صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 43

موضوع: داستان هاى ما جلد دوم (مجموعه داستانها و حکایات آموزنده دینی و اخلاقی )

  1. #1
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    داستان هاى ما جلد دوم (مجموعه داستانها و حکایات آموزنده دینی و اخلاقی )

    نام كتاب : داستانهاى ما جلد دوم

    مؤ لف : على دوانى
    ===========
    پيشگفتار
    داستانهاى ما، چيزى نيست كه اختصاص به صنف خاص و افراد مخصوصى داشته باشد. هر چند ما آنرا از منابع و مآخذ اسلامى ترجمه يا تلخيص و انتخاب نموده ايم ، ولى شما خوانندگان از هر طبقه و صنفى كه هستيد، نمى توانيد از آن بى نياز باشيد، و اگر باور نداريد براى يكبار هم كه شده يك جلد آن را با حجم كمى دارد مطالعه كنيد و بعد ببينيد ما راست گفته ايم يا نه ؟
    داستان نويسى به سبك امروز مغرب زمين كه از يكى دو قرن گذشته آغاز شده ، و بعدها به شرق هم سرايت كرده است ، به طورى كه آنرا تقليدى از غرب مى دانند، امروز يكى از اركان ادبيات جهان به شمار مى رود.
    ولى خوانندگان تصور نكنند كه داستان نويسى ارمغان غرب است كه به شرق آورده اند، بلكه درست بعكس مى باشد.
    به نظر بسيارى ، نويسندگان نامى فرانسه ، سهم زير بناى ادبيات جهان و از جمله داستان نويسى را به خود اختصاص داده اند و نوشته هاى (ولتر) شاعر و داستانسراى معروف فرانسه را شاهد مى آورند، ولى بايد دانست كه قضيه درست بعكس است !
    زيرا مثلا (رنو) مورخ و خاورشناس مشهور فرانسوى كه در نيمه اول سده نوزدهم ميلادى مى زيسته در اثر معروف خود (حمله مسلمانان به فرانسه و سوئيس در قرن هشتم و نهم و دهم ميلادى به روايت اروپائيان و مسلمانان ) در بخش (تاءثير ادبيات و روحيات مسلمانان در مردم فرانسه ) مى نويسد:
    (شكى نيست كه بسيارى از كلمات عربى وارد زبان فرانسه شده است . اختلاط اين لغات با لغات مخصوص زمان اقامت مسلمانان در فرانسه نيست ، بلكه اكثر آن بعد از مهاجرت آنها، در زبان فرانسه راه يافته است ، حتى كار به جائى رسيده است كه مردم فرانسه هر كارى را كه بزرگ و با عظمت مى بينند به (سارازين ) يعنى مسلمانان نسبت مى دهند(1).
    جنگهايى كه سردارى آن را مسلمانان به عهده داشتند، چه در اسپانيا و چه در آفريقا و چه هنگامى كه در آسيا مقابل سپاهيان صليبى قرار گرفتند، باعث گرديد كه پرتو جديدى زائد بر شعاع فروزان پيشين بر نام خود بيفزايند.
    تمام اين افتخارات براى بيان مقام با عظمت مسلمانان كه در سينه ها نهفته است ، اگر داستانهاى قهرمانى سرداران فرانسه نبود كه طى قرنها، اهالى فرانسه و نقاط مجاور آن ، بدان ترنم مى كردند، كافى نمى باشد.
    اهميت اين داستانهاى قهرمانى فرانسويان به جائى رسيده است كه تنها افسانه هاى عمومى ملت به شمار مى رود. از شنيدن اين داستانها و شرح سرگذشت اين قهرمانان ، تنها كسانى دچار شگفتى مى شوند كه نظرى بلند و احساسى نجيبانه داشته باشند.
    اين افسانه ها كليه وقايع تاريخى ديگر را به يكسو زده و ساير ادبيات را بى ارزش نموده است . بيشتر اين سرگذشتها در اطراف جنگهاى مسلمانان و رشادتهاى سران فرانسه در جلوگيرى از حملات آنها دور مى زند...
    به طور خلاصه ، مسلمانان در آن عصر، نمونه هاى كامل و مقياس هاى برجسته شجاعت و شهامت و عزت نفس و مكارم اخلاق و گذشت به هنگام اقتدار و ميهمان نوازى بودند(2).
    (فرانسيسكو كابريلى ) تحت عنوان (تمايلات ادبى ) در كتاب (وحدت و تنوع در تمدن اسلامى ) مى نويسد: (تقريبا يكصد سال بعد از رحلت پيغمبر اسلام ، زبان عربى ، زبان رسمى دولتى و زبان ادبى شد، و از سواحل تاگوسن (رودى است در اسپانيا و پرتقال ) تا جاكارتا (مركز كشور كنونى اندونزى ) رواج داشت .
    استيلاى زبان عربى به طورى عميق بود كه ملل غيرعرب ، اشعارى به عربى با وزن و قافيه و سبك اشعار اعراب باديه نشين عربستان مى سرودند.
    فرهنگهائى كه در كشورهاى ، جديدالاسلام رواج داشت به سرعت در مقابل (فرهنگ جديد اسلام ) از بين رفتند. فرهنگ جديد از زمان پيدايش و بسط خود بر كليه فرهنگهاى موجود تفوق يافته ، آنها را در خود مستهلك نمود.
    زبانهاى لاتين ، يونانى ، قبطى ، سريانى ، ارمنى ، و پهلوى ، به تدريج رو به ضعف نهاد و كم كم از بين رفت . در حالى كه قبلا زبانهاى مزبور، از السنه آن زمان به شمار مى رفت .(3)
    (ارماندابل ) در كتاب نامبرده به نقل از (دوزى ) اسلام شناس معروف اسپانيائى مى نويسد: (در اسپانيا به هنگام شورش اولوگيدس (كشيش مشهور و متعصبى كه رساله اى در رد اسلام نوشت و در سال 859 ميلادى به قتل رسيد)، دوست وى (الوارو) كه شرح حال او را نوشته است ، درباره علاقه مردم اسپانيا به فرا گرفتن ادبيات عرب با لحن تاءثرآورى چنين مى نويسد: (همكيشان من (مسيحيان قرطبه از شهرهاى مهم اسپانيا - كردوباى امروز) به شعر و افسانه هاى عرب علاقه دارند. آنها نوشته هاى روحانيون مسلمان و فلاسفه را براى (عقايد اسلامى ) نمى خوانند، بلكه مطالعات آنها به منظور فرا گرفتن انشاء صحيح و فصيح عربى است . كليه جوانان مسيحى كه ذوق و قريحه سرشارى دارند، فقط زبان و ادبيات عربى مى دانند)!
    همين شخص يعنى (الوارو) مى نويسد: (اينان (مسيحيان ) مخارج هنگفتى متحمل مى شوند، و كتابخانه هاى بزرگى تهيه مى كنند، و اصرار دارند كه ادبيات مزبور (عربى ) بسيار نفيس است )(4).
    به گفته (برنارد شاو) نويسنده معروف انگليسى : بايد (كارلايل ) و (گوته ) و (گيبون ) نوابغ قرون گذشته را از نظر دور نداشت كه ارزش واقعى اسلام را كاملا دريافته بودند.
    همين ادراك آنها بود كه انقلاب و تحولى عظيم - نسبت به محمد و اسلام - در عقول و افكار ملت ها به وجود آورد كه در نتيجه نظر مساعد اروپا به سوى اسلام معطوف گرديد، و آثار فراوان درخشانى از آن راه در تاريخ تمدن اروپا به ظهور رسيد)(5).
    و به اين قسمت بنگريد: (در دوران توحش و نادانى (اروپا) پس از سقوط امپراتورى روم ، مسيحيان همه چيز را از قبيل هيئت ، شيمى ، طب ، رياضيات و غيره از مسلمانان آموختند، و از همان قرون اوليه هجرى ناگزير شدند كه براى فرا گرفتن علوم متداوله آن روز به سوى آنان روى آورند)(6)
    و اين قسمت : (با اين كه (ولتر) قسمت اعظم آثارش را وقف قوم يهود و دين آنها مى كند، ولى در پاسخ (بسوئه ) در (تاريخ جهانى ) كه همه چيز را به خاطر قوم يهود آفريده مى داند، پس از تحقيقات مفصل نتيجه مى گيرد كه : (در هيچ زمانى ، هيچ هنر تكامل يافته اى نزد قوم يهود به وجود نيامد. در صورتى كه مسلمانان از همان قرون اوليه اسلامى ، در تمام علوم و فنون آن ، مربى اروپائيان گرديدند)(7)
    به طور خلاصه ، در قرون وسطى و بخصوص در گرما گرم جنگهاى صليبى و دوران پس از آن بود كه اروپائيان در اروپا و آسيا با اسلام و علوم و فنون اسلامى آشنا شدند، و آن را و كليه معارف بشرى را كه توسط مسلمين احياء شده و بسط پيدا كرده بود، از آنها اخذ كردند، كه از جمله توجه به ارزش داستان و تاءثير آن در نفوس افراد گوناگون بود.
    ولى چنانكه در مقدمه جلد يكم گفتيم با اين تفاوت كه (داستانهاى ما) واقعى و مستند مى باشد، و به همين جهت خوانندگان پس از مطالعه اطمينان به صحت محتواى آنها پيدا مى كنند، و همين نيز وجه امتياز (داستانهاى ما) و آنهاست .
    تهران : على دوانى 14 آذر ماه 1363 شمسى
    11 ربيع الاول 1405 قمرى


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    بى سعادت حضرت امام حسين عليه السلام پيشواى سوم ما شيعيان در راهى كه از مكه به كوفه مى آمد و سرانجام در (كربلا) به افتخار شهادت نائل گشت ، در محلى نزديك كربلا به نام (قصر بنى مقاتل ) كه از آثار باستانى عراق پيش از اسلام بود، خيمه اى بر سر پا ديد. پرسيد خيمه از كيست ؟
    گفتند: از (عبيدالله بن حر جعفى ) است . فرمود از وى بخواهيد بيايد به نزد ما.
    فرستاده امام آمد و به وى گفت : اينك حسين بن على عليه السلام در اينجا فرود آمده است و تو را مى خواند.
    با شنيدن اين سخن دهان عبيدالله از تعجب باز ماند و مات و مبهوت شد. سپس گفت : پناه به خدا! من از كوفه بيرون نيامدم مگر به اين منظور كه موقع ورود امام حسين در كوفه نباشم و در جنگ با وى شركت نكنم .
    از اين رو نمى خواهم مرا ببيند و خودم نيز ميل ندارم او را ببينم اين را هم بدانيد كه امام در كوفه طرفدارانى ندارد كه به حمايت از وى قيام كنند. فرستاده برگشت و موضوع را به اطلاع حضرت رسانيد.
