دختری بود نابیناکه از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشتو فقط یکنفر را دوست داشتدلداده اش راو با او چنین گفته بود« اگر روزی قادر به دیدن باشمحتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینمعروس حجله گاه تو خواهم شد »***و چنین شد که آمد آن روزیکه یک نفر پیدا شدکه حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهدو دختر آسمان را دید و زمین رارودخانه ها و درختها راآدمیان و پرنده ها راو نفرت از روانش رخت بر بست***دلداده به دیدنش آمدو یاد آورد وعده دیرینش شد :« بیا و با من عروسی کنببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »***دختر برخود بلرزیدو به زمزمه با خود گفت :« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »دلداده اش هم نابینا بودو دختر قاطعانه جواب داد:قادر به همسری با او نیست***دلداده رو به دیگر سو کردکه دختر اشکهایش را نبیندو در حالی که از او دور می شد گفت« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)