-ببين غزاله! من اين حرفها سرم نمي شه. اگه يه هفته، ده روز شوهرت رو ول كني ،قول مي دم هيچ اتفاقي نيفته.
-عزيزم! گفتم كه يه هفته مونده به عروسي مي يام...الان اصرار نكن.
-نه جونم! اين طوري نميشه،تا تو نياي، نه لباس انتخاب مي كنم، نه سفره عقد... حالا خود داني. اگه روز عروسي برسه و كارهاي من مونده باشه، تو مقصري.
اصرار مهناز فرصت فكر كردن را از غزاله گرفت، از اين رو با تامل كوتاهي گفت :
-خيلي خب، با منصور صحبت مي كنم، ببينم چي ميشه.
-آفرين دختر گل. من هم همين الان زنگ مي زنم به اداره اش و سعي مي كنم مخش رو بزنم.
وقتي غزاله گوشي را گذاشت،يك نفس عميق كشيد، اما بلافاصله چشمش به دستمال گردگيري توي دستش افتاد، نگاهي به اطراف انداخت. آپارتمان هفتاد متري كوچكش تميز و مرتب به نظر مي رسيد.
فرشهاي نه متري كرم رنگ ، سالن بيست متري آپارتمان را پوشش داده بود. راحتي هاي قهوه اي، متضاد رنگ فرشها، متناسب با آنها ست شده بود. با دست پرده حرير با گلدوزي گيپور شكلاتي را مرتب كرد. دستمال كشيد روي گلبرگهاي فصل پاييز گلدان مصنوعي اش. با آنكه عاشق گل و گلدانهاي طبيعي بود، به دليل كمبود جا، از داشتن گلدانهاي طبيعي محروم بود. از همان جا آهسته و بي صدا به اتاق ماهان سرك كشيد.
كودك شيرين و زيبا ، در حال بازي با اشيايي بود كه از بالاي تختش آويزان بود.چرخيد و نگاهي به ساعت انداخت.كورس عقربه ها به عدد دوازده مي رسيد. به آشپز خانه رفت.
خورش كرفس داشت جا مي افتاد.آب براي پختن برنج روي گاز گذاشت و تا جوش آمدن آن مشغول تهيه سالاد شد، سپس به سوي حمام شتافت . گريه ماهان او را سراسيمه از حمام بيرون كشيد. كوچولوي بازيگوش حسابي گرسنه بود و مجال درست كردن شير به مادرش نمي داد. وقتي غزاله سر شيشه را در دهان كوچك فرزندش فرو برد،كودك لبخندي زد و با ولع مشغول مكيدن شير شد و مست قيلوله ، به خواب رفت. بار ديگر نگاه غزاله روي ساعت زوم شد. عقربه ها رسيدن مسعود را نشان مي داد و او را در پوشيدن لباس به عجله اي مضاعف وا مي داشت.
پيراهن گوجه اي رنگ با اندامش تناسب داشت. ريمل و مداد سياه، چشمانش را براق تر و ماتيك گلبهي لبهايش را خوش تركيب تر ساخت. چانه اش را بين انگشتان قرار داد و صورتش را به چپ و راست متمايل كرد . از آرايشش رضايت داشت. گيسوان مرطوبش را روي شانه رها كرد ، اما قبل از برس كشيدن، صداي چرخيدن كليد در قفل، او را وادار كرد با عجله به استقبال همسرش بدود.
منصور پس از استقبال پر شور از سوي همسرش، به شوق ديدار فرزند نگاهي با اطراف انداخت و پرسيد:
-ويتامين بابا كجاست؟
-خواب تشريف داره.
-پدرسوخته! نشد يه بار وقتي باباش مي ياد خونه، خواب نباشه.
غزاله در مقابل اعتراض منصور به لبخندي بسنده كرد و بلافاصله به آشپزخانه رفت. ميز غذاخوري را از قبل چيده بود.غذا را نيز به آن اضافه كرد و چون وسواس داشت، چشم به گوشه و كنارآشپزخانه چرخاند،كابينت از تميزي برق ميزد. پروانه هاي روي كابينت را كمي جابجا كرد. دستمال را به لبه استيل اجاق كشيد. سپس آنرا تا كرد و كنار گذاشت.
ميز غذا، اشتهاي هر بيننده اي را تحريك مي كرد. خورش جا افتاده، با روغني كه به سياهي مي زد برنج شمالي درجه 1 كه با زعفران خوش عطر خراسان تزيين شده بود و سالاد كاهويي كه از رنگهاي كلم قرمز، هويج و خيار براي تحريك اشتهاي قاتلش سود مي جست.