    امام حسين (ع ) برخاست و در حالى كه لباس فاخرى پوشيده بود براى ديدن وى به خيمه اش رفت همينكه ديد امام حسين به طرف خيمه او مى آيد به احترام وى از جا برخاست و حضرت را در صدر مجلس جاى داد. حضرت نيز سلام كرد و نشست .
    امام حسين (ع ) از او خواست كه در نهضت وى بر ضد حكومت بنى اميه شركت جويد، و چون بى ميلى او را از قيافه اش خواند فرمود: چرا نمى خواهى در اين قيام با من باشى ؟
    عبيدالله آنچه به فرستاده امام گفته بود بازگو كرد و افزود كه اگر من به يارى شما قيام كنم ، نخستين كسى خواهم بود كه به قتل مى رسم .
    حضرت فرمود: اى پسر حر! تو در زندگى مرتكب گناه و خطا شده اى ، خدا هم در سراى ديگر به همان گونه كه امروز هستى از تو بازخاست مى كند، مگر اينكه توبه كنى ، و از هم اكنون اظهار ندامت نمائى ، و به يارى من بشتابى ، تا از شفاعت جد بزرگوارم رسول خدا (ص ) برخوردار شوى .
    عبيدالله گفت : اى پسر پيغمبر! اگر من مانند بسيارى از مردم كوفه به شما نامه نوشته بودم حرفى نداشتم ولى هم اكنون نفرات من آماده اند و راهنمايانى هم در ميان آنها است كه شما را راهنمايى كنند. اسب رهوارم نيز در اختيار شما است .
    به خدا به آن سوار نشده ام مگر اينكه به هر كارى كه داشتم رسيدم ، و هيچكس مرا دنبال نكرد، جز اينكه توانستم با اين اسب از چنگ وى بگريزم .
    پس چه بهتر كه بر آن سوار شويد و بهر جاى امنى كه در نظر داريد برويد.
    من هم ضمانت مى كنم كه از زن و فرزندانت نگاهدارى نمايم ، و تا پاى جان ، خودم و يارانم ، در محافظت آنها بكوشم ، و به سلامت به شما تحويل دهيم .
    امام حسين (ع ) كه ديد او فردى سست عنصر و بى سعادت است ، روى خود را از او برگردانيد و فرمود: اينها را از در خيرخواهى به من مى گويى ؟
    عبيدالله گفت : آرى به خداوندى كه بالاتر از او كسى نيست .
    امام فرمود: من نيز هم اكنون به توده نصيحت مى كنم . اولا ما نه به خودت و نه به اسبت احتياجى نداريم . ثانيا كه حاضر نيستى همراه ما بيائى از خدا بترس و با دشمنان ما هم مباش كه به خدا قسم هر كس صداى مظلوميت ما خاندان پيغمبر را بشنود و از يارى سر باز زند، خدا او را به رو در آتش دوزخ مى افكند. از اينجا فرار كن و در صف مبارزات با ما قرار مگير كه به هلاكت خواهى رسيد.
    عبيدالله گفت : به خواست خداوند قول مى دهم اين يكى را انجام دهم !
    سپس امام حسين (ع ) برخاست و به ميان كاروان خود بازگشت .
    بعدها، عبيدالله نقل كرد، و گفت : به خدا من هيچ كس را نديدم كه چشمانى زيباتر و گيراتر از چشمان حسين داشته باشد. محاسنش بسيار سياه بود. پرسيدم : پسر پيغمبر! رنگ گرفته ايد يا سياهى مو است ؟
    فرمود: آى پسر حر! اينطور نيست كه تو مى بينى ، پيرى زود به سراغ من آمد! وقتى ديدم امام حسين به راه افتاد و كودكانش اطرافش را گرفتند، چنان متاءثر شدم كه هيچگاه چنان تاءثرى پيدا نكرده ام .
    عبيدالله بن حر از اشراف كوفه به شمار مى رفت . بعد از واقعه جانسوز كربلا و شهادت امام حسين (ع ) كه عبيدالله زياد حكمران كوفه ، بزرگان شهر را طلبيد و مورد نوازش قرار داد! در ميان آنها (عبيدالله بن حر) را نديد، ولى او چند روز بعد آمد و به ديدن او رفت .
    ابن زياد پرسيد: اى پسر حر! كجا بودى ؟ عبيدالله گفت : بيمار بودم . ابن زياد گفت : دلت بيمار بود يا تنت ؟! عبيدالله گفت : دلم هيچگاه بيمار نمى شود، ولى تنم را خداوند بهبودى بخشيده است .
    ابن زياد گفت : تو دروغ مى گويى ، تو با دشمن ما حسين ، بوده اى . عبيدالله گفت : اگر من با حسين مى بودم مردم مرا مى ديدند. من كسى نيستم كه ناشناس باشم .
    ابن زياد لحظه اى از وى غافل ماند، عبيدالله نيز همان لحظه از دارالاماره بيرون آمد و سوار اسبش شد و روانه گرديد.
    لحظه بعد ابن زياد پرسيد پسر حر كجاست ؟ گفتند: همين حالا بيرون رفت . گفت : زود او را نزد من بياوريد.
    ماءمورين او را يافتند و گفتند امير تو را مى خواهد. عبيدالله كه افسرى جنگجو بود. گفت : به امير بگوئيد به خدا من ديگر به عنوان يك فرد مطيع به نزد او نخواهم بود.
    سپس اسبش را به جولان درآورد و روى به فرار نهاد، تا اينكه به خانه (احمر طائى ) يكى از رؤ ساى قبيله (طى ) رسيد.
    در آنجا يارانش به وى ملحق شدند، و به اتفاق آنها روى به كربلا نهاد. لحظه اى چند بر تربت پاك شهيدان اشك حسرت ريخت و به درگاه خدا ناليد، سپس آهنگ (مدائن ) نمود، و در آنجا زيست .
    عبيدالله پس از حادثه كربلا و شهادت امام حسين (ع )، از اينكه دعوت امام را نپذيرفت و در يارى وى سستى نشان داد، چنان متاءثر بود كه پيوسته دستها را به هم مى كوفت و مى گفت : چه بر سر خودم آوردم ؟!
    او خاطره تلخ خود را از برخورد با ابن زياد و تاءسف از يارى نكردن و سرور شهيدان اسلام ، در اشعارى چنين بازگو مى كند:(8)
    - امير نيرنگ بازى كه خود پسر نيرنگ باز ديگرى است به من مى گويد چرا به جنگ حسين شهيد پسر فاطمه نرفتى ؟!
    - اى واى چه قدر پشيمانم كه به يارى حسين نشتافتم !
    ولى اكنون ؟ ديگر دير شده و پشيمانى سودى ندارد!
    - من از اينكه جزو مدافعان او به شمار نمى روم ،
    چنان پشيمانم كه هيچگاه فراموش نمى كنم .
    - خداوند، ارواح كسانى را كه از وى پشتيبانى نمودند،
    پيوسته از باران رحمت حق سيرآب كند.
    - من به كربلا رفتم لحظه اى بر تربت ايشان توقف كردم ،
    در آن حال دلم از جا كنده مى شد و چشمانم اشكبار بود
    - آفرين بر آنها كه شير بيشه شجاعت بودند،
    و به دفاع از حسين به ميدان جنگ شتافتند.
    - هيچ بيننده اى بهتر از ايشان را نديده است ،
    كه شرافتمندانه و با افتخار به استقبال مرگ بشتابند.
    اى پسر زياد! تو آنها را ظالمانه مى كشى ،
    و از ما انتظار دوستى دارى ؟
    - از اين پس خواهى ديد كه انتقام خون آنها را از شما بگيرم .
    عبيدالله چنان از گذشته نادم و از عدم توفيق خود در جانفشانى در ركاب سيدالشهدا شرمنده بود كه كارش به سر حد جنون كشيد. او كه بعلاوه جنبه اشرافيت و شخصيت نظاميش ، شاعرى زبردست هم بود، در اين خصوص اشعارى دارد كه به اوزان مختلف گفته و از وى مانده است . از جمله اينهاست :
    - آن روز صبح كه در (قصر) به من گفت ،
    آيا ما را رها مى كنى ؟!!
    - اگر من جانم را در راه او مى دادم ،
    افتخار روز تلاقى انسانها را مى بردم
    - من در كنار پسر پيغمبر بودم كه جانم به قربانش ،
    ولى با او نرفتم ، تا از من روى برتافت !
    - اگر بنا باشد غم و اندوه قلب كسى بشكافد،
    آن قلب من است كه بايد شكافته شود
    - آنها كه حسين را يارى نمودند سرفراز شدند،
    ولى كسانيكه دوروئى نشان دادند رسوا گشتند(9)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #3
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    نابيناى شجاع واقعه جان سوز كربلا كه طى آن امام حسين عليه السلام سالار شهيدان كربلا و برادران و جوانان و ياران فداكارش با جان بازى خارق العاده خود صفحه درخشانى بر تاريخ انسانيت افزودند، به پايان رسيد.
    قواى اهريمنى (يزيد) به فرمان حكمران عراق (عبيداللّه زياد) و فرماندهى (ابن سعد) با نهايت قساوت و بى رحمى فرزندان پيغمبر را در كنار نهر فرات با لب تشنه سر بريدند، تا راه براى خود كامگى جنايت كاران كه خود بودند، هموار گردد.
    سرهاى بريده را به نيزه ها زدند و همراه دختران رسول خدا به كوفه آوردند، تا پس از ارائه آنها به (ابن زياد) براى تماشاى يزيد به شام ببرند!
    با اينكه اسيران و سرهاى بريده را چند روز در كوفه نگاه داشتند، و خاص و عام و زن و مرد و بزرگ و كوچك آنها را مى ديدند، صداى اعتراضى از كسى برنخاست .
    چنان رعب و هيبت (ابن زياد) در دلهاى كوفيان سست عنصر جا گرفته بود، كه همه چيز را خاتمه يافته تلقى مى كردند و هر گونه عكس العملى را بى نتيجه مى دانستند.
    پس از آنكه ابن زياد نقش خود را به خوبى ايفا كرد، در مسجد كوفه كه از جمعيت موج مى زد به منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى در خلال سخنانش از جمله گفت :
    خدا را شكر مى كنم كه حق و اهل آنرا آشكار ساخت و اميرالمؤ منين يزيد و پيروان او را پيروز گردانيد و دروغگو پسر دروغگو را كشت !
    درست در همين جا عبيدالله بن عفيف ازدى كه از مفاخر شيعه و پارسايان اين طايفه بود، و يك چشم خود را در جنگ جمل و چشم ديگر را در جنگ صفين از دست داده بود، و پيوسته در مسجد كوفه به عبادت خدا اشتغال داشت از جاى برخواست و گفت :
    اى پسر مرجانه ! اى دشمن خدا!(10) دروغگو و پسر دروغگو، تو و پدرت هستيد و كسى است كه تو را به حكمت رسانده و پدر اوست .
