صفحه 1 از 7 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 63

موضوع: نیوشا | لیلا رضایی

  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    نیوشا | لیلا رضایی

    نویسنده لیلا رضایی
    رمان نیوشا


    منبع:98دیا

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در چشماهای سیاه و جسورش خیره شد و آهسته پرسید
    _پس کجاست آن همه جسارت و شجاعتی که در چشمایت موج می زد ؟چرا جایش را ترس و وحشت پر کرده ؟
    _شجاعت؟او بود که به من شجاعت بخشیده بود و حالا با رفتنش هم چیز را با خودش می برد شجاعتم را جسارتم اطمینانم.
    _جا خالی کردی؟می خواهی دایی اردشیر رو از خودت نامید کنی؟
    _یعنی اون هم متوجه می شد که ترسیدم ؟!
    اگر همین طوری ادامه بدی اوهم می فهمد ناامیدش نکن سعی من عادی برخورد کنی مثل همیشه باش فهمیدی؟
    _نه ...نفهمیدم چون من دارم خودم رو برای یک تجربه تلخ آماده می کنم.این که آدم بدونه یه تجربه داره انتظارش رو می کشه وحشتناکه تو فکر نمی کنی وحشتناک نیست.
    _در تجربه تلخ زندگی سخت .
    _خب اینکه وحشتناک تره صحبت از یک عمر زندگیه.
    _اصلا چرا ترسیدی؟مگه غیر از اینه که داری میری به جایی که به اون متعلق داری.
    _اما نداره حالا که میدونی قبول این زندگی اجتناب ناپذیره بجای ترس صبر و تمرین کن تا بعد بتونی با بردباری سختی ها رو تحمل کنی و پست سر بگذاری شاید...شاید...چی؟هیچ امیدی به آینده نیست نه...نه...نه نیوشا هیچی وجود نداره دای اردشیر درمان پذیر نیست راهی برای نجات اون وجود نداره همه چیز حقیقت داره یک حقیقت تلخ.
    _تو قصه چی رو می خوری غصه اردشیر رو که داره می میره یا غصه خودت رو که فکر می کنی که داره خوشیهات تموم شده؟که این طور!غصه خودت را می خوری اینقدر خودخواه شدی ؟
    _آره...آره به خودم که نمی تونم دروغ بگم . بیشتر دارم غصه خودم رو می خورم .با مرگ دای اردشیر نه تنها حامی ام رو از دست دادم بلکه همه چیز های خوبم و همه آرزوهام رو از دست دادم خب...خب بخاطر اردشیر هم غصه می خورم.می دونه که می میره خیلی زجر می کشه با مرگ از من تنها می شم .دایی اردشیر همه چیز و هم کس من است.
    نیوشا از مقابل آینه برخاست و با اندوه گفت.
    _با خودت خلوت کردی دختر مجبوری خودت را دلداری بدهی ولی قبول کنی حامیت چند روزه دیگه تو رو برای همیشه ترک خواهد کرد.
    نیوشا نگاهی به اطراف اتاقش انداخت و به فکر فرو رفت.
    ده سال قبل او به شکل یک دختر روستایی در یکی از روستاهای مازندران زیر سایه ی پدری زحمت کش و مادری مهربان زندگی می کرد .عبدالله پدرش یک دهقان ساده بود چون مردان دیگر آن روستا در زمینهای اربابی و رعیتی می کرد طایفه ی پدر و مادرش هردو اصلا مازندرانی بودند. بات این تفاوت که طایفه مادرش خانواده گسترده پدرش محدود شده بود به مادرش شیرین و دایی اردشیر .
    اردشیر پانزده سال از خواهرش بزرگ تر بود و با ازدواجش با یک دختر پولدار تهرانی همراه خواهرش شیرین به تهران نقل مکان کردند.شیرین چند سال بعد با ازدواج با عبدالله بار دیگر به همان روستابازگشت.
    او نیوشا را بعد از سه سال زندگی مشترک با دارو و درمان و نذر و نیاز های فراوان باردار و بازگشت.کمتر استراحت مطلق را به او توصیه کرده بود اما شیرین یک زن روستایی بود ونمی توانست نه ماه کنج خانه به استراحت بپردازد.
    رایط زندگی در روستا چنین چیزی را غیر ممکن می ساخت .اما اردشیر این بار هم به کمک خواهرش شتافت او را همراه خود به تهران برد تا خواهرش را از خطر مرگ نجات دهد
    نه ماه پایان رسید و نور چشمی اردشیر دختر عبدالله و شیرین قدم به دنیا نهاد. یک زیبایی بی نظیر با چشمهایی محصور کننده.
    گرچه اردشیر خود صاحیب 3فرزند بود اما او همیشخ آرزوی فرزندی دختر داشت. نیوشا با بدنیا آمدنش آرزوی او را تحقق یافته دانست.اردشیر به بهانه سر زدن به خواهرش در اصل دیدن نیوشا رفت و آمدش به روستا را بیشتر کرد او هر بار با دستهایی پر از هدایای رنگارنگ به دیدن خواهرزاداش و بالاخره توجهات بیش از حدش به نیوشا . به همه فهماند اردشیر چون پدری عاشق و شیفته نیوشا است.توجهاتش به نیوشا از او دختر منحصر به فردی درمیان روستا به وجود آورد.
    در حالی که دختران هم سن او کار قالی بافی و حصیر بافی و پختن نان می پرداختند.نیوشا در میان اسباب بازی های زیبا و غافلگیر کننده اردشیر شور و نشاط دوران کودکی را تجربه می کرد .خنده های کودکانه و شیرین زبانی های دخترانه اش اردشیر را به سر شوق می آورد حتی اعتراضات شیرین و عبدالله به خاطر رفتارش به نیوشا هیچ اثری نداشت .
    و باعث نمی شد نیوشا از محبت ها و توجهاتش به نیوشا بکاهد.آنها مجبور بودند برای حفظ احترامش همان طور که او می خواست با نیوشا رفتار کنند و سعی نکردند نیوشا را از دنیای عروسک و اسباب بازی بیرون بکشانند و پشت دار قالی و پای تنور بنشانند .روزگار بر وقف مراد شیرن بود برای بار دوم با باردارشد. در هشتمین ماه از دوران بارداری شیرین طوفان ناموفق بر زندگی اش ورزید و آن خوشی در زندگی ساده عبدالله وجود داشت یک باره همراه خود برد .زایمان زود هنگام شیرین منجر به مرگ نوزاد پسرش شد و سه روز بعد شیرین در تب وهذیان بدرود حیات گفت.

    نیوشا پر از هیاهو یکه تازه روستا افسرده و غمگین در غم از دستدادن مادرش سوگ وار گوشه نشین گشت . بی ها و بهانه جویی ها او برای مادرس .صبر و تحمل را از عبدالله گرفته بود چرا که خود اونیز عاشق همسرش بود هیچ کس یاری آرام ساختن نیوشا را نداشت .به جز اردشیر و بالاخره اردشیر این دایی مهربان تصمیم گرفت با رضایت عبدالله او را ازآن محیط حزن انگیز دور سازد .اما مخالفت های عموی بزرگ نیوشا نصرالله رفتن او را به تعویق انداخت.
    لت مخالفت نصرالله آداب و روسوم قومی بود نصرالله از همان دوران نوزادی نیوشا را برای پسرش عروس آینده اش از دور شود .
    واز محیط ساده روستا وارد محیط رنگارنگ پایتخت شود .اردشر اگر چه عمیقا مخالف این رسم و روسوم کهنه و پوسیده بود اما به خاطر نیوشا که روز به روز پزمرده تر می شد قول داد تا نیوشا را در سن ازدواج به روستا بازگرداند و نیوشا همراه اردشیر به تهران رفت.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نيوشا زيبا جسور بي باك بزرگ شد زدر مسايل درسي پيشرفت بسزايي كردو همين امر باعث شد به تاخير افتادنش به روستا و نارضايتي و اعتراف نصرالله شد.
    نيوشا در تجمل و رفاهي رشد مي كرد كه اردشير با ثرفت همسرش برايش فراهم مي نمودزسيما همسر اردشير با اينكه قلبا كارهاي اردشير ناخشنود بوى امابه دليل علاقه اي كه به او مهر سكوت بر لب زده بود هر قدر كه مي خواهى براي نيوشا دست و دل بازي كند و اردشير مشتاقانه اين كار را مي كرد .
    خبر قبولي نيوشا در دانشگاه در رشته رياضيات نوجومي از شادي و شعف براي اردشير به ارمغان اورد.

