صفحه 1 از 6 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 58

موضوع: ♔♔داستان های کوتاه ، کتاب : نشان لیاقت عشق ♔♔

  1. #1
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    ♔♔داستان های کوتاه ، کتاب : نشان لیاقت عشق ♔♔

    آنگاه که پروردگار فرشتگان را فرمود که من در زمین نایبی خواهم گماشت . گفتند :
    پروردگارا آیا کسانی خواهی گماشت که در زمین فساد کنند و خون ها ریزند ، حال آنکه ما خود تورا تقدیر و تسبیح می کنیم ؟
    خداوند فرمود من چیزی از اسرار خلقت بشر می دانم که شما نمیدانید
    سوره بقره آیه 30



    نشان لیاقت عشق

    گلچینی از داستان های کوتاه است که با داستان محوری عشق و ایمان گردهم آمده اند و در نهایت سادگی حوادث می کوشند نگاهی تازه به معنویت و نشانه های والای آن داشته باشند .

    داستان های این مجموعه از نویسندگان ناشناس گردآوری شده اند ،
    شاید آنها نیز با باقی نگذاشتن نامشان می خواستند توجه و نگاه ما را صرفاً به متن محدود و گسترش بخشند .

    برگردان : بهنام زاده


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #2
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    ایمان


    مردجواني که مربی شنا و داراي چند مدال طلای المپیک بود به خدا اعتقادي نداشت


    شبي مرد جوان به استخر اموزشگاهش رفت . چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا کافي بود .


    مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شيرجه بزند .


    ناگهان سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده کرد احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت . از پله ها پايين امد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد .
    .

    .
    .

    .
    .

    .


    اب استخر براي تعمير خالي شده بود..............


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #3
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    من با خدا غذا خوردم



    پسرکی بود که می خواست خداراملاقات کند . او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور ودرازی را بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید ، سفر خودش را شروع کرد.

    چند کوچه آن طرف تر به یک پارک رسید. پیرمردی رادید که درحال دانه دادن به پرندگان بود. رفت پیش او و روی نیمکت نشست. پیرمرد گرسنه به نظر می رسید. پسرک هم احساس گرسنگی می کرد. پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد. پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به کودک زد . پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن غذا کردند.

    آنها تمام بعد از ظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی کردند ، بی آنکه کلمه ای با هم حرف بزنند. وقتی هوا تاریک شد ، پسرک فهمید که باید به خانه باز گردد ، چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت. پیرمرد با محبت اورا بوسید و لبخندی به او هدیه داد.

    وقتی پسرک به خانه برگشت ، مادرش با نگرانی از او پرسید تا این وقت شب کجابودی ؟

    پسرک در حالی که خیلی خوشحال به نظر می رسید ، جواب داد: پیش خدا !


    پیرمرد هم به خانه اش رفت . همسرش با تعجب از او پرسید : چرا اینقدر خوشحالی ؟
    پیرمرد جواب داد : امروز بهترین روز عمرم بود . من امروز با خدا غذا خوردم


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #4
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    سکه

    در خلال یک نبرد بزرگ,فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت. فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت ولی سربازان وی دو دل بودند.

    فرمانده سربازان را جمع کرد ,سکه ای از جیب خود بیرون آورد , رو به سربازان کرد و گفت:سکه ای را بالا می اندازم,اگر رو بیاید پیروز میشویم و اگر پشت بیاید شکست میخوریم.


    بعد سکه را به بالا پرتاب کرد.سربازان همه به دقت به سکه نگاه کردند تا به زمین رسید.

    سکه به سمت رو افتاده بود.


    سربازان نیروی فوق العاده ای گرفتند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند.

    پس از پایان نبرد,معاون فرمانده نزد او آمد و گفت:قربان,شما واقعا میخواستید سرنوشت جنگ را به یک سکه واگذار کنید؟ فرمانده با خونسردی گفت:بله و سکه را به او نشان داد...

    هر دو طرف سکه رو بود .


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #5
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    پنجره


    در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. تخت او در کنار تنها پنجره ی اتاق بود. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد. و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند. از همسر ... خانواده و ...

    هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت.

    این پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند. درختان کهن به منظره ی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد. همان طور که مرد در کنار پنجره این جزییات را توصیف می کرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.

    روزها و هفته ها سپری شد.

    یک روز صبح ... پرستاری که برای شستشوی آنها آب می آورد جسم بی جان مرد را کنار پنجره دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود. پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند. مرد دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد.