    اولاد پيغمبران را به قتل مى رسانيد، و روى منبرهاى مردم با ايمان سخنان زشتى مى گوئيد؟!
    ابن زياد كه سخت در خشم فرو رفته بود گفت : اين گوينده كى بود؟
    عبيدالله عفيف گفت : گوينده من بودم ! اى دشمن خدا، دودمان پاك سرشتى كه خداوند هر گونه پليدى را از ايشان برطرف ساخته است مى كشى و خيال مى كنى كه هنوز بر دين اسلام باقى هستى ؟
    اى واى ! فرزندان مهاجر و انصار كجا هستند، و چرا دست روى دست گذاشته اند و قيام نمى كنند و از ارباب سركش تو كه پيغمبر خدا، او و پدرش را لعنت نمود، انتقام نمى گيرند؟
    ابن زياد چنان خشمگين شد كه رگهاى گردنش باد كرد. سپس گفت : او را نزد من بياوريد!
    ماءمورين از هر طرف هجوم آوردند كه مرد نابينا را دستگير سازند.
    در آن گير و دار بزرگان قبيله (ازد) كه عموزادگان وى بودند برخاستند، و به هر نحو بود او را از دست ماءمورين نجات دادند، سپس از در مسجد بيرون بردند، و به خانه اش رساندند.
    چون خبر به ابن زياد رسيد به ماءمورين گفت : برويد به سراغ اين كور! كور قبيله (ازد)، كه اميد است خدا دلش را نيز مانند چشمش كور كند، و او را گرفته نزد من بياوريد.
    ماءمورين همه به راه افتادند. همين كه اين خبر به افراد قبيله (ازد) رسيد، براى نجات (عبداللّه عفيف ) گرد آمدند.
    عده ديگرى هم از ساير قبايل (يمن ) به آنها پيوستند تا از بردن وى جلوگيرى به عمل آورند.
    وقتى اين خبر به (ابن زياد) رسيد، قبايل مضر را به نفرات محمد بن اشعث افزود و براى مقابله با حاميان عبدالله عفيف و دستگيرى او گسيل داشت .
    دو دسته به جان هم افتادند، و زد و خورد سختى در گرفت و طى آن گروهى از عرب به قتل رسيدند.
    اصحاب (ابن زياد) پس از شكست مخالفان به خانه عبدالله عفيف رسيدند. در خانه را شكستند و به طرف او هجوم بردند.
    دخترش فرياد مى زد: و مى گفت : پدر آمدند! آمدند!!
    عبدالله كه گفتيم از هر دو چشم نابينا بود مى گفت : دخترم نترس ! شمشيرم را بده به دست من .
    دختر شمشير را آورد و داد به دست پدر. عبدالله شمشير را به اطراف مى گردانيد و در حاليكه حماسه رزمى مى خواند از خود دفاع مى كرد.
    دختر فريادكنان مى گفت : اى پدر! كاش مى توانستم به تو كمك كنم ، و با اين تبهكاران و قاتلان عترت پاكسرشت پيغمبر جنگ كنم .
    مهاجمان عبدالله را در ميان گرفته بودند و از هر طرف به وى حمله مى نمودند، ولى آن نابيناى شجاع از خود دفاع مى كرد و كسى نتوانست او را دستگير سازد. همينكه از يك گوشه به وى حمله ور مى شدند، دختر مى گفت پدر! فلان سمت آمدند.
    تا اينكه حلقه محاصره را تنگتر كردند و عبدالله را مانند نگين در ميان گرفتند.
    در اين هنگام دختر شيون كنان مى گفت : اى واى پدر! واى بر بى كسى ! پدرم را احاطه مى كنند، و ياورى ندارد كه به يارى او بشتابد!!
    با اين وصف عبدالله عفيف شمشيرش را به دور خود مى گردانيد و مى گفت به خدا قسم اگر چشم داشتم يكنفر شما را باقى نمى گذاشتم .
    سرانجام او را گرفتند و دست بسته به نزد (ابن زياد) بردند.
    همين كه (ابن زياد) او را ديد گفت : خدا را شكر كه تو را رسوا كرد!.
    عبدالله گفت : اى دشمن خدا! براى چه خدا مرا رسوا كرد؟
    به خدا اگر بينائى خود را به دست مى آوردم ، به تو نشان مى دادم كه رسوا كيست ؟
    ابن زياد: اى دشمن خدا! درباره عثمان بن عفان چه عقيده دارى ؟
    عبدالله عفيف : اى پسر برده جلف ! پسر مرجانه ... تو چه كار به عثمان دارى كه خوب بود يا بد و مصلح بود يا مفسد؟
    خداوند خود اختيار دار بندگانش هست و با حق و عدالت ميان عثمان و مخالفان وى حكم خواهد كرد.
    اگر تو راست مى گوئى از خودت و پدرت و يزيد و پدرش حرف بزن !
    ابن زياد: به خدا چيزى از تو نمى پرسم ، تا دق كنى و بميرى .
    عبدالله عفيف : خدا را شكر! كه مرا به مرگ تهديد مى كنى !.
    اى پسر زياد! اين را بدان كه من پيش از آنكه مادرت تو را بزايد از خداوند تمناى شهادت در راه او را مى كردم ، و از او مى خواستم كه مرگ مرا به دست ملعون ترين خلق خود و دشمن تر از همه نسبت به خداوند قرار دهد.
    وقتى چشمهايم نابينا شد از شهادت ماءيوس شدم ، ولى مثل اينكه خداوند مى خواهد مرا ماءيوس نكند و دعاى هميشگى مرا اجابت نمايد و شهادت در راه خودش را به من روزى گرداند.
    ابن زياد كه فوق العاده از شهادت و بى باكى آن نابيناى شجاع به ستوه آمده بود، عنان اختيار از كف داد و امر كرد آن مرد روشن ضمير را گردن بزنند.
    جلادان او را گردن زدند و بدنش را بيرون شهر كوفه به دار آويختند!(11).


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #4
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    مكافات روزگار امام حسين عليه السلام پيشواى جانباز اسلام در سال 61 هجرى بر ضد حكومت خودخواه يزيد بن معاويه كه تعاليم اسلام و فضائل انسانى را لگدكوب مى كرد و با استبداد و بلهوسى بر دنياى اسلام حكمرانى مى نمود قيام كرد، سرانجام آن قيام مردانه اين بود كه در دشت سوزان كربلا با يكدنيا افتخار خود و پيروان فداكار و از جان گذشته اش ، شربت شهادت نوشيدند.
    بعد از شهيد شدن امام حسين عليه السلام تنها رقيبى كه يزيد بن معاويه در برابر خود مى ديد، عبدالله زبير بود كه از ترس عمال يزيد پناه به خانه خدا برده و در مسجدالحرام بست نشسته بود.
    ديرى نپائيد كه بساط حكومت ظالمانه يزيد با همه مظالم خود برچيده شد. به اين معنى كه دو سال بعد از واقعه كربلا به ديار عدم شتافت ، و پرونده ننگينى از دوران سياه سلطنت خود بر جاى گذاشت .
    بعد از يزيد دو ماه فرزند خردسالش معاويه كوچك به خلافت رسيد و پس از او مروان حكم شش ماه حكومت كرد و چون او مرد و خرقه تهى كرد، پسرش (عبدالملك ) كه مردى با تدبير و سياستمدار بود، زمام امور به دست گرفت .
    در اين هنگام مختار ثقفى به عنوان خونخواهى امام حسين و در باطن براى تصاحب حكومت عراق قيام كرد و كليه شيعيان عراق هم از وى حمايت نمودند و او توانست لشكر عبيدالله زياد استاندار كوفه كه مردم را براى كشتن امام حسين عليه السلام به كربلا فرستاد، شكست بدهد.
    لشكريان مختار به سر كردگى ابراهيم پسر دلاور (مالك اشتر) سردار معروف امير مؤ منان در نواحى موصل ، سپاه انبوه ابن زياد را كه از شام آمده بودند در هم شكستند و خود او را كشتند و سرش را براى مختار به كوفه فرستادند، و از آن موقع (مختار) بر سراسر عراق تسلط يافت .
    بدين گونه كشورهاى اسلامى در قبضه قدرت سه تن در آمد. حجاز و يمن را عبدالله زبير قبضه كرده بود، عراق را مختار به چنگ آورد، سوريه و مصر و ساير قلمرو اسلامى هم تحت فرمان عبدالملك مروان قرار داشت .
    در سال 67 هجرى (عبدالله زبير) برادرش (مصعب ) را ماءمور فتح عراق و جنگ با مختار نمود. ميان دو لشكر در خارج كوفه جنگ سختى در گرفت . سپاه مختار فرار كردند، و مختار كشته شد و عراق به تصرف مصعب بن زبير در آمد.
    مصعب بعد از شكست مختار و فتح عراق تجديد قوا كرد و به عزم فتح شام و جنگ با عبدالملك مروان از كوفه خارج شد.
    عبدالملك نيز با سپاه انبوهى از شامات گذشت و در كنار نهر دجيل نزديك شهر (سامره ) به لشكر برخورد و اندكى بعد كارزار سختى واقع شد و به شكست كامل مصعب انجاميد. اين واقعه در سال 72 هجرى روى داد.
    عبدالملك پيروزمندانه وارد كوفه مركز عراق شد و در دارالاماره آنجا جلوس كرد و دستور داد سر مصعب را كه بريده و با خود آورده بود در طشتى نهادند و مقابل او به زمين گذاردند.
    عبدالملك با سرور و شادمانى خاصى ناشى از باده پيروزى به سر بريده رقيب خود مصعب بن زبير مى نگريست . در اين موقع (عبدالملك بن عمير) كه از رجال نامى بود و در مجلس حضور داشت ، تكان سختى خورد، و رنگ چهره اش دگرگون شد.
    عبدالملك پرسيد: ها، چه شد، چرا منقلب شدى ؟
    گفت : سر امير سلامت باد، داستان عجيبى را به ياد آوردم . من از اين دارالاماره خاطرات تلخى دارم .
    عبدالملك پرسيد چه خاطراتى ؟
    گفت : روزى من در همين دارالاماره نشسته بودم ، عبيدالله زياد حكمران كوفه هم در جاى شما زير همين قبه جلوس كرده بود. ديدم سر بريده امام حسين عليه السلام را آوردند و در نزد او نهادند.
    مدتى بعد كه مختار كوفه را اشغال كرد و عبيدالله زياد را شكست داد، آمد در همين جا نشست و من هم بودم . مختار سر بريده عبيدالله را پيش روى خود گذارده بود و به آن مى نگريست .