    ين در حالي بود كه نصرالله بر سر برادرش غر مي زد كه تمام اختيار دخترش را به اردشير بسرده
    ولي عبدالله قلبا پيشرفت تنها فرزندش راضي بود و خودش را مديون محبت هاي بي ىريغه اردشير مي دانست.
    اما نارضايتي هاي نصرالله و وابسته بودن رسم و رسومات وسن خانوادگي و قومي وادار مي كرد نيوشا را به روستا بازبفرستدزاما اردشير كه نهال خود را در حال شكوفايي ميديد.
    الي رقم قولي كه داده بود مخالفت مي كرد و نيوشا هم نيز از ترس عمو اش قدم به روستا نذاشته بود .نيوشا دومين سالش را در دانشگاه را اغازكرده بود .كه اردشير ىجار بيماري مرموزه لا علاجي شد حتي دكتراي خارج هم از درمان او عاجز بودند اردشير قوي ناتوان و ضعيف در بستر بيماري وروز به روز ضعيف تر و نحيف تر شد.
    رنگ كم كم بر جهره اش اين موضوع نيوشا را غمگين و غصه دار كرد.اين واقيت كه مىت كمي بزگترين حامي اش را از دست مي دهد دلش را لرزاند .مي دانست بعد از فوت اردشير بايد انجا را ترك كند و به ان روستايي ساحلي برگردد.وبنا به رسم و روسومات قومي با پسر عمويش ازدواج كند.
    احمد از ديد همه پسر سالم و ساده اي بود.اما ان كه نيوشا بزرگ شده بود به جيزي فراتر از سادطي نياز داشت.
    فرياد بلند سياوش نيوشا را از افكارش بيرون راند.
    _هي خانوم خوشگله كجا سير مي كني بگو با هم بريم.
    نيوشا با ناراحتي گفت
    _نمي توني قبل از ورود در بزني در ضمن خيلي به تو گفتم منو اينجوري صدا نزن.ا گه جرعت ىاري يه بار ديگه در برابر دايي جان اينطور من رو صدا كن.
    ياوش در حالي كه داشت ادامس را با لود گي مي جويد گفت
    _نكنه واقعا فكر كردي خيلي خيلي ونوسي نخير فقط از سر مهرو محبت اينطور صدات مي زنم.
    نيوشا از جا برخاست و گفت
    _من احتياج به لطف و محبت سبك سري مثل تو رو ندارم .واگر هم مي بيني تا به حال از جلف بازي ها و رفتار نا مناسبت به دايي جان و احترام او بوده.
    سياوش اخم هايش را در هم كشيد.
    اگر رفتار من مورد قبول حضرت والا نيست مي توني بارو بنديلت رو بذاري رو كولت و برگردي دهاتت.شايد هم مي ترسي حرفاي من كمي از نامزد دهاتيت كم كنه.
    يوشا با عصبانيت فرياى زد
    _خفه شو...تو...تو يه دلقكي ...تو.
    سياوش خنده اي سر داد وگفت
    _جوش نزن خوشگله چند روز ديگه طاقت بيار
    اشك در نگاه نيوشا حلقه زد.نمي توانست باور كند سياوش با ان همه رذالت و گستاخي
    رزنى اردشير باشد.باور نم كردسياوش انقدر راحت ازمرگ باباش صحبت مي كردسياوش
    بي اعتنا به حال دگرگون نيوشا در را محكم بست.
    ويا طوفاني بود براي برهم زدن خاطره ازده ىه او بار ديگر در اتاق باز شد نيوشا بسمت
    ر نگاه كرد و با ديدن داريوش فورا اشك هايش را زدود داريوش در حال وارد شدن به اتاق
    گفت.
    معذرت مي خوام در زدم ام جواب ندادي ... اگر...دوست داشته باشي مي توني با
    ماشين من بري دانشگاه فكر مي كنم دير شده باشه .
    يوشا به داريوش نگاه كرد و گفت
    نه...نه...يعني نمي خواهم ادامه بدهم.
    واسه جي بخاطر اينكه فقط بابا تا...
    نيوشا حرف اون رو قطع كرد و با اندوه گفت
    دايي اردشير همه هستي منه است...بيماري او مرا داغون كرده جطور بايى تحمل كنم.
    داريوش كنارش نشست و با لحني تسلي جويانه گفت
    _مر گ حقه است.همه ما يه روزي خواخيم مرد و همه بايد اين حقيقت را باور كنيم.
    نيوشا با نااميدي گفت
    اما چرا براي او انقدر زود؟ چراحالا؟زز
    داريوش گفت
    شايد فكر ميكني با مرگ بابا تنها مي شوي؟اما اين درست نيست همه ما در كنارت هستيم
    من بابا...
    نيوشا به داريوش نگاه ىقيقي و متفكرانه گفت
    _ چه اتفاقي داره مي افته.بعد از مرگ دايي چه بلايي بر سرم مي ياى؟
    بعى شرمگين اؤ خواخواهي اش سرش راپايين انداخت وبا بغض گفت
    _متاسفم من خيلي خوىخواهم انگار فقط نگران خودم هستم و اين كه أينده ام ...
    داريوش لبخند گفت زد و گفت
    هر كس ديگه اي هم كه جايه تو بود همين طور فكر بازگشت به ان روستا براي ادمي كه
    سال هاي زيادي از عمرش را در تهران و در رفاه گذرانده وحشتناكه و دردناكه.
    نيوشا از همدردي داريوش احساسا طغيان شده بود.
    دايي اردشير زندگي جديدي به من بخشيده بود.بعد از مرگ مادرم اگر در اون روستا مي
    وندم مطمنان يك دختر گوشه گير و بيسواد مي شدم كه مجبور بود با سن و سال كم با پسر
    مويم ازدواج كنم.اما دايي اردشير مرا هم همراه خود اورده و حمايتم كرد.حالا كه به
    دواران طلايي زندگيم دست يافته ام بايد بروم .
    داريوش گفت
    چه كسي گفته كه تو بايد بروي؟
    نيوشا لبخند زد و گفت
    دايي اردشير تنها حامي و پشتيبان من در برابر خواسته نصرالله و مادي به من صدمات
    زيادي مي زند.بايد ترك تحصيل كنم به روستا برگردم و به خواسته عمو نصرالله گردن نهم.
    اريوش با كمي مكث گفت
    ا گر...ا گر...با كسي كه دوست داري ازدواج كني...
    نيوشا حرف اون رو قطع كرد و گفت
    زدواج من با كسي به غير از احمد يعني خون به با
    دن تو از رسم و روسومات ما بي اطلاعي و نميداني عمو نصرالله خيلي هاي ديگه سخت
    ان عمل مي كند من حاضرم با احمد ازدواج كنم اما دوست دارم قبل از اون تحصيلاتم رو
    ادامه بدهم...
    داريوش باناباوري او را نگاه كرد و گفت
    تو حاضري با اون بي سواى ازدواج كني؟با مردي كه فقط يكي دوبا اون رو ديدي !واي
    نيوشا نگو مسايلي براي يك زندگي مشترك لازم است را نمي داني.
    نيوشا با دلخوري گفت
    _اولا احمد بي سواد نيست او معلم است در ثاني من كاري جز ازدواج نمي تونم بكنم .
    داريوش با جديت گفت
    تو مجبور نيستي... وقتي با فردي كه دوستش دارى فرار كني ...
    نيوشا لبخند تلخي زد و گفت
    بس كن داريوش اين افكار كودكانه رو دور بريز من چنين عاشق سينه چاكي
    ندارم.
    داريوش بدون معطلي گفت
    نيوشا تو دختر فوق العاده اي هستي . چشم هاي تو جسارت تو و بي باكين تحسين بر
    انگيزاست و خيلي ها شيفته مي كند.
    نيوشا به شوخي گفت
    شما لطف كنيد و يكي از اين عاشق سينه چاك را كه خودم نمي شناسم را به من معرفي
    كنيد.
    داريوش با كمي ترديد و مكث گفت
    _خب...خب...من.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خنده از لبان نيوشا رخت بست و عرق سردي برتمام وجودش نشست هميشه داريوش را در برادر خود مي ديد با جديت گفت

    _تو ...!بس كن داريوش من هميشه به تو به چشم يه برادر نگاه مي كرىم.درسته رفتار من هميشه با تو ملايم تر از سياومك و سياوش بود اما فكر نمي كنم اين دليلي باشه كه من....
    داريوش بي صبرانه گفت
    _تقصير من چيه ؟كه هميشه محصور چشمهاي سياه و با جسارتت بودم ؟نيوشا اگه با من بيايي با هم ازدواج مي كنيم .تو به درست ادامه مي دي .
    نيوشا سريع از جا برخاست و با كمي خشونت گفت
    _بس كن داريوش ديگه بسه مي خواهم تنها باشم.
    داريوش با رنجيد گي از جا برخاست و نگاه كوتاهي انداخت به نيوشا و تنهايش گذاشت.
    يه مدت بود كه حال اردشير به وخامت گذشته بود و سيما و نيوشا از پسرها نگران بودند اما ان روز كمي سرحال تر شده بود و توان نشستن در بستر را داشت هنگامي كه سيما ليوان شير را براي همسرش به اتاق مي برد از او خواست تا نيوشا را به اتاق او بفرستد.سيما بدون اينكه سوالي در اين مورد به اتاق نيوشا رفت و خواسته اردشير را با او در ميان گذاشت.
    اردشير ناراحت و مريض احوال در بستر دراز كشيده بود صداي در چشمهايش را باز كرد و با صداي ضعيفي گفت
    _بياتو عزيزم.
    اردشير به سختي لبخندي بر لب نشاند و گفت
    _سلام دخترم بيا اينجا كنار من بشين.
    نيوشا به تخت اردشير نزديك شد و كنار او روي تخت نشست و حالي كه سعي مي كرد اندوه اش را مخفي كند گفت.
    _با من كاري داشتيد.
    اردشير مكث كوتاهي كرد و گفت.
    _داريوش مي گفت ديگه به دانشگاه نمي ري حقيقت داره؟
    نيوشا با شرم ساري به او نگاه كرد و سرش راپايين انداخت اردشير كه سكوت او را ديد گفت
    _پس حقيقت داره...اما چرا؟
    نيوشا با اهنگ محزوني گفت
    _كمي كسالت داشتم.
    اردشير گفت .
    اما داريوش حرف ديگه اي مي زد.
    نيوشا دلخور از دخالت هاي داريوش گفت
    _حتما اشتباه كرده.
    اردشير اه ااندوه باري زد و گفت
    _خيلي دلم مي خواست اون شكوفايي و موفقيت تو رو ببينم اما تو هم خوب مي وني زند گي من رو به افول است .
    نيوشا با ياداوري موضوع غمباري كه دير يا زود حادث ميشد بغض كرد و گفت
    _بس كن دايي جان .خدا به شما طول عمر بدهد . چرا حرف از مرگ مي زنيد.
    اردشير همراه با چند سرفه كوتاه شديد و كوتاه خنديد و گفت
    بگو خدا شما رو بيامرزد. چرا بايد خودم را گول بزنم وقتي كه مي دانم چيزي از زندگي من نمانده روزيتو رو با خودم اوردم تهران برايت ارزوي بزرگي داشتم تو مثل دختر نداشته


