صفحه 1 از 8 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 73

موضوع: رمان ميعاد عاشقانه | مريم دالايي

  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    رمان ميعاد عاشقانه | مريم دالايي

    مقدمه
    براي بار ديگر با قلب پاك تو ميعاد ميبندم ، ميعادي هميشگي كه حتي بعد از مرگ هم جاودانه خواهد ماند. ميعادي كه از آن موسيقي مهرو عاطفه به گوش برسد.بيا تا در اين ميعاد عاشقانه نت موسيقي عشقمان را با هم هم نوا كنيم كه صداي دلنواز آن چون افسانه ي ليلي و مجنون در همه ي عالم بپيچد و تمامي علشقان عالم را به روياهاي زيباي با هم بودن ببرد و هنگامي كه در گوش هم نغمه ي عشق مي خوانند به ياد ميعاد عاشقانه اي بيفتند كه دل دو عاشق پاك را براي ابد به هم پيوند زد و نگذاشت كه حتي براي لحظه اي جدا از ياد هم و نام هم به زيستن ادامه دهند. آري ميعاد عاشقانه در واقع يك موسيقي است از قلب دو عاشق پاك و خدايي كه جز عشق هم چيزي نميبينند و نميخواهند.
    عشق يعني يكي شدن ،يعني وجود پاك ديگري را در درون خويش حس كردن و من با تمامي وجود عشق تو را در قلب خود حس ميكنم و به وسيله ي قلم ،احساسم را بر روي اين كاغذ ها حك ميكنم تا باز هم بگوم كه تو نود دهنده ي اين كلمات عاشقانه اي در اين ميعادگاه ، ميعادگاهي كه گرچه از وجود مادي تو تهي مي باشد ،اما ياد تو وعشق تو جاودانه بر آن سايه افكنده و بوي خوش عشق را به مشامم مي رساند و اينجارا تبديل به ميعاد گاهي عاشقانه نموده است .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صداي همهمه ي مهمانها فضاي سالن را پر كرده بود .اما اين صداها در ميان صداي موسيقي شادي كه گروه اركستر اجرا ميكرد گم شده بود . آقاي مقدم كه پس از سالها به خاطر آمدن پسر كوچكش "سهيل"از آلمان سر از پا نمي شناخت مرتب با صندلي چرخدار از اين سوي سالن به سوي ديگر مي رفت و دستوراتي صادر ميكرد.
    سياوش و سيامك پسر هاي بزرگ او به همراه خانواده هايشان و بعضي از اقوام نزديك براي استقبال به فرودگاه رفته بودند .آقاي مقدم ميخواست قبل از ورود مهمانها همه چيز آماده و مرتب شود ،گرچه اين امر اجرا شده بود اما او همچنان نگران بود و نميتوانست آرام بگيرد . سپيده و ستاره برادرزاده هاي آقاي مقدم مثل هميشه لباسهايي شبيه به هم پوشيده بودند و سعي ميكردند به نحوي رضايت عمويشان را جلب كنندو به هر طريق ممكن خودشان را در دل او جاكنند. آقاي مقدم با هر دستوري كه مي داد نگاهي به آنها مي انداخت و نظرشان را جويا ميشد و آن دو هم با جملات دلپذير و شيرين ،كارهاي اورا مورد تشويق قرار مي دادند.
    لاله دختر خواهر آقاي مقدم كنار دختر خاله اش ،فريده نشسته بود و به كارهاي چاپلوسانه ي آن دو خواهر نگاه ميكرد .اما فريده فقط ميخنديد . ميگفت :
    اينا هيچ وقت از حرافي خسته نمي شن فكر كنم نود درصد نيروشون رو روي اين كار مي ذارن.
    لاله با چشم هاي خمارش به او نگاه كرد و گفت :
    خوش به حالشون .
    فريده دست هاي اورا دردست گرفت و گفت :
    تو هم اگه بخواي مي توني مثل اونا شاد باشي ،من نميدونم تو كي ميخواي از اين كم حرفي و كناره گيريت دست برداري !
    لاله آهي كشيد و گفت :
    اين غمي كه تو دلمه هيچ وقت منو رها نميكنه...آخ فريده كاش امشب اينجا نيومده بودم .
    _ آخه چرا ؟!همه به خاطر اين مهموني از يك ماه پيش خودشون رو آماده كرده بودن و لحظه شماري مي كردن اون وقت تو پشيموني كه اومدي ؟
    _ دست خودم كه نيست،دلم هيچ جا آروم نمي گيره.
    _ سعي كن به گذشته ها فكر نكني، اينطوري خيلي بهتره ...راستي لاله!تو فكر ميكني كه سهيل چه شكلي شده؟
    لاله شانه هايش را با بي تفاوتي بالا انداخت و گفت :نمي دونم!
    _ اگه شبيه برادراش باشه كه خوبه مي شه تحملش كرد.
    لاله لبخندي زد و به طرف پنجره برگشت و به ساختمان هاي بزرگ شهر چشم دوخت. فريده كه فهميد او از صحبت كردن خسته شده ،بلند شد و به طرف دايي اش رفت و گفت:
    دايي جان بهتره يه كمي استراحت كنين ،اينطوري كه خيلي خسته مي شين.
    سپيده و ستاره با شنيدن اين حرف نگاهي به هم انداختند و خواستند براي چاپلوسي حرفي بزنند كه آقاي مقدم گفت :
    آخه شماها كه نميدونيد من چقدر خوشحالم !اين مسافري كه داره مياد براي من عزيزترينه!
    ستاره با لحن پر عشوه ي هميشگي اش گفت :البته كه مي دونيم عموجون،چون خود ما هم به اندازه ي شما خوحاليم .
    سپيده در ادامه ي صحبت خواهرش گفت :
    راست ميگه عمو!به خدا ما هم از خوشحالي نمي دونيم چه كار كنيم.
    آقاي مقدم لبخندي زد و گفت :
    بعد از هفت سال بالاخره پسرم رو ميبينم ،هفت سال مدت كمي نيست خودش يه عمره.
    فريد كنار چرخ دايي ،روي پاهايش نشست و گفت :پس خودتون رو زياد خسته نكنين تا بتونين بعد از اين همه مدت كنارش باشيد و از ديدنش لذت ببريد .
    به دنبال اين حرف او ،باز هم سپيده و ستاره شروع به پر حرفي كردند .اما آقاي مقدم چشم به نقطه اي ديگر دوخته بود و به نظر مي آمد حرفهاي آنهارا نميشنود.
    فريده كه از پرحرفي اين دو خواهر خسته شده بود براي تمام كردن وراجي آن ها سربلند كرد تا حرفي بزند كه متوجه نگاه نگران و پرترديد آقاي مقدم شد.برگشت و به انتداد نگاه او چشم دوخت و لاله را ديد.
    آقاي مقدم نفس عميقي كشيد و آهسته گفت :
    من نمي دونم اين دختر كي مي خواد غمهاش رو فراموش كنه.
    نگاه دو خواهر هم به سوي لاله برگشت ،فريده گفت :
    الان درست يكسال از اون اتفاق مي گذره اما وضعيت لاله اصلا تغيير نكرده .