    روزى ديگر با مصعب بن زبير در همين جايگاه نشسته بودم كه ديدم سر بريد مختار را آوردند مقابل مصعب نهادند، و اينك امروز هم در همين مكان خدمت امير هستم و مى بينم كه سر بريده مصعب در حضور شما قرار دارد! لذا لرزه بر اندامم افتاد و از شومى اين مجلس پناه به خدا بردم .
    با شنيدن اين واقعه شگفت انگيز عبدالملك به هراس افتاد و تكان سختى خورد. سپس دستور داد، دارالاماره را كه يادگار اين همه حوادث و خاطرات تلخ و ناراحت كننده است ويران كنند. جالب اينجاست كه همه اين وقايع بزرگ فقط در مدت يازده سال اتفاق افتاده بود!(12)
    اشعار زير در همين زمينه گفته شده است :
    يك سره مردى ز عرب هوشمند
    گفت به عبدالملك از روى پند
    روى همين مسند و اين تكيه گاه
    زير همين قبه و اين بارگاه
    بودم و ديدم بر ابن زياد
    آه چه ديدم كه دو چشمت مباد
    تازه سرى چون سپر آسمان
    طلعت خورشيد ز رويش عيان
    بعد ز چندى سر آن خيره سر
    بد بر مختار به روى سپر
    بعد كه مصعب سر و سردار شد
    دستخوش او سر مختار شد
    وين سر مصعب به تقاضاى كار
    تا چه كند با تو دگر روزگار!


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #5
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    كار فرومايه مردكى را چشم درد خاست ، پيش بيطار رفت كه دوا كن ! بيطار از آنچه در چشم چارپايان مى كشند، در ديده او كشيد و كور شد. حكومت به داور بردند، گفت : برو هيچ تاوان نيست . اگر اين خر نبودى پيش بيطار نرفتى !
    مقصود از اين سخن آنست تا بدانى كه هر آنكه ناآزموده را كار بزرگ فرمايد، با آنكه ندامت برد، به نزديك خردمندان به خفت راءى منسوب گردد.
    ندهد هوشمند روشن راءى
    به فرومايه كارهاى خطير
    بورياباف اگر چه بافنده است
    نبرندش به كارگاه حرير(13)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #6
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    اولين سكه اسلامى (كسائى ) دانشمند نحوى معروف مى گويد: روزى به ديدن (هارون الرشيد) رفتم ، ديدم مبالغ بسيارى درهم و دينار جلوش نهاده اند و او آنها را ميان پيشخدمتهاى دربار تقسيم مى كند.
    (هارون ) در آخر درهمى برداشت و مدتى با دقت به نقش سكه آن نگريست و سپس از من پرسيد: آيا مى دانى نخستين كسى كه در اسلام اين نقش و عبارت را بر روى پولهاى نقره نگاشت كه بود؟ من گفتم : او (عبدالملك مروان ) بود. پرسيد علت آنرا مى دانى ؟ گفتم : نه ! درست اطلاع ندارم . اينقدر مى دانم كه او نخستين كسى است كه دستور داد اين جمله ها را به روى درهم و دينار بنگارند.
    (هارون ) گفت : من كاملا اطلاع دارم . جريان اين بود كه پيش از عبدالملك خليفه مقتدر اموى ، قرطاسها اختصاص به (روم ) داشت (قرطاس پارچه اى بوده كه از مصر مى آوردند و روى آنرا با خطوط رنگارنگ يا علامتها و نقشها گلدوزى مى كردند و اين گلدوزى را (طراز) مى گفتند).
    چون در آن موقع غالب مردم هنوز به دين عيسى باقى مانده بودند، لذا طرازها به خط رومى و با اين عبارت (اب و ابن و روح القدس ) كه شعار مسيحيت است ، دوخته مى شد و همينطور نيز ادامه داشت .
    روزى يكى از آن پارچه اى طرازدار را به مجلس عبدالملك آوردند. عبدالملك نگاهى به آن طراز و علامت كرد سپس دستور داد آنرا به عربى ترجمه كنند. وقتى معنى آنرا فهميد سخت بر آشفت و گفت : چقدر براى ما ننگ آور است كه شعار مسيحيت ، طراز و علامت پارچه ها و پرده ها و ظروفى باشد كه به دست مسيحيان مصرى ساخته مى شود، و از آنجا به اطراف بلاد اسلامى آورده ، و در دسترس مسلمانان مى گذارند، ما هم بدون توجه آنها را مورد استفاده قرار مى دهيم !!
    سپس عبدالملك بدون فوت وقت ، نامه اى به برادرش (عبدالعزيز بن مروان ) فرمانرواى مصر نوشت كه به سازندگان قرطاس ها و البسه اى كه علامت تثليت دارد و دستور دهد، طراز آنها را تغيير داده و به جاى آن آيه قرآنى اشهد اللّه انه لا اله الا هو را كه دليل بر توحيد و يكتائى خداوند و شعار مسلمانان است بنويسند!
    با رسيدن نامه ، عبدالعزيز دستور داد فرمان خليفه را اجراء كنند، و پارچه هاى و چيزهائى از اين قبيل را طراز توحيد و شعار اسلامى مطرز ساخته ، و به تمامى نقاطى كه در قلمرو و حكومت عبدالملك بود صادر نمايند.
    آنگاه عبدالملك به همه واليان خود در سراسر دنياى اسلام دستور داد كه طراز پارچه هاى رومى را در قلمر و خود تغيير دهند، و به جاى آن از پارچه هاى و پرده هاى جديد كه مزين به طراز اسلامى است استفاده نمايند و هر كس تخلف كند، و پارچه ها و پرده هاى رومى نزد وى يافت شود، با تازيانه هاى دردناك و زندانهاى طولانى مجازات گردد.
    پارچه هاى جديد كه با طراز اسلامى مزين شده بود، در همه جا به كار افتاد و از جمله به روم هم بردند. چون خبر به امپراتور روم رسيد، دستور داد طراز آنرا براى او ترجمه كنند. همين كه از معنى آن ، كه توحيد و يگانگى خدا بود، اطلاع حاصل كرد بى اندازه ناراحت شد و در خشم فرو رفت .
    سپس هداياى شايسته اى براى عبدالملك فرستاد و طى نامه اى كه به او نوشت تذكر داد كه : (پارچه بافى و پرده سازى مصر و ساير شهرها تاكنون تعلق به ما داشته و هميشه با طراز رومى بوده است .
    خلفاى پيش از تو هم اين را مى ديدند و اعتراضى نداشتند، اگر آنها خطا نكردند، معلوم مى شود تو خطا كرده اى ، و اگر خطا نكرده اى بايد آنها خطاكار باشند.
    اكنون اختيار هر يك از اين دو صورت با توست ، هر كدام را مى خواهى انتخاب كن . من هديه اى كه شايسته مقام توست فرستادم و انتظار دارم كه ضمن قبول آن دستور دهى پارچه ها را به همان طراز نخست برگردانند، تا موجب تشكر بيشتر من گردد.)!!
    وقتى عبدالملك نامه امپراتور روم را خواند، فرستاده او با هدايا برگردانيد و به وى گفت : نامه جواب ندارد! فرستاده برگشت و ماجرا را به اطلاع امپراتور رسانيد. امپراتور مجددا نامه اى بدين مضمون به (عبدالملك ) نوشت :
    (من گمان مى كنم هديه مرا ناچيز شمردى لذا آنرا نپذيرفتى و جواب نامه ام را ندادى ! به همين جهت هدايا را بيشتر نموده و فرستادم و انتظار دارم طراز پارچه ها را به حال سابق برگردانى !)
    بار دوم نيز عبدالملك نامه امپراتور را جواب نداد و هداياى او را پس فرستاد.
    سرانجام امپراتور براى سومين بار نامه زير را به عبدالملك نوشت : (فرستاده من مى گويد: تو هديه مرا ناچيز دانستى و به خواهش من ترتيب اثر ندادى . من هم به گمان اين كه تو آنرا كوچك شمرده اى ، بر آن افزودم و مجددا مى فرستم ، ولى به عيسى سوگند ياد مى كنم كه اگر دستور ندهى طرازها را به شكل نخست برگردانند، من هم دستور مى دهم سكه هائى ضرب كنند كه مشتمل بر ناسزاى به پيغمبر اسلام باشد، زيرا مى دانى كه پول رايج مملكت شما را جز در كشور من سكه نمى زنند!
    با اين وصف دوستانه از تو مى خواهم كه هديه مرا بپذيرى و طراز پارچه ها را به همان طرزى كه بوده است برگردانى ، و اين خود هديه ايست كه به من مى دهى ! و ما هم با همان دوستى سابق كه داشتيم باقى مى مانيم !)
    عبدالملك بعد از خواندن اين نامه به هراس افتاد و جهان را بر خود تنگ ديد، تا جائى كه رو كرد به حضار و گفت : فكر مى كنم اگر چنين پيشآمدى بكند من بدترين فرزندان اسلام باشم . زيرا من با اين كار تا ابد خيانتى به پيغمبر اسلام نموده ام . چون جمع كردن درهم و دينارى كه كليه معاملات و مبادلات به وسيله آن انجام مى گيرد كار آسانى نيست !
    عبدالملك بعد از خواندن اين نامه به هراس افتاد و جهان را بر خود تنگ ديد، تا جائى كه رو كرد به حضار و گفت : فكر مى كنم اگر چنين پيشآمدى بكند من بدترين فرزندان اسلام باشم . زيرا من با اين كار تا ابد خيانتى به پيغمبر اسلام نموده ام . چون جمع كردن درهم و دينارى كه كليه معاملات و مبادلات به وسيله آن انجام مى گيرد كار آسانى نيست !
    سپس عبدالملك بزرگان دربار و مشاورين خود را گرد آورد و با آنها به مشورت پرداخت و از آنان در اين خصوص چاره خواست . هيچكدام نتوانستند نظريه اى بدهند كه خاطر عبدالملك را آسوده گرداند. در آن ميان (روح بن زنباء) به عبدالملك گفت : يك نفر هست كه كاملا از عهده حل اين مشكل برمى آيد، اما افسوس كه تو عمدا او را از دست مى دهى ! عبدالملك گفت : يعنى چه ، اين چه حرفى است ، او كيست گفت : او على بن الحسين از خاندان پيغمبر است .
    عبدالملك گفت : راست گفتى ! آرى تنها كسى كه مى تواند از عهده اين كار برآيد اوست ، ولى دعوت او و استمداد از وى براى من بسيار دشوار است !!
    با اين وصف چون چاره نبود عبدالملك نامه اى به اين مضموم به حكمران خود در مدينه نوشت كه : (على بن الحسين عليه السلام را با كمال احترام به سوى شام روانه كن . صد هزار درهم براى هزينه سفر و سيصد هزار درهم براى ساير مخارج او بپرداز، و بدين گونه وسيله مسافرت و آسايش و او و همسفرانش را فراهم ساز.)