    خودم بودي ومن در سر ارزوهايي بدرانه مي بروراندم ...اه ...نيوشا عزيز من سرتاسر وجودم ارزوي قشنگي بود براي تو داشتم تا به نيوشا داريوش
    اينجا همه موقيت ها خوب بود و من راضي بودم.از پشت كارت پيشرفتت تو اما حالا...حالا با نزديك شدن به مرگ بيشتر براي تو نگرانم.شايد باورنكني بيشتر از ان كه ازمرگ بترسم ازاينده تو نگرانم هستم و مي ترسم . گاهي خودمرا نفرين مي كنم كه تو را به تهران اوردم تو در تهران بزرگ شدي اينجا به دنيا اومدي با اينجا و محيط اينجا خو گرفتي در رفاه و اسايش در شهر با فرهنگي جدا از اداب و روسوم روستاينمان رشد کرده ای و حالا فکر بازگشت تو به آن محیط ناآشنا و سخت مرا دل گیر و نگران کرده است چطور خواهی با مشکلات زندگی در روستا دست و پنجه نرم کنی؟هرچند تو آنقدر شجاع و قوی هستی که از پس مشکلات برآیی اما اصلا ندارم نیوشا من طعم تلخ سختی ها را چشد در این چند روز بارها آرزو کردم ایکاش این همه پول و ثروت ازآن من بود و من می توانستم قسمتی از آن را برای آسایش تو به ارث بگذارم انا خودت خوب می دانی تمام این ثروت از آن سیماست و من از خودم چیزی ندارم.
    نیوشا آرام گفت.
    _اما دایی جان اصلا چیزی نمی خواهم و نگرا ن نیستم.
    اردشیر با لبخند تحویل دروغ مصلحتی نیوشا دادو گفت
    _می دانم و مطمئنم سیما بعد از مرگم چیزی به تو نخواهد دا.نمی گویم زن بد جنس و دل تاریکی داست. او در تمام این سال ها هرگز ثروتش را برسرم نکوبید و مانع ولخرجی های من برای تو نشد. اما خودش ذرهای بخشندگی ندارد و به تو کمک نخواهد کرد. تا حالا هم که در ایران مانده فقط بخاطر ومن است بعد از مرگم مطمئنم تمام مالکیتش را می فروشد و به ایتالیا برمیگردد به جايي كه همه فاميل ها و كس و كارش انجا هستند ... وتو دلم مي خواهد بدانم مي خواهي چه بكني.؟
    نيوشا هم كه ىر سكوت به حرفها گوش ميداد.در حالي كه سعي مي كردصدايش به خاطر بغضش نلرزد.
    _خب...برمي گردم به روستا.
    اردشيرگفت.
    _همانطور كه نصرالله مي خواهد.من هم نگران همين موضوع بودم تا اين كه ديشب داريوش امد اينجا با حرف هايي كه زد نه تنها ذوق كرد بلكه از دلوا پسي هم خلاصم كرد.
    اردشير مكثي كرد و به نيوشا چشم دوخت تا تاثير حرف هايش را در قيافه نيوشا ببيند چشمهاي نيوشا از اشك لبريز شد.اردشير دستش را روي صورت نيوشا كشيد گرمايي دست اردشير مثل پدري بود اهسته گفت.
    _داريوش تو را از من خواستگاري كرده.
    بغض ناشناخته نيوشا شكست و شرو به باريدن كرد.فرو شكست سرش را روي سيينه اردشير گذاشت خم كرد جايي را مخفي كردن اندوهش با گريه گفت.
    اه دايي اردشير شما نبايد دخترتان رو تنها بزاريد.من مي ترسم از تنهايي از فقدان شما از نبود يمك مامن من تكيه گاه بايد چه كار كنم.؟
    ردشير دستهايي محبتش را برسر نيوشا كشيد و گفت.
    _ارام بگير دخترم به هر حال من يه روزي مي ميرمردم و تو تنها مي گذاشتم .درسته كه مر گ بد موقعه اي به سراغم امد اما...به داريوش اعتماد كن .او همه را همين طور هست نگاه مي دارد.
    او پسر خوبي است و عزيز تر از سيامك و سياوش .نه به خاطر كم بودن سنش نسبت به ان دو خودت مي داني سيامك چه كند كاري هايي در ايتاليا به بار اورد.و سياوش هم تا چندي ديگر به او ملحق شد.در اين بين داريوش پسر سر به راهي بود.اگر جوابت مثبت است من تا قبل از مرگم سور و سات عروسي را بر پا مي كنم و شما را مي فرستم خارج تا از جانب نصرالله گزندي به شما نرسد.
    نيوشا سرش را از روي سينه اردشير برداشت و اشك هايش راپاك كرداردشير گفت.
    _اول بگو ببينم به داريوش تا چه حدي علاقه داري ؟
    نيوشا به فكر رفت تا ان سال ها به عشق و علاقه فكر نكرده بود. پس چطور مي تونست به عشق جوابي فكر كند.كه با هم زير يه سقف بزرگ شدند. چطور مي توانست به اردشير بگويد داريوش را مثل برادري دوست دارد.اردشير سكوت او را شكست.
    _چرا ساكت شدي.
    نيوشا سرش را پايين انداخت واهسته گفت.
    _نمي دانم داي جان. هيد وقت به اين موضوع فكر نكرده بودم .
    اردشير لبخند زد و گفت.
    _بسيار خوب !در مورد اين مساله فكر كن و فردا جوابش رو به من بده.
    نيوشا دستهاي اردشير را با عطوفت بوسيد و تنها راه ادامه تحصيل و فرار از زندگي كابوس وار در روستا را.ازدواج با داريوش دانست.وقتي تصميم نهايي اش را گرفت صبح سر زنده بود. چشمهاي خسته اش را بر هم نهاد تا لختي بياسايد اما صدايي ناله و شيون سيما او را به سمت حقيقتي تلخ سوق داد.اردشير مرد در حالي كه نتوانسته بود نيوشا را از كابوس برهاند.
    مراسم خاكسپاري هفتم وچهلم اردشير در فضايي غم زده و پاييزي صورت گرفت و به پايان رسيد.در تمام اين مدت نصرالله انتئار بازگشت عروس اينده اش را مي كشيد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    عبدالله نيوشا را در اغوش كشيد ولي نيوشا با اغوش او بيگانه بودسال ها بود كه اردشير را بجاي او قبول كرده بود.نيوشا از بيگانه گي بر خود لرزيد. چرا كه فكر مي كرد وجود پدرش جاي اردشير را بر خواهد كرد.اما از ديدن عبدالله هيج احساسي به او دست نداد.نه شوق نو شعف از ديدار بدر نه اسودكي به او دست نداد.براي لحظهاي از خودش بدش امد.كه هيج محبتي ازپدرش در دلش ندارد. عبدالله او را از خود جدا كرد با لبخندي گرم به او نگاه كرد.و گفت.
    _در اين 1سال كه نديدمت خيلي خانوم شدي.
    نيوشا بي مقدمه و گلايمندانه گفت.
    _فكر مي كردم خودتان را به مراسم 40 دايي مي رسانيد فكر نمي كنيد دايي اردشير زحمت هاي بي دريغي كشيده؟
    عبدالله شرمسارسرش را پايين انداخت و اهسته گفت
    درسته دخترم اردشير در حق ما خيلي لطف كرده و من مديون اون هستم اما تو از وصضع كار من بي خبري خسروخان ارباب را مي گوييم خيلي سخت گير هست .يك روز غيبت سر كار باعث اخراج هميشگي از كار مي شود.همه جا مشاور ها و سر كارگرها مراقب هستند.
    حالا هم كه مي بيني اين جا هستم ارباب مريض شده و تو مريض خانه خوابيده و كارها نابسمان است من هم فرصت را غنيمت شمردم.
    نيوشا از رفتار تندش شرمنده شد.با خود انديشيد((حق ندارم عقده هايم را سر مرد بيچاره در بيارم به هر حال او پدر من است .))
    عبدالله بار ديگر گفت.
    _نصرالله منتظر ماست.
    دل نيوشا فرو ريخت بازگشت به ان روستا مثل كابوسي برايش وحشتناك بود.در ان مدت سعي كرده بود واقعيت را بپذيرد.اما موفق نشد بود.
    عبدالله بي خبر از ناراحتي و انقلاب دروني نيوشا ادامه داد.
    _اين طور پيدا ست كسي هم در خانه نيست بهتره زودتر وسايلت رو جمع كني و راه بيفتي.
    نيوشا باز هم سكوت كرد نمي خواست پدرش بفهمد هنوز 50 روز از مرك اردشير نكذشته بود همسرش دست به فروش مالكيتش كرده بود. تاهر چه زودتر به ايتاليا مهاجرت كند.دلش نمي خواست بياد بياورد كه داريوش از او خواستگاري كرده است يا پدرش بفهد فرزند بزرگ اردشير هرگز به ايران نيامد.نمي خواست بياد بياورد سياوس شب ختم باباش در خوشگذراني به سر مي برد.با عجله برخاست تا هرچه زودتر از انجا برود بعد بياد اورد سيما به او رك و پوست كنده به او گفته بود زحمت را كم كند.نيوشا در حالي كه وسايلش را جمع مي كرد اشك هاي مخفي صورتش را مي شست.
    هنوز مردن اردشير را باور نداشت.و از اينده نامعلومش وحشت داشت قاب عكس اردشير را برداشت .قيافه او را بوسيد وبعد ان لباسهايش قرار داد.با بسته شدن در چمدانش احساس كرد هيچگاه به انجا قدم نمي زارد.قصه طلايي زندگيش به اخر رسيده بود.و او بايد مي رفت و قدم به ايندهنامعلومش مي گذاشت .بايد مي رفت.تا به زندگي نااشنا اشنا شود.