    آقاي مقدم گفت :
    براي يه مادر هيچي بدتر از مرگ فرزند نيست ،ناهيد همسر بيچاره ي منم بعد از رفتن سهيل بود كه نتونست طاقت بياره و از پا در اومد ، اي كاش بود و امشب رو مي ديد .
    ستاره در حالي كه دستش را روي دامن سپيدش ميكشيد گفت :
    اما به نظر من لاله داره زياده روي ميكنه شايد اگه مي موند و با شوهرش زندگي مي كرد حالا باز هم صاحب بچه مي شد .
    فريده بلند شد و روبه روي ايستاد و گفت :
    اما لاله فقط به خاطر بچه اش بود كه اخلاق بد شوهرش رو تحمل ميكرد،بعد از فوت اون بچه ديگه دليلي نداشت كه بازم بمونه و اون وضعو تحمل كنه .
    ستاره چيني بر پيشانيش انداخت و گفت :
    وا!من كه حرف بدي نزدم خب...
    آقاي مقدم بحث آنها را قطع كرد و گفت :
    بسه ديگه با هم بحث نكنيد ،بهتره بريد پيشش تا تنها نباشه .
    فريده لبخندي زد و دوباره به طرف لاله رفت اما سپيده و ستاره همان جا ايستادند و با بي تفاوتي رفتن فريده را نگاه ميكردند كه آقاي مقدم گفت : شما ها هم بريد و سعي كنيد كاري كنيد كه به دختر عمه تون خوش بگذره . آنها با نارضايتي از عمويشان دور شدند و در كنار لاله و فريده پشت يك ميز نشستند.اما هيچ حرفي براي گفتن نداشتند.فريده نظري به ساعت انداخت و گفت :
    چقدر دير كردند!
    سپيده پرسيد :
    غزل كجاست ؟ستاره چشمكي زد و گفت :
    از بس عجله داشت پسرخاله اش رو زودتر ببينه فت فرودگاه.
    سپيده و فريد خنديدند اما لاله آه كوتاهي كشيد و به نقطه اي نا معلوم خيره شد .سپيده گفت :
    مطمئنا همين روزا يه جشن دگه هم داريم .
    ستاره پرسيد :
    چطور؟
    _خب معلومه ديگه وقتي كه آقا سهيل ،غزل خانوم خوشگل رو ببينه حتما به فكر ازدواج مي افته .
    _ از كجا ميدوني كه تا حالا ازدواج نكرده باشه ؟
    _اگر ازدواج كرده بود عموجون حتما خبر داشت !
    فريده با زيركي گفت :
    شايد هم سهيل غزل رو نپسنده!
    ستاره نيشخندي زد و گفت :
    ديگه خوشگل تر از غزل تو فاميل نداريم كه بتونه دل آقا سهيل رو بدزده .
    _چرا نداريم ؟شما دوتا چي ؟
    ستاره و سپيده نظري به هم انداختند . سپس با صداي بلند خنديدند .
    ستاره در همان حال كه ميخنديد گفت :
    البته ما سعي خودمون رو ميكنيم اما اينجا مشكل چيز ديگه ايه !
    _ديگه چي ؟
    _ ما هنوز نميدونيم سهيل چه جور آدمي شده ،وقتي كه اون رفت همه پونزده شونزده ساله بوديم.
    _به هرحال هركي بيشتر پول بده بيشتر آش ميخوره
    _ منظورت چيه ؟
    _هركي زرنگ تر باشه زود تر دل آقا سهيلو به دست مي آره .
    بچه ها گرم صحبت بودند كه مهين خانم ،مادر فريده و خواهر بزرگ آقاي مقدم ،جلو آمد و گفت :
    خوب ميگيد و ميخنديد دخترها!
    ستاره از جايش بلند شد و پرسيد :
    عمه جون نگاه كن ببين لباسم خوبه !به نظرت زشت نشدم ؟
    مهين خانوم نظري به سرتاپاي او انداخت و گفت :
    البته كه زشت نشدي عزيزم ،لباست هم قشنگه هم خيلي بهت مي آد.
    فريده گفت :
    مامان !پس چرا اينقدر دير كردند ؟
    مهين خانوم در حاليكه كنار ستاره مي نشست گفت:
    نميدونم ممكنه پروازشون تاخيرداشته باشه!
    سپس نگاهش به صورت رنگ پريده ي لاله افتاد و با نگراني پرسيد :
    چي شده لاله جون حالت خوب نيست؟
    لاله سرش را پايين انداخت وگفت:
    چيزي نست خاله جون يه خورده سرم درد ميكنه .
    مهين دست اورا دردست گرفت وگفت :
    تو تب داري عزيزم ،بلند شو برو بالا استراحت كن تا حالت بهتر بشه. لاله كه گويا منتظر چنين فرصتي بود با رخوت از جايش بلند شد و درحاليكه گوشه ي پيراهن مشكي اش را با دست جمع كرده بود عذرخواهانه ازكنار ميز گذشت و ازانها دورشد.
    فريده درحالي كه اورا نگاه ميكرد گفت :
    دلم براش ميسوزه هنوز مزه ي خوشبختي رو نچشيده بدبخت شد .
    مهين خانم آهي كشيد و گفت :
    غم از دست دادن فرزند آدم رو از پا مي اندازه...هنوز حمله اش به پايان نرسيده بود كه صداي بوق ماشينها از درون حياط به گوش رسيد و همه مهمانها را به سوي پنجره كشاند تاهرچه زود تر مسافر تازه ازراه رسيده را ببينند.
    سپيده با هيجان گفت هركي ندونه فكر ميكنه عروسيه .
    ستاره شال سپيدش را روي سرش مرتب كرد و گفت :
    انقدر هيجان زدم كه نگو!
    س1يده دست اورا گرفت وبه طرف پنجره كشبد و گفت :
    بيا ببين غزل چي پوشيده .
    غزل كه با زيباييش نظر همه را به سوي خودش جلب مي كرد لباس شبي از جنس حرير پوشيده بود و با شال سبز رنگي موها ي مشكي اش را پوشانده بود ، و با چشمان درشتش به ازدحام مهمانها در پشت پنجره ها نگاه ميكرد.از زماني كه خبر بازگشت سهيل بين فاميل پيچيده بود همه اورا به عنوان همسر آينده ي سهيل به هم معرفي ميكردند و تقريبا همه اطمينان داشتند كه سهيل اورا خواهد پسنديد .
    با ورود سهيل و برادرانش به سالن صداي سوت و دست زدن مهمانها فضا را پر كرد .
    ستاره و سپيده با ديدن پسرعموي قد بلند وشيك پوش خود نگاهي پر معنا به هم كردند.سهيل جليقه اي و شلوار سورمه اي رنگ با پيرا هني سفيد به تن داشت چشمان كشيده و مشكي اش در زير ابروان به هم پيوسته اش بسيار گيرا و جذاب مينمود .لبخند كمرنگي برگوشه يلب داست درحاليكه با تك تك افراد فاميل سلام و احوالپرسي ميكردبا چشمانش به دنبال كسي ميگشت . ستاره به بازوي سپيده زد وگفت :
    دنبال غزل ميگرده .