    آنگاه فرستاده امپراتور روم را تا آمدن على بن الحسين نگاهداشت وقتى على بن الحسين عليه السلام وارد شد، عبدالملك جريان را به اطلاع او رسانيد و با كمال بى صبرى از وى چاره خواست .
    على بن الحسين عليه السلام گفت : اين را كار بزرگى به حساب نياور، زيرا از دو نظر مهم نيست : يكى اينكه خداوند به اين شخص كافر چندان مهلت نمى دهد كه نقشه و تهديدش درباره پيغمبر اسلام عملى شود، و ديگر اين كه اين كار چاره دارد.
    عبدالملك پرسيد: چاره آن چيست ؟ على بن الحسين عليه السلام گفت : هم اكنون صنعت گران را بخواه و به آنها دستور بده كه سكه هاى جديدى براى درهم و دينار تهيه نمايند. بدين شرح كه يك روى آن كلمه توحيد و اشهد الله ، انه لا اله الا هو و در روى ديگر محمد رسول الله باشد، و در اطراف آن نام شهر و تاريخ آن سال را ضرب كنند.
    سپس براى اين كه سكه مخصوصى براى مسلمانان به وزن هفت درهم مثقال مطابق كسر صحيح بسازند تا از مشخصات سكه اسلامى باشد، به عبدالملك فرمود: دستور بده ده سكه كه مجموع وزن آن ده مثقال است ، با ده سكه ديگر كه مجموع وزن آن شش مثقال باشد، به ضمينه ده سكه كه وزن آن مجموعا پنج مثقال است (در آن موقع فقط اين سه نوع سكه رايج بوده ) كه جمعا وزن سى عدد سكه مزبور، بيست و يك مثقال مى شود بهم مخلوط كرده ذوب نمايند، آنگاه آنرا به سى قسمت تقسيم كنند كه وزن هر يك هفت دهم مثقال مى شود.
    سپس دستور بده قالبهائى از شيشه براى آنها بسازند تا بدون كوچكترين كم و كاستى ، سكه ها را يكنواخت ضرب كنند. درهم را با اين وزن و دينار با به وزن يك مثقال بسازند. آنگاه على بن الحسين عليه السلام به عبدالملك سفارش كرد كه دستور بدهد اين سكه را در ساير شهرهاى مختلف اسلامى نيز با قيد تاريخ محل ضرب كنند تا همه مردم با آن داد و ستد نمايند و كسانى را كه با غير درهم و دينار اسلامى معامله نمايند، تنبيه و مجازات كنند تا بدين وسيله به مرور ايام پول اسلامى جاى پول بيگانه را بگيرد!
    عبدالملك تمام دستورات على بن الحسين عليه السلام را عملى ساخت ، آنگاه فرستاده امپراتور روم را برگردانيد و در جواب امپراطور نوشت : (خداوند تو را از نيل به مقصودى كه داشتى باز داشت ، عنقريب پول جديد و اختصاصى ما به بازار مى آيد. به تمام فرمانروايان خود دستور اكيد داده ام كه پارچه ها و درهم و دينار رومى را از دسترس مسلمانان خارج سازند و به جاى آن ، پارچه ها و پرده هاى مطرز به طراز توحيد و سكه هاى اسلامى را ترويج كنند تا در سراسر قلمرو حكومت ما رايج گردد).
    وقتى امپراطور نامه عبدالملك را خواند، با مشاورين خود، به مشورت پرداخت . مشاورين گفتند امپراتور بايد فكر خود را عملى سازد و به اين تهديدها اعتنا نكند، ولى امپراطور گفت : نه ! ديگر گذشته است ! پيش از اين واقعه اقدام من مؤ ثر بود، ولى حالا ديگر گذشته است . زيرا مسلمانان امروز از خود سكه مخصوص دارند، و مسلما به سكه هايى كه من در آن به پيغمبرشان ناسزا بنوسم معامله نخواهد كرد، به همين جهت اقدام من بيهوده خواهد ماند!
    امپراتور از انديشه بد خويش منصرف شد و پيش بينى على بن الحسين عليه السلام در خنثى كردن نقشه خطرناك امپراتور روم ، كاملا مؤ ثر به آن مى نگريست به طرف يكى از پيشخدمتها پرتاب كرد و گفت آنرا بردار!(14)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  12. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #7
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    اعتماد به حق حجاج بن يوسف ثقفى حكمران عراق و ايران كه يك ايالت امپراتورى عبدالملك مروان را تشكيل مى داد از لحاظ قساوت و سنگدلى نظير نداشت .
    از هنگامى كه حجاج از طرف خليفه اموى به حكومت عراقين رسيد و در (كوفه ) مركز فرمانروائى خود اقامت گزيد سيل شورشها در نقاط مختلف قلمرو او، بر ضد وى پديد آمد.
    در يكى از اين شورشها كه طبق معمول ، حجاج بر آنها غلبه يافت ، گروهى از سران انقلاب را آوردند و از نظر وى گذراندند. حجاج دستور داد همه را گردن زدند، و فقط يكنفر باقى ماند.
    چون شب وقت نماز فرا رسيد (جالب است كه بدانيد پيشنماز هم خود حجاج حكمران مسلمين بود!) ناگزير حجاج به يكى از فرماندهانش به نام (قتيبة بن مسلم ) گفت : اين مرد بايد نزد تو باشد و فردا صبح او را به نزد من بياور.
    (قتيبه ) مى گويد: پس از اداى نماز من و آن مرد با هم به راه افتاديم . در ميان راه مرد گفت : ممكن است خواهشى از تو بكنم ؟
    گفتم : آن چيست ؟ گفت : اماناتى از مردم نزد من هست ، و من مى دانم كه ارباب تو مرا خواهد كشت .
    آيا مى توانى مرا رها كنى كه بروم خانواده ام را ببينم و امانتهاى مردم را به صاحبانش مسترد دارم و وصيت كنم و برگردم ؟
    من خدا را گواه مى گيرم كه صبح فردا برگشته و خودم را در اختيار تو بگذارم .
    من از گفته او در شگفت ماندم و خنده ام گرفت . ولى او بار ديگر سخن خود را تكرار كرد و گفت : خدا را گواه مى گيرم كه به نزد تو باز گردم . چندان اصرار ورزيد و خدا را واسطه قرار داد كه من هم تحت تاءثير قرار گرفتم و گفتم : برو!
    همين كه از نظرم ناپديد شد، يكباره به خودم آمدم و گفتم : واى كه چه بر سر خود آوردم ؟
    سپس به نزد خانواده ام آمدم ، و آنها نيز كه از ماجرا آگاه شدند، از سرنوشت من به هراس افتادند، و سخت ترين شبهاى خود را به صبح آوردند.
    بامداد فردا كه سر از خواب برداشتم ، ديدم كسى در مى زند. رفتم در را گشودم ديدم همان مرد است ! گفتم : برگشتى ؟ گفت : من خدا را گواه گرفتم ، مى توانستم برنگردم ؟!
    با وى براى ملاقات حجاج به راه افتادم . همين كه حجاج مرا ديد گفت : اسير ديروز كجاست ؟ گفتم : بيرون در است . رفتم او را آوردم و ماجراى شب گذشته را براى حجاج نقل كردم .
    حجاج مدتى او را ورانداز كرد و خيره خيره در او نگريست . آنگاه گفت حال كه چنين است ، من او را به تو بخشيدم . من هم با وى بيرون آمدم . وقتى از خانه خارج شديم ، گفتم :
    اكنون تو آزادى هر جا مى خواهى برو! مرد سر به سوى آسمان برداشت و گفت : خدا را شكر!
    ولى به من نگفت خوب كردى يا بد. سپس به راه افتاد و رفت ! راه افتاد و رفت !
    من پيش خودم گفتم : بخدا اين مرد ديوانه بود. از روز بعد به نزد من آمد، گفت : فلانى ! خدا به تو بهترين پاداشها را بدهد.
    بخدا ديروز تو را فراموش نكردم ، و خدمتى را كه به من نمودى ، از نظر دور نداشتم ، ولى نخواستم هيچكس را در شكر و سپاس خداوند متعال شريك گردانم !
    اينك آمده ام كه جداگانه از تو سپاسگزارى نمايم .(15)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  14. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #8
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    ايمان و شهامت (حجاج بن يوسف ) يكى از ستمگران خونخوار روزگار است حجاج مدت بيست سال از طرف خلفاى بنى اميه با كمال استبداد، در شهر كوفه ، بر عراق و ايران حكومت مى كرد. اين مرد سنگدل تشنه خون مخالفين خود بود، به طورى كه از ريختن خون مردم بى گناه خوددارى نمى كرد.
    بهترين اوقات او لحظه اى بود كه محكومى را جلو چشمش به فجيع ترين وضعى به قتل رسانند و او از مشاهده جان دادن و پا زدن آن بيچاره لذت ببرد!
    حجاج گذشته از مردم بسيارى كه در جنگها كشته بود، صد و بيست هزار نفر را در مواقع عادى به قتل رسانيد. بعد از مرگش پنجاه هزار نفر مرد و سى هزار زن را در زندان او يافتند كه شانزده هزار نفر آنها برهنه و عريان بودند!
    زندان او محوطه وسيع و بى ثقفى بود كه اطراف آن را ديوار كشيده بودند. هر گاه يكى از زندانيان مى خواست از گرماى كشنده به سايه ديوار پناه ببرد، نگهبانان سنگدل با سنگ و آجر او را از آنجا مى راندند، تا همچنان در آفتاب سوزان به سر برد و زجر بكشد.
    غذاى اين زندانيان تيره بخت ، نانى بود كه از آرد جو و نمك و كمى خاكستر پخته بودند، و اين خود يك نوع شكنجه بود. وضع عمومى زندان به قدرى طاقت فرسا بود كه در اندك زمانى چهره زندانى را دگرگون مى ساخت !
    (شعبى ) دانشمند معروف اهل تسنن مى گويد: اگر تمام امتها، افراد فرومايه و فاسق خود را در روز رستخير بيرون آورند و ما هم حجاج را مقابل آنها قرار دهيم ، در رذالت و پستى بر همه آنها برترى خواهد يافت !
    حجاج از دشمنان سرسخت اميرالمؤ منين على عليه السلام و شيعيان آن حضرت بود. به همين جهت گروه بى شمارى از شيعيان را به قتل رسانيد. و مخصوصا هر جا به يكى از رجال بزرگ و رؤ ساى نامى شيعه دست مى يافت ، با وضعى دردناك شهيد مى كرد.
    از جمله كميل بن زياد نخعى ، و قنبر غلام امير مؤ منان ، و سعيد بن جبير را مى توان نام برد كه هر سه از مردان بزرگ اسلام و شيعه بودند.
    سعيد بن جبير از بزرگان تابعين يعنى طبقه بعد از اصحاب پيغمبر (ص ) و شاگرد عاليقدر عبدالله عباس صحابى معروف بود.
