در زمان­های قدیم شاه ستمگری بود که خود را پیرو آیین یهود می­دانست. او به عنوان یاری از دین خود، غیر یهودیان را با سخت­ترین ***جه­ها می­کشت. به دستور او آتش عظیمی افروخته بودند و در کنار آن بت بزرگی قرار داده بودند و اعلام نمود که هرکس آن را سجده کند آزاد می­شود وگرنه باید در آتش بسوزد.
آری نتیجه­ی پیروی از هوای نفس، این گونه او را درنده خو کرد :
چون سزای این بت نفس او نداد از بت نفسش بتی دیگر بزاد
مادر بت­ها بت نفس شما ست زآنکه آن بت مار و این بت اژدهاست
ندای ملکوتی
بی­رحمی این شاه ستمگر به جایی رسید که بانویی را همراه کودکش آوردند. او به آن بانو فرمان داد که بت را سجده کن، او که زنی پاک و با ایمان بود، از این فرمان سرپیچی کرد.
به دستور شاه، کودک او را در آتش افکندند و سوزاندند. زن با دیدن آن منظره ترسید و دلش لرزید به گونه­ای که خواست در ظاهر، بت را سجده کند، ناگهان ندای (ملکوتی) کودکش را (از درون جان و فطرتش) شنید که می­گوید :
من نمرده­ام ! زندگی شیرین و پر نشاط در این­جاست :
اندرآ مادر که اقبال آمده است اندر آ مادر مده دولت ز دست
قدرت آن سگ بدیدی اندر آ تا ببینی قدرت و فضل خدا
اندر آیید ای همه ! پروانه وار اندرین آتش که دارد سد بهار
اندر آیید ای مسلمانان همه غیر عذب دین، عذاب است آن همه
این ندای ملکوتی آن چنان شوق و شور در میان حق پرستان افکند که گروه گروه به سوی آتش می­آمدند. آن­ها برای این­که بت را نپرستند خود را به آتش می­افکندند :
آن یهودی شد سیه روی و خجل شد پشیمان زین سبب بیمار دل
کاندر آتش، خلق عاشق تر شدند در فنای جسم صادق تر شدند
چرا شرمنده و پشیمان نشود ؟ زیرا این مقدار می­فهمد که نمی­توان با عاشقان حیات ابدیت مبارزه کرد.