-اگه بهم نخندی باید بگم خواب موندم. دیشب تا دیروقت نشسته بودم وداشتم درس می خوندم. به خاطر همین صبح خواب موندم .
- خوش به حالت . من دیشب اصلا ًنتونستم چیزی بخونم.
-مهمون داشتین یا مهمونی بودین؟
- هیچ کدوم. مامان گله و شکایت درس خوندن من رو به امین کرد و باز همون موضوع همیشگی رو مطرح کرد. منم تصمیم گرفتم برای اینکه به قضیه بیشتر دامن نزنم تا آخر شب سراغ درسهام نرم و بیشتر پیش اونا باشم.
-با یک شب مشکل حل نمیشه. مامانت راست میگه. تو باید بیشتر به خانواده ات توجه کنی.
- توجه می کنم ،ولی چکارکنم ؟دلم نمیاد حتی یک دقیقه هم کتاب وجزوه هامو کنار بگذارم . دلم می خواد زودتر درسمو تموم کنم و بتونم برم سر کار.
-درست می گی،ولی اگر بیشتر از قبل به خانواده ات توجه نشون بدی که ضرری نداره .
وبعد از کمی مکث دوباره پرسید:
- جریان دیروز رو تو خونه مطرح کردی؟
- نه،چون قصدش رو ندارم نمی خوام به کسی چیزی بگم. اگه موضوع عنوان بشه،مامان دوباره شروع می کنه. منم اصلاً حوصله ندارم و اگه بگم نه از دستم نا راحت می شه و من اینو نمی خوام،ولی خیال دارم موضوع رو به امین بگم که اگه خانم صناعی برای جواب اومد بهش دروغ نگفته باشم که خانواده وخودم مخالف هستیم.
- هر جور خودت دوست داری.
وبعد موضوع را عوض کرد. دو روز گذشت و خبری از خانم صناعی نشد ومن از این موضوع بسیار شاد بودم وهمه چیز را ازیاد بردم. در رفتارهای آقای صناعی هم خبری از گرفتن جواب احساس نکردم.
روز سوم وقتی که وارد دانشکده شدم دیدم خانمی از دور به طرفم می آید.متوجه شدم که خانم صناعی است. کاملاً جدی وبی تفاوت حرکت کردم. خانم صناعی لبخند زد وبعد از سلام و احوالپرسی گفت:
-امیدوارم مزاحمتون نشده باشم.
من هم با لبخندی نه چندان خوشایند گفتم:
-خواهش می کنم. اختیار دارین، بفرمایین.
خانم صناعی با همان حالت گفت:
-مثل اینکه یادتون رفته. شما قرا ربود جوابی رو به من بدین و چند روز فرصت فکر کردن خواستین. توی این چند روز من وبرادرم نخواستیم مزاحم بشیم ،یا کاری کنیم که یک وقت...
صحبتش را قطع کردم و گفتم :
- بله متوجه هستم و از شما سپاسگزارم ، اما حقیقت اینه که خانواده ام زیاد مایل نیستن که من در حال حاضر ازدواج کنم . البته همون طور که قبلاً هم گفتم خودم هم همین نظرو دارم.
خانم صناعی در حالی که خنده از روی لبانش محو می شد گفت:
- یعنی جواب شما منفیه؟
- بله. این جواب رو قبلاً هم بهتون داده بودم .
- یعنی هیچ راهی نیست؟
- ببخشین ، ولی متأ سفانه باید بگویم خیر. البته امیدوارم آقای صناعی بتونن همسرآینده شونو اون طور که می خوان انتخاب کنن وکنار هم خوشبخت بشن.آرزوی من اینه که در زندگی همیشه موفق باشن.
بعد خداحافظی کردم وبه طرف کلاس به راه افتادم.
شب وقتی همه خوابیده بودند،چراغ اتاق امین هنوز روشن بود. تصمیم داشتم موضوع را به او بگویم.با او رابطه صمیمانه داشتم و از کودکی محرم اسرار همدیگر بودیم وتمام درد دلهایمان را به هم می گفتیم . با اینکه فقط 28سال سن داشت او را مرد کاملی می دانستم . او مهندس راه وساختمان بود ودر شرکت پدر کار می کرد. امین هم عقیده داشت که برای ازدواج هیچ وقت دیر نیست. من نظرها و سلیقه هایم را به افکار او بسیار نزدیک می دیدم.