    سعيد در فقه و تفسير قرآن و ساير فنون دينى مهارت تمام داشت ، و از خواص امام چهارم حضرت على بن الحسين به شمار مى رفت ، و يكى از پنج نفرى بود كه در آن روزگار تاريك ، در ارادت به آن حضرت ثابت ماندند.
    ايمان قوى و روح بزرگ و استقامت او در دوستى خاندان پيغمبر و شخص امير مؤ منان عليه السلام ضرب المثل بود. امام ششم فرمود: علت شهادت سعيد بن جبير اين بود كه به امام چهارم ارادت مى ورزيد.
    چون حجاج از راز عقيده وى آگاه گشت ، به جاسوسان خود دستور داد او را تعقيب كنند و دستگير نموده نزد وى ببرند. سعيد هم به اصفهان رفت و در آنجا پنهان شد.
    حجاج كه از وجود سعيد در اصفهان اطلاع يافته بود، به حكمران اصفهان نوشت : سعيد را گرفته و نزد وى بفرستد. حكمران اصفهان پاس احترام سعيد را نگاهداشت و به وى پيغام داد هر چه زودتر اصفهان را ترك گويد، و در جاى امنى پنهان گردد.
    سعيد از اصفهان به حوالى قم و سپس به آذربايجان رفت و مدتى در آن نواحى مى زيست ، ولى چون توقف طولانى در آن محيط دور افتاده ، او را اندوهگين ساخت ، ناگزير به عراق آمد و در لشكر عبدالرحمان بن محمد بن اشعث كه بر ضد حجاج قيام كرده بود، شركت جست .
    چون عبدالرحمان شكست خورد، سعيد به مكه معظمه شتافت و با جمعى كه مانند او از بيم حجاج متوارى شده بودند، به طور ناشناس در جوار خانه خدا اقامت گزيدند.
    در آن ايام خالد بن عبدالله قصرى كه مردى بى رحم و بدانديش بود، از طرف خليفه (وليد بن عبدالملك مروان ) به حكومت مكه منصوب گشت . بعد از آنكه خالد در مكه استقرار يافت ، وليد به وى نوشت : مردان نامى عراق را كه در مكه پنهان شده اند، دستگيرى كن و نزد حجاج بفرست .
    حاكم مكه سعيد را گرفت و به زنجير كشيد و به كوفه فرستاد. سعيد را با همان هيئت وارد كوفه نمودند و به درخواست او به خانه اش بردند.
    با ورود وى تمام قاريان قرآن و دانشمندان كوفه به ملاقاتش شتافتند. سعيد هم از فرصت استفاده نمود، و در حاليكه تبسم بر لب داشت ، شروع به نقل حديث پيغمبر (ص ) كرد.
    آنگاه او را به شهر (واسط) واقع در نزديكى بغداد كه آن موقع همه جا در جستجوى وى بودند، سخت برآشفت و پرسيد:
    ها! نامت چيست ؟
    سعيد گفت : نامم سعيد بن جبير است .
    حجاج : نه ! تو شقى بن كسيرى (16)
    سعيد: مادرم بهتر مى دانست كه مرا سعيد ناميد!
    حجاج : تو و مادرت هر دو شقى هستيد.
    سعيد: تنها ذات پاك خداوند عالم به غيب است .
    حجاج : من تو را در همين دنيا به آتش دوزخ مى افكنم .
    سعيد: اگر مى دانستم اين كار به دست تو است ، تو را خدا مى دانستم !
    حجاج : عقيده تو درباره (محمد) چيست ؟
    سعيد: محمد (ص ) پيغمبر رحمت است .
    حجاج : على را چگونه مردى مى دانى ؟ آيا در بهشت است يا دوزخ ؟!
    سعيد: اگر مى توانستم به بهشت يا دوزخ بروم قادر بودم بدانم چه كسى در بهشت و كى در جهنم است .
    حجاج : درباره ابوبكر و عمر و عثمان چه مى گويى ؟
    سعيد: به آنها چه كار دارى ؟ مگر تو وكيل آنها هستى ؟
    حجاج : كدام يك نزد خداوند پسنديده ترند، على يا آنها؟
    سعيد: اين را كسى مى داند كه از مافى الضمير آنها آگاه است .
    حجاج : نمى خواهى راستش را به من بگويى ؟.
    سعيد: نمى خواهم به تو دروغ بگويم .
    حجاج : چرا نمى خندى ؟
    سعيد: كسى كه از خاك آفريده شده و مى داند خاك هم در آتش مى سوزد، چرا بخندد!
    حجاج : پس چرا ما مى خنديم ؟
    سعيد: براى اين است كه دلهاى شما باهم صاف نيست .
    حجاج : اين را بدان كه در هر حال من تو را خواهم كشت .
    سعيد: در اين صورت من سعادتمند خواهم بود، چنانكه مادرم نيز مرا سعيد ناميده است !
    حجاج : مى خواهى تو را چگونه به قتل رسانم ؟
    سعيد: اى بدبخت ! تو خود بايد طرز آن را انتخاب كنى ، به خدا هر طور امروز مرا بكشى فرداى قيامت به همان گونه كيفر مى بينى !
    حجاج : مى خواهى تو را عفو كنم ؟
    سعيد: اگر اين عفو و بخشودگى از جانب خداست ، مى خواهم ، ولى از تو نمى خواهم !
    حجاج جلاد را خواست و دستور داد كه طبق معمول سعيد را نيز در جلويش سر ببرند!
    جلاد دستهاى سعيد را از پشت بست و چون خواست او را گردن بزند، سعيد اين آيه قرآن را تلاوت نمود: انى وجهت وجهى للذى فطر السموات و الارض حنيفا و ما انا من المشركين (17) من روى خود را به سوى كسى گردانيدم كه آسمانها و زمين را آفريد، من به او ايمان دارم و از مشركان نيستم .
    حجاج گفت : روى او را از سمت قبله به جانب ديگر بگردانيد، وقتى برگردانيدند، سعيد گفت : اينما تولوا فثم وجه الله (18) هر جا روى بگردانيد باز به سوى خداست !
    حجاج گفت : او را به رو بخوابانيد، همينكه سعيد را به رو خوابانيدند گفت : منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارة اخرى (19) شما را از خاك آفريديم و به خاك باز مى گردانيم و بار ديگر از خاك بيرون مى آوريم .
    حجاج گفت : معطل نشويد، زودتر او را بكشيد. سعيد كه دم واپسين خود را احساس كرد گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا عبده و رسوله . سپس گفت : خداوندا! به حجاج مهلت مده كه بعد از من كسى را به قتل رساند. با اين سخن سر آن مرد بزرگ و باايمان را از تن جدا كردند.
    سعيد در آن موقع 49 سال داشت . بعد از شهادت سعيد، حال حجاج دگرگون شد و دچار اختلال حواس گرديد. پانزده شب بيشتر زنده نبود و در اين مدت فرصت نيافت كسى را بكشد.
    چون به خواب مى رفت ، مى ديد سعيد با حالى خشمگين به وى حمله مى كند و مى گويد: اى دشمن خدا! گناه من چه بود؟ چرا مرا كشتى ؟
    حجاج هنگام مرگ به سختى جان داد. گاهى بى هوش مى شد و زمانى به هوش مى آمد، و پى در پى مى گفت : مرا با سعيد بن جبير چه كار بود؟!(20)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  16. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #9
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    انتقام (هند) دختر نعمان يكى از زيباترين زنان عرب بود. وقتى اوصاف زيبائى او به اطلاع حجاج بن يوسف رسيد، از وى خواستگارى نمود، و با صرف اموال بسيارى او را به همسرى خود درآورد.
    هنگام عقد، حجاج تعهد نمود كه علاوه بر مهريه ، دويست هزار درهم نيز به وى بدهد.
    هند بعد از ازدواج ، به اتفاق حجاج به (معره ) شهر پدرش واقع در (سوريه ) رفت و مدتى طولانى در آنجا به بردند. هنگامى كه حجاج از طرف عبدالملك مروان به حكومت (عراقين ) يعنى عراق و ايران آن روز كه جمعا يك ايالت امپراطورى او را تشكيل مى داد، منصوب شد، هند نيز با حجاج به عراق رفت و در آنجا زندگى خود ادامه دادند.
    هند از اين وصلت ناراضى بود و از زندگى با حجاج رنج مى برد ولى آن را پنهان مى داشت و سخنى بر لب نمى آورد.
    روزى حجاج غفلتا وارد خانه شد و ديد كه هند خود را در آئينه تماشا مى كند. حجاج در گوشه اى ايستاد، و به طورى كه هند او را نبيند حركتش را زير نظر گرفت ، و گوش داد ببيند چه مى گويد.
    هند در حاليكه رخسار زيبا و اندام دلرباى خود را در آئينه مى نگريست ، اشعارى بدين مضمون زير لب زمزمه مى كرد:
    - هند يك زن شايسته عرب و از دودمان دلاورانست ، ولى افسوس كه با قاطرى جفت شده است .
    - پس اگر انسانى بزايد، آفرين بر او!
    و چنانچه قاطرى زائيد، آنرا از (قاطر) آورده است ، و جاى تعجب هم نيست !!
    حجاج از شنيدن سخنان نيشدار هند سخت برآشفت و دانست كه وى از همسرى با او چقدر رنج مى برد و از زندگى خود در سراى او ناراضى است .
    از اينرو بدون اينكه هند ملتفت شود، از همانجا برگشت و از آن روز ديگر با وى سخنى نگفت و همبستر نشد.
    مدتى بعد به فكر افتاد هند را طلاق دهد. براى انجام اين كار شخصى به نام (عبدالله طاهر) از نزديكان خود را با وكالت نزد هند فرستاد، و دويست هزار درهم به او داد و گفت : اى پسر طاهر! بدون مقدمه و تشريفات ، هند را با دو كلمه طلاق بده ، سپس اين مبلغ را كه تعهد كرده بودم علاوه بر مهريه به وى بدهم ، به او تسليم كن و برگرد.
    عبدالله هند را ملاقات كرد و گفت : حجاج مى گويد: مدتى نزد ما ماندى ، و زياد هم ماندى ! تو به خير و ما به سلامت ، اين هم دويست هزار درهمى كه از ما مى خواستى !
    هند بلادرنگ گفت : اى پسر طاهر! گوش كن ! به خدا قسم ، آن روز كه من نزد حجاج بودم ، از همسرى با وى خدا را شكر نكردم ، و امروز هم كه از او جدا مى شوم پشيمان نيستم !
    اين دويست هزار درهم را نيز به شكرانه مژده اى كه به من دادى ، كه از سگ خاندان (ثقيف ) خلاص شده ام ، يكجا به تو بخشيدم . برگرد و جريان را به او اطلاع بده !