    غزل با چهره ي هميشه مغرور كنار فريده نشست و آهسته سلام كرد . فريده جواب سلام اورا داد و حالش را پرسيد اما جواب ينشنيد زيرا غزل به پسرخاله ي تازه از راه رسيده اش خيره شده بود.
    آقاي مقدم كه هنوز چشمانش از اسك خيس بود به همراه پسرش حركت ميكرد و اقوام را به او معرفي ميكرد تا اينكه كنار ميز سپيده و ستاره رسيدند . هردو با دستپاچگي همزمان سلام كردند و ازجايشان بلند شدند .آقاي مقدم گفت :
    اين هم سپيده وستاره خانم ،دخترهاي عموجانت كه هر دو دردانشكده ي هنر مشغول تحصيل هستند.
    سهيل لبخندي زد وحالشان را پرسيد. دراين هنگام بردر آقاي مقدم هم به آنها پيوست و گفت :
    آقا سهيل اين دختراي شيطون من از جونم برام عزيزترند .سهيل در جواب او فقط لبخند زد و به طرف عمه مهين و دخترانش رفت . غزل با نزديك شدن آنها بلند شد و به سويي ديگر رفت . فريده و فريبا و فرزانه از جايشان بلند شدند . عمه مهين در حاليكه اشك ميريخت اورا در آغوش گرفت و بوسد و گفت :
    جاي مادرت خاليه،اي كاش زنده بود و امشب تو رو مي ديد .
    سهيل آهي كشيد و حرفي نزد . فرزانه دختر بزرگ عمه مهين كه به تازگي هفتمين سالگرد عروسي اش را پشت سر گذاشته بود گفت :
    چقدر عوض شدي سهيل جون.
    اين بار هم سهيل فقط به لبخندي اكتفا كرد و باز هم با چشمانش سالن را دور زد .بالاخره پس از احوالپرسي با تمام فاميل كنار برادرش نشست و آهسته گفت :
    اي كاش مهموني امشب رو به يه شب ديگه موكول كرده بوديد.
    سيامك كه دوسال از او بزرگتر بود و به تازگي ازدواج كرده بود گفت :
    منم همين حرفو زدم اما كسي گوش نكرد .
    سياوش برادر بزرگترشان كه صاحب دوتا بچه ي شيرين و شيطان بود گفت:
    اينطوري خاطره انگيزتره.
    سهيل باز هم نگاهي به اطراف انداخت و پرسيد :
    مطمئنيد كه همه اومدن؟
    سيامك گفت :آره من قبل از اينكه بيام فرودگاه حضور و غياب كردم.
    سياوش خنديد و گفت :
    همين كه غزل اومده بسه دگه .
    سهيل عكس العمل خاصي نشان نداد و در سكوت به اقوامش كه در ان مدت به هيچ كدامشان حتي فكر هم نكده بود چشم دوخت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    لاله مغموم و متفكر روي تخت نشسته بود و به گذشته هايش فكر ميكرد ضربه اي به در خورد و فريده وارد شد. با ديدن لاله در اين وضع گفت :من فكر ميكردم تو الان هفت پادشاه رو خواب ديدي !لاله بغضي را كه د گلويش نشسته بود خورد و گفت :
    من ميخواستم بيام پايين اما خجالت كشيدم.
    فريده دستهايش را به طرف او دراز كرد و گفت :
    بلند شو كه الان مامانت هم نگران ميشه ،به محض اينكه اومد سراغ تو رو گرفت،گفتم رفتي دستشويي !
    لاله دستهاي فريده را گرفت و با كمك او از جايش بلند شد ،فريده با تعجب گفت :چقدر دستات سرده !مامان كه مي گفت تو تب داري !
    _ من هميشه همينطورم ، الان احساس ميكنم كه بدنم به يه تكه خ تديل شده .
    _بريم پايين جنب و جوش فاميل رو ببين تا روحيه ات عوض بشه ،از همه مهمتر بيا ببين آقا سهيل چقدر خوشگل و خوش تيپ شده ،راستش رو بخواي من كه به غزل حسوديم ميشه .
    _چرا ؟
    _آخه نامزد به اين خوشگلي ...
    _ مگه نامزديشون رو اعلام كردند ؟
    _ نه بابا ولي جاي هيچ شكي نيست كه به همين زوديها اين خبر مهم توي فاميل مي پيچه .
    _ فريده جون من دلم خيلي شور ميزنه بهتره پايين نيام !
    _مگه ميشه ؟!بيا بريم خودتو لوس نكن ،تو كه نمي خواي دايي از دستت ناراحت بشه !لاله جلوي آينه ايستاد و دستي به صورتش كشيد و گفت :
    باشه اينم به خاطر دايي .
    فريده لبخندي زد و دست اورا در دست گرفت و از اتاق بيرون كشيد و از پله ها پايين برد .سهيل مشغول گفتگو با سياوش بود كه چشمش به لاله افتاد كه همراه فريده وارد سالن ميشد .لبخند كمرنگ روي صورتش به خنده اي تبديل شد. سياوش نظري به لاله انداخت و گفت :
    اين هم دختر عمه ي ساكت و گوشه گير ما !
    فريده ،لاله را به سوي سهيل مي برد تا با او سلام و احوالپرسي كند. لاله رنگ پريده و لرزان بود اما فريده حال اورا درك نمي كرد . سه از جا لند شد و ه آن دو كه هر لحظه نزديكتر ميشدند خيره شد.
    سپيده به خواهرش گفت :
    سهيل خيلي مهربونه، از نگاهش معلومه كه دلش به حال لاله مي سوزه .
    ستاره با ترديد سرش را تكان دادو حرف خواهرش را پذيرفت زيرا نگاه سهيل در نظر او نگاهي ترحم آميز نبود.
    سهيل و لاله روبه روي يكديگر قرار گرفتند اما هيچ كدام حرفينزدند. فريده اي سرفه اي كرد و گفت :
    معرفي مي كنم لاله دختر عمه مهتاب.
    اما معرفي فرده هم اثري نكرد و آن دو فقط يكديگر را نگا ميكردند و به نظر مي آمد در عالمي ديگر سير ميكنند ناگهان قطره اشكي از گوشه ي چشم سهيل روي گونه اش ريخت .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آقاي مقدم متوجه شد كه همه با تعجب به آن دو چشم دوخته اند ،جلو رفت و دست پسرش را گرفت وآهسته گفت:
    نبايد گذشته ها رو به ياد لاله بياري سعي كن به خودت مسلط باشي ...زود باش حال دختر عمه ات رو بپرس .
    سهيل اشك روي گونه هايش را پاك كرد و گفت :
    سلام...لاله خانم از ديدنتون خيلي خوشحالم!
    لاله كه بغض به شدت راه گلويش را بسته بود سربه زير انداخت و از او دور شد. آقاي مقدم به سهيل كه هنوز به لاله چشم دوخته بود گفت :
    بنشين و بيشتر از اين ديگران رو كنجكاو نكن . سهيل با صدايي گرفته گفت :
    اما پدر...
