندگی یه. شما که بهتر از من می دونین، جواهرده حتی تو تابستان هم هوای خنک و دلچسبی داره. بالاخره هر چی باشه اینجا ییلاق رامسری هاست. درست وسط تابستان که همه تو رامسر شُر شُر عرق می ریزن، آب وهوای اینجا خنک و دلپذیره. بالاخره هرچی باشه، آقا، جواهرده بالای کوهه. جنگل و دریا زیر پای جواهر ده قرار داره. حتی یه وقتایی که برف و باد و بوران اینجارو محاصره کرده، تو رامسر هیچ خبری از سرما و باد و بارون نیست.»
پوریا به زور لبخندی زد و گفت:«راست می گی قوام! از بس که اینجا نبودم درست و حسابی همه چیز از یادم رفته. الان چند سالی می شه که اینجا نیومدم. چقدر همه چیز عوض شده و تغییر کرده. حتی خود تو قوام، حسابی پیر شدی ها!»
قوام آهی کشید وگفت:«ای آقا! تنهایی و بی کسی آدمو از پا در می آره! بعد از اون خدا بیامرز، دیگه حال و رمق زندگی برام باقی نمونده. زن خوبی بود، خدا بیامرزدش، خیلی زود جوون مرگ شد. چی بگم، آقا! این هم شانس من بود که بی اولاد بمونم و زنم سر زا بره!»
پوریا با تاسف سری تکان داد وگفت:«قوام، پشیمون نیستی که دوباره ازدواج نکردی؟»
قوام در حال که چشمانش برق می زد، با شهامت سرش را بلند کرد و گفت:«ابداً، آقا! ابداً! من تا عمر دارم، با یاد اون خدا بیامرز زنده م.»
پوریا با حسرت آهی کشید و گفت:«خوش به حالت، قوام! تو و همسرت عاشق هم بودین. حتی الان هم با خاطرات اون زنده ای. ای کاش لااقل من هم تو زندگی سهمی چون تو داشتم. تو الان هم تنها نیستی، تو چشمهات هنوز عشق موج می زنه. به نظر من، آدم ها فقط با عشق و امید زنده هستن. اگه زمانی اونو از دست بدن، با مرده هیچ تفاوتی ندارن.»
قوام اشک های روی گونه اش را پاک کرد و گفت:«راستی آقا شما تصمیم ندارین ازدواج کنین؟ الان نزدیک به سی و پنج سالتون شده، دیگه داره دیر می شه! هر چیزی تو جوونی ش خوبه. خدا پدرتون رو بیامرزه، جناب شکوهی مرد بزرگی بود. همین طور مادرتون خیلی مهربون و فداکار بود. تا وقتی که زنده بودن، مثل لیلی و مجنون در کنار هم زندگی می کردن. چقدر آرزوی دامادی شمارو داشتن. بالاخره شما تنها وارث اونها بودین.
«آخ، که اگه زنده بودن، تا حالا نوه شون رو هم دیده بودن! شاید باورتون نشه آقا، من تمام راه و رسم زندگی رو از اونها یاد گرفتم. پدرتون همیشه منو نصیحت می کرد. من هرچی دارم، از جناب شکوهی بزرگ دارم.
«آه، که اگه اون سال اون بهمن لعنتی نیومده بود، الان هردوشون زنده بودن! آقا به همراه خانم با چه ذوق و شوقی اومده بودن اینجا. اون سال یکی از بدترین سال های زندگی من بود. خیلی ها تو اون بهمن از بین رفتن. باورتون نمی شه وقتی پدر و مادرمو از دست دادم، تا این حد غصه دار نشده بودم که جناب شکوهی بزرگ رو از دست دادم.
«از اون سال به این طرف هم که دیگه شما پاتون رو تو این ده نذاشتین. دیروز صبح که دیدم یه دفعه بی خبر اومدین، داشتم از خوشحالی سکته می کردم. نمی دونین چقدر دلم براتون تنگ شده بود. حس می کنم با اومدن شما، پدرتون زنده شدن.»
چشمان پوریا خیس از اشک شده بود. خاطرات گذشته او را به اعماق کودکی سوق داده بود. آه، که چه لحظات شیرینی را با آن ها گذرانده بود! چقدر احساس تنهایی و بی کسی می کرد. آرزو کرد الان هم در کنارش بودند و مثل سابق سرش را در دامن مادرش مخفی می کرد و خودش را در آغوش پدر می انداخت.
در حالی که زیر لب زمزمه می کرد، گفت:«ای کاش اون سال ها من هم همراهشون بودم! لااقل این طوری شاید من هم مرده بودم و این همه عذاب نمی کشیدم!»
«ای آقا، این حرف ها چیه! شما ماشاءا... حالا حالاها وقت برای زندگی کردن دارین. ان شاءا... هر چی اونها خوابیدن، بقای عمر شما باشه. اگه می دونستم انقدر ناراحت می شین، اصلاً چیزی نمی گفتم.» بعد در حالی که می خواست موضوع صحبت را عوض کند، گفت:«راستی، آقا، چه کار خوبی کردین که اومدین اینجا. بالاخره نگفتین چی شد یه دفعه توی این فصل این طور بی خبر هوس مسافرت کردین؟»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)