    ************************************************** ******



    مسافت تهران تا مازندران را با اتوبوس پيمودند.نيوشا همراه باباش در جاده ي خاكي در يك سمت ان جنگل انبوه و پاييوي قرار داشت در انتظاره وسيله نقليه به سر مي بردند.بالاخره بعد از يك ساعت انتظار ميني بوسي درب و داغان كه مملو از جمعيت بود مقابلشان ايستاد نيوشا با اناجاو به ميني بوس گرد و غبار و كثافت بي نظير بود نگاه كرد و پرسيد
    _بايد با اين برويم؟
    عبدالله در ميني بوس را براي نيوشا با كرد وگفت
    _اره ...بابا سوار شو.
    و اولين پله را كه بالا رفت بوي به مشامش خورد عرق ناگهان احساس تهوع كرد.مي خواست برگردد اما با فشاري كه عبدالله براي داخل كردنش كرد بي فايده بود همه ي نگاه ها به نيوشا برگشت راننده نيوشا را از اينه ديد وگفت
    دخترته
    عبدالله جوابب داد
    _اره نيوشاست.
    راننده بار ديگر نيوشا را از اينه نگاه كرد يكي از مرد ها بلند شد و به نيوشا تعارف نشستن كرد نيوشا هم نشست مي خواست دستس را روي بينيش بگيرد ولي دور از ادب بود نگاهي گذرا به جمع انداخت همه استخواني تكيده بودند.بي نظمي به وضوح در قيافه اشانم معلوم مي شد د رنج در سختي در قيافشان هويدا بود.دست هاي پينه بسته حكايت از مرارتها و زحمت كشيدن هايشان بود.به ناگاه غمي عظيم در دل نيوشا نشست.
    عظيم ترين غم غم از دست دادن اردشير بود.از خودش پرسيد
    ((ايا زحمات فروان و رنج بي كرانشان علت اين همه بي نظمي و نامرتب بودنشان بود؟))
    خيرشان قبل از انكه شرمنده و عصباني كند.دلش را بهدرد اورد.هيچ دوست نداشت در بدوه ورودش با چنين منظره غم انگيزي رو برو شود غم خودش كم نبود وديگر نمي توانست غم ديگرا نرا بكشد.ناگهان چشمش به دست هاي پينه بسته وچروكيده پدرش افتاد.كه ميله ميني كيني بوس را مي فشرداؤ خودش پرسيد
    ((چطور تا به حال متوجه دستهاي زبر و خشن او نشدم.؟!مگر او چند سال داشت؟ايا دستهاي مردي 43 ساله است؟))

    و بعد به ياد دستهاي سفيد و لطيفه اردشير افتاد.و ان دستهاي گريزان از كارهاي سخت .با لحن سرزنش باري به خودش گفت

    ((چرا هيچ وقت به اين فكر نكرده بودم كه در خوشي و شادي زندگي مي كنم پدرم و ديگران چطور گذران زندگي مي كنند. يا وقتي برايم پول مي فرستاد بدون زحمت به دست اورده ان بيانديشم پول ها را به راحتي خرج مي كردم واي بر من... چقدر دور شدم از پدرم از مردمم از اصالتم.))


    نيوشا نگاهش را از دستهاي پدرش گرفت و به زني كه با لباس محلي زني كهنه و مدرس بودند.دامن بلند گلدارش از جنس ابريشم تنش بود و جليقه كهنه اي به تن داشت روسري بزرگش راچنان از پشت سر گره زده بود كه او احساس خفگي مي كرو.تازه مي فهميد چرا با ورودش به ميني بوس با هجوم نگاه ها مواجه گشته است .طرز لباس پوشيدنش براي انها تعجب اور بود.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نيوشا پشت حصار و به خانه وسط حياط دوخت.از وقتي كه به تهران امده بود 4يا 5 بار به انجا امده بود و طي سال هاي اخير اين عبدالله بوده كه به ديدن او امده مي رفت.
    يوشا با خود حساب كرده تا ببيند چند سال به انجا دور بوده .10سال انجا را ترك كرده بودو در5سال نگذشته از ترس نصرالله انجا نيامده است . هيج چيز پيشرفت نكرده بود.بلكه همه چيز رو به تخريب و نابودي بوده است.و درختان خانه قديمي تر و كهنسال تر شده بود.حصاري دور حياط باران خورده پوسيده شده بود.تنوري كه مادرش در ان غذا درست مي كردهنوز كوشه حياط به چشم مي خورد و لانه مرغ و خروس ها با بر جا بودند انباري گوشه حياط هنوزپا بر جا بودبا بر جا بود.و چاه اب و چرخ جاه و حوضچه ي كوچكي كه از اناب جاه بر بود .سمت راست حياط قرار داشت فضاي انجا سال ها بود كه درتصور كم كشته بود و حالا جاني دوباره نگرفته بود با خود اندشيد. ((چطور بايد اينجا زندگي كنم بعد از اين كه 10 سال عمرم را در تهران با امكانات رفاهي كامل در فرهنگي رو به رشد سپري كردم؟)) عبدالله كه تازه متوجه ناسازگار بودن نيوشا با اون محيط شده بود دستپاچگي گفت.
    _خب بايد خيلي بهتر از اينا بود.لا اقل كه براي دختر من كه با همه فرق داره.و در ناز و نعمت بزرگ شده. وقتي اردشير تو رو با خودش برد خيلي غصه خوردم وقتي فهميدم اونجا راحت و راضي تر زندگي مي كني خوشحال شدام حالا كه اردشير مرده............خب...........مي دانم...........كه در اين روستا كه هيچ امكاناتي نيست براي تو سخته اما كاري نميشه كرد. و من دلم مي خواد تحمل كني.
    نيوشا لبخند تلخي زد واقعا غير از تحمل چاره اي نبود ىر برابر حرف هاي باباش سكوت كردو در برابر حقايقي كه باباش بيان مي نمود هيج تعارف دروغي پيدا نبود تا تحويلش دهد. عبدالله بار ديگر سكوت را شكست وگفت.
    _نمي خواي بياي داخل.
    نيوشا به همراه عبدالله وارد حياط شدعبدالله جلوي در ورودي حياط ساختمان كهنه و قديمي كه رسيد با صدايي بلند گفت
    _كوكب..........كوكب...........بيا ما امديم ببين كي اومده
    اسم كوكب ياد و خاطره عمه سخت گير و عنقش را تداعي داد.با خودش گفت((او اينجا چه مي كند.))
    خواست سوال كند كه در باز شد و كوكب با هيكل تنومندش پوشيده در لباس محلي در چارچوب در ظاهر شد .با اولين نگاه به نيوشا حالتي تهاجمي به خود گرفت وگفت
    _ پس بالاخره خانم تشريف اوردن!البته شانس با ما يار بود كه اردشير زود مرد والله به اين زودي ها موفق به زيارت شما نمي شديم.
    نيوشا دلخور از برخورد غيره منتظره كوكب گفت.
    _عليك سلام عمه جان خوشبختانه مرگ نصيبه همه مي شه يعني چيزي هست كه لياقت نمي خواد.
    كوكب با ناباوري گفت
    _مي گفتند شهر ادمها را خيره سر و زبان دراز مي كنه اما باور نمي كردم .
    نيوشا گفت
    _فكر مي كردم با رويي گشاده از من استقبال مي شود اما انگار از من استقبال مي شود اما اشتباه مي كردم در ضمن دوستت ندارم اين طور بي رحمانه در مورد دايي اردشير صحبت كنيد.يعني اجازه نمي دم.
    كوكب كه از حاضر جوابي نيوشا حصابي عصباني شده بود گفت

    _خوب گوشات رو باز كن دختر خانوم اينجا اجازه تو دست ماست نه اجازه دست تو .دوم اين لازمه در مورد لباس هاي زننده تو بحث داغ محفل خاله زنكها بشه.
    عبدالله پا در ميوني كرد وقبل از اينكه نيوشا حرفي بزنند گفت
    _خيله خب ابجي هر دوي ما خسته ايم بعد درباره ي تمام مسايل صحبت مي كنيم وقت زياد است حالا اگر زحمتي نيست براي ما صبحانه اماده كن.
    كوكب با نگاه كوتاه به نيوشا رفت.وبه سمت اشبخانه رفت.
    نيوشا با دلخوري وارد شد نگاهي كوتاه به درو بر اتاق ها انداخت .بسيار ساده .اما مرتب و تميز عبدالله چمدان ها ي نيوشا را داخل يكي از اتاق ها برد و خطاب به نيوشا گفت
    _از عمت نرنج خب درسته كه اخلاق تندي داره اما قلب مهربوني داره.
    نيوشا گفت
    _اومده اينجا چي كار مي كنه.؟
    عبدالله گفت
    _راستش وقتي دختر و پسراش رو فرستاد خونه بخت تنها شد من هم خواستم باد اينجا كه هردو از تنهايي در بياييم نزديك 6 سال است با هم زند گي مي كنيم.
    نيوشا گفت
    _واويلا در اين مدت سوهان روح هم هستيم اينجا مي شه ميدون جنگ.
    عبدالله بي مقدمه گفت
    _اين چند وقته رو تحمل كن تا عروسي تو با احمد سر بگيره.
    نيوشا نگاهي گذرا انداخت و حرفي نزد.به هر حال اين اتفاق مي افتاد.هر چند او هرگز به احمد و موضوع ازدواج با او فكر نكرده بود. و براش مهم نبود در همين هنگام كوكب با سيني صبحانه وارد اتاق شد و در حالي كه سيني را مقابل عبدالله و نيوشا روي زمين قرار مي داد گفت
    _من مي رم به نصرالله خبر بدهم كه از راه رسيديد .خيلي مشتاق عروس فراريش است .لابد اگر در اين سر وضع ببيندش از خوشحالي سكته مي كند.
    عبدالله براي جلوگيري از جنگ لفضي فورا حرف را عوض كرد.
    _ پس براي شام دعوتشان كن بگو بيايند تا دور هم باشيم.
    وكب در حالي كه به سمت در مي رفت گفت
    _باشه اين طوري بهتره شايد اين دختره تا اون موقع شكل و شمايلش ما را برداشت.
    واز اتاق خارج شد.
    نيوشا بعد از صرف صبحانه به حياط رفت هوا نمدار و مرطوب بود بوي پاييز انجا سال ها بود كه از خاطر برطه بوط.حياط پر از درخت و زمين خاكي اش براي او پر از خاطرات كودكي بود خاطراتي از دورانحياط عبدالله و همسرش نگاهش به حوضچه گوشه حياط بود صداي چرخش چرخ چاه هنوز هم در گوشش زنگ مي خورد وخودش و شيطنت هايش.
    قيز............قيز..............نيوشا دخترم برو كنار ........ده برو كنار اؤ توي حوض خيس ميشي .............برو كنار وروجك شالاب...........ريزش اب در حوضچه كه پر كردنش تنها به وسيله ي دست هاي پر توان مادر بود.لبخندي زد به سمت ان رفت.هوس كرد براي 1 بار هم كه شده ان را امتحان كند.وسعي كرد.اما سطل سنگين تر از ان بود كه بتواند.ان را بالا بكشد و يا شايد او انقدر قدرت نداشت تا ان حركت دهد. صداي كوكب كه از پشت حصارها وارد حياط مي شد او را به خود اورد.