    آقاي مقدم سخن او را قطع كرد و گفت :
    گذشته ها گذشته ،بنشين.سهيل آهي كشيد و سر جايش نشست .
    سپيده كه تمام حركات يهيل را زير نظر داشت گفت :
    ديدي ؟ديدي به خاطر لاله گريه كرد ؟
    ستاره گفت :
    من كه اصلا از اين دختره خوشم نمياد،فقط دلش ميخواد كاري كنه كه همه براش دل سوزي كنن.
    _خوب اون هم اينطوري ميخواد جلب توجه كنه .
    _ اما روشش از نظر من اصلا دل چسب نيست .
    عمه مهتاب مادر لاله كه چون هميشه نگران او بود و با داشتن دو فرزند ديگر تمام توجه اش به لاله معطوف مي شد . همين كه لاله كنارش نشست دستش را گرفت و پرسيد :
    حالت خوبه عزيزم ؟
    لاله در حاليكه بغضش را به زحمت فرو مي داد گفت :
    بله خوبم.
    _امروز سردرد نداشتي ؟ضعف نداشتي ؟
    _نه كاملا خوبم !
    _ ديدي گفتم اگه بياي مهموني رو حيه ات عوض ميشه !با اينكه همه از بازگشت سهيل خوشحال بودند و به او ابراز محبت مي كردند تيره گي غم در چهره ي او خدنمايي ميكرد.زياد صحبت نمي كرد و بيشتر شنونده بود. در مقابل صحبتهاي ديگران هم اگر مجبور ميشد فقط لبخندي كمرنگ بر لب مي آورد. آقاي مقدم كه متوجه حال پسرش شده بود به او نزديك شد و گفت :
    اگه خسته اي برو بالا استراحت كن ،اتاقت آماده است .
    سهيل سرش را تكان داد و گفت :
    نه خسته نيستم.
    _پس چرا اينقدر ساكتي ؟...تو خودتي !حرف نمي زني ؟
    _ دارم اون وقتا رو با حالا مقايسه ميكنم چقدر همه عوض شدن!
    _مثلا كي ؟
    _مثلا خود شما ،خيلي پير و شكسته شديد ،عمه مهين و عموجون هم همينطور !
    _گذشت روز گار هميشه همينطوره ولي اونو حس نميكنيم و فقط آدمايي مثل تو كه سالهل از ديگران دور بودند متوجه اين تغييرو تحول مي شن .
    _وقتي گذشت زمان رو تو صورت آدماي مسن مي بينم ،حس ميكنم روز گار خيلي بي رحم و بي انصافه اما وقتي جووناي رو مي بينم از شادي و نشاط اونا به وجد مي آم وشيرني زندگي و با تمام وجود حس ميكنم.
    _رسم روز گارو هيچ وقت نميشه تغيير داد .
    _ اما بعضي مواقع اين گردش روزگار باعث زمين خوردن خيلي از مردم مي شه .
    _ منظورت چيه ؟
    نگاه سهيل به لاله بود و آقاي مقدم منظور او را از اين حرف فهميد و سرش را به علامت تاييد تكان داد .بار ديگر چشمان سهيل پر از اشك شد . آقاي مقدم دستش را روي دست او گذاشت و گفت :هر چي خواست خدا باشه همون ميشه عزيزم .
    _اما پدر لاله مستحق همچين عذابي نبود !
    _فقط خداست كه از حال بنده هاش آگاهه و مصلحت اونارو مي دونه .
    _ من اصلا فكرش رو هم نميكردم كه كامران اينجور آدمي باشد.
    _چطوري نمي دونستي ؟اون كه بهترين و نزديك ترين رفيق تو بود ؟
    _اما من هيچ وقت رفتار بدي ازش نديده بودم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    _شايد هم لاله و عمه ات معايب اون رو بيش از حد بزرگ جلوه مي دن .
    نه مطمئنم لاله آدمي نيست كه به خاطر بي گناه جلوه دادن خودش ،ديگران رو گناهكار معرفي كند.
    _به هر حال علت هرچي بوده لاله نمي تونسته زندگي با كامران رو تحمل كنه به همين خاطربعد از مرگ بچه اش طلاق گرفت .
    _باورم نميشه كه اين لاله همون لاله ي شيطون و سرزنده ي گذشته باشه !
    _ هيچ كس باور نمي كنه !اما زندگي همينه و طوري با آدما بازي ميكنه كه اونارو از اين رو به اون رو ميكنه .
    سيامك در حاليكه پيپش را روشن ميكرد به پدر و برادرش گفت :آقايون به اطلاعتون مي رسونم كه فردايي هم هست و وقت براي درد دل كردن زياده .
    آقاي مقدم نگاهي به او انداخت و سپس به سهيل گفت :
    برادرت راست ميگه حالا بهتره بري يه كمي هم با فاميل خوش و بش كني ! اونا همگي امشب به خاطر تو اينجا جمع شدن.
    سهيل با بي ميلي از جا بلند شد و پرسيد :از كجا شروع كنم ؟
    سيامك چشمكي زد و به غزل اشاره كرد اما آقاي مقدم گفت از خانوادهعموت شروع كن.
    سهيل از همانجا به ميزي كه عمو و خانواده اش دور آن نشسته بودند نگاه كرد .
    سيامك گفت :
    دل دختراي عمو آب شد برو ديگه .
    سهيل نفس عميقي كشيد و به طرف آنها رفت . غزل كه مطمئن بود سهيل به سوي او خواهد آمد با ديدن اين صحنه با خشم نگاهي به سپيده و ستاره انداخت كه جلوي پاي پسر عمويشان بلند شده بودند و با عشوه و ناز با او صحبت ميكردند انداخت . ستاره متوجه نگاه اوشد ،دست سپيده را فشرد و با چشم به او اشاره كرد . سپيده به غزل نگاه كرد و لبخند زد اما غزل رويش را برگرداند و با مادرش شروع به صحبت كرد .
    فريده كه از دور كارهاي دختر دايي هايش را زير نظر داشت در دل به حركات سبكسرانه ي آن ها خنديد و خدا را شكر مي كرد كه جاي آنها نيست .نگاهش را به سوي غزل چرخند كه با حالتي ناراحت و عصبي با مادرش صحبت مي كرد اما در حقيقت تمام حواسش پيش سهيل بود.نيما برادر بزرگتر غزل جواني خوش سيما و خوش برخورد بود كه بسيار مورد توجه ستاره و سپيده بود اما او خواستگار لاله بود و تصميم داشت هرطور شده دل اورا به دست آورد .اين موضوع را همه مي دانستند جز خود لاله كه هيچ توجهي به اطرافيانش نداشت و هميشه در دنياي خودش غرق بود .