کنار در اتاق رسیدم ،اجازه خواستم و وارد شدم و امین را که روی تخت نشسته بود مشغول مطالعه دیدم .
- اجازه هست کمی وقتت رو بگیرم؟
- خواهش می کنم بیا تو. چرا هنوز نخوابیدی؟
- همین الان درسم تموم شد. گفتم کمی باهات صحبت کنم.
- خوب کردی. منم بی خوابی زده به سرم . اصلاً خوابم نمی بره.
- چی می خونی؟
- یک کتاب. از یکی از همکارانم گرفته ام. اگر وقت کردی می دم بخونی.
- وقت؟تنها چیزی که ندارم . باور کن خیلی دلم می خواد بیشتر با شما ها باشم،ولی هر کاری می کنم نمی تونم.
- می دونم. منم این دوران رو گذروندم ، اما سعی کردم هم به درسم برسم، هم به خانواده ام.
- حق با تو اه.سعی می کنم از این بیشتر به خانواده برسم.
- خوب چه خبر از دانشکده؟ راستی استاد صامتی رو می بینی؟ اگه دیدیش سلام منوو بهش برسون .
- اره می بینمش. اونم بهت سلام می رسونه.
- دیگه چه خبر؟
بعد از کمی مکث گفتم :
- می خواستم درباره موضوعی باهات صحبت کنم.
- بگو. من سرا پا گوشم.
ماجرا را بدون هیچ کم وکاست برایش تعریف کردم . وقتی صحبتم تمام شد، هیچ عکس العملی از او ندیدم. از خونسردی او تعجب کرده بودم . لبخندی زد وگفت:
- امان از دست شما دخترها. شما زنها موجوداتی هستین که هیچ وقت نمی شه شناختتون . نمی دونم چی بگم، ولی اگه تو موضوع رو با پدرو مادر در میون می گذاشتی بهتر بود، هر چند قصد شو نداشتی، ولی بهتر بود می گفتی. شاید اونا هم حرف و نظری داشتن، که حتماً هم داشتن.
- دلم می خواست، ولی مطرح کردن این موضوع آتش زیر خاکستر مادر رو دوباره روشن می کرد.
- ولی اگر یک زمانی به گوش پدر ومادر برسه خیلی ناراحت می شن.
- امیدوارم که دیگر سرو کله خانم صناعی پیدانشه.
- اگه یک زمانی دوباره اومد حتماً با پدرو مادر مشورت کن.
- چشم، ولی ازت خواهش می کنم با هیچ کس درباره این موضوع صحبت نکنی .
- مطمئن باش این موضوع پیش خودم می مونه.
بعد ار جا بلند شدم و نزدیک در اتاق ایستادم و گفتم:
- بالا خره از قدیم رسم بوده تا بزرگتر نره کوچکتر حق رفتن نداره .
امین که متوجه طعنه من شده بود گفت:
- حالا زمانه عوض شده، خیلی چیزها هم در قدیم رسم بود که حالا حتی اسمی از اونا برده نمی شه چه برسه به اینکه به پای عمل برسه. تو هم اگه می خوای به رسم قدیم رفتار کنی، حالا حالا ها باید بشینی، چون بزرگترها خیال رفتن ندارن.
خندیدم و گفتم:
- خواهیم دید امین خان! خواهیم دید.
شب به خیر گفتم وبه اتاق خودم رفتم.
صبح وقتی وارد دانشکده شدم،مهتاب را که مشغول صحبت با خانمی بود دیدم.جلوتر رفتم،ولی باز آن خانم را نشناختم.
- نازنین سلام؛صبح بخیر.
- سلام مهتاب جان، صبح بخیر.
او که متوجه نگاههای ما دو نفر شده بود گفت:
- سیما دختر خالمه که تازه از فرانسه برگشته و فوق لیسانس رو در رشته معماری گرفته. امروز هم اومده تا از نزدیک دانشکده و استادای ما و روش تدریس در این رشته رو ببینه.
رو به سیما کردم و با لبخندی گفتم:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)