    _كار هر بز نيست خرمن كوفتن.زياد عجله نكن اب كشيدن هم مي رسيم صبر داشته باش اول اتش تنور و بعد خنكاي اب .

    نيوشا بي اعتنا به حرف هاي نيش دار كوكب از كنار چاه فاصله گرفت و نگاهش به انباري .به ياد اسباب بازي هايش و دوچرخه دووران كودكيش افتاد با به ياداوردن قبل از ترك انجا باباش تمام اسباب بازي هاش را در انباري قرار داده بود.
    نمي دانست ان دوچرخه هنوز هم تحمل وزنش را دارد يا نه بدش نم امد ان را امتحان كند به ياج دوران كودكيش و به ياد دوران كودكيش را زنده مي كرد ياد و خاطره ارطشير بر ان بنشيند و چرخي بدند.يك راست به سمت انباري رفت و قلاب ان را باز كرد .هنوز وارد نشده بود كه از ميان تاريكي موجودات پشمالويي به سمت او هجوم اوردند. نيوشا جيغي كشيد و عقب عقب رفت و با ديدن گوسفندان كه بع بع به سمتش مي دويدند فرياد زد.
    _برين كنار.........برين كنارحيوناي كثيف..........برين كنار.
    از صداي نيوشا كوكب و عبدالله هراسان به حياط امدند .عبدالله از ديدن ان صحنه خنده سر داد و كوكب در حالي كه به هر سمت دنبال گوسفندان مي دويد.فرياد زد.
    _از همين حالا خراب كاري ها شروع شد اصلا بگو با اغل چي كار داشتي.؟
    نيوشا جواب داد.
    -اغل.؟!تا اونجايي كه من مي دونستم اينجا انباري نه گوسفند دوني شما.
    كوكب در حالي كه گوسفندان را يكي يكي داخل اغل مي برد گفت
    _بله دتر خانم انباري بود اما تا جايي هم كه من به ياد دارم 5 سالي مي شه كه افتخار نداديد و به اين جا قدم نگذاشتي .
    نيوشا به كوكب كه در حال بستن در اغل بود نگاه كرد و گفت
    _اسباب بازي هام رو.............

    چرخ نا گهاني كوكب به سمت او و تعجب زده نيوشا را به سكوت وادار كرد و كوكب گفت
    _چي اسباب بازي هايت ؟! نكنه مي خواهي خاله بازي كني خجالت بكش دختر اگر اردشير به تو حالي نكرده وقت شوهر كردنت است بگو تا من به تو بفهمانم.
    نيوشا به دنبال كوكب به راه افتاد وگفت.
    _فقط مي خوام نگاهي به انها بيندازم حالا مي گي كجاست.؟
    كوكب بودن جواب دادن به نيوشا وارد اشبزخانه شد نيوشا از بي اعتنايي كوكب لجاجت كرد و گفت
    خيلي خب نگو .....اما مطمن باش خودم پيداش مي كنم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نصرالله هیچ تغییری نکرده بود. چهره ی خشن و سبیلهای پر پشت چخماقیش مثل همیشه بود و سمیه زن نصرالله که همیشه نارضایتی خود از این وصلت را در رفتار وگفتارش نشان می داد فربه تر از قبل شده بود و احمد اخرین فرزند نصرالله با اندامی لاغر وکشیده موهای صاف که به یک سمت شانه زده بود همانطور خجالتی و مودب به نظر می رسید وعلارغم بیست وچهار سال سن وشغل معلمی در بین جمع خیلی کم رو و کم حرف بود ورود انها در خانه ی عبدالله هیچ احساس مطبوعی در نیوشا به وجود نیاورد. نصرالله با اغوش باز عروسش را پذیرفت و در حالی که از او تعریف و تمجید می کرد به نظر می رسید موجبات شرمندگی احمد را فراهم می کند زن نصرالله هم با انزجار و کمی پرهیز با نیوشا حال واحوال سردی کرد چرا که همیشه مایل بود دختر خواهر خودش را به عقد پسرش در اورد و احمد در حالی که سرش پایین بود اخرین نفری بود که با نیوشا احوالپرسی کرد . بعد از این که همه در اتاق گرد هم نشستند نصرالله فورا سر صحبت را باز کرد و خطاب به کوکب که در حال ریختن چای بود گفت: خواهر چرا یک دست لباس مناسب واسه عروسم ندوختی تا وقتی می اید اینجا بی لباس نماند ؟ قبل از اینکه کوکب جوابی بدهد نیوشا گفت: من که بی لباس نماندم به لطف دایی اردشیر یک چمدان لباس همراه خودم اوردم. کوکب چشم غره ای به نیوشا رفت و گفت : اینغدر پز داییت را نده . او را به رخ ما نکش خوب شد که مرد . نصرالله بی توجه به حرف های کوکب به نیوشا گفت : ولی عموجان این لباس ها مناسب اینجا نیست مردم با دیدن تو در این لباس ها برایت حرغ در می اورند . نیوشا پوزخندی زد و گفت :مردم ...من برای مردم لباس نمی پوشم که از حرف زدن انها بترسم .اصرالله که از چواب نیوشا کمی ولخور شده یود گفت : درسته اما از قدیم گفتند خواهی نشوی رسوا هم رنگ جماعت شو باید تو هم مثل این مرئم لباس بپوشی و سنتها را محترم بشماری . نیوشا گفت : دلم می خواهد به سلیقه ی خودم لباس بپوشم این لباس های دست و پا گیر عصبانیم می کند . نصرالله با جدیت گفت : سلیقه ی تو مخالق با رسم ورسومات ماست و من دوست ندارم فردا بگویند عروس نصرالله سبک سر و خود رای است . عبدالله فورا گفت : برادر امشب دخترم را به حال خودش بگذارهنوز با حال و هوای اینجا غریب نا اشناست . نصرالله با همان لحن گفت: بسه دیگه هر چی دختر تو بود و تو هم اختیارش را سپردی دست ان دایی قرتی اش دوره دختر بودنش برای تو تمام شد حالا او عروس خانه ی من است و هرچه من می گویم باید بگوید چشم نه این که روی حرف من حرف بزند توی روی من بایستد و با من یکی به دو کند . نیوشا حالت مدافعی به خود گرفت ودلخور از حرف های نصرالله گفت :فصدم مجادله با شما و ایستادن در برابر شما و بی احترامی کردن نبود فقط می خواستم بگویم مطابق سلیقه ی خودم لباس می پوشم و رفتار می کنم. نصرالله گفت : تو زنی ویک زن هم باید تابع مردش باشد مرد گفت بمیر باید بمیرد گفت بخور باید بخورد گفت برو باید برود احمد هم دوست ندارد تو این طور لباس بپوشی و در انظار مردم بگردی نیوشا ناباورانه گفت : لباس پوشیدن من به کنار اما فکر نمی کنم زن ها برده دست شما مرد ها باشند یعنی مطمونم که نیستند اصلا این چه رسم ورسوی است که شما دارید ؟زن همیشه باید زیر دست مرد باشد برده حلقه به گوش باشد واز همه بدتر با کسی که دیگران تعیین می کند ازدوتج کند . نصرالله بر افروخته از صحبتهای نیوشا خطاب به عبدالله گفت: دخترت چه می گوید عبدالله ؟ نکنه بعد از این همه سال که ما را علاف خودش کرده می خواهد از ازدواج با احمد طفره برود قبل از این که عبدالله پاسخی بدهد کوکب گفت: غلط کرده ........ نیوشا که انتظار چنین حرفی را نداشت با عصبانیت به ک.کب گفت : خوبه که بابام هنوز زنده است . عبدالله باز هم پا در میانی کرد و گفت : اگر نیوسا مخالف این ازدواج بود همراه من به اینجا نمی امد در حالی که دایی زاده ها و زن دایی اش به او اصرار فراوانی کردند که همان جا نزد انها بماند و به درسش ادامه دهد این دروغ مصلحتی عبدالله همان قدر که موجب تعجب نیوشا شد خشم نصرالله را هم فروکش کرد و اخمهایش از هم باز شد گفت : پس حق بت توست عروس گلمهنوز با محیط نا اشناشت عروسم حالا بگو تو این ده سال که توی شهر بودی وبااز ما بهتر ها زندگی می کردی چه هنرهایی یاد گرفتی دلم می خواهد جلای همه پزش را بدهم . نیوشا نگاهی به بقیه انداخت لبخند تمسخر امیز سمیه از نظرش دور نماند سمیه بلافاصله گفت : دوست داری چه هنری یاد داشته باشه قالی ببافه سبد ببافه شاید دلت می خواهد برایت نون بپزد . نه اقا توی شهر همه هنرشون دایره تنبک زدن و رقصیدن وشعر و قصه خوندنه. نصرالله با تعجب به نیوشا نگاه کرد و گفت: یعنی می خواهی بگویی عروس من هیچ کدام از این هنر ها را ندارد ؟ نیوشا با صراحت جواب داد : نه عموجان یاد ندارم . توی تهران اگر نون بخواهی نانوایی است اگر فرش بخواهی فرش فروشی هست خیاطی هست و خیلی چیزهای دیگر . هنزی که من دارم شما ان را هنر نمی دانید و به ان می گویید وقت تلف کردن و علافی . من موسیقی بلدم در سم را هم که خواندم واگر بخت با من یار بود ... نصرالله زد زیر خنده و در حالی که قاقاه می خندید گفت : لااقل انقدر صداقت داری که خودت اعتراف کنی درس خواندن و از یک تا بیست شمردن و تنبک زدن هنر نیست اما عیبی نداره ور دست خواهرم همه هنر ها را یاد می گیری و اوستا می شی. سمیه معترضانه گفت: مگه چقدر دیگه می تونیم صبر کنیم طفلک پسرم موهاش هم داره مثل دندوناش سفید میشه اون وقت هنوز باید صبر کنیم تا نیوشا این کارها را ور دست عمه اش یاد بگیرد . کوکب که از علت بهانه ی زن برادرش با خبر بود به پشتیانی از نیوشا گفت: نیوشا انقدر باهوش هست که همه ی این کارها را در عرض چند ماه یاد می گیره . توی این چند ماه هم موهای بچه ات سفید نمی شه . سمیه کمی خودش را جمع وجور کرد و با چاپلوسی گفت : انشاالله که همینطوره. نیوشا به افکار پوچ انها لبخند زد و به حال خودش تاسف خوردچطور می توانست در محیطی که هنر زنانش تنها قالی بافی و پختن نان بود از نمرات درخشانش در دانشگاه صحبت کند می دانست هر چه هم از علم و تحصیل و سواد حرف بزند در دل و فکر این روستاییان زحمت کش دور افتاده از علم وصنعت اثری نخواهد داشت وقتی به خودش امد محور بحث به سمت ارباب و املاکش کشیده شده بود عبدالله می گفت: بد یا خوب بودن حال او چه فرقی به حال ما می کند خسروخان هم که بمیره یکی دیگه پیدا می شه که به جاش از گرده ما کار بکشه و حق وناحق کند نصرالله گفت: خدا کنه یک ارباب باشه و چند تا نشه چون ممکنه خسروخان حق برادرهاش رو که پدرش پایمال کرده طی وصیت نامه ای به انها باز گرداند و ان وقت سر وکله همه اشان پیدا می شه زمینها را مثل گرگ گرسنه بر سر لاشه تکه تکه می کنند بعد هم کار ما زار است با چند تا ارباب که هر کدام یک سازی می زنند و ما هم باید برقصیم . عبدالله با خنده گفت : این ارباب ها انقدر طماع هستند که حتی دم مرگ هم دل از زمین ها و باغ هایشان نمی کشند و حق را به حق دار نمی دهند . نصرالله گفت: خدا کنه چون این بار ناحقی کردنش به نفع ما رعایاست