    لاله دختري زيبا بود كه خيلي زود ازدواج كرده بود اما متاسفانه از همان روزهاي اول متوجه شد كه شوهرش دچار حس بدبيني نسبت به اوست .مردي كه پس از هر مهماني و جشن او را مورد پرس و جو قرار مي داد و اگر گاهي رفتاري خلاف ميل او از لاله سر ميزد به سختي آزارش مي داد. بعد از گذشت يك سال از ازدواجشان رفت و آمدشان با فاميل به طور كامل قطع شد و اين درست زماني بود كه لاله حركات موجود كوچكي را در درون خود احساس ميكرد .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در همان روزهاييكه برايش سخت ترين روزها بودند اما با اميد به اينكه با به دنيا آمدن بچه رفتار شوهرش نيز تغيير ميكند صبررا پيشه ي خود ساخته بود اما افسوس كه به دنيا آمدن دخترش نيز تغييري در وضع آنها ايجاد نكرد و لاله مايوس تر از قبل و مجبور تر از هميشه به زندگي با او ادامه مي داد . شش سال پر عذاب را با كتك هاي وقت و بي وقت و با نيش زبانهاي بي حد پشت سر گذاشته بود كه دختر زيبايش بر اثر ابتلا به سرطان از دنيا رفت و اورا با ،كوله باري از غم تنها گذاشت .لاله كه ديگر قادر به تحمل هيچ سختي نبود يك شب باراني كه به سختي كتك خورده بود و تمام بدنش متورم و كبود شده بود چمدانش را بست و به خانه ي پدرش بازگشت و بعد از مدت زماني طلاق گرفت اما اين چند سال زندگي پر عذاب در كنار كامران روح لطيف او را آزرده و زخمي ساخته بود و نشاط و شاديش را به يغما برده بود . نيما كه قبل از ازدواج لاله با كامران به او علاقه داشت پا پيش گذاشت و به خواستگاري لاله رفت اما پدر لاله از همان اول راه اورا برگرداند و گفت لاله ديگر تصميم به ازدواج ندارد .اما نيما دست بردار نبود و هميشه منتظر فرصتي بود تا بتواند دل لاله را به دست آورد. البته پدر و مادر لاله هم با اين ازدواج موافق بودند زيرا فكر ميكردند كه لاله با اين ازدواج خوشبخت خواهد شد اما حتي مي ترسيدند كه اين موضوع را با او در ميان بگذارند زيرا لاله ي زيبا چون گلي پژمرده و سربه زير و بريده از دنياي اطرافش در درياي غصه غرق بود .آن شب نيما ميخواست به هر ترتيبي شده به او نزديك شود اما فرصت مناسبي برايش فراهم نمي شد .غزل كه متوجه بي قرري هاي برادرش شده بود گفت :بشين و اينقدر خودت رو براي يه بيوه بي ارزش نكن .نيما به طرف او خم شد و خيلي جدي گفت : حق نداري در مورد لاله اينطور صحبت كني .من دوستش دارم و بالاخره هم باهاش ازدواج مي كنم پس حواستو جمع كن كه نه حالا و نه هيچ وقت ديگه اينطوري حرف نزني
    _خوش به حال لاله كاش ما هم اينقدر شانس داشتيم.
    _شانست كه اومده خواهر عزيزم اگه عرضه داشته باشي و نگهش داري !غزل آهي كشيد و به سهيل كه حالا سر ميز عمه مهين نشسته بود چشم دوخت .چند دقيقه بعد سهيل كنار عمه ي كوچكش مهتاب و شوهرعمه و بچه هايش نشسته بود اما برخلاف چند لحظه پيش كه همه اورا سوال پيچ مي كردند حالا او بود كه مرتب از عمه و ديگران سوال مي كرد .
    _چرا كامران يه دفعه انقدر عوض شد؟
    _اون عوض نشد از اول همبد بود ،يعني ذاتش بد بود و فكر ميكرد كه همه مثل خودشن .
    _اما آخه...
    مهتاب حرف او را قطع كرد و گفت :
    سهيل جان !بعضي مردها رفتارشون با رفقا يه جوره و با خانواده يه جور ديگه .
    _مي دونم كه همه منو مقصر مي دونيد .
    _اين چه حرفيه عزيزم ما هيچ وقت حتي فكرشم نكرديم .
    _اما اين موضوع منو هميشه عذاب ميده .
    لاله به صورت غمگين سهيل نگاه كرد و گفت :
    تمامش فقط و فقط تقصير خو دم بود .
    سهيل به دهان لاله نگاه كرد طوري كه لاله حس كرد او توضيح بيشتري ميخواهد با اين حال اندوهگين سر به زير انداخت و باز هم سكوت كرد .سهيل آهي كشيد و از عمه اش پرسيد :
    هنوز هم توي همون خونه زندگي مي كنيد؟
    عمه سرش را به علامت نفي تكان دادو گفت :بعد از طلاق لاله خونه رو عوض كرديم .

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    _خوب كاري كرديد.
    مهتاب براي اينكه مسير صحبت را عوض كند پرسيد :
    تو مي خواي چه كار كني عزيزم ؟مي خواي بموني و ازدواج كني و كنار پدرت بموني يا بازم برمي گردي ؟
    سهيل لبخند تلخي زد و گفت:
    من هنوز جفت خودمو پيدا نكردم به همين دليل هم تا زماني كه بتونم يار و هم آشيو نه ام رو پيدا كنم كنار اين كبوتر پير و شكسته زندگي مي كنم.
    _مگر تو غرل رو نديد ؟
    سهيل نيشخندي زد و گفت :
    غزل هم پرواز من نيست .
    _اما همه فكر مي كردند كه...
    _فكر و نظر ديگران اصلا برام مهم نيست .
    _پس يه كاري كن كه زود تر بفهمه و منتظرت نشينه .
    _همونهايي كه اين فكر مسخره رو توي ذهنش جا دادند حالا هم بايد پاكش كنن .
    _اون دختر بدي نيست !
    _منم نگفتم اون دختر بديه فقط گفتم اون جفت من نيست اون بايد با يكي مثل خودش ازدواج كنه.
    _ مي دوني برادرش نيما خواستگار لاله است ؟
    _با شنيدن اين حرف نگاه لاله و سهيل در هم گره خورد . عمه كه بالاخره موفق شد اين موضوع را به لاله بفهماند به صورت او خيره شد تا بفهمد چه نظري دارد .لاله با تعجب بسيار پرسيد :
    اين حرف مسخره رو كي زده ؟مسخره !
    _اون خيلي وقته كه از تو خواستگاري كرده اما چون حال تو مساعد نبود پدرت جواب خاصي نداد.
    _من حالم خيلي هم خوبه اما ديگه تصميم ندارم ازدواج كنم .
    _ آقا فريدون پدر لاله كه تا آن لحظه ساكت بود گفت :
    مگه مي شه ؟
    لاله كه اشك درون چشمانش حلقه زده بود گفت :
    حتما از دستم خسته شديد.
    _اين چه حرفيه ؟ما كه بد تو رو نمي خوايم ...تو يه چيزي بگو سهيل جون .
    سهيل كه به نظر مي آمد غافلگير شده كمي من ومن كرد و گفت :
    راستش رو بخوايد من ترجيح ميدم ديگه دخالت نكنم لاله خانم كه بچه نيست خودش مي تونه تصميم بگيره .