    بعد از چندى ماجراى طلاق هند دختر نعمان به گوش عبدالملك مروان رسيد، و از زيبائى او داستانها شنيد. عبدالملك دستور داد، هند را برايش خواستگارى كنند.
    هند در جواب خليفه نامه اى نوشت كه بعد از عنوان چنين بود:
    (اميرالمؤ منين ! بداند كه : سگ در اين ظرف زبان زده است !) وقتى عبدالملك نامه هند را خواند شيفته فهم و كمالش شد و از آن مضمون كه براى حجاج گفته بود خنديد. سپس نامه اى به وى بدين گونه نوشت :
    (هرگاه سگ در ظرفى پوز كرد، بايد هفت مرتبه طبق دستور شرع ، آن را شست ، كه يك بار آن با خاك است ، و بعد از تطهير ظرف ، استعمال آن حلال است ) و با اين كنايه به هند خاطرنشان ساخت كه بعد از انقضاى عده طلاق ، زن هر كس بوده ، ازدواج او با ديگران بلامانع و گوارا است .
    هند بعد از خواندن نامه خليفه نتوانست پاسخ منفى بدهد، ناگزير نامه ديگرى به اين شرح به وى نوشت :... من از اينكه به همسرى خليفه درآيم حرفى ندارم ، ولى قبل از عقد شرطى مى كنم . اگر خليفه سؤ ال كند كه آن شرط چيست ؟ مى گويم : بايد حجاج مهار شترم با به دوش بگيرد و مانند روزگارى كه گمنام بود، پياده از (معره ) تا (شام ) نزد خليفه بياورد!
    عبدالملك نامه را گشود و خواند و مدتى از ظرافت طبع و ذوق لطيف هند خنديد، آنگاه نامه اى براى حجاج به عراق نوشت و طى آن نامه آن او را ماءمور ساخت كه طبق درخواست هند نامزدى وى ! پياده و پا برهنه ، مهار شترش را گرفته و از معره به شام بياورد!!
    حجاج بعد از اطلاع از ماجرا با همه سنگينى آن ماءموريت جانكاه ، چاره اى جز اطاعت امر خليفه نديد. ناگزير به هند پيغام داد كه حسب الامر خليفه خود را آماده سفر شام كند.
    سپس با هيئتى مركب از شخصيتهاى بانفوذ عراق به معره رفت ، و آمادگى خود را براى بردن (هند) اعلام داشت .
    (هند) هم بار سفر بست و مهياى حركت شد. آنگاه در كجاوه مخصوص نشست ، و در حالى كه كنيزان و نوكرانش در كجاوه هاى ديگر نشسته و اطراف شترش را گرفته بودند، (معره ) را به قصد (شام ) ترك گفت .
    حجاج نگون بخت نيز مهار شتر هند زن زيبا و شيرين زبان سابق خود را به دست گرفته و با پاى برهنه آنرا مى كشيد. هند كه از اين تصادف و موفقيت از شادى در پوست نمى گنجيد، گاهى از ميان كجاوه سر بيرون مى آورد و با (هيفاء) دايه خود حجاج را ريشخند مى كردند، و به سيه روزى وى مى خنديدند!
    هوا گرم و هند در كجاوه ناراحت شده بود. از اينرو به هيفاء گفت : پرده كجاوه را به يك سو بزن تا بتوانم از نسيم ملايمى كه مى وزد استنشاق كنم . دايه نيز پرده را به يك سو زد. در اين موقع نگاه هند به صورت حجاج افتاد و بى اختيار خنده اش گرفت !...
    حجاج كه از اين خنده معنى دار سخت ناراحت شده بود فى الحال اين شعر را خواند:
    - اى هند! هر چند امروز به من مى خندى ، ولى آن شبهائى را از ياد مبر، كه مانند لباس چاك چاكى تو را از خويش دور مى كردم !
    هند نيز با دو شعر به مضمون زير به وى پاسخ داد:
    - وقتى كه روح ما سالم باشد، از فقدان مال و ثروت چه باك داريم ؟
    مال به دست مى آيد و عزت گذشته برمى گردد،
    اما در صورتى كه خداوند انسان را از مهلكه نجات دهد!
    هند در ميان راه پيوسته مى گفت و مى خنديد و حجاج را به مسخره مى گرفت : حجاج هم چاره اى جز سكوت و سوختن و ساختن نداشت ! همين كه به نزديك شام رسيدند، هند سر از كجاوه بيرون آورد و يك سكه طلا به زمين افكند، سپس حجاج را مخاطب ساخت و گفت : اى ساربان ! يك درهم نقره از دست من به زمين افتاد آنرا بردار و به من بده !
    حجاج نگاهى به زمين كرد و به جاى درهم نقره يك سكه طلا ديد، از اين رو به هند گفت آنچه به زمين افتاده است يك سكه طلا است .
    هند: نه ، يك درهم نقره بود.
    حجاج : نه ، خير يك سكه طلا است !
    هند كه منتظر فرصت بود، و مى خواست اين سخن را از زبان حجاج بشنود گفت : خدا را شكر مى كنم كه اگر من يك درهم نقره از دست دادم ، در عوض يك سكه طلا به من داد! و با اين سخن اشاره به طلاق خود از حجاج و ازدواج با خليفه عبدالملك مروان نمود، سپس وارد شام شد و به همسرى خليفه درآمد.(21)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  18. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #10
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    طمع در يكى از شبها حجاج بن يوسف ثقفى والى عراق ، با جمعى از نديمان و نزديكان خود شب نشينى داشت . چون پاسى از شب گذشت و كم كم مجلس از رونق افتاد، حجاج به يكى از نزديكان خود به نام (خالد بن عرطفه ) گفت : اى خالد! سرى به مسجد بزن و اگر كسى از اهل اطلاع را يافتى كه بتواند با نقل وقايع شنيدنى ما را سرگرم كند با خود بياور!
    در آن موقع رسم بود كه بعضى از مردم شبها را در مسجد به سر مى بردند. خالد وارد مسجد شد و در ميان كسانى كه در مسجد به سر مى بردند، به يك جوانى برخورد نمود كه ايستاده بود و نماز مى گزارد. خالد نشست تا جوان نمازش را تمام كرد، سپس جلو رفت و گفت . امير تو را مى طلبد! جوان گفت : يعنى امير تو را فقط براى بردن شخص من فرستاده است ؟ گفت آرى ! جوان هم ناگزير با خالد آمد تا به در دارالاماره رسيدند.
    در آنجا خالد از جوان كه او را با منظور حجاج مناسب تشخيص داده بود و مردى مطلع مى دانست پرسيد: راستى حالا چگونه مى خواهى امير را سرگرم نگاهدارى ؟ جوان گفت : ناراحت مباش ، چنانكه امير مى خواهد هستم ، و چون وارد شد حجاج پرسيد: قرآن خوانده اى ؟ گفت : آرى تمام قرآن را از بر دارم !
    پرسيد: مى توانى چيزى از شعر شاعران و ادبا براى ما بازگو كنى ؟ گفت : از هر شاعرى كه امير بخواهد شعرى و قصيده اى با شرح و تفصيل نقل خواهم كرد. پرسيد: از انساب و تاريخ عرب چه مى دانى گفت : در اين باره چيزى كم ندارم .
    آنگاه جوان از هر موضوعى كه حجاج مى خواست سخن گفت تا اينكه وقت به آخر رسيد و حجاج برخاست كه برود، ولى قبل از رفتن گفت : اى خالد! سفارش كن يك اسب و يك غلام و يك كنيز با چهار هزار درهم به اين جوان بدهند.
    سپس حجاج عازم رفتن شد، ولى جوان فرصت را غنيمت شمرد و گفت : خداوند سايه امير را پاينده بدارد، نكته اى لطيفتر و سخنى عجيبتر از آنچه گفتم مانده است كه دريغم مى آيد امير آنرا نشنود! حجاج برگشت و در جاى خود نشست و گفت : خوب آنرا هم نقل كن !
    گفت : اى امير! زمانى كه من هنوز بچه بودم ، پدرم مرحوم شد. از آنموقع من در سايه تربيت عمويم پرورش يافتم . عمويم دخترى است كه هم سن من بود و ما نيز باهم بزرگ شديم . هر چه از سن دختر عمويم مى گذشت بر زيبائيش مى افزود، به طورى كه مردم حسن و جمال او را با ديده اعجاب مى نگريستند.
    وقتى كه هر دو بالغ شديم ، من او را از عمويم خواستگارى نمودم ، ولى عمو و زن عمويم به علت اينكه من فقير بودم و ديگران حاضر بودند مبالغ هنگفتى در راه وصال او صرف كنند، از قبول پيشنهاد من امتناع ورزيدند.
    وقتى بى اعتنائى آنها را نسبت به خود ديدم ، از كثرت اندوه بيمار شدم و اندكى بعد بسترى گرديدم .
    بعد از مدتى كه به كلى از طرف آنها نااميد شدم نقشه اى كشيدم و آنرا عملى ساختم . نقشه اين بود كه : خمره بزرگى را پر از شن و قلمه سنگ نمودم ، سپس سر آنرا پوشاندم و در زير بسترم دفن كردم .
    چند روز بعد همانطور كه در بستر بيمارى افتاده بودم ، عمويم را خواستم و گفتم : اى عمو! چند وقت پيش به سفرى رفتم . در آن سفر گنج عظيمى يافتم ، آنرا با خود آوردم و فعلا در جائى پنهان كرده ام .
    چون مى بينم بيمارى ام طولانى شد و بيم آن دارم كه رخت به سراى ديگر كشم ، خواستم به شما وصيت كنم كه اگر من مردم ، آنرا بيرون آورده و با صرف آن ، ده نفر بنده زرخريد را در راه خدا آزاد گردان ، و كسى را اجير كن كه ده سال برايم حج كند، ده نفر (مجاهد) را نيز با ساز و برگ استخدام كن كه به نيت من به جهاد بروند. هزار دينار آنرا هم در راه خدا صدقه بده . از اين همه معارف انديشه مكن كه محتوى گنج خيلى بيش از اينهاست . انشاءاللّه بعد هم جاى آنرا نشان خواهم داد!
    وقتى عمويم سخن مرا شنيد، فورا رفت و به زنش هم اطلاع داد. چيزى نگذشت كه ديدم زن عمويم با كنيزانش وارد اتاق من شد و كنار بسترم نشست و دست روى سرم گذاشت و گفت : عزيزم ! به خدا من از بيمارى و گرفتارى تو بى خبر بودم ، تا اينكه امروز عمويت مرا آگاه ساخت .