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    کوکب با عصبانیت پتو را از رو نیوشا کنار کشید و گفت: یاالله بلند شو چقدر می خوابی امروز خیلی کار داریم تا خمیر ترش نشده باید برویم خانه ی نصرالله . نیوشا از جا بر خاست و روی رخته خوابش نشست فقط رختخواب او در اتاق پهن بود همانطور که نشستهبود به ساعتش نگاه کرد ساعت شش صبح بود از کوکب پرسید : بابا کجا رفته ؟ کوکب با تمسخر پاسخ داد :رفته دنبال یک لقمه نون . رفته باغ مرکبات بنده خدا از صبح کله سحر می ره تا بعد از ظهر بر می گرده . نیوشا از جایش برخاست در حال جمع کردن رختخوابش گفت : گفتید می رویم خانه عمو نصرالله ؟ صبح به این زودی ؟کوکب گفت : صبح زود ! ساعت خواب خانم . زودتر اماده شو تا خمیر ترش نشده . نیوشا گفت : چرا همین جا ذرست نمی کنید ؟ کوکب با بی حوصلگی گفت: والله این تنور احتیلج به تعمیر داره حالا اگر وراجی هایت تمام شد برو اون لباس های سر میخ را بپوش نیوشا نگاهی به لباس های محلی که به سر میخی اویزان بودنگاه کرد و گفت: فکر می کنید لباس های شما اندازه ی من هست ؟ من توی اون اباس ها گم می شوم کوکب گفت: خوبه...خوبه بهانه در نیار . اونا لباس های مادرته . مجبوری تا دو سه لباس برات می دوزم از اونا استفاده کنی . نیوشا لباس ها را برداشت به صورتش نزدیک کرد و انها را بو کشید احساس کرد هنوز بوی مادرش در لابه لای تار وپود لباتس ها پیچیده دلتنگی غریبی به دلش چنگ انداخت به سمت کوکب برگشت و گفت : اجازه بدهید اول تا سر خاک مادرم بروم . کوکب گفت: لازمنکرده صبح به این زودی یدارت نکردم که بری فات خوانی واسه این کار وقت زیاده بیچاره مادرت اگر بفهمد دخترش اینقدر بی دست و پا و بی هنر ه استخوان هاش توی گور می لرزه خودش از هر انگشتش یک هنر می ریخت از همچون مادری چنین دختری بعیده نیوشا که اول صبح حوصله ی جر وبحث را نداشت سکوت کرد به اتاق دیگری رفت و لباس هایش ا عوض کرد چاره ای جز اطاعت نداشت می دانست هر چقدر ر برابر انها پافشاری کند بی فایده است و تنها نتیجه اش شکسته شدن حرمت هاست خودشرا به دست سرنوشت سپرده بود روسری گلداری را سه گوش کرد و گره ای به ان داد اما ره بزرگ مثل یک توپ کوچک زیر گلویش را می ازرد در ثانی قیافه ی مسخره ای به بخشیده بود کوکب وارد اتاق شد وبا دیدن او که هیچ تاثیری در زیباییش نگذاشته بود لبخندی زد و با حالتی جدی گفت: این چهمدل روسری بستن است ؟ نیوشا با کلافگی گفت: این روسری انقدر بزرگ است که گره اش ازارم می ده. کوکب به سمت نیوشا رفت در حالی که گره روسری را باز می کرد و از پشت برایش می بست گفت : اینقدر ادا در نیار .هنوز یک روسری بستن را یاد نگرفته ای ؟ نیوشا معترضانه گفت : بی انصاف لااقل گره اش را شل تر ببند دارم خفه می شوم . کوکب روسری را محکم گره زد و گفت : اینقدر غر نزن کم کم عادت می کنی زودنر راه بیافت. ببینم اینجا رسم نیست صبحانه بخورند؟ کوکب با تمسخر گفت: چرا رسم هست منتها نه وقتی کار زیاده . با شکم خالی که نمی شه کار کرد کوکب گفت : اتفاقا شکم خالی به تو کمک می کنه تا بهتر و زدتر پختن نان را یاد بگیری اون وقت اولین نونی را که پختی فراموش نمی کنی نیوشا به دنبال کوکب راه افتاد دوست نداشت زخم زبان های کوکب را بشنود کوکب ظرف بزرگ وسنگین خمیر را برداشت وبا یک حرکت ان را روی سرش جا داد نیوشا از دیدن ان ظرفبزرگ روی سر کوکب لبخندی زد و گفت اگر ان ظرف روی سر او قرار بگیرد گردنش حتما خواهد شکست . کوکب که متوجه خنده ی نیوشا شده بود گفت: این درس اول است اما چون می ترسم گردن نازکت این زیر تاب نیاره و عبدالله و نصرالله را بیاندازی به جانم می گذارمش برای یک وقت دیگر نیوشا در حالی که از حصار ها عبور می کرد گفت: باور نمی کنم باید این کار ها را انجام دهم اصلا یک حسی به من می گه که هیچ وقت این کارها را انجام نخواهم داد . کوکب به تمسخر گفت : بهتر این فکر ها را از کله ات بیرون بریزی دور و اینقدر خوش خیال و راحت طلب نباشی . شاید فکر مردی احمد ئاست نوکر می گیره تا به جای تو این کارهارو انجام بده یا سمه می شه کلفت حلقه به گوشت . نیوشا اعتنایی به حرف های کوکب نکرد در حالی که حسی قوی به او می گفت احتیاجی نیست که نگران اینده اش باشد . در طول مسیر راه کوکب به هر کس می رسید میایستاد و خوش و بش می کردو نیوشا را در مقابل نگاه های کنجکاوشان معرفی واین معطلی نیوشا را کلافه کرده بود بالاخره بع از کلی توقف در بین را به منزل عبدالله رسیدندخانه نصرالله ظاهری بهتر از خانه ی عبدالله داشت بهدلیل این که نصرالله به عنوان یکی از سر کار گرها حقوق بیشتری دریافت می کرد در حالی که عبدالله به عنوان کارگر و رعیت حقوق کمتری در برابر زحماتش دریافت می کرد و مقداری از همان حقوق را برای نیوشا می فرستاد تا شرمنده ی اردشیر نباشد .کوکب وارد حیاط شد وبا صدایی بلند زن نصرالله را دا کرد :سمیه زن داداش کجایی .سمیه در ورودی ساختمان قدیمی را باز کرد و گفت : سلام چرا اینقدر دیر کردی ؟ کوکب در حالی که به نیوشا اشاره می کردگفت: تا بوق بیدار باش را برای عروست زدم. توتنستم اماده اش کنم کلی طول کشید نیوشا با خود اندیشید صحبت های او در راه خیلی بیشتر از اماده شدن من طول کشید زن نصرالله نگاهی به نیوشا انداخت . برخلاف تصورش او در ان لباس ها زیباتر شده بود بدون این که حرفی به نیوشا بزند گفت:لابد صبحانه هم نخورده اید تا شما تنور را راه می اندازید من هم برایتان صبحانه می اورم کوکب در حالی که ظرف را پایین می گذاشت گفت: تو هم خمیر کردی؟ سمیه گفت : اره ولی هنوزخمیرش درست و حسابی ور نیامده تا نان های تو بپزد خمیر من هم ور می یاد فرستادم دنبال گلی تا بیاد کمکمان. دیگه باید برسد بعد از اتمام حرف هایش وارد اشپزخانه شد کوکب بار دیگر ظرف خمیر را برداشت و خطاب به نیوشا گفت :چرا وایستادی با من بیا تا ببینی چطور تنور اماده می کنند نیوشا نمی فهمید چرا وقتی قرار است با احمد ازدواج کند و وارد شهر شود باید ان کارهای سخت را یاد بگیرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نیوشا با کلافگی خمیر را داخل ظرف انداخت و با عصبانیت گفت
    _نمی شه ....نمی شه ...من اصلا یاد نمی گیرم .
    کوکب زیر چشمی به سمیه که به استقبال دخترش می رفت گفت.
    برو بمیر حیف از اون همه هوش و ذکاوت تو کردم.انگار زن عموت بیشتر از من عروس
    يندش رو می شناسد که گفت به این زودی یا یاد نمی گیری حالا تا آبروی من و بابا ت رو
    جلوی این زن وراج نبردی دست به خمير ببر و دوباره امتحان كن.نگاه كن چه به روز
    لباست اوردي انگار تو خاك غلت مي زده.
    نيوشا به دامن بلندش كه جمع كردنش براي مشكل بود .كرد ودستش را به سمت ظرف خمير
    بردو خواست بارديگر امتحان كند.
    كه از پشت سر صدايش كردند.
    _نيوشا سلام.
    نيوشا سر برگرداند و در مقابل خود زن بارداري را ديد كه دست كودك3 ساله خود را به
    دست داشت خود داشت خوب كه به چهره زن نگاه كرد گفت
    _گلي ؟درست گفتم گلي هستي.