    لاله اشكهايش را پاك كرد و با ناراحتي از سالن خارج شد .سهيل درحاليكه به در سالن نگاه ميكرد گفت :
    بهتره اذيتش نكنين ،بذارين با گذشت زمان روزهاي سخت رو فراموش كنه .
    آقا فريدون سيگاري روشن كرد و گوشه ي لبش گذاشت و بعد از يك پك محكم گفت :
    اما لاله وضعش با ديگران فرق مي كنه و ممكنه بعد از يه مدت ديگه خواستگار مناسبي نداشته باشد.
    سهيل آه سنگيني را از سينه اش بيرون داد و گفت :
    ولي اگه عجله كنيد ممكنه باز هم پشيمون بشيد.
    سپس از جايش بلند شد و پيش پدرش برگشت . غزل ابن بار خشمگين تر از قبل دندانهايش را به هم ساييد و به برادرش نگاه كرد. نيما كه تمام حواسش به لاله بود بلند شد و گفت :
    من الان برمي گردم .
    از سالن بيرون رفت غزل با لحن طعنه آميز به مادر ش گفت :
    مثل اينكه آقا سهيل با فاميل پدريشون راحت تر هستند. ندا مادر غزل كه تنها خاله سهيل بود لبخندي زد و گفت :انقدر خودت رو اذيت نكن كمي حوصله داشته باش !
    _اما اون فقط از مصاحبت با بعضي ها لذت مي بره.
    _نترس وقت براي هم صحبتي زياده.
    _غزل نفس عميقي كشيد و رسيد :
    اين نيماي ديوونه كجا رفت ؟
    _ به عشق اونم حسادت مي كني ؟
    _ من و حسادت ؟
    _ پس چرا انقدر باهاش لج مي كني ؟
    _لج نميكنم فقط ميگم لاله ارزش اين همه عشق و محبت رو نداره !
    _ چرا ؟چون يه بار در زندگي زناشويي شكست خورده ؟عزيزم يه كمي هم انصاف داشته باش و با خوش بيني به اطرافيانت نگاه كن.
    _ اما آخه...
    _ اما نداره!به نظر من لاله واقعا لايق داشتن يه شوهر خوبه ،حالا چه اين مرد نيما باشه چه شخص ديگه اي .
    غزل كه از بحث با مادرش خسته شده بود با عصبانيت بلند شد و از او دور شد.
    نيما همه جارا دنبال لاله گشت اما اورا پيدا نكرد. در راه پله ايستاده بود كه يك دفعه ذهنش متوجه پشت بام خانه شد پله هارا دوتا يكي طي كرد و خودش را به آنجا رساند.خوشبختانه نور كمرنگ مهتاب آنجا را روشن كرده بود و او خيلي زود توانست لاله را پيدا كند.لاله در گوشه اي روي صندلي شكسته اي نشسته بود و آرام آرام گريه مي كرد. نيما آهسته جلو رفت و در چند قدمي او ايستاد.لاله سربلند كرد و با ديدن او اشكهايش را پاك كرد .نيما سلام كرد اما جوابي نشنيد ،با اينحال پرسيد :
    اتفاقي افتاده؟
    لاله سرش را تكان داد و بلند شد و از كنار او گذشت.نيما برگشت و گفت :
    صبر كن ميخوام باات حرف يزنم .لاله ايستاد اما قبل از اينكه نيما حرفي بزند گفت :
    نمي خوام چيزي بشنوم فقط مي خوام بگم كه ديگه ازدواج نميكنم ،هيچ وقت چون از همه ي مردها متنفرم !مي فهمي ؟ متنفرم!
    نيما نميدانست چه بگويد ،در ذهنش به دنبال جمله ي مناسبي مي گشت اما لاله به سرعت از او دور شد و از پله ها پايين رفت. نيما آهي كشيد و زير لب گفت :
    بالاخره يه روزي دلت رو به دست ميارم.با ورود دوباره ي لاله به سالن بار ديگر مسير نگاه سهيل به سوي او تغيير جهت داد. آقاي مقدم كه در حال گفتگو با برادرش بود متوجه ي نگاه اي اوشد اما حرفي نزد.لاله اينبار در كنار فريده نشست ، و گفت :
    مثل اينكه فقط با تو مي تونم كنار بيام.
    _ مگه چيزي شده ؟
    _ همون حرفاي هميشگي .
    _ مي دوني لاله همه فكر ميكنن تو با انتخاب نيما صاحب همه چيز مي شي .
    _نظر توچيه ؟
    _من نمي دونم چي بايد بگم ولي...
    _ ولي چي ؟
    _هيچي ...فقط اين فعه سعي كن در انتخابت بيشتر دقت كني.
    _منظورت رو نميفهمم.
    راستش لاله من تقريبا همه چيز رو مي دونم بارها و بارها دفتر خاطراتت رو ورق زدم و خوندم ،البته بايد منو ببخشي اما اين كار رو فقط از روي كنجكاوي كردم تا بفهمم حدسياتم درسته يا نه !

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    _چه حدسايي ؟
    _همون حدسايي كه درست از آب در اومد،من ميدونم كه تو دفعه ي پيش از سر لجبازي ازدواج كردي اما اين بار بهتره ديگه به قلبت رجوع كني و در اين دژ رو به روي بعضيا بااز كني.
    _مثلا به روي كي ؟
    _خودت خوب مي دوني از كي صحبت ميكنم !
    _ من كه چيزي نميفهمم!
    _خوبم ميفهمي اما خودت رو به نفهمي مي زني !
    بار ئديگر اشك درون چشمان لاله حلقه زد.فريده دست اورا در دست گرفت و گفت :
    نذار گذشته ها تكرار بشه ،به جاي يكي دوتا رقيب وجود داره اما اگر سعي خودت رو بكني و به فكر دل هردوتون باشي همه چيز درست مي شه.
    _اما من ميترسم.
    _از چي ؟اون كه تاوانش رو پس داده و تمام اين مدت رو به خاطر تو صبر كرده،پس ديگه وقتشه كه اون رو ببخشي.
    _اگه ديگه عشقي توي قلبش وجود نداشته باشه چي ؟
    _وجود داره من مطمئنم !اگه با دقت توي چشماش نگاه كني مي فهمي كه هنوزم شعله هاي عشق توي وجودش روشنه و قلبش روگرم مي كنه .
    _فريده جون تو بهترين دوست مني و مي دونم كه اين حرفارو از روي محبت مي زني اما دلم نميخواد عجله كنم.
    _منم نگفتم قدمهاتو بلندوسريع بردار،اما اگه اون دو يه قدم جلو اومد تو روتا قدم جلو برو و شك نكن.
    _من شك نميكنم اما وقتي به ياد بي وفاييش مي افتم بازم ميترسم.
    با نزديك شدن سپيده و ستاره آنها بحثشان را نيمه تمام گذاشتند.ستاره كنار لاله نشست و پرشسد :
    ميشه بپرسم كجابودي ؟
    لاله با تعجب پرسيد منظورت چيه ؟
    _نيماي بيچاره ديگه دل تو دلش نيست،چرا زودترخيالشو راحت نميكني ؟
    _اتفاقا همين امشب خيالشو راحت كردم و بهش گفتم كه ديگه نميخوام ازدواج كنم.