    آن مرد به آرامی و با درد بسیار ... خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره او می توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.

    در عین ناباوری او با یک دیوار مواجه شد.

    مرد پرستار را صدا زد و با حیرت گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می کرده است .

    پرستار پاسخ داد : ولی آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند."


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #6
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    دیوار


    مادر خسته از خرید برگشت وبه زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه آورد.پسر بزرگش که منتظر بود جلو دوید و گفت:مامان مامان!وقتی من در حیاط بازی می کردم وبابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با ماژیک روی دیوار اتاقی که شما تازه رنگش کرده اید نقاشی کرد!

    مادر عصبانی به اتاق تامی کوچولو رفت.

    تامی از ترس زیر تخت قایم شده بود مادر فریاد زد:تو پسر خیلی بدی هستی وتمام ماژیکهایش را در سطل آشغال ریخت.تامی از غصه گریه کرد.

    ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اتاق پذیرایی شد قلبش گرفت.تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و داخلش نوشته بود:مادر دوستت دارم!

    مادر در حالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت ویک قاب خالی آورد و آن را دور قلب آویزان کرد.

    تابلوی قلب قرمز هنوز هم در اتاق پذیرایی بر دیوار است!


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #7
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    خانه

    یک نجار مسن، به کارفرمایش گفت که می خواهد بازنشسته شود تا خانه ای برای خود بسازد و در کنار همسر و نوه هایش دوران پیری را به خوشی سپری کند.

    کار فرما از اینکه کارگر خویش را از دست می داد ناراحت بود ولی نجار خسته بود و به استراحت نیاز داشت. کار فرما از نجار خواست تا قبل از رفتن خانه ای برای او بسازد و بعد باز نشسته شود.

    نجار قبول کرد ولی دیگر دل به کار نمی بست، چون می دانست که کارش آینده ای نخواهد داست. از چوب های نا مرغوب برای ساخت خانه استفاده کرد و کارش را سر سیری انجام داد.

    وقتی کار فرما برای دیدن خانه آمد، کلید خانه را به نجار داد و گفت: «این خانه هدیه من به شماست، بابت تمام زحماتی که در طول این سال ها برایم کشیده اید!»

    نجار وا رفت؛ او در تمام این مدت در حال ساختن خانه ای برای خودشش بود و حالا مجبور بود در خانه ای زندگی کند که اصلا خوب ساخته نشده بود...!


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #8
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    کفش های طلایی


    تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه کریسمس روز به روز بیشتر میشد.

    من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایایی که خریده بودم، در صف صندوق ایستاده بودم.

    جلوی من دو بچه، پسری 5 ساله و دختری کوچکتر ایستاده بودند.

    پسرک لباس مندرسی بر تن داشت، کفشهایش پاره شده بود و چند اسکناس را در دستهایش می‏فشرد.

    لباسهای دخترک هم دست کمی از مال برادرش نداشت ولی یک جفت کفش نو در دست داشت.

    وقتی به صندوق رسیدیم، دخترک آهسته کفشها را روی پیشخوان گذاشت، چنان رفتار می‏کرد که انگار گنجینه‏ای پر ارزش را در دست دارد.

    صندوقدار قیمت کفشها را گفت: 6 دلار
    پسرک پولهایش را روی پیشخوان ریخت و آنها را شمرد: 3 دلار و 15 سنت.
    بعد رو کرد به خواهرش و گفت: فکر می‏کنم باید کفشها رو بگذاری سرجایش ...


    دخترک با شنیدن این حرف به شدت بغض کرد و با گریه گفت: نه! نه! پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟


    پسرک جواب داد: گریه نکن، شاید فردا بتوانیم پول کفشها را در بیاوریم.

    من که شاهد ماجرا بودم، به سرعت 3 دلار از کیفم بیرون آوردم و به صندوقدار دادم.

    دخترک دو بازوی کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادی گفت: متشکرم خانم ... متشکرم خانم.


    به طرفش خم شدم و پرسیدم: منظورت چی بود که گفتی: پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟

    پسرک جواب داد: مامان خیلی مریض است و بابا گفته که ممکنه قبل از عید کریسمس به بهشت بره!