    گلي فرزند اخر نصرالله همسن با نيوشا بود لبخندي زد و گفت.
    _اره خيلي تغيير كردم كه با ترديد مي پرسي گلي هستم.
    نيوشا با تعجب گفت
    _دخترته.؟
    گلي باز خنديد گفت
    اره چطور مگه
    نيوشا گفت
    _اصلا باور باور كردني نيست.
    كوكب وسط گفتگوي انها پريد و لا طعنه خطاب به نيوشا گفت
    _چرا باور كردني نباشه ؟چون كه خودت هنوز شوهر نكردني اين حرف را نمي زني؟
    ازه يكي هم توي راه داره .توهم اگر دنبال دايي ات راه مي زني؟تازه يكي هم توي راه داره
    تو هم اگر دنبال دايي ات راه نمي افتادي بري تهرون حالا براي خودت كدبانو و مادري بودي.
    نيوشا با تاسف سرش را تكان داد
    فكر مي كنيد ازدواج زود هنطام و بچه دار شدن شانسه است باعث سرافرازيه اما همين
    ه تا رفته بفهمد زندكي چيه شوهر كرده هم يك بچه امده توي دامنش و شد مادر. واقعا كه
    وحشتناكه.
    وحشتناك تو خونه موندنه فكر كردي ا گر مثل تو تا الان شوهر نكرده بود كسي بود كه باز
    م بياد خواستگاريش.تازه مي خزاد بفهمه زندكي چيه كه غم و غصه اش زياد بشه اينجا
    خترا مثل تو با ناو و ادا بزرگ نم شن .از همان بچهگي يا پاي تنور نون هستند يا پشت دار
    گلي مي گذرانند.روي تار و پود قالي يا توي زمين اربابا رعيتي مي كنند.وهمه دلواپس
    ستند كه نكنه 1 وقت مسي زياد سراغشون و اسم تو خونه مونده رويشان بماند.و بشوند
    سربار بابا.
    نيوشا دل گرفته از واقعيت هاي روستا يي به قيافه غم گرفته گلي نگاه كرد و به ياد كودكي
    ان افتاد.انها هميشه هم باوي هم بودند .به ياد أورد چقدر در ان حياط مي دويد و بازي مي


    كردند.اما ساعت بازي گلي خيلي كوتاه بود.در حالي كه يه دختر بچه 6 ساله بود.همراه مادر
    وديگر خواهرنش پشت دار قالي مي نشست و مي بافت.
    نقدر صميمي بودند كه اغلب شب ها در يك بستر به خواب رفتند.با خود انديشيد.((لابد او هم
    ازدواج كررده صاحب فرزند است.))
    صداي كوكب او را از افكارش بيرون اورد
    چرا وايستادي ؟بشين كارات را بكن .نمي تواني از زيرش در بري بالاخره كه بايد ياد
    بگيري.
    نيوشا خواست درباره ي ريحانه از كوكب سوال كنه اما سوالش را سريع فورا پشيمان شد و
    تصميم گرفت در اولين فرصت خودش به منزل انها برود واؤ مادر ريحانه ديدن كند.دوباره
    پاره ي ظرف خمير نشست گرمايي تنور عرق از سر رويش كوكب جاري كرده بود.سميه
    در حالي كه جايي براي خود باز كرد خطاب به نيوشا گفت.
    بلند شو دختر جان بسه هر چي يادگرفتي بلند شو.وهمراه گلي صبحانه عمو و پدرت رو ببر
    لابد.تا حالا از گرسنگي ضعف كردند.
    يوشا سريع براي فرار از اين كار هايه طاقت فرسا از جا برخاست.و به همراه گلي وارد
    اشبزحانه شد.و با كمك او وسايل صبحانه را در زنبيلي قرار داد .و به اصرار گلي زنبيل
    اگرفت و هردو از جاده خاكي كه دو طرفش اربابي به راه افتاد.مسافتي از احاطه كرده بود
    ه سمت باغ هاي اربابي به را افتاد.مسافتي از راه را هر دو سكوت كردند.تا اينكه نيوشا
    سكوتشان را شكست.
    _از شوهرت راضي هستي؟
    گلي لبخندتلخي زد وگفت
    _بايد راضي باشم.
    نيوشا با تعجب گفت.
    _بايد؟! چي كاره است؟
    گلي گفت
    _مثل همه ي مردهاي اينجا رعيت ارباب ها هستند.
    نيوشا پرسيد
    _چرا گفتي بايد راضي باشي.
    گلي اهي كشيد و گفت.
    به قول تو ما هرگز از زندگي لذت نمي بريم تا مي خواهيم چيزي از زندگي بزور شوهرت
    مي دن.وازچاله مي افتن تو چاه 13 سالم بود ازدواج كردم 16 سالم بود بچه دار شدم.تازه
    مدم خستگي بزرگ كردن ا بچه شدم .و از بيدار خوابي نجات پيدا كنم .درد زايمان را
    راموش كنم شوهرم دوباره هوس بچه كرد .,نمي دانم اينها چه فكري دارند .با مزده رعيتي
    هي هوس بچه مي كنند.سرمايشان شده بچه .راستش هميشه به تو حسودي مي كردم.درسته
    محبت مادري نديدي اما دايي ات كم از مادر نبود.تو را از غمكده به جايي برد.كه معني زندگي
    واقعي را بفهمي حداقل در كنار غمش 1 خوش هم بود نه مثل ما كه تمام زندگيمان كار است
    فكر كردن رنج و اندوه .حالا كه ازدواجت است ازدواج مي كني ان هم با مردي كه از ديد
    ازتري به زندگي نگاه مي كند.نمي خوام از برادرم تعريف كنم لااقل درس خوانده است رعيت
    ارباب خشن نيست.
    حرف هاي گلي به اينجا رسيد قدم به قسمت خلوت و ساكت جاده گذاشتند كه 2 طرش را
    درختان متنوعي پوشانيده بود.سكوت همه جا را فرا گرفته بود.بادي كه در لابلاي درختان
    زان زده مي وزيد.صداي دل انگيزي در فضا منعكس و برگ هاي زرد و نارنجي را برسر
    انها مي پاشاند.
    بيا زود تر از اينجا دور شويم .اين منطقه خلوت هميشه پاتوق جوان هاي است كه كارشان
    مزاحمت است نيوشا علي رغم ميل باطني اش همگام با گلي به سرعت از انجا دور شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    یک هفته كسالت بار به سختي براي نيوشا گذشته بوددر ان 1هفته بدون هيچ هم زبان صحبتي به غرولند و امرو نهي هاي كوكب گوش سپرده بود وگاهي كه كاسه صبرش لبريز مي شد جواب كوكب را مي داد.و به قول كوكب اين حاضر جوابي هاش باعث جنگ لفضي مي شد.
    كه باز با پا در مياني هايه عبدالله بود كه هميشه از او جانبداري مي كرد.علاوه هم بر اتفاقي كه در خانه در حال وقوع بود اتفاقات جديدي در سطح روستا به وقوع بيوسته بود.خسرو خان ارباب و مالك زمين ها و باغ ها طي 1 بيماري كوتاه بدرود حيات گفته بود و همان طور كه عبدالله حدس زده بود زمين قطعه قطعه نشد بلكه به جواني خشن و بي منطق به ارث رسيد(شاهرخ)در طي أن مدت علي رغم فوت پدرش هر روظ بر سر باغ هاي مركبات حاضر مي شد تا از پيشرفت كارها مطلع شود و رفتار و عملكرد او بحث جديد و داغ بين روستاييان شده بود.
    عبدالله قليان را مقابل برادرش قرار داد و گفت.
    _اين ارباب تازه جوان روزگار همه ما را سياه مي كنه.
    نصرالله قليان را پيش كشيد وگفت
    _راست گفتند كه قدر عافيت را بايد در وقت بيماري دانست خسروخان خودش به اين بي رحمي و سخت گيري نبود.
    عبدالله گفت.
    درسته سن و سال زيادي داشت ولي خشن رفتار نمي كرد.
    نصرالله لبش را از قليان گرفت و گفت.
    -مي گويند سحر و جادو شده مي گويند مادر بزرگش است هرچه مي گويد نه نمي اورد و اطاعت مي كند.
    بدالله گفت
    _شنيدم يه قمار باز به تمام معناست و به زودي تمام زمين هارا توي قمار مي بازد و ان وقت روزگار ما از سياه هم سياه تر مي شود.
    نصرالله پك ديگري به قليان مي زند و بعد گفت.
    _خدا مي دانه و بس بهتره بريم سر اصل مطلب .راستش أمدم اينجا تا خبر بدهم پس فردا شب را براي تعيين مهريه و شير بها ونامزد كردن نيوشا درنظرگرفتم.يه عده از فاميل و اشنايان را هم دعوت كردم مردم مي گويند درست نيست تا زمان عروسي عروست را بي نشان بگذاري راست مي گويند.فعلا نامزدشان مي كنيم تا تابستان بساط عروسي را بر پا كنيم.
    بدالله لبخند زد و گفت
    _قدمت به روي چشم دختر و پسر هر دو از خودت هستند.
    نصرالله گفت
    اينطوري هم نيوشا پا بند مي شه كوكب مي گفت خيلي سر به حواست
    بدالله گفت

    _اينطوري ها هم نيست درسته با هم نمي سازندالبته بيشتر تقصيره كوكبه زيادي به پر و
    پا اين دختر مي پيچه
    نصرالله گفت
    به پر و پا پيچيدن نيست هر چي كه مي گه به صلاح خودش است كوكب مي گفت تن به كار نمي ده هنوز باور نكرده مي خواد بره خونه شوهر مي گفت حال و هواي شهر توي سرش است.واسه همين است مي گويم قبل از عقد نامزدشان كنيم تا دل به كار دهد.
    عبدالله گفت