    _واقعا؟!
    سپيده با چشماني گرد شده از تعجب پرسيد :
    چطور تونستي؟حيف نيما نيست ؟!چرا دلش رو شكستي ؟
    _اگه خيلي خوبه چرا شماها ...
    _خوب آخه اون تورو دوست داره .
    ولي من مثل شماها فكر نميكنم و اصلا هم از اون خوشم نمياد.
    _تو عقلت پاره سنگ برميداره دختر !
    _هرچي ميخوايد بگيد من از تمام مردها و كارهاشون متنفرم.
    _اما به نظر من تو داري براش ناز مي كني .
    _اصلا هم اينطور نيست.
    _چرا!مطمئنم كه هست !مثل آقا سهيل كه از همين اول داره براي غزل ناز مي كنه .
    ستاره آه بلندي كشيد و گفت :
    چه خواهر و برادر بدشانسي ،چقدر بايد ناز بكشن .فريده ابرويي بالا انداخت و گفت :
    اما كسي مجبورشون نكرده.
    _حرف اجبار نيست فريده جون، حرف دله ،حرف عشقه !
    _عشق يك طرفه كه عشق نيست.
    _در مورد لاله و نيما شايد يك طرفه باشه اما در مورد سهيل و غزل فكر نميكنم!آقا سهيل خيال مي كنه چون حالا خيلي مورد توجه قرار گرفته بايد خودشو بگيره تا التماسش كنن ،خبرنداره كه غزل چقدر خاطرخواه داره.
    فريده در حاليكه از دور به غزل نگاه ميكردگفت :
    در اين كه شكي نيست اما بايد به سهيل هم فرصت داد.اونم حق انتخاب داره.
    _ستاره بلند شد و گفت :
    مي رم غزل رو بيارم اينجا.
    بعد از رفتن ستاره ،فريده ولاله به هم نگاه كردند.سپيده دستش را زير چانه اش زد و گفت :
    من كه به غزل حسوديم ميشه...
    فريده و لاله بار ديگر نگاهي ردو بدل كردند اما حرفي نزدند. با آمدن غزل ،پرحرفي هاي سپيده و ستاره كه مرتب زيبايي غزل را ستايش مي كردند شروع شد.لاله كه كلافه شده بود از جايش بلند شد و عذرخواهي كرد و پيش مادرش رفت.سهيل هم از اين فرصت استفاده كرد و بار ديگر كنار آنها قرار گرفت.لاله متوجه نگاه خشمگين غزل شد اما بي اعتنا به او به حرفهاي مادرش با سهيل گوش سپرد.
    غزل كه فكر ميكرد رفتن لاله بي احترامي به اوست گفت :
    بيوه ي از خود راضي .
    با اين حرف غزل همه ساكت شدند.فريده بيشتر از همه ناراحت شد اما حرفي نزد ستاره پرسيد:
    چيزي شده غزل جون؟لاله كاري كرده كه باعث ناراحتي تو شده ؟
    _نمي بيني چطور داره با احساسات نيما بازي ميكنه ؟
    _واقعا حيف نيما نيست كه خودش رو معطل اين دختره كرده ؟
    فريده كه مي ديد كه اگر آنجا بماند طاقت نمي آورد و جواب حرفهاي توهين آميزشان را مي دهد بلند شد و به بهانه ي دستشويي از آنها دورشد.
    براي صزف شام مهمانها به طبقه ي پايين منزل آقاي مقدم رفتند.ميزهاي بزرگ سالن با انواع دسر و غذا تزيين شده بود و صداي موسيقي ملايمي فضا را دلچسب مي نمود.ستاره ،سپيده و غزل روبه روي سياوش ،سهيل و عمه مهين نشستند.سهيل درحاليكه با غذايش بازي مي كرد نگاهي زير چشمي به غزل انداخت اما هيچ حسي نسبت به او در خودش حس نكرد.حتي وقتي كه نگاه چشمان درشت او با نگاهش درهم آميخت دچار هيچ حسي نشد و سرش را پايين انداخت.ستاره كه متوجه اين نگاهها شده بود با پايش به پاي سپيده زد و با چشم به آنها اشاره كرد.سپيده لبخندي زد و آهسته گفت :
    اين اولشه.
    سياوش كه صداي اورا شنيده بود دستش را به علامت سكوت جلوي بيني اش گذاشت و به آنها فهماند كه حرفي نزنند.آن دو خنديدند و مشغول خوردن شدند.سهيل كه مي دانست سه جفت چشم خيره خيره تمام حركاتش را زير نظر دارند بشقابش را برداشت و كنار پنجره پشت ميزي كه فقط نيما آنجه نشسته بود رفت و نشست.نيما به احترام او كمي جابه جا شد .سهيل لبخندي زد و گفت :
    چه جاي خوبي رو انتخاب كردي،با ديدن منظره ي حياط اشتهاي آدم باز مي شه .
    _اما به نظر من اگه آدم روبه روي محبوبش بشينه و به چشمهاش نگاه كنه بهتر ميتونه غذا بخوره .
    سهيل به نيمرخ غمگين نيما ناه كرد .حس كرد اين حرفها و اين تصاوير يك بار ديگر برايش تكرار شده اما نميدانست كي و كجا !نيما با بي ميلي غذا مي خورد و سهيل خوب مي دانست كه ناراحتي او از چيست،بنابراين سكوت كرد تا او در آرامش كامل هم غذايش را بخورد و هم رفتارهاي سرد لاله را تجزيه و تحليل كند.
    فريده كه كنار دايي هايش نشسته بود نميدانست چه بخورد هر كدام از آنها يكي از غذا هارا جلوي او مي كشيدند و او كه نميدانست چه كار كند مرتب از محبت آنها تشكر ميكرد.خواهرش فرزانه كه كمي دورتر نشسته بود هم ميخنديد و هم دلش براي خوارش مي سوخت كه نميتوانست به راحتي غذا بخورد.
    لاله مثل هميشه هنگام غذا خوردن كنار مادرش نشسته بود.مهتاب هميشه سر ميز غذا كنار او مينشست تا با اصرار اورا وادار به خوردن كند.بعدازصرف غذا منار او مينشست تا با اصرار اورا وادار به خوردن كند.بعد از صرف غذا و هنگامي كه همه براي رفتن آماده ميشدند نيما خودش را به لاله كه آماده رفتن بود رساند و گفت :
    فكر ميكنم بدونيد مهموني هفته ي آينده خونه ي ماست ،من اومدم تا خودم از شما دعوت كنم.
    لاله بدون اينكه به او نگاه كند تشكر كرد و به سرعت خودش را به حياط و كنار پدرش رساند. نيما دست اقا فريدون رت فشرد و او را نيز براي مهماني هفته ي آينده كه به افتخار آمدن سهيل برگزار مي شد دعوت كرد .آقا فريدون لبخند زنان تشكر كرد و با كمال ميل دعوتش را پذيرفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نيما نگاهي به لاله انداخت ،خداحافظي كرد و از آنها دور شد.