    دخترک ادامه داد: معلم دینی ما گفته که رنگ خیابانهای بهشت طلائی است، به نظر شما اگر مامان با این کفش های طلائی تو خیابانهای بهشت قدم بزنه، خوشگل نمیشه؟

    چشمانم پر از اشک شد و در حالی که به چشمان دخترک نگاه میکردم، گفتم: چرا عزیزم، حق با تو است مطمئنم که مامان شما با این کفشها تو بهشت خیلی قشنگ می‏شه.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #9
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    قلب ماسه ای



    دخترک با دقت تمام داشت بزرگترين قلب ممکن را توی ساحل با يک چوب روی ماسه ها ترسيم می کرد.
    شايد فکر می کرد که هر چه اين قلب را بزرگتر درست کند يعنی اينکه بيشتر دوستش دارد
    بعد از اينکه قلب ماسه ايش کامل شد سعی کرد با دستهايش گوشه هايش را صيقل دهد تا صاف صاف شود
    شايد می خواست وقتی دريا آن را با خودش می برد، اين قلب ماسه ای جايی گير نکند!
    از زاويه های مختلف به آن نگاه کرد، شايد می خواست اينطوری
    آنرا خوب خوب بشناسد و مطمئن شود همان چيزی شده که دلش می خواست!
    به قلب ماسه ايش لبخندی زد و از روی شيطنت هم يک چشمک به قلب ماسه ای هديه داد.
    دلش نيامد که يک تيرماسه ای را به يک قلب ماسه ای شليک کند
    برای همين هم خيلی آرام چوبی را که در دستش بود مثل يه پيکان گذاشت روی قلب ماسه ای
    حالا ديگر کامل شده بود و فقط نياز به مواظبت داشت.
    نشست پيش قلب ماسه ای و با دستش قلب ماسه ای را نوازش کرد
    و در سکوت به قلب ماسه ای قول داد تا هميشه مواظبش باشد
    برای اينکه باد قلبش را ندزدد با دستهايش يک ديوار شنی دور قلبش درست کرد.
    دلش می خواست پيش قلب ماسه ايش بماند ولی وقت رفتن بود.
    نگاهی به قلب ماسه ای کرد و رفت
    چند قدمی دور نشده بود که دوباره برگشت و به قلب ماسه ای قول داد که زود برگردد و بقيه راه را دويد
    فردا صبح دخترک در راه برای قلب ماسه ای گلی چيد و رفت به ديدنش.
    وقتی به قلب ماسه ای رسيد، آرام همانجا نشست و گلها را پرپر کرد و بر روی قلب ماسه ای ريخت
    قلب ماسه ای با عبور چرخ يک ماشين شکسته شده بودش باشد


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #10
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    مرواريدهاي زيبا


    ماري کوچولو دخترک 5 ساله زيبائي بود با چشماني روشن. يک روز که با مادرش براي خريد به بازار رفته بودند، چشمش به يک گردنبند مرواريد پلاستيکي افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برايش بخرد. مادر گفت که اگر دختر خوبي باشد و قول بدهد که اتاقش را هر روز مرتب کند، آن را برايش مي‏خرد. ماري قول داد و مادر گردنبند را برايش خريد.

    ماري به قولش وفا کرد؛ او هر روز اتاقش را مرتب مي‏کرد و به مادر کمک مي‏کرد. او گردنبند را خيلي دوست داشت و هر جا مي‏رفت، آن را با خودش مي‏برد.

    ماري پدر دوست داشتني داشت که هر شب برايش قصه مي‏گفت تا او بخوابد.
    شبي بعد از اينکه داستان به پايان رسيد، بابا از او پرسيد: ماري، آيا بابا را دوست داري؟
    ماري گفت: معلومه که دوست دارم.
    بابا گفت پس گردنبند مرواريدت را به من بده!
    ماري با دلخوري گفت:‏نه! من آن را خيلي دوست دارم، بياييد اين عروسک قشنگ را به شما مي‏دهم، باشد؟

    بابا لبخندي زد و گفت: آه، نه عزيزم! بعد بابا گونه‏اش را بوسيد و شب بخير گفت. چند شب بعد، باز بابا از ماري مرواريدهايش را خواست ولي او بهانه‏اي آورد و دوست نداشت آنها را از دست بدهد.

    عاقبت يک شب دخترک گردنبندش را باز کرد و به بابايش هديه کرد. بابا در حالي که با يک دستش مرواريدها را گرفته بود، با دست ديگر از جيبش يک جعبه قشنگ بيرون آورد و به ماري کوچولو داد. وقتي ماري در جعبه را باز کرد، چشمانش از شادي برق زد: خداي من، چه مرواريدهاي اصل قشنگي!

    بابا اين گردنبند زيباي مرواريد را چند روز قبل خريده بود و منتظر بود تا گردنبند ارزان را از او بگيرد و يک گردنبند پرارزش را به او هديه بدهد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 1 از 6 12345 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/