    _به هر حال اختيار دار شما هستيد.
    ر همين حال كه اين 2 برادر درحال صحبت بودند نيوشا فرصت كرد سري به دوست كودكي اش بزند.منزل انها چند خانه پايين تر انها قرار داشت.نيوشا پشت حصار ها ايستاده بود و به حياط چشم دوخت .كسي داخل حياط نبود .از داخل تك اتاقي كه گوشه حياط قرار داشت صداي بافتن قالي به گوشش رسيد و به ياد اورد ريحانه و مادرش هميشه در ان اتاق فالي بافي مي كردند.نيوشا مثل زمان كودكي با اجازه خودش وارد حياط شد .دختركي بود كه
    پشت به در رو به دار قالي مشغول به كار بود .
    نيوشا با ترديد و با صدايي اهسته گفت
    _ريحانه...........
    دختر ك با شتاب به پشت سرش نگاه كرد و با قيافه اي نيمه أسنايي مواجه گشت .نيوشا در را تا اخر باز كرد و هر دو به هم نگاه كردند تا اينكه با لبخند نيوشا ريحانه با هيجان فرياد زد.
    _نيوشا...نيوشا...اين تو هستي!
    با شتاب از مقابل دار قالي برخاست و به سمت او رفت .هر دو يكديگر را در اغوش كشيدند .ريجانه نيوشا را از خودجدا كرد وبا هيجاني وشادماني گفت
    _واي چقدر تغيير كردي .اصلا نشناختمت .
    نیوشا همراه لبخنچ گفت.
    تو هم همینطور خیلی تغییر کردی.
    ریحانه دست نیوشا را کشید .اورا به قسمت دار قالی کشانید و گفت.
    _بیا اینجا... بیا اینجا بشین .شنیده بودم که از تهران برگشتی خیلی دلم می خواست بعد ا. 5یا 6 سال ببینمت.یادت هست آخرین باری که آمدی اینجا تا از من خداحافظی کنی فکر کنم 12 یا13 ساله بودم.
    نیوشا همراه او روی نیمکت نشست و گفت.
    _ریحانه دست را به دست گرفت و در حالی که دقیقا نگاهش می کرد گفت.
    چقدر زیبا شدی نمی دانی چقدر دلم می خواست تو رو ببینم
    نیوشا با دلخوری گفت.
    _برای همین به دیدنم آمدی؟
    ریحانه شرمنده گفت.
    _معذرت می خوام نتونستم تو چطور بعد از 1 هفته آمدی ؟
    نیوشا گفت.
    _دلم می خواست زودتر بیام اما از وقتی پایم رسیده اینجا عمه کوکب مجبورم کرده که توی خونه بمونم و هزار جور کار یاد نداشته را یاد بگیرم.من هم آنقدر کودن هستم که تاحالا چیزی باد نگرفتم .
    ریحانه با خنده گفت.
    _کودن؟آدم کودن که توب دانشگاه اون هم رشته ریاضی قبول نمیشه.
    تو اصلا برای کارها سخت ساخته نشدی جاموندی و به درست ادامه می دادی .هر چند که با آمدنت به اینجا مرا ا. تنهایی در آوردی.
    نیوشا با اندوه گفت
    _بعد ا. مرگ دایی اردشیر زن دایی هم ایتالیا رفت .دیگه کسی نبود که ا. نظر مالی حمایتم کند.
    ریحانه گفت.
    _معذرت می خوام نمی خواستم ناراحتت کنم.
    نیوشا لبخندی زد و گفت.
    _به هر حال توی این 1هفته مرگ دایی اردشیر را باور کردم .راستی من فکر می کردم تو هم ازدواج کردی .
    ریحانه لبخندی زد و گفت.
    _می بینی که هنوز کسی پیدا نشده منو بخواد.
    نیوشا با شوخی گفت
    _پس ا. این به بعد با وجود تو می تونم به عنوان صلاحی دربرابر عمه کوکب استفاده کنمدائم میگه دخترهای هم سن و سال تو صاحب شوهر فرزند هستند.
    ریحانه گفت
    _اما تو که قراره با احمد ازدواج کنی .
    نیوشا گفت.
    _چرا اما اون معتقده که این ا. دواج هر چه زود تر می بایست صورت می گرفت.
    می گه اگر تو احمد به نام هم نبودید سرت کلاه می ماند.
    بعد دور و برش رو نگاه کرد گفت.
    _پس مادرت کجاست.
    چهره ریحانه در غمی ناشناخته فر رفت .بعد از مکثی کوتاهی گفت
    _1هفته بعد ازرفتن تو بابام به بهانه اینکه این مادرم باردار نمی شه طلاقش داد.1ماه بعد و آزارش کردند و نیش و کنایه اش .دند دق مرگ شد .
    نیوشا با اندو گفت
    _من نمی دانستم واقعا متاسفم . کسی به من نگفته بود .
    ریحانه گفت.
    _مهم نیست به هر حال چند ماه بعدش با زن بیوه ای که 2 تا دختر یکی 10 ساله و دیگری 12 ساله ازدواج کرد .محبتش توی دل بابام وقتی .یاد شد که 1 پسر برای بابام آورد دختر بزرگش چند ماه قبل ازدزدواج کرد دختر کوچیکشم چند ماه دیگه ازدواج می کنه .منتظرند که قالی تمام بشه تا جهزیه اش درست بشه.
    نیوشا با ناراحتی گفت
    _توقالی می بافی که جهزیه دختر هی زن بابات را درست کنی!این بی اعدالتیه.
    نیوشا متاثر به ریحانه نگاه کرد و گفت
    عدالتی وجود نداره که در حق من انجام بشه
    نیوشا گفت.
    پس تورو نگاه داشتند که کلفتی شان رو بکنی
    ریحانه چشمکی زد و گفت
    _خودت رو ناراحت نکن چون این موضوع به نفع من است که در انتظارم
    نتظار ؟نکنه 1مجنون بیابانگرد عاشقت شده
    یحانه لبخند زد و گفت
    _یک فرهاد کوه کن .
    نیوشا با هیجان گفت.
    _وای خدای من. پس قضیه واقعا رمانتیکه خب این فرهاد کیه ؟یاالله بگو......... یاالله...........
    ریحانه با تردید گفت
    _بعدا...بعدا...حالانه بهتره تو از خودت بگی.
    نیوشا گفت
    _می ترسی راز نگه دار نباشم.
    ریحانه گفت
    _نه فقط می خواستم فرصت مناسب تری پیدا کنم نمی خوام همین اول فکر کنی دختر خیره سری شدم.
    نیوشا معترضانه گفت
    _ریحانه نفکر می کنی من آدم خشک مغزی هستم و عشق را گناه کبیره می دونم و مخالف عشق ورزیدن هستم .
    ریحانه سرش را پایین انداخت و گفت
    علی 1ماه دیگه سربازی اش تمام می شه
    نیوشا کمی توفکر رفت بعد با ناباوری گفت
    _پسر کبری خانوم؟!
    ریحانه با سر تائید کرد نیوشا ادامه داد.
    خیلی وقته ندیدمش اما خوب یادم هست که پسر سر به راهی بود ساکت و آروم
    ریحانه گفت
    _درسته خوب حالا تو از خودت بگو از تهران از زندگیت.
    نیوشا کمی مکث کرد و گفت
    _حالا که فکر می کنم می بینم زندگی من تو تهران بیشتر شبیه رویا ست تا واقعیت .ا. اون زندگی طلایی چیزی جز یه مشت خاطره چیزی نمانده و اینجا...
    اوایل چیزی مثل کابوس بود .یعنی تا وقتی نیامده بودم .اما حالا سعی می کنم با این زندگی کنار بیام .حالا هم تو را دارم دیگه غمی ندارم .بعد برایش از فراگیری رانندگی قبولیش در دانشگاه و احساس داریوش نسبت به خودش صحبت کرد.بعد ازپایان صحبت هایش ریحانه از او پرسید.
    _چقدر به احمد علاقه داری ؟اصلا دوستش داری؟
    نیوشا صادقانه گفت.
    _باور کن اصلا به این موضوع که دوستش دارم یا نه فکر نکردم.
    یحانه پرسید
    از دیدنش هیجان زده نمی شی احساس خوبی به تو دست نمی ده
    نیوشا گفت.
    تویه این 1هفته فقط یک بار دیدمش .وقتی هم دیدمش هیچ احساسی به من دست نداد.
    ریحانه گفت.
    _پس چطوری می خوای با او ازدواج کنی.
    نیوشا گفت
    _خب مطمئنا تو هم تویه جریان هستی از وقتی بچهبودیم مارا به ام هم کردندوبه قول بزرگتر ها شگون نداره این رسم و رسومات را زیر پابگذاریم .درثانی فکر می کنم یک عمر زندگی اینجا مرا دیوانه می کند. از طرفی هیج کدام از کارایه زنایه روستایی که باید یاد داشته باشه یاد ندارم لا اقل ازدواج با احمد این مزیت رو دارد که از این روستا دور می شوم.
    ریحانه گفت
    _تو فکر می کنی تو روستایه بالا زنا از اینکارا نمی کنند.
    نیوشا متعجب و سردرگم پرسید .
    _روستای بالا؟احمد تو روستایه بالا معلمی می کنه؟
    ریحانه ناباورانه گفت
    _یعنی تو نمی دانستی احمد تو روستایه بالا بچه های خانواده ارباب ها رو درس می ده یعنی تا به حال فکر می کردی توی شهر درس می ده و تورو تو شهر می بره.
    نیوشا ناراحت و افسرده گفت.
    _اما کسی در این باره با من صحبت نکرده بود
    ر یحانه گفت
    _ تو خودت باید می پرسیدی که او کجا درس میده آخه از کجا می دانستی تو چه فکر می کنی.؟
    _احمد 1 سال تو شهر درس می داد .ارباب ده بالا آموزش پرورش تقاضای 1 معلم کرد و احمد هم داوطلبانه این کار را قبول کرد .
    نیوشا هنوز هم گیج و سردرگم بود .دقایقی بعد نگران از آینده گنگ و مبهمش آنجا را ترک کرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 1 از 7 12345 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/