    لاله به سرعت سوار ماشين شد .حوصله ي حرف زدن با هيچ كس را نداشت و دلش مي خواست خودش را پنهان كند.
    سپيده و ستاره همراه مادرشان با تك تك مهمانها خداحافظي كردند.
    سهيل از ساختما بيرون آمد و بالاي پله ها ايستاد .ستاره به سپيده گفت :
    حتما اومده تا براي لحظه هاي آخر دل غزل خانم رو آب كنه.
    سپيده به با غزل كه با ناز راه مي رفت تا سوار ماشين شود نگاه كرد و گفت :
    خوش به حال غزل.
    اما سهيل پس از كمي تامل كنار ماشين آقا فريدون رفت و از آمدن آنها تشكر كرد. سپس خم شد و با انگشت به شيشه ي ماشين زد. لاله شيشه را پايين كشيد ،سهيل لبخندي زد و پرسيد :
    مي خواستيد بدون خداحافظي بريد ؟
    لاله نگاهش را به چشمان مهربان او دوخت و گفت :
    منو ببخشين.
    _خواهش ميكنم،به هر حال از اينكه به اين مهموني اومديد متشكرم.
    لاله در سكوت به چشم هاي او چشم دوخت .سهيل منتظر بود تا او حرفي بزند اما وقتي قفل لبهاي او را بسته ديد آهسته گفت :
    بازم معذرت ميخوام،شايد اگر من دخالت نميكردم...
    _خواهش ميكنم ديگه حرفش رو نزنيد.
    _مطمئن باشيد كه يك روي جبران ميكنم.
    _متشكرم.
    _من از شما متشكرم...به اميد ديدار.
    سهيل باز هم از آقا فريدون تشكر كرد و به طرف خانواده ي عمه مهين رفت.
    ستاره روكرد به خواهرش و گفت :
    سهيل خودش رو در مورد سرنوشت لاله مقصر مي دونه .
    _آره ،آخه كامران دوست صميمي اون بود.
    با رفتن مهمانها حياط بزرگ و ساختمان در سكوت فرو رفت و فقط صداي شستن ظروف توسط پيش خدمتها به گوش ميرسيد. سهيل صندلي چرخدار پدرش را به سوي اتاق خوابش برد و كمكش كرد تا لباسهايش را عوض كند، بعد از اينكه او را روي تخت خواباند لبخندي زد و گفت : اميدوارم خوابهاي خوش ببينيد.
    آقاي مقدم دست اورا در دست گرفت و گفت :
    كاش مادرت هم زنده بود و امشب رو مي ديد.
    _مطمئن باشيد روح مادر ناظر تمام اين روزها و شبهاست.
    _پس حتما حالا اونم خيلي خوشحاله.
    _حتما!
    _دلم ميخواد يه كمي ديگه هم بيدار بمونيم و با هم صحبت كنيم.
    _اما شما خسته ايد و احتياج به استراحت داريد،مطمئن باشد فردا تا شب براتون حرف ميزنم ،انقدر حرف ميزنم كه خودتون بگيد ديگه بسه .
    آقاي مقدم لبخندي زد ،شب بخيري گفت و چشمانش را بست.سهيل لامپ اتاق را خاموش كرد و در را آهسته بست و پس از هفت سال بار ديگر در اتاق خودش را گشود و به آنجا پا گذاشت.همه چيز دست نخورده باقي مانده بود و حالا پس از چند سال خاطرات تلخ و شيرين گذشته باز هم در ذهن او زنده مي شدند قاب عكس مادرش را برداشت و با ديدن عكس اشكهايي كه از ساعتها پيش در پشت پلك هايش سنگيني ميكردند را بي محابا بيرون ريخت عكس را بوسيد و روي سينه اش گذاشت و با غم گفت :
    فقط تو بودي كه منو ميفهميدي اما حالا كجا رفتي ؟كجايي كه بازم كنارم بشيني و آرومم كني ،كجايي تا تو آغوش گرمت آروم بگيرم ،آخ مادر خوبم كجايي ؟كجايي تا ببيني برگشتم اما بازم مثل گذشته رقبا اطرافم رو گرفتند.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صبح روز بعد سياوش و خانواده اش به ديدن انها آمدند.سياوش كه بيشتر به فكر آينده ي برادرش بود پرسيد :
    حالا ميخواي چيكار كني ؟
    سهيل گفت :
    خيلي به اين موضوع فكر كردم ،در آخر به اين نتيجه رسيدم كه باز هم مثل گذشته در كنار شما باشم.
    _يعني ميخواي برگردي شركت؟
    _البته اگه قبولم كنيد!
    _اين چه حرفيه!مطمئن باش همونطور كه از رفتنت ناراحت شديم از برگشتنت خوشحال ميشيم.
    _پس هروقت كه شما دستور بديد من آماده ام.
    _پس يه كم صبر كن تا كارهارو درست كنم،بعد بهت خبر مي دم.
    سهيل درحاليكه پسربرادرش را نوازش ميكرد گفت:
    امروز دلم ميخواد به ياد اون روزها توي شهر بگردم.
    _اگه مي خواي ماشين روببر.
    _متشكرم،ترجيح ميدم پياده روي كنم.
    _هرطور راحتي!
    سهيل به اتاقش رفت و بعد از تغيير لباس در حاليكه بسته ي بزرگي در دست داشت برگشت و گفت :
    فقط يه لطفي كنيد آدرس جديد عمه مهتاب رو به من بديد.
    سياوش قلم و كاغذ برداشت و آدرس را نوشت و به دست او داد.آقاي مقدم پرسيد:
    هنوز سوغاتي ماها رو ندادي كه مي خواي سوغاتي عمه ات رو ببري ،بي معرفت.
    _تمام چيزهايي كه آوردم توي چمدونامه،دلم مي خواد خودتون هر كدوم رو كه مي پسنديد برداريد،همسر سياوش از جايش بلند شد و پرسيد:
    اين پيشنهاد شامل حال ما هم ميشه؟
    _البته.
    _متشكرم.
    _حالا با اجازه ي همگي خداحافظ.
    هواي شهر گرم وآلوده بود اما سهيل انقدر در افكار و رويدادهاي گذشته اش غرق شده بود كه هيچ چيز توجه اش را جلب نميكرد.نگاهي به آدرس انداخت و بعد از به خاطر سپردن ان كنار خيابان ايستاد و سوار تاكسي شد و آدرس را به راننده نشان داد.درحاليكه از پنجره ي اتومبيل به مناظر بيرون نگاه ميكرد تمام حواسش به گذشته بود.هرچه فكر كرد نتوانست دليلي براي كارهاي كامران پيداكند.تصميم داشت دريك فرصت مناسب اورا ببيند و توضيح كاملي بخواهد اما اين كار فعلا در برنامه اش نبود و امروز فقط و فقط به خاطر ديدن لاله از خانه خارج شده بود ،وقتي اتومبيل توقف كرد به خودش آمد و نگاهي به اطراف انداخت و پرسيد :
    رسيديم ؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 1 از 8 12345 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/