وقتي منصور آمد، معطل نكرد. غذا را كشيد و با دهان پر شروع به حرف زدن كرد. حال و هواي او، غزاله را به فكر واداشت تا موضوع رفتنش را در ميان بگذارد، از اين رو، لقمه اش را با جرعه اي نوشابه بلعيد، سپس با استفاده از سلاح زنانه اش كه همانا عشوه بود به منصور نگاه كرد و گفت :
-منصور.
-جان منصور.
-امروز مهناز جون زنگ زد، خيلي سلام رسوند.
مهناز در وقت اداري با منصور تماس گرفت و حسابي روي اعصابش راه رفته بود. اسم مهناز كه از دهان غزاله بيرون پريد، منصور با ابروان گره خورده گفت:
-خب! كه چي؟
غزاله با كمي تعلل گفت:
-مهناز اصرار داره كه زودتر بريم. نظر تو چيه؟
معاوم بود منصور كفري است، زيرا با حرص قاشق توي ظرف خورش زد و يك تكه گوشت لخم و چند قطعه كرفس روي پلويش ريخت. به غزاله نگاه نكرد و گفت:
-مثل اينكه اين بحث تمومي نداره. چقدر بگم! من بايد جوري مرخصي بگيرم كه 3 تا 4 روز قبل و بعد از عروسي بيفته...حالا هي بگو.
-باشه اشكال نداره. من و ماهان ميريم، تو هر وقت مرخصيت جور شد بيا.
-ديگه چي! .... از اين سر دنيا بفرستمت اون سر دنيا! ! خوبه والله ... اصلا حرفشم نزن.
-همچين ميگه اووون سر دنيا! .... از كرمان تا شيراز همش 8 ساعته. صبح بشيني تو اتوبوس، ساعت 2، 3 بعد از ظهر شيرازي.
-بگو يك ساعت! دوست ندارم تنها مسافرت كني. خودت كه اخلاق سگم رو خوب مي شناسي... پس ديگه اصرار نكن.
غزاله دلخور شد. با ابروان گره كرده بشقابش رو پس زد و گفت :
-اصلا به من چه..... عروسي خواهر خودته، خودت هم جوابش رو بده.
منصور با مشاهده دلخوري غزاله به قصد دلجويي لبخندي به لب راند و در حالي كه در چشمهاي او خيره مي شد، انگشت زير چانه اش گذاشت و گفت :
-نبينم عروسكم ناراحت بشه... جون من بخند.
غزاله گويي مي خندد لبش را كمي كج كرد و گفت :
-فكر مي كني نوبرش رو آوردي! ..... اين همه زن تك و تنها ! ايران كه هيچي .... مي رن اروپا و بر مي گردن. ولي تو حتي نمي ذاري من 1 كيلو متر اون طرفتر برم.
منصور نه طاقت ديدن ناراحتي غزاله را داشت و نه مي توانست عقيده و تعصبش را زير پا بگذارد. از اين رو براي خاتمه دادن به بحث كه مي دانست بي نتيجه خواهد بود گفت :
-فعلا غذات رو بخور تا ببينم چي پيش مياد.
سپس نگاهش را از چشمان منتظر غزاله گرفت. غزاله قصد اعتراض داشت كه صداي گريه ي ماهان او را وادار كرد تا سراسيمه از آشپزخانه بيرون بدود. لحظاتي بعد در حاليكه قربان صدقه مي رفت، فرزندش را به سينه فشرد و در آشپزخانه به آغوش باز منصور سپرد.
با مشاهده پدر از شدت گريه ماهان كاسته شد ولي همچنان نق مي زد و سرو روي او كه مدام لب به صورتش مي ساييد و نوازشش مي داد، چنگ مي زد. غزاله گرماي شير را پشت دست آزمايش كرد و ماهان را از آغوش منصور گرفت.
پسرك با حرص و ولع مك مي زد. صداي تند نفسهايش كه از راه بيني خارج مي شد مادر را سرمست از عشق فرزند، وادار كرد به رويش خم شود و بوسه اي از گونه اش بگيرد.
غزاله به اتاق خواب رفت و ماهان را روي تخت خواباند و كنار او دراز كشيد ،چند لحظه بعد در باز شد و منصور به آرامي جلو آمد و با يك بوسه به پيشاني عرق زده ماهان كنار او دراز كشيد.
غزاله شيشه شير را به دست منصور داد و گفت :
-مواظب باش غلت نزنه يه وقت بيفته. باهاش بازي كن تا من به كارهام برسم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)