    سپس برخاست و با ملاطفت مشغول پرستارى و درمان من شد، و از خانه اش غذاهاى مطبوع و لذيذ برايم فرستاد. چند روز بعد هم طلاق دخترش را كه با ديگرى عقد بسته بود گرفت . من هم كه چنين ديدم از فرصت استفاده نموده فرستادم دنبال عمويم و چون او آمد گفتم : خداوند مرا شفا داد و از آن بيمارى خطرناك نجات يافتم . اكنون از شما تقاضا دارم دخترى زيبا كه داراى كمال و معرفت باشد از يك خانواده نجيبى براى من خواستگارى كنيد و هر چه بهانه گرفتند قبول نمائيد كه خداوند وسيله آنرا در اختيار من گذاشته است !
    وقتى عمويم اين مطلب را شنيد گفت : برادرزاده عزيز! دختر عمويت را رها كرده و به سراغ ديگرى مى روى ؟ گفتم : عمو جان ! دختر عمويم از هر كس ديگرى نزد من عزيزتر است ، چيزى كه هست چون قبلا از وى خواستگارى نمودم و شما جواب منفى به من داديد، نخواستم ديگر مزاحم شما شوم !
    گفت نه ! نه ! من حرفى نداشتم . آن موقع مادرش حاضر نبود، ولى او هم امروز حتما راضى به اين وصلت با ميمنت هست ! گفتم : خوب اگر اين طور است بسته به نظر شماست !
    عمويم فورا رفت و آنچه ميان من و او گذشته بود به اطلاع زنش رسانيد. زن عمويم براى اين كه مبادا فرصت از دست برود، و من پشيمان شوم ، با عجله بستگانش را دعوت كرد و بساط عروسى ما را فراهم ساخت و دخترش را براى من عقد بست !
    من هم گفتم : هر چه زودتر وسيله عروسى ما را فراهم كنيد تا حال كه چنين است بدون فوت وقت گنج را يكجا تحويل شما بدهم . زن عمويم دست به كار شد و آنچه لازمه عروسى زنان اعيان بود تهيه ديد و چيزى فرو نگذشت . سپس عروس را به خانه من آورد و هر چه مقدورش بود در راه ارضاء خاطر من به عمل آورد، و ذره چيزى فرو گذار نكرد.
    از آن طرف عمويم مبلغ ده هزار درهم از يكى از تجار وام گرفت و با آن قسمتى از لوازم خانه خريد و براى من آورد. بعد از عروسى نيز عمو و زن عمو هر روز هدايا و اشياء و غذاهاى لذيذ براى ما مى فرستادند....
    چند روزى از عروسى ما نگذشته بود كه عمويم آمد و گفت : برادرزاده ! من قسمتى از لوازم خانه شما را به مبلغ ده هزار درهم از فلان تاجر خريده ام ، او هم نمى تواند صبر كند و طلب خود را نزد ما نگاهدارد. گفتم : فعلا ديگر مانعى نيست . اين شما و اين هم گنج ! سپس جاى آنرا نشان دادم !
    عمويم فورا رفت و به اتفاق چند نفر عمله با بيل و كلنگ برگشت ، آنگاه زمين را كند و خمره را درآورد و با شتاب به منزل خود برد. وقتى در منزل خمره را مى گشايد، برخلاف همه انتظارى كه داشت ، جز مقدارى شن و ماسه و قلمه سنگ چيزى در آن نمى بيند!!!
    ديرى نپائيد كه زن عمويم با كنيزانش آمدند و مرا به باد دشنام گرفتند. سپس هر چه در خانه ما بود از اندك تا بسيار همه راجع كردند و بردند. من و زنم مانديم و زمين خالى .
    از آن روز فوق العاده بر من سخت گذشت . چون خيلى از اين پيشآمد دلتنگ و شرمنده بودم ، ديشب پناه به مسجد آوردم تا لحظه اى در آنجا بياسايم و گذشته دردناك را فراموش كنم ... اينست حال و روزگار من !
    وقتى حجاج سرگذشت دردناك جوان را شنيد، پيشكار خود خالد را مخاطب ساخت و گفت : اى خالد! يك دست لباس ديبا و يك راءس اسب ارمنى و يك كنيز و يك غلام و ده هزار درهم علاوه بر آنچه قبلا گفتم به اين جوان بده ، سپس به جوان گفت : فردا برو نزد خالد و آنچه دستور داده ام از وى بگير!
    آخرهاى شب بود كه جوان از دارالاماره حجاج خارج شد. همين كه به خانه خود رسيد، شنيد كه دختر عمويش گريه و زارى مى كند و با صداى بلند مى گويد: نمى دانم كسى او را كشته يا درنده اى دريده است ؟!
    جوان وارد خانه شد و با شور و شوق گفت : دختر عموى عزيز! به تو مژده مى دهم ! چشمت روشن ! سپس داستان يك لحظه پيش خود را با امير حجاج و جايزه و هدايائى كه به او داده است شرح داد و گفت :
    فردا مى روم و تمام اين هدايا را گرفته مى آورم ، و از اين فقر و تنگدستى ، به كلى راحت مى شويم .
    وقتى زن آن حرفهاى باور نكردنى را از شوهرش شنيد، صورت خود را خراشيد و با صداى بلند داد و بيداد راه انداخت . از سر و صداى او پدر و مادر و خواهرانش باخبر شده يكى پس از ديگرى با ناراحتى وارد خانه آنها شدند و پرسيدند چه خبر است ؟
    دختر رو كرد به پدرش و با عصابنيت گفت : خدا از سر تقصيرت نگذرد، كارى بر سر برادرزاده ات آوردى كه عقلش را از دست داده و به كلى ديوانه شده است ، بشنو چه مى گويد!
    پدر دختر جلو رفت و پرسيد: فرزند برادر! حالت چطور است ؟
    گفتم : حالم خوبست ، طورى نشده ام ، جز اينكه امير مرا خواسته ... سپس ماجراى ملاقات خود را با حجاج نقل كرد و گفت فردا هم بايد بروم هدايا را از دارالاماره بيآورم .
    چون پدر عروس باور نمى كرد، داماد گمنام وى اين طور مورد توجه امير مقتدرى چون حجاج واقع شده و آن همه هدايا به وى تعلق گرفته باشد، وقتى جريان را شنيد گفت : اين حالت كه اين بيچاره پيدا كرده نتيجه تلخى صفر است كه طغيان كرده و حال او را به هم زده است !
    آن شب همگى در خانه جوان به سر بردند، و براى اينكه داماد بدبخت ، ديوانگى بيشترى پيدا نكند او را به زنجير كشيدند و خود به مواظبت از او پرداختند. فردا صبح يك نفر جن گير آوردند تا او را معالجه كند! جن گير هم بعد از ملاحظه حال جوان و شنيدن سخنان او، براى اين كه حالش جا بيفتد داروئى تجويز كرد. گاهى دوا در بينيش مى چكانيد تا به هوش آيد، و زمانى مسهل به وى مى داد تا اگر پرخورى كرده معده اش خالى شود و بخار آن از كله اش بيرون برود.
    جوان بدبخت هر چه فرياد مى زد و مى گفت واللّه ، باللّه ، من راست مى گويم : ديشب مرا پيش امير حجاج برده اند و مورد توجه او واقع شده ام ، امروز هم بايد بروم و هداياى او را بگيرم ، از وى نمى شنيدند، بلكه هر بار كه نام حجاج به زبان مى آورد، بيشتر به وى ظنين مى شدند و يقين به جنونش پيدا مى كردند!
    او هم فهميد هر چه از ديشب تا حالا به سرش آمده ، همين اسم شوم حجاج است كه هر كس نام او را مى شنود فرسنگها ميان وى و حجاج فاصله مى بيند، از اين رو تصميم گرفت كه اصلا اسمى از (حجاج ) نبرد!
    جن گير نيز هر لحظه كه دوائى به او مى داد يا او رادى بر وى مى خواند؛ براى اينكه بداند تاءثير بخشيده يا نه ، مى پرسيد: با حجاج چطورى ؟! جوان بينوا هم قسم مى خورد كه آنچه مى گويد راست است ، ولى وقتى ديد كه سودى ندارد، در آخر گفت : من اصلا او را نديده ام و ابدا حجاج را نمى شناسم !!
    تا جن گير جمله آخر را از وى شنيد رو كرد به اهل خانه و گفت : الحمداللّه تا حدى حالش جا آمده و شيطان موذى از او دور شده است ! من فعلا مى روم ولى شما عجله نكنيد و به اين زودى او را رها نسازيد و زنجير از دست و پايش درنياوريد! جوان فلكزده هم تن به قضا داد و همچنان در غل و زنجير به سر برد كه فردا چه بازى كند روزگار!
    مدتى از اين پيشآمد گذشت ، روزى حجاج به ياد او افتاد و از خالد پرسيد: راستى با آن چه كردى ؟ خالد گفت : از آنشب كه از حضور امير رخصت طلبيد ديگر او را نديده ام . حجاج گفت : عجب ! بفرست از او سراغى بگيرند. خالد يكنفر پاسبان فرستاد به خانه عموى جوان تا از او خبرى بياورد.
    پاسبان هم آمد و از عموى جوان پرسيد: فلانى ! برادرزاده ات كجاست و چه مى كند؟ امير او را مى خواهد زود او را خبر كن بيايد!
    عموى جوان گفت : فرزند برادرم از بس در فكر حجاج است و از امير ياد مى كند عقلش را از دست داده است !
    پاسبان كه انتظار چنين سخنى نداشت با خشم گفت : مرد ناحسابى چرا مزخرف مى گوئى ، يالله بايد همين حالا بروى و هر كجا هست او را بياورى ! مگر هر كس در فكر امير باشد، عقلش را از دست مى دهد؟! يالله معطل نشو!
    عموى جوان وقتى هوا را پس ديد رفت به او گفت : برادرزاده ! حجاج فرستاده است دنبال تو، حالا با همين وضع تو را ببريم ، يا زنجير از دست و پايت درآوريم ؟
    جوان گفت نه ! نه ! با همين وضع ببريد! سپس همانطور كه در غل و زنجير بود، چند نفر او را به دوش گرفته نزد حجاج بردند!
    همين كه حجاج از دور او را ديد گفت به ! خوش آمدى و چون نزديك بردند، دستور داد فورا زنجير از دست و پايش درآورند. در اين هنگام جوان گفت : خدا سايه امير را پاينده بدارد، پايان كار من از آغاز آن شنيدنى تر است ! آنگاه ماجرا را شرح داد كه چگونه زنش و عمو و زن عمو و بستگانش او را به باد مسخره گرفتند و ملاقاتش را با امير دليل بر ديوانگى او دانستند، و به قيد و زنجيرش كشيدند و جن گير برايش آوردند...!
    حجاج از بد اقبالى او را شگفت ماند و به خالد دستور داد كه دو برابر آنچه قبلا به او وعده داده بود، هر چه زودتر به وى تسليم كند. جوان هم براى اينكه بلاى ديگرى به سرش نيايد تاءخير را جايز ندانست و فى المجلس هدايا را گرفت و به خانه برگشت و با آسايش به زندگانى ادامه داد.(22)